صبحانه عشق

روایت غیرخطی در فیلمنامه «تماس»

  • نویسنده : اردوان وزیری
  • مترجم :
  • تعداد بازدید: 28

ساق‌هایم گرچه نزار است

به جایی می‌روم که گل‌ها می‌شکفد،

کوه یوشینو

(باشو، از مشهورترین هایکوسرایان ژاپنی)·

 

تاریخ سینما گنجینه‌ای غنی از داستان‌های عاشقانه را در دل خود جای داده است. قصه عشق‌های ناکام و کامروا، قصه عشاق دل‌شکسته و کامیاب، قصه دلدادگانی که گاهی اوقات جبر زمانه یا وقایع پیش‌بینی‌نشده یا تنگناهای شخصی زمینه‌ساز جدایی‌شان می‌شود. برخی مواقع به وصال می‌رسند و شهد شیرین با هم بودن و با هم ماندن را تجربه می‌کنند. گاهی اوقات برای رسیدن به محبوب لباس رزم به تن می‌کنند و قلب عاشقشان را همچون مشعلی فروزان کف دست می‌گیرند و بدون هراس به مصاف موانع و مشکلات می‌روند. بعضی وقت‌ها مجبور می‌شوند برای پاسداشت عشقشان ازخودگذشتگی نشان دهند و به جای رسیدن به محبوب فداکاری کنند و یاد و خاطره عشق گذشته را به نفع معشوق تا آخر عمر همچون شعله‌ای نامیرا در جان و قلب خود حفظ کنند؛ حتی به بهای هجر و حسرتی جان‌سوز. در برخی مواقع نیز به رغم شیدایی اولیه، یکی از دو طرف به هر دلیلی از عشقش چشم‌پوشی می‌کند و به راه خود می‌رود: «که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها»

وقتی ریک در فرودگاه کازابلانکا السا را سوار بر هواپیمای نجات راهی می‌کند و با خاطره عشقی شورانگیز تنها می‌ماند، یا رت باتلرِ به‌ستوه‌آمده از خیره‌سری‌های اسکارلتِ زیبا اما بازیگوش و بی‌وفا، او را ترک می‌کند و در مه گم می‌شود، یا اولیورِ لاو استوری بعد از مرگ جنی با اندوهی جان‌سوز در پاسخ به پیشنهاد کمک پدرش، جمله جنی را بازگو می‌کند که «عشق یعنی این‌که هرگز مجبور نباشی بگی متأسفم»، یا فرانچسکا در نماهای پایانی پل‌های مدیسون کانتی با نگاه‌های سرگشته و کلافه از عشقی ممنوع و بی‌فرجام رفتن و دور شدن رابرت را بدرقه می‌کند، یا نادیای در آتش/شعله‌ور لبخند دل‌پذیرش را به لئون هدیه می‌کند و هزاران نمونه دیگر، ما با حکایت‌هایی از عشق و دل‌دادگی روبه‌رو هستیم که به قول حافظ: «یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب/کز هر زبان که می‌شنوم، نامکرر است»

درام عشقی تماس، فیلم جدید بالتاسار کورماکور فیلم‌ساز ایسلندی، که او را بیشتر با فیلم‌های اکشن/تریلر و ماجراجویانه (اِوِرِست، دو اسلحه) می‌شناسیم، روایت‌گر جست‌وجوی بی‌امان و بی‌تابانه شخصیت اصلی برای یافتن یک عشق گم‌شده است. داستان این فیلم، مثل هر داستان خوب و جذاب دیگر پُر از موانع و دست‌اندازهایی است که کاراکتر اصلی را به مبارزه می‌طلبند و گذر از هر یک از آن‌ها، شخصیت جست‌وجوگر را یک قدم به هدف نزدیک‌تر می‌کند. کورماکور هر چه در توان داشته، به کار گرفته تا سفر قهرمان مرد را تا حد امکان دشوارتر کند. کریستوفر مردی در آستانه 80 سالگی است که پس از درگذشت همسرش، به‌تنهایی در فضای سرد و یخ‌زده ایسلند زندگی می‌کند. او صاحب یک رستوران و عضو گروه کُر کلیساست. تصویری که در ابتدای فیلم از زندگی شخصی او مشاهده می‌کنیم، مردی تنها و غم‌زده است که انگار کار دیگری به جز انتظار کشیدن برای مرگ ندارد.

کریستوفر در مراحل اولیه ابتلا به آلزایمر قرار دارد و همین مسئله وضعیت او را بغرنج‌تر می‌کند. پزشک معالجش با اشاره به بیماری او توصیه می‌کند چنان‌‌چه کار ناتمامی دارد، قبل از این‌که حافظه‌اش را به طور کامل از دست بدهد، آن را تمام کند. این موقعیت داستانی اولیه انگیزه کریستوفر برای قدم گذاشتن در مسیری را که در ادامه فیلم طی می‌کند، فراهم می‌کند. یک بسته کوچک، کارت دانشجویی، چند دفترچه که چیزهایی به زبان ژاپنی در آن نوشته شده و مهم‌تر از این‌ها، عکسی از یک زن جوان چشم بادامی خاطراتی را در او زنده می‌کند که مثل یک شعاع نور بر ذهن و حیات رو به زوال او می‌تابد. کریستوفر رستوران خود را تعطیل می‌کند و با عزم و اطمینانی که از یک سو ناشی از وضعیت سلامتی ناپایدار و درمان‌ناپذیر او و از سوی دیگر، حاصل حسرتی 50 ساله است، برای یافتن عشقی که نیم قرن پیش گم کرده بود، سفر اودیسه‌وار خود را آغاز می‌کند.

«وی خود را شست و افزار جنگ را پاک کرد. موهای خود را، که بر پشت گردن افتاده بود، شانه زد، ملبوس کثیف را بر زمین انداخت و جامه‌ی پاکی بر تن پوشید. بالاپوشی بر دوش کشید و بندی در میان بست. گیلگمش تاره‌ی خویش بر سر نهاد. کمربند را محکم بست. گیلگمش زیبا بود. ایشتر، الهه‌ی نشاط عشق، خود چشم بر گیلگمش انداخت: بیا گیلگمش، محبوب من باش.» ·

اما ابتلای کریستوفر به آلزایمر و تبعات خطرناک این بیماری تنها مانع برای ادامه این سفر نیست. با پیشرفت فیلم، به‌تدریج عناصر متعدد دیگری به فیلمنامه اضافه می‌شوند تا ضمن بغرنج‌تر ساختن موقعیت او در مسیری که پیش گرفته است، عزم و اراده و شخصیت سرسخت و مصمم او را برجسته کند. همه‌گیری کرونا، تفاوت‌های فرهنگی و زبانی و سفر دور و دراز در چند قاره مختلف جهان، المان‌هایی هستند که دشواری موقعیت کریستوفر- چه در زمان حال و چه در زمان گذشته فیلمنامه- را تشدید می‌کنند و درعین‌حال، زیربنای کاراکتر او را شکل می‌دهند. به مثابه یک نشانه تصویری برای آگاه‌سازی مخاطب، قبل از این‌که خانه را ترک کند، او را رودررو و مقابل یک کوه یخ عظیم می‌بینیم که دریایی بینشان فاصله انداخته است. میزانسن این صحنه، زاویه دوربین و محل ایستادن کریستوفر و عظمت کوه یخ اشاره‌ای آشکار به موانع و مشکلاتی دارد که او با آن‌ها مواجه خواهد شد و مستقیماً معطوف به داستانی است که فیلمنامه قصد روایت آن را دارد. رفت و برگشت‌های متوالی بین زمان حال و گذشته که اساس و بنیان شیوه روایی داستان را شکل می‌دهد، روش مناسبی برای روایت قصه‌ای است که در یک فاصله زمانی 50 ساله می‌گذرد و تم‌های گوناگون و متعددی ازجمله غم از دست دادن و حسرت، بازیابی عشق و امید، تأثیر طولانی‌مدت و دائمی بمباران اتمی هیروشیما بر جسم و روح نجات‌یافتگان، درگیری جهانی با همه‌گیری کرونا و مسئله کهن‌سالی و ابتلا به زوال عقل را مطرح می‌کند. روایت غیرخطی فیلمنامه پلی بین زمان حال و گذشته ایجاد می‌کند. در هر یک از این رفت و برگشت‌هاست که جنبه‌های مختلفی از داستان آشکار می‌شود، جزئیات رابطه عاشقانه بین کریستوفر و میکو اندک اندک شکل می‌گیرد و کاراکترهای فیلم به مخاطب معرفی می‌شوند. استفاده از این تمهید روایی مستلزم دقتی وسواس‌گونه، هم در مرحله نگارش فیلمنامه، هم هنگام فیلم‌برداری و هم زمان مونتاژ فیلم و به طور کلی اشراف کامل همه عوامل به زیر و بم داستان و حفظ راکورد و ضرباهنگ روایت است. در غیر این صورت، پیچیدگی‌ها و آشفتگی‌های غیرضروری در روند پیشرفت قصه ایجاد می‌شود که می‌تواند منجر به سردرگمی مخاطب و از دست رفتن سرنخ داستان شود. اما در این فیلم نحوه توزیع تدریجی اطلاعات به مخاطب در هر مقطع زمانی همچون رشته پیوندی است که انسجام فیلمنامه را حفظ و دنبال کردن داستان را آسان می‌کند. کریستوفرِ زمان حال با یادآوری خاطرات گذشته، نه‌فقط عشقی را مرور می‌کند که بین او و میکو جوانه زده بود و هم‌چنان زنده و سرِحال در روح و جانش نفس می‌کشد، بلکه صمیمیت و مهربانی تاکاهاشی-سان، پدر میکو، و بقیه آدم‌های دوست‌داشتنی رستوران کوچک ژاپنی نیپون در لندن را که بهترین و شادترین دوران زندگی‌اش را رقم زده بودند، به یاد می‌آورد.

آن چند نفری که در رستوران نیپون همچون یک خانواده کنار هم کار می‌کنند، با سلوک مختص ژاپنی‌ها و رفتار توأم با ادب و محبت بین خودشان و با کریستوفر، عنصر مهمی در ایجاد فضای صمیمانه داستان محسوب می‌شوند. به همین علت است که وقتی دو نفر از دوستان دانشجوی کریستوفر برای صرف غذا به رستوران می‌آیند و او را به خاطر کار در نیپون در کنار ژاپنی‌ها دست می‌اندازند، او چهره در هم می‌کشد و عصبانی و رنجیده‌خاطر برای شستن ظرف‌ها به آشپزخانه برمی‌گردد. همه این‌ها یادمان‌های عزیز و ارزشمندی هستند که در یک توالی زمانی غیرخطی از ذهن کریستوفر می‌گذرند و او را وادار می‌کنند برای یافتن گوهر گم‌شده خود، از ایسلند به لندن و از لندن به ژاپن برود.

میکو برخلاف پدر سنتی خود شخصیتی سرکش و افکاری مدرن دارد. لباس‌های مد روز به تن می‌کند و آزادانه با دوست‌پسرش قرار می‌گذارد. او حتی با کاراکتر محجوب و سربه‌زیر کریستوفر فرق دارد. دختری پُرشور که در همان نگاه اول به کریستوفر دل می‌بندد، اما با شناختی که از پدر سنتی و محافظه‌کار خود دارد، ترجیح می‌دهد این رابطه را پنهان نگه دارد. وقتی میکو با نظر کریستوفر درباره علنی کردن رابطه‌شان مخالفت می‌کند، ما و او دلیل این مخالفت را درک نمی‌کنیم. انگار میکو رازی پنهان در دل دارد که ما نمی‌دانیم و او نیز قصد برملا کردن این راز را ندارد. نقطه اوج این مخفی‌کاری جایی شکل می‌گیرد که بعد از آخرین دیدار دو دلداده، رستوران نیپون ناگهان تعطیل می‌شود، میکو و پدرش بی‌خبر لندن را ترک می‌کنند و کریستوفر- و ما- را حیران و غمگین با رازی ناگشوده تنها می‌گذارند.

این‌ نقطه از داستان جای بسیار مناسبی برای برگشت به زمان حال و پایان جست‌وجوی کریستوفر است. حالا که او محبوب ابدی‌اش را در آغوش گرفته، آن راز جان‌کاه باید از پرده بیرون بیاید. توییست نهایی فیلمنامه این دایره بازمانده را می‌بندد. رنج و درد و ترومای هیباکوشا- به معنای بازمانده از بمباران اتمی هیروشیما- همان راز وحشتناکی است که سایه شوم آن زندگی تاکاهاشی-سان و میلیون‌ها نفر مثل او را تباه کرده است. وقتی میکو تجربه دهشتناکی را که از سر گذرانده، برای کریستوفر تعریف می‌کند و دلیل ترک ناگهانی لندن و علت این فراق و حسرت 50 ساله را برای او شرح می‌دهد، آواری بر سر ما و کریستوفر فرو می‌ریزد. ما و او میکو را می‌بخشیم. ثمره عشق این دو پسری است که میکو با چنگ و دندان حفظش کرده است، اما به نظر نمی‌رسد نه کریستوفرِ مبتلا به آلزایمر و در آستانه مرگ و نه میکو بتوانند در جایگاه پدر و مادر او را در آغوش بگیرند و قصه تلخی را که بر آن‌ها گذشته، برایش تعریف کنند. نمی‌دانیم آن‌ها در پایان فیلم، دست در دست هم و پشت به دوربین به سوی کدام مقصد می‌روند. اما بدون شک در بین تمام زیبایی‌های فیلم، صبحانه‌ای که کریستوفر برای میکو آماده کرده بود، زیباترین و عاشقانه‌ترین سکانس فیلم است؛ صبحانه عشق.

 

 

 

· صد هایکوی مشهور، دایل. سی. بیوکانن، ترجمه ع-پاشایی، انتشارات دنیای مادر

· گیلگمش کهن‌ترین حماسه بشری، ترجمه دکتر داوود منشی‌زاده، نشر اختران

مرجع مقاله