ضعف در بستار اغلب سریالهای ایرانی و حتی خارجی امکاناتی در اختیار منتقد قرار میدهد تا به بهانه آن، به همه جای سریال سرک بکشد و پایههای سستی را که نویسندگان در قسمتهای نخستین و میانی برای شخصیتپردازی و پیرنگ بنا کردهاند، بررسی کند. قسمت پایانیِ سریال داریوش نیز از این خطاها مبرا نیست و حتی میتوان اذعان کرد مثل آب سردی بر سر بیننده فرو میریزد. زیرا نیمی از شخصیتهایی که 13 قسمت شاهد زندگی آنها بودیم، به حال خود رها میشوند. شخصیتهای اصلی نیز در حالتی نامشخص به حضور خود پایان میدهند. به بیان دیگر، بخش زیادی از پایانبندی به تخیل بیننده و آنچه از شخصیتها در ذهن خود ساخته، سپرده میشود تا بیننده با پسزمینه ذهنی خود فکری به حال آنها بکند.
پایان سرهمبندیشده که در قسمت پایانی شاهد آن هستیم، نهتنها به برخی از سؤالات مطرحشده در سریال جوابی نمیدهد، بلکه در به سرانجام رساندن موقعیت داستانی نیز که محصول موقعیتهای شکلگرفته طی 13 قسمت است، ناتوان عمل میکند.
با پیگیریِ تمامی موقعیتهای داستانی اصلی داریوش که از گذشته شروع شده و در زمان حال ادامه دارند و خردهداستانهایی که به شکل حاشیه بر داستان اصلی روایت میشوند، به طلاهایی میرسیم که محصول دزدی ناکام 10 سال پیش است. نخ تسبیح تمامی دعواها، کدورتها، نارفیقیها و عاشقیها و نارو زدنها و قتلها و دزدیها و شرارتها و... به شمشهای طلایی میرسد که داریوش (هادی حجازیفر) موفق نشده پس از دستبرد، آنها را به بهرام (محسن قصابیان) برساند. سالها بعد از دزدی و جنایت ناخواسته یا شاید برنامهریزیشدهای که اتفاق افتاده، با بازگشت داریوشِ فراری به ایران، همه چیز از نو شروع میشود و مرور چندباره وقایع به بهانهای تبدیل میشود تا بیننده در جریان زندگی، احوالات و انگیزههای شخصیتها قرار بگیرد که مستقیم و غیرمستقیم به دزدی طلاها مرتبط هستند.
بهسرعت مشخص میشود داریوش- که میبایست او را به عنوان شخصیت اصلی بپذیریم- آدمی ترسو، محتاط و سردرگم است، که بیشتر از آنکه به فکر دیگران باشد، در فکر منافع شخصی و آرامش درونی خویش است. به بیان دیگر، جلوه بیرونی داریوش به عنوان دزد و قاتل و مجری عملیات پیچیده دزدی هیچ ارتباطی به واقعیت درونی او ندارد. داریوشی که دیگران میشناسند، دکوری از داریوشی است که وجود خارجی ندارد و او میکوشد آن را جعل کند. سریال در بازنمایی این موضوع در صحنههای بسیاری آگاهانه به کمدی تبدیل میشود و در مقابل، تقاص این موقعیتهای کمدی را با صحنههای اسلشر باز پس میگیرد. آدم بیعرضه و بیدستوپایی مثل داریوش به جای آنکه مشکلی را حل کند، عملاً مشکلآفرینی میکند و دیگران به جای او تنبیه میشوند تا سریال از او یک قهرمان پوشالی برای خانوادهای جعلی بسازد. از اینرو، میتوان گفت داریوش شخصیت موقعیتساز یا پیشبرنده داستان نیست. در حقیقت، این بهرام است که داریوش را در دل موقعیتها قرار میدهد و در مقابلِ بیعملی او رفتار تعیینکننده دارد. از طرفی، میتوان در پرانتز نکتهای هم پیرامون معرفی آغازین سریال به این شخصیت اضافه کرد که مخاطب را تا مدتی دچار سردرگمی میکند. به این ترتیب که نحوه ورود داریوش از مرز خاکی ترکیه به ایران متبادرکننده کهنالگوی یک شجاعمرد تنهاست. اما خیلی زود در مراودات بعدیاش با کاظم و دخترش، لیلا، وقتی مخاطب پی میبرد او برخلاف تصویر باجبروت آغازین، مردی بزدل است، به نوعی دچار سرخوردگی میشود. به بیان واضح، انتظار اشتباهی که نویسندگان در صحنه آغازین برای بیننده از ابهت قهرمان میسازند، موجد این تضاد احساسی است. اگر از این مورد بگذریم، بر طبق الگوی سیر وقایع، باید قهرمان بزدل را به شخصیتی متهور بدل کند، که به این مورد هم خواهیم پرداخت.
چنانچه به بحث پیشین بازگردیم، باید گفت این بهرام است که داریوش را به ایران میکشاند. این بهرام است که داریوش را مجبور به پیگیری محل پنهانسازی طلاها میکند. این بهرام است که با سر درآوردن از کار علیرضا (امیر نوروزی) یکی از مسائل بغرج صورت مسئله را حل میکند. این بهرام است که با آرام کردن رامین (کیوان ساکتاف) مانع از گره خوردن بیشتر ماجرا میشود و... بهرام موتور محرک داستان و عامل پیشبرنده موقعیتهاست. اگر بهرام نبود، داریوش توانایی خلق موقعیت و پیشبرد موقعیتهای داستانی را نداشت. دقت کنید که صحنههای مربوط به داریوش بدون حضور مؤثر بهرام، یا به موقعیت کمدی تبدیل میشوند، یا عاشقانههایی ناکام هستند. از بازی با پلیاستیشن بگیرید، تا حضور در خانه وحید (مهرداد صدیقیان) و ابراز عشق به ساقی (سحر دولتشاهی).
میتوان بهسادگی گفت داریوش بیشتر از آنکه سریال شخصیت داریوش باشد، سریال شخصیت بهرام است. موضوع بهظاهر سادهای که فیلمنامهنویسان حداقل تا پنج قسمت پایانی کاملاً از آن غافل بودهاند. اهمیت فاعلیت بهرام در موقعیتها تنها وقتی به چشم آمده است که معلوم میشود بر اساس شخصیتهای شکلگرفته و تثبیتشده برای داریوش و کاظم (عباس جمشیدیفر)، سریال به سکون کامل میرسد. داریوش دلبسته به ساقی و کاظم در فکر بچهدار شدن است. دو داستانک بیربط به داستان اصلی که در برخی مواقع نهتنها پیشبرندگی ندارند، بلکه باعث ایجاد ترمز در پیگیری داستان اصلی هم میشوند.
به این ترتیب، داریوش در قسمتهای میانی در عرض گسترده میشود، چراکه داریوش و کاظم فقط حرف میزنند و با توجه به ترسو بودن توانایی رویارویی با بهرام را ندارند. به همین دلیل است که نویسندگان فیلمنامه مجبور میشوند از بهرام هیولایی بیرحم بسازند که علیرغم هوش زیادش، منطق را کنار میگذارد و بیمحابا قانونشکنی میکند، میزند، میکشد، میدزدد و بدون فکر کردن به عواقب کارها فقط به پیش میرود. بعید مینماید بهرام واقعی اینگونه افسارگسیخته وارد میدان شود. اما فیلمنامهنویسان چارهای نداشتند چنین بهرامی خلق کنند، زیرا وقتی شخصیت اصلی داستان را به حال خود میگذارند، کاری از دستش برنمیآید. به همین دلیل است که حداقل در سه قسمت پایانی، داریوش در نقش ناظر موقعیتها و در گوشهای از قاب ظاهر میشود که یا فراری است، یا خودش را پنهان میکند. از چنین شخصیتی نمیتوان برنده خلق کرد؛ برندهای که حتی به شکلی شانسی (بخوانید با زرنگی) طلاها را مال خود میکند.
شاید در پاسخ به این انتقادات، گفته شود مگر وظیفه و ماهیت آنتاگونیست غیر از این است که قهرمان را به حرکت وادارد، یا از حرکت بازدارد تا کشمکش درگیرد؟ دقیقاً رسالت وجود او همین است، اما با این قید که آنتاگونیست نباید در همه ابعاد مانند کنشگری، زور، هوش، کاریزما و... چند سطح بالاتر از قهرمان باشد که در غیر اینصورت، باید زاویه دید روایت بین اینها جابهجا شود. و اگر این جابهجایی صورت نگیرد، نبرد نهایی موکول به قضا و قدر خواهد شد. همچنانکه در سریال داریوش شده است.
شخصیت داریوش طبق آنچه فیلمنامهنویسان از او ساخته و ارائه دادهاند، تنها در موقعیتی کمدی میتواند برنده نهایی چنین بازی خونینی باشد؛ موقعیتی کوئنی و غیرقابل پیشبینی که تا حد زیادی به شانس و حوادثی بیربط متکی است. در نبرد نهایی، داریوش توانایی از بین بردن بهرام را ندارد. پس سیفی (وحید حجازیفر) بدون توجه به روند داستان، به دادش میرسد. با اغماض، میتوان چنین اتفاقی را پذیرفت، زیرا هر از چندگاهی نویسندگان نشانههایی از نارضایتی سیفی از وضعیت خود ارائه میکنند، اما خودکشی سیفی دقیقاً به چه دلیلی اتفاق میافتد؟ به لحاظ روانشناختی میتوان موضوع را رفعورجوع کرد، اما به لحاظ دراماتیک، واقعیت این است که اگر سیفی خودش را نمیکشت، پایان داستان یک شخصیت اضافه داشت که در نقش منجی و حامی داریوش باید موقعیت داستانی تازهای برای او خلق میشد. چراکه وقتی فقط یک لیلا (ژیلا شاهی) وجود دارد، نمیتوان آن را میان سیفی و وحید تقسیم کرد. پس سادهترین کار چیست؟ یک نفرشان خودش را بکشد! درواقع، همانطور که اشاره شد، با اینکه نویسندگان سیفی را به طور کامل فراموش نکردهاند، اما به طور کامل در معادلات خود نیز دخیل نکردهاند. زیرا با شخصیت مرموزی که از او در ۱۲ قسمت ساخته شده، توقع مخاطب برای انجام عملی پیشبرنده بهشدت بالا میرود. شخصیت سیفی در گمان و پندار مخاطب یک بمب ساعتیِ عملنکرده است که هر لحظه ممکن است با انفجارش یکی از طرفین کشمکش (بهرام-داریوش) را به نیستی بکشاند، اما از این صحنه اجباری درنهایت یک کنش بیارتباط با دادههای پیشین پیرنگ بیرون میآید و نه بیشتر.
با توجه به مواردی که اشاره شد، مشخصاً نویسندگان فیلمنامه ناتوان از جمعبندی و کنار هم قرار دادن سرنوشت تمامی شخصیتها، فقط به این فکر کردهاند که هر جور شده، سرنوشت طلاها را مشخص کنند. اینکه با این پایانبندی تکلیفِ ساقی و بچهاش، کودک متولدنشده کاظم، مرتضی (سیدعلی صالحی)، یا حتی صفیه (نسرین مقانلو) به کجا میانجامد هم به تخیل بیننده سپرده میشود. لیلا و وحید بساطشان را جمع میکنند و داریوش هم در افق دور میشود. (چرا سوار ماشین نمیشود؟!) البته اگر بخواهیم از مدار انصاف خارج نشویم- همانطور که در آغاز اشاره شد- این بستار و پایانبندی و گرهگشایی دستوری سرنوشت بیشتر سریالهایی است که در این چند سال دیدهایم و خود این گسست، میتواند یک موضوع مناسب برای آسیبشناسی به منتقدان بدهد. حلوفصلهای دلبخواهی مبتنی بر تصادف، گاهی مضمونزده، قابل پیشبینی و بعضاً ضداوج که شانههایشان توان حمل سنگینی وقایعی را که پیش از این باعث متوقع شدن مخاطب شده، ندارند. اما اگر بنا باشد به چگونگی تحول و تبدیل قهرمان ترسو به شخصیت شجاع در پایانبندی بپردازیم، این منحنی رشد از نقاط قوت سریال است. آغاز سیر این تحول جایی است که کاظم (به عنوان کهنالگوی مرشد) پریشاناحوال به کارگاه میآید و تصمیم دارد با تفنگی به سراغ بهرام برود. او در این سکانس پیشبینیای میکند که کلید تحول داریوش است. کاظم از صحبتهای بهرام پس از تنبیه نوچه رشید به این نتیجه رسیده که او مانند یک دیکتاتور سرمست گامبهگام ارزشهای اخلاقی را کنار میزند و خیلی زود پس از تصاحب ناموس تکتک زیردستانش جان آنها را خواهد گرفت؛ دقیقاً اتفاقی که چند روز بعد افتاد. بهرام از قهرمان طلب وصال دخترش را کرد و این پیشنهاد بیشرمانه به همراه مشتهای آهنین به صورت داریوش و بعدتر هم مرگ دلخراش کاظم مانند سقلمه محکمی مردانگی و غیرت مرد ترسو را بیدار کرد.
در مجموع، داریوش در نوسان میان ترس کمیک قهرمانش و خشونت هولناک بهرام، به تعادلی مطلوب دست نمییابد و فیلمنامهنویسان با از دست دادن لحن در قسمتهای نهایی، پایانی برای سریال خلق کردهاند که نهتنها تناسبی با کلیت سریال ندارد، بلکه با بیاعتنایی به شخصیتهایی که ساعتهای طولانی صرف خلق آنها شده، شبیه به وصلهای ناجور و تحمیلی به نظر میرسد.