اٌز پرکینز قصد نداشته شما را بترساند. با وجود ساخت یکی از تکاندهندهترین هارور/تریلرهای امسال، پرکینز قسم میخورد فیلم سینمایی او باحال و دیدنی است. لنگدراز که پرکینز نوشته و کارگردانی کرده، لی هارکر مأمور بصیر افبیآی با نقشآفرینی مایکا مونرو را دنبال میکند که مأموریت دارد درباره مجموعهای از قتلهای وحشتآور لاینحل که از دهه 1970 تا زمان حاضر در دهه 90 در منطقه کلینتون به دست موجودی بالقوه ماورای طبیعی مشهور به لنگدراز (نیکلاس کیج) انجام شده است، تحقیق کند.
پیش از هر چیز، باید بگویم این فیلم واقعاً ترسناک است. در عین اینکه میدانید فیلمی ساختهاید که همه را تا سرحد مرگ میترساند، شبها چطور میخوابید؟
من به ایدئولوژی «منظورم این نبود» اعتقاد دارم. مثل بچهای که چیزی را شکسته و میگوید: «نه، قصد نداشتم این کار را بکنم. آن یک حادثه بود.» من فقط قصد داشتم کاری کنم تا مردم احساس خوبی داشته باشند. هرگز نمیخواستم کاری کنم که مردم حس بدی پیدا کنند. نمیدانم آیا هیچ کارگردانی قصد این کار را دارد یا نه، ولی این را میدانم که خودم چنین کاری نمیکنم و فکر میکنم مردم هم حس بدی ندارند. تصور میکنم آدمها در حس خود غور و تفحص میکنند و این عالی است. اما هدف من فقط این بود که چیزی بسازم که فکر میکردم جالب است.
لنگدراز فیلمی با حالوهوای دوران دهه 90 است که داستان آن با ادای احترام و ارجاعات متعدد به سکوت برهها، زودیاک و سایر فیلمهای کلاسیک با ماهیت مشابه میگذرد. چرا این دوران خاص را انتخاب کردید؟
وقتی شما فیلمسازی مستقل در هیاهوی فیلمهای سینمایی و تلویزیونی و سرویسهای استریمینگ هستید و با آنها رقابت میکنید، در فضایی پرهیاهو کار میکنید، و اگر مثل من باشید، تلاش میکنید این فضا را بشکنید و به خودتان این شانس را بدهید که فیلمی بسازید که کسی آن را تماشا کند، حتی اگر از وجود آن اطلاعی نداشته باشد. باید راههایی برای امتحان کردن شانستان بیابید، اینطور نیست؟ باید راههایی برای دستیابی مخاطب به خودتان پیدا کنید و به مخاطب نیز اجازه دهید به شما دسترسی پیدا کند. بنابراین، اگر مثل یک جدول کلمات متقاطع به آن نگاه کنید، با خودتان میگویید: «لعنت بهش، من پاسخ هیچکدوم از اینها رو نمیدونم. این فوقالعاده دشواره. 12 افقی رو بلدم. میدونم جک کرواک در جاده رو نوشته.» نقطه شروع من برای لنگدراز، فیلم سکوت برهها بود. با خودم گفتم: «خب، مدتهاست چنین فیلمی ساخته نشده. بنابراین، میتونه تا جایی که امکانش هست، خوب باشه. همه ازش لذت میبرن. نقطه شروع من همین خواهد بود.» و اگر من از اینجا شروع کنم، درنتیجه میتوانم به نکات مشخص دیگری پی ببرم، یا میتوانم شروع به حدس زدن کنم. «این یه پروتاگونیست زنه. اون در افبیآی کار میکنه. یه رئیس داره. شواهد زیادی وجود داره. اونها دنبال یه نفر میگردن تا دستگیرش کنن. کنجکاوم بدونم اون کیه.» به این ترتیب، داستان به این شکل شروع به آشکار شدن میکند. دهه 90 برای من دورانی آگاهیبخش بود. از دبیرستان فارغالتحصیل شدم، این فیلمهای فوقالعاده بیرون آمدند، پدرم فوت کرد. دوران دگرگونی از کودکی به نوجوانیِ احمقانه. دورانی که هیچ چیزی نمیدانید و به درون دنیا پرتاب شدهاید. همین عناصر بود که زیستن در آن دوران را خیلی خوب و لذتبخش میکرد. درعینحال ظاهر خوبی هم داشت.
فیلمهایی که شما نوشته و کارگردانی کردهاید، ازجمله من چیز زیبایی هستم که در خانه زندگی میکند، دختر کتمشکی و همین فیلم لنگدراز بر زنانی متمرکز هستند که یک تراژدی یا یک تروما را تجربه میکنند و این داستانها با عناصر ماورای طبیعی تلفیق شدهاند. میتوانید درباره ساخت فیلمهای ترسناکی صحبت کنید که وحشت و تراژدی را از منظر زنها روایت میکنند؟
فکر میکنم همیشه مجذوب بیان برخی حقایقی هستم که خودم تجربه کردم. این را نمیدانم که تجربه من بهتر، بدتر، خاصتر یا ویرانتر است. فقط این را میدانم که چیزهایی مربوط به خودم هستند که وقتی چیزی مینویسم، به آنها وفادار میمانم. این باعث میشود صادق و هیجانزده باشم و درعینحال، سطحی از واقعیت نیز در آن وجود دارد و اهمیتی ندارد که چقدر همه چیز فانتزی میشود. بنابراین، همیشه کاری میکنم که درباره خودم باشد. پروتاگونیست زن را به این دلیل انتخاب میکنم که یک لایه اضافه از کنجکاوی ایجاد میکند. اینطور نیست؟ این یک لایه اضافی از رمانتیسم ایجاد میکند، زیرا من دارم چیزی را میسازم. هر کاری که انجام میدهم، درباره خودم است، اما همه اینها پوشش و ساختگی است، همه ایجاد خیال است، بازی با چهرههای نمایشی است، نقاشی است، گرفتن تصویر است، خلق چیزهایی است که وجود ندارند. بنابراین، برای من فرو رفتن در قالب یک پروتاگونیست زن فاصلهای مفید از متریالی که در اختیار دارم، ایجاد میکند؛ یک نوع کنجکاوی مفید. من نمیتوانم پی ببرم یک زن چطور فکر میکند. هیچ ایدهای از آن ندارم. بنابراین، با تمرکز بر یک زن که احتمالاً هوشمندتر، حساستر و بصیرتر از من است، به نوعی میخواهم از این رمز و راز در فیلمهایی که میسازم، تجلیل کنم.
این روزها چه فیلمهایی میبینید و کدام فیلمها شما را میترسانند؟ در حال حاضر، چه چیزی در فضای فیلمهای وحشت الهامبخش شماست؟
من واقعاً این نوع فیلمها را تماشا نمیکنم. این چیزی نیست که دنبالش باشم. میدانم ممکن است برای مردم عجیب به نظر برسد، ولی فیلمهای ژانر وحشت را که در سینماها اکران میشوند، نمیبینم. گاهی اوقات یک نفر به من میگوید: «باید فیلم با من حرف بزن رو ببینی.» و من پاسخ میدهم: «باشه، با من حرف بزن رو میبینم.» اما در اغلب اوقات حقیقتاً این فیلمها را تماشا نمیکنم. جنایتهای واقعی برای من مشمئزکنندهاند و بدتر از آن مردمی هستند که به آن تظاهر میکنند. من هیچ علاقهای به این نوع زشتی ندارم. قبلاً فیلمهای ورزشی زیادی تماشا میکردم، اما برای تماشای بیشتر این نوع فیلمها واقعاً فرصت ندارم. سعی میکنم فیلمهای کلاسیکی را که هرگز ندیدهام، تماشا کنم. ساحره ویلیام فریدکین را ندیدم. تلاش میکنم دنبال چیزهایی بروم که ارزشش را داشته باشند و درعینحال عالی باشند.
به فیلم لنگدراز برگردیم. آلیسیا ویت در نقش روث هارکر، کاراکتر مادر و شخصیت شرور اصلی فیلم است. کنجکاوم بدانم میخواهید مخاطب چه برداشتی از منحنی شخصیت او داشته باشد؟ زیرا ریزهکاریها و زیر و بمهای شخصیت او برای من بسیار جذاب است. بدیهی است که رفتار او قابل چشمپوشی نیست، ولی میتوان گفت کشتن آدمها به دست او برای در امان نگه داشتن دخترش عملی است که از نهایت عشق و علاقه سرچشمه میگیرد.
شما قصد و هدف این کاراکتر را بهدرستی درک کردید. او کاری را انجام میدهد که باید انجام دهد. خرس مادر کاری را انجام میدهد که باید برای محافظت از بچهخرس انجام دهد. این کاری فطری و غریزی است. او در آخر فیلم میگوید: «این کارو به خاطر تو انجام دادم و همین اونو درست جلوه میده.» برای او، هیچ بحث و جدلی درباره این موضوع وجود ندارد. مثل این است که بگوییم: «من یک گزینه داشتم. یا میتوانستم به چند نفر صدمه بزنم، یا اجازه دهم تو صدمه ببینی.» برای او هیچ گزینهای وجود ندارد. آیا این کار او را به آدم بدی بدل میکند؟ به نوعی. آیا او را به یک مادر ایدهآل بدل میسازد؟ مسلماً. بنابراین، فکر میکنم هرگاه شما بر سر یک دوراهی قرار داشته باشید، یا با یک حقیقت دوگانه روبهرو باشید، یک مادر میتواند هم سازنده و هم نابودگر باشد. مثلاً مادر من، کسی که من را به وجود آورده، درعینحال همان کسی است که من را بیش از بقیه تخریب میکند. این یک تلقی عمومی است. بنابراین، فکر میکنم وقتی شما این چیزها را مینویسید، چیزهایی خلق میکنید، یا با اینها کار میکنید، قطبهایی وجود دارد که به طور همزمان میتوانند درست باشند و این خیلی جذابتر از آن است که بگوییم: «بگذار بهت بگم، بگذار برات توضیح بدم. همیشه همین شکلی است.»
در کالبدشکافی این فیلم، نکته جالب توجه این است که شما زندگی درونی، افکار، و تنهایی لی و لنگدراز را نشان میدهید. اغلب فیلمهای ژانر وحشت این روزها تلاش میکنند به مخاطب اجازه ندهند چیزهای زیادی درباره زندگی روزمره شخصیتهای شرور بدانند. ولی در این فیلم، ما بدون اینکه همه چیز را بدانیم، اندکی با او آشنا میشویم. آیا میتوانید درباره تصمیمتان برای کنار زدن این پردهها صحبت کنید؟
روشی که ما برای چگونگی حضور او در فیلم در پیش گرفتیم، بر دو نکته متمرکز بود. قرار بود یک هیولای تحت تعقیب باشد که به علت اینکه شما هرگز واقعاً او را نمیبینید، از قدرت زیادی برخوردار است، چون او میتواند همه جا حضور داشته باشد و بر همه تأثیر بگذارد و تمام این کارهای وحشتناک را انجام دهد و هیچکس نفهمد چگونه، مثل یک دست نامرئی. ما میخواستیم این را کنار حقیقتی قرار دهیم که بله، او درعینحال آدم عوضی و پستی هم هست. شخصیتی که در خدمت شیطان بوده و میگوید: «مرد، میدونی چی رو دوست دارم؟ اینکه در خدمت شیطان باشم.» اصلاً جالب و جذاب نیست. تصورم این است که بیشتر شبیه این است: «هی مرد، من در خدمت شیطان بودم و گاهی اوقات این واقعاً عالیه، ولی گاهی اوقات واقعاً میخوام از شر اون راحت بشم. این یه بدبختی نفرینشدهاس.» درست مثل خود زندگی. اینطور نیست؟ مثل مواقعی که همه چیز واقعاً از حد صبر و تحمل فراتر میرود و او با خودش فکر میکند: «من رنگ موهام رو از دست دادم، خودم رو با جراحی پلاستیک از ریخت انداختم و تا حد مرگ غمگینم، و فقط سعی میکنم با این دختر کوچولوی توی فروشگاه مهربون باشم، ولی اون فکر میکنه من یه آدم ناخوشایند هستم، چون واقعاً یه آدم ناخوشایندم، حالبههمزن هستم، تنها هستم و غمگین و من هیولام، ولی درعینحال تنها و غمگینم.»
نیکلاس کیج یک بازی فوقالعاده دشوار ارائه میکند که بر کل فیلم سایه افکنده است، اگرچه حضوری طولانی ندارد. برای خلق دینامیسم کاراکتر او که بین رفتار کودکمآبانه و سلوک سادیستیک در نوسان است، چطور با او کار کردید؟
خب، همه چیز از روی کاغذ آغاز شد. من فیلمنامهها را این شکلی نمینویسم که «خب، این قراره این شکلی باشه. ما بعداً مشخصش میکنیم. نیک، این نقش رو دربیار. من بهت اعتماد دارم.» همهچیز نوشته میشود. بنابراین، هر چیزی که نیکلاس کیج در نقش لنگدراز میگوید، در فیلمنامه نوشته شده. و البته، در اولین تماسم با او گفتم: «هر چی دلت میخواد بگو، تو نیکلاس کیج هستی. مجبور نیستی هیچکدوم از این مزخرفات رو بگی. میتونی هر کاری دلت خواست، بکنی.» و او به من گفت: «نه، نه، نه. من میخوام فقط چیزی رو که تو نوشتی، بگم.» نیک یک بازیگر خارقالعاده است. او همهچیز را درباره آنچه منظورش هست و آنچه میکند، تمام و کمال میداند. تمام فیلمها را میبیند، میتواند به هر نقشآفرینی که هر بازیگری تابهحال در فیلمها انجام داده، ارجاع دهد، اشعار تمام ترانههایی را که بتوانید فکرش را بکنید، میداند. او یک آدم فوقالعاده تیزهوش است. باهوش و سریعالانتقال و چابک. هیچ چیزی را از دست نمیدهد و جا نمیاندازد. مثل یک چاقوی تیز برای بریدن. هنگام کار با او از خداوند تشکر میکنید که چنین همکار بیهمتایی دارید.
برای ساخت فیلمی مثل این با چه چالشهایی روبهرو بودید؟ هنگام ساخت آن آیا چیز خاصی وجود داشت که فکر نمیکردید درست در فیلم جواب دهد، اما بعداً وقتی آن را روی پرده تماشا کردید، شما را شگفتزده و غافلگیر کرد؟
اولین بار که لی هارکر با همکارش به مأموریت میرود، به نوعی متوجه میشود که مظنون داخل خانه است. سپس همکارش به درون خانه میرود و به او شلیک میشود و لی مجبور میشود مظنون را دستگیر کند. این صحنه از ابتدا در ذهن من نبود. این تجربه حاصل رویارویی او با لنگدراز در زمان کودکیاش بود و صحنه بعد که میبینید، آزمون ادراک اوست. تهیهکنندههای نازنین و حامی و حساس من که در اکثر مواقع بهتر از من به همه چیز اشراف داشتند، گفتند: «به یک چیز بیشتر نیاز داری. به چیزی که او را خاصتر جلوه دهد؛ چیزی که قبل از صحنه آزمون، قابلیتهای لی را ارتقا دهد. من در پاسخ گفتم: «اینو نمیخوام. نمیخوام لی اسلحهای رو شلیک کنه، نمیخوام به چیزی پی ببره، نمیخوام چنین چیزی ببینم، چون کسلکنندهاس.» و آنها گفتند: «نه، به اون نیاز داری.» پس آن را نوشتم و واقعاً جواب داد. به همین علت است که ساخت فیلم یک تجربه مشارکتی است. شما باید به حرفها گوش کنید، چون اغلب اوقات بقیه بهتر از شما میدانند.
وقتی کارگردانی میکنید، یا فیلمنامه مینویسید، راز پنهان شما برای ساخت یک فیلم ترسناک خوب چیست؟
اعتراف میکنم که در مرحله نوشتن اعتمادبهنفس دارم، و بعد در مرحله فیلمبرداری همیشه کمی احساس میکنم: «لعنت بهش، نمیدونم باید این کارو بکنیم یا نه، یا درست به نظر میرسه. آیا قراره این کارو انجام بدیم؟ آیا برای این کار متریال و پوشش کافی رو داریم؟» بعد از آن تصاویر را به اتاق تدوین میبرید و یک تدوینگر عالی در اختیار دارید و ناگهان همه چیز دوباره درست میشود و خوب پیش میرود. ولی همه چیز با تصویر یا نوشتن شروع میشود... همه چیز با واژههای مکتوب آغاز میشود و برای من، به چیزهای اسرارآمیز و عجیب و غریب مربوط میشود. مثل لنگدراز که روز تولد بچهتان وارد خانه میشود. او شبیه یک دلقک است، اما دلقک نیست. چیزی عجیب و اسرارآمیز درباره مردی وجود دارد که برای اجرا به یک مهمانی تولد میآید، ولی به نوعی نمیخواهد آنجا باشد. شما وارد چنین ترکیب نامعقول و عجیبی میشوید. «چه میشود اگر آن یک عروسک باشد، ولی عروسکی که حرکت نمیکند؟ چه میشود اگر واقعاً بیجان باشد، ولی برای نوعی شعبدهبازی مورد استفاده قرار گیرد؟ این خیلی نامعقول است. چه میشود اگر فقط به شما زل بزند؟» شما شروع به کنار هم قرار دادن چیزهای غیرعادی میکنید و سپس در زمان فیلمبرداری نفستان را حبس میکنید و بعداً در اتاق تدوین به نتیجه بهتری میرسید. من تنها داور این هستم که چه چیزی خوب و درست است. اینطور نیست؟ من باید بدانم چه چیزی خوب است. من باید به چیزهایی که نوشتهام، باور داشته باشم و حس «این خوبه. میخوام این فیلم رو ببینم» را به مخاطب انتقال دهم. در غیر این صورت، باید گفت: «پس دارم چه کار میکنم؟»
منبع: ددلاین