تصویر شیطان در فیلم لنگدراز باعث دامن زدن به بحثی قدیمی درباره فیلمهای ژانر وحشت شده است. فیلمهایی که سعی دارند شیطان را به مثابه نیروی مخالف اصلی داستان که قدرتی ورای تمام شخصیتها دارند، نشان دهد. نکته دراماتیک درباره چنین رویکردی این است که شیطان به مثابه نیروی متخاصم، دارای قدرتی است که قهرمان داستان را یارای مقابله با او نیست و از این جهت اصل تخاصم در داستانگویی به درستترین طریق خود نشان داده میشود. اما از سوی دیگر، تصویر و شخصیتبخشی به مفهومی انتزاعی که تا کنون تصویری از آن مشاهده نشده است، چگونه است؟ به عبارتی، زیباییشناسی یک موجود شرارتانگیز باید چگونه باشد؟ مسئله در این نوع داستانها این است که باید شیطان امری ورای موجودی شرور باشد. زیرا هر انسانی نیز میتواند شرور باشد. همانگونه که مادر کارآگاه هارکر در داستان لنگدراز موجودی شریر است، یا خود شخصیت لنگدراز انسانی شریر است. اما تصویر آنان با شیطان متفاوت است. آنان شخصیتهایی در دستان شیطان هستند تا نقشههای او را به سرانجام برسانند. تفاوت آنان در مطلق بودن شرارت است. بنابراین، فرق انسان شریر با شیطان چیست؟
انسانها هرچقدر هم که در منجلاب شرارت فرو روند، باز بارقهای از امیدِ رستگار شدن در آنها باقی است، اما شاخصه شیطان، نداشتنِ همین امید است. شیطان شر مطلق است و تصویر او برای قرنهای متمادی یکی از اصلیترین پایههای شناخت آدمی از نیک و بد بوده است. بااینحال، شیطان همیشه به شکل واحدی ظاهر نشده است. مشخصاً امروزه ما شیطان را بسیار متفاوت از انسانهای پیشین تجسم میکنیم. این روزها داستان شیطان چنین است. درحالیکه تصاویر و نسخههای خطیِ قرونوسطایی شیطان را بلندقامت، با نگاهی خشمگین و نفَسی آتشین و متعفن و نیشهایی بیشمار نشان میدهند، اما امروزه تصویر مرجع از دشمنِ باستانیِ نوع بشر اغلب موجودی است پالایششده، هرچند دارای خطا، کمی تراژیک و بیش از آنکه بهطرز مسحورکنندهای وسوسهانگیز باشد، صمیمی است. او بههرحال جاه و منزلت و معمولاً تشویشهای وجودی خود را دارد. و این مایه بحث جدی است؛ نه صرفاً به این دلیل که بیزاری از اهریمنِ قدیمی ایده خوبی است، بلکه به این دلیل که ظاهر جدیدِ او از جدایی شخصیتش از موضوع شر حکایت میکند. همه مرتدها را دوست دارند، اما در اعمال انسانهای بد معمولی، احتمال رستگاری وجود دارد، و ذات شیطان در امتناع او از این موهبتِ احتمالی تعریف میشود. از دیدگاه الهیات سنتی، میلتون میگوید که شیطان، در مقابل خدا و نیکیاش، موجودی پژمردنی و ازبینرفتنی است و شرمسار کوچکیِ خویش است؛ البته اگر احساسی برایش مانده باشد. شیطان با خسران تعریف میشود، چون شر است و شر یعنی نقصان، کمبود، فقدان و به نیستی گراییدن. اما چه میشود اگر در داستانی شیطان مجدد همان تصویر قرون وسطای خود را داشته باشد. موجودی با چشمانی آتشین که همه او را میشناسند؟ شیطان در فیلم لنگدراز چنین تصویری دارد. موجودی که دور از چشم درون عروسکی مخفی میشود، اما چشمان آتشین او میتواند تمام اعضای خانهای را که عروسک در آن قرار دارد، تسخیر کند. اینکه شیطان به مثابه یک مفهوم انتزاعی به وسیله یک شیء فیزیکی وارد جهان پیرامون ما شود، قابل پذیرش است. اما جایی فیلم لنگدراز داستان خود را تا حدی از مسیر اصل خارج میکند که شیطان به مثابه بازیگردان اصلی پشت پرده جنایات خود را نمایان میکند. به عبارتی، حل معمای داستان در همان نقطه میانی باعث میشود داستان کشش خود را از دست بدهد و تنها چیزی که باقی میماند، این است که شخصی که عروسک را وارد خانهها میکند، کیست؟ اما اجازه دهید مجدد به نقش تصویر شیطان بازگردیم. جایی که با زیباییشناسی زشتی طرف هستیم. زشتها همیشه در تاریخ منفور بودهاند.
افلاطون میگفت نباید درباره زشتیها حرف زد، چون روح را به فساد میکشانند. اما از زمان افلاطون تا الآن، هنرنماییهای نقاشان و نویسندگان ادبی همانجایی به اوج خود رسیده که زشتیها را به تصویر کشیدهاند. درواقع، آنها زشتی را «بهزیبایی» ترسیم کردهاند و موجب شدند ما از زشتی «لذت» ببریم، مثل لذتی که از تماشای فیلمهای ژانر وحشت نصیبمان میشود. اما پرسش اینجاست که داستان لنگدراز چه لذتی را برای ما فراهم میکند؟ لذت پیروزی بر شر؟ لذت کشف معما و پایان آن؟ لذت یک دیدگاه جدید درباره حیله شیطان در عصر مدرن؟ جواب تمام این پرسشها خیر است. لنگدراز یک داستان قرون وسطایی را به طریقی حتی سطح پایینتر روایت میکند. شخصیتهایی که هر کدام، وظایفشان را فقط به این دلیل انجام میدهند که چرخدندههای داستان و روایت به حرکت دربیاید و داستان پیش رود. حتی رویدادها به طریقی پیش میروند که رابطه علی و معلولی ضعیفی از خود بروز میدهند. کارآگاه هارکر در جایگاه قهرمان داستان که باید مسئله را حل کند و ترومای کودکی خود را نیز در حل معما به کار گیرد، چنان سردرگم است که داستان را نیز دچار سردرگمی کرده است. به صورت کلی، داستان فاقد تمرکز دقیق برای خلق معماست. کارآگاهان نمیدانند باید دنبال یک قاتل باشند، یا یک نیروی ماورایی که از جایی نفوذ کرده و اعضای خانواده را تسخیر میکند. این دوگانگی حتی در داستان نیز تسری پیدا کرده است. در نیمه ابتدایی مخاطب به دنبال یک قاتل است و در نیمه دوم به دنبال یک افسانه اسطورهای که بتواند با ترفند خاصی وارد ذهن شود. همین موضوع باعث این شده که در انتها، مخاطب با پرسش داستان درباره چه چیزی بود، مواجه شود. از سوی دیگر، همان تصویر قرون وسطایی از شیطان نیز به وضعیت سردرگمی داستان دامن میزند. از سویی، عدم کشمکش بین کارآگاه هارکر با ریاست بخش جنایی یا مادر خود نیز جالب توجه است. شخصیتی که به دنبال کشف ترومای خود است، هیچ کشمکشی با مادر خود ندارد. همچنین به عنوان کسی که پروندهای راکد را دست گرفته است، با ریاست بخش جنایی ارتباط زیادی ندارد. به صورت کلی، ایده لنگدراز مانند ایده فیلم سینستر است که در آنجا با یک اسطوره تصویری مواجهیم که علیت داستان بهدرستی پیش میرود. اما در لنگدراز علیت داستانی بین نمودهای ماورایی و فیزیکی بهشدت سردرگم است.