عموماً وقتی افراد در مورد ساختار فیلمنامهنویسی صحبت میکنند، احتمالاً درباره طرحهای کلی، یا پیرنگ، یا آن چیزهایی که باید اتفاق بیفتند، یا ساختار سهپردهای، یا ساختار هفتپردهای، یا سفر قهرمان، یا هر یک از میلیونها ترتیبی که آدمها سعی میکنند با منطق خودشان آن را درک کنند، سخن به میان میآورند.
موضوع صحبت امروز ما یک تمثیل ساده است که احتمالاً در روند درک ساختار فیلمنامه و چگونگی بهکاربستنِ آن به یک روش خودجوش و شهودی کمکحالتان باشد.
احتمالاً در دوران کودکی (شاید هم در دوران بزرگسالی) تجربه کنار هم قراردادن تکههای یک پازل را داشته باشید. از شما میخواهم یک پازل 1000 تکه را تصور کنید. یکی از آن پازلهای واقعاً پیچیده و پر از جزئیات که تمام قطعات آن شبیه به هم به نظر میرسند، یا واقعاً هم شبیه به هم هستند. روی جلد جعبه یک تصویر است و شما سعی دارید از روی آن تصویر، تصویر مورد نظر را سرهم کنید.
وقتی به یک پازل 1000 تکه نگاه کنید، در نگاه اول کاملاً درهم و برهم به نظر میرسد. درحقیقت، اگر در ابتدا سعی کنید تکهها را به طور اتفاقی کنار هم بگذارید، احتمالاً گیج شده و دست از ادامه کار بکشید، درست مثل اکثر فیلمنامهنویسانی که وقتی سعی میکنند از ساختار فیلمنامه خود سر دربیاورند، این اتفاق برایشان میافتد. کاری که باید بکنید، دستهبندی تکههای پازل است و اینگونه میتوانید کمکم از آنها سر دربیاورید. وقتی میخواهید شروع به سرهمکردنِ پازل کنید، معمولاً در ابتدا دنبال تکههای گوشههای کار میگردید. میروید سراغ تکههایی که شکل مشخصی دارند، شکلهایی که معلوم است چه هستند، شکلی که میتواند سنگ بنایی برای پازل شما باشد. نکته مثبت در رابطه با تکههای گوشه در پازلها این است که پازلها چهار ضلع و درنتیجه چهار تکه برای زاویهها دارند. پس کاری که باید بکنید، گشتن به دنبال آن زاویهها در میان قطعات پازل است. اما برای شروع ساختوساز واقعاً احتیاج نیست که همه آن تکهها را پیدا کنید. ابتدا تکههای یک ضلع را پیدا کرده و جایگذاری را از همانجا شروع کنید.
در فیلمنامهنویسی نیز نیاز داریم دنبال این زاویهها بگردیم. باید آن زاویهها را پیدا کنیم تا بتوانیم شکلی برای ساختارمان بسازیم. اما چالشی که در فیلمنامهنویسی داریم، کمی متفاوت از چالش ما با کنار هم قراردادن تکههای یک پازل ساده است. توجه داشته باشید که در یک پازل ساده، شما همیشه تصویر روی جعبه پازل را دارید. آن، یک تصویر مبهم نیست، یک تصویر کلی نیست. تصویری مهآلود در ناخودآگاه یا در رویای شما نیست. تصویری لرزان نیست که وقتی به آن فکر میکنید، تغییر کند، تصویری که شاید در ابتدا یک شکل به نظرتان بیاید و بعد دوباره شکل دیگری به خود بگیرد.
در سرهم کردن یک پازل، تصویری بههمریخته داریم که درست شبیه به یک عکس است و باید تکههایی را که شبیه به عکس است، پیدا کنیم و کنار هم بچینیم. آن دو قطعات شبیه به هم دارند، و تنها کاری که باید بکنیم، دستهبندی تکههایی است که داریم تا اضلاع را پیدا کنیم. در فیلمنامهنویسی، باید تکههای پازل را خود ما بسازیم تا بتوانیم ساختار فیلمنامه را سرهمبندی کنیم. درواقع، باید تکهها را تکبهتک خلق کنیم! و حتی وقتی آنها را خلق میکنیم، با اینکه ممکن است تصوری کلی از تصویر نهایی داشته باشیم، تصویری دقیق برای ساختن نداریم. باید تصویر خودمان را در طول مسیر توسعه دهیم. ساختار فیلمنامهنویسی مثل کنارهم چیدن یک پازل است. اما این درست شبیه به پازلی است که شما باید تکههای آن را بسازید و دقیقاً هم نمیدانید که تصویر نهایی قرار است چگونه به نظر برسد. که این یعنی برای رسیدن به موفقیت به مهارتهای متفاوتی نیاز دارید.
خیلی از مردم میآیند و سعی میکنند یک طرح کلی برای تصویری که تصور میکنند «تصویر روی جعبه» است، بسازند. مثلاً سعی میکنند بگویند که قرار است یک سگ در گوشه پایین سمت چپ باشد و یک کلبه ویکتوریایی زیبا در بالا گوشه سمت راست. کاری که سعی دارند انجام دهند، طراحیکردن ذهنی است. اما فیلم شما برخلاف پازل، تصویر ثابتی نیست و تغییر میکند. شخصیت داستان نیز تغییر میکند. شخصیتهای شما انسان هستند و آنگونه که شما آنها را در ذهن دارید، ساده و ساکن نیستند.
پس اتفاقی که میافتد، این است که هرچه بیشتر طرح کلی را مشخص کنید، بیشتر متوجه میشوید خیلی چیزها هستند که نمیدانید! و اگر به طرحبندی و طرحبندی و طرحبندی ادامه دهید، میبینید که طرح شما تبدیل به آن 1000 تکه شده است، اما هنوز هم دقیقاً نمیدانید که آن تکهها را قرار است به چه شکلی تبدیل کنید. درنتیجه، اینجا به یک مهارت متفاوت نیاز داریم.
اولین مهارت نحوه خلق تکههاست.
مادامی که تکهها را در اختیار نداشته باشید، هیچوقت قادر به فهمیدن اینکه تصویر نهایی چه شکلی باید باشد، نیستید، و این یعنی با اینکه با دقت آن را طرح بندی کردهاید، پیداکردن ساختار فیلمنامه بسیار چالشبرانگیز خواهد بود.
از آنجایی که نوشتن یک مسیر بیشکل است، از آنجایی که نوشتن یک پروسه خطی نیست، از آنجایی که نوشتن رقصی است میان ضمیر خودآگاه و ناخودآگاه، میان بخشهایی از فیلمنامه که آن را میدانید و میان بخشهایی از فیلمنامه که آن را نمیدانید، میان اهداف تجاری برای سناریو و فرایند شهودی، احساسی و درونی که درواقع شما را مجبور به نوشتن آن میکند، چیزهایی که باید از آنها سر دربیاورید، سفری که باید بروید، و به خاطر همه این چیزها، ما تا زمانی که به پایان پیشنویس اولیه نرسیم، نمیتوانیم آن تصویر نهایی را ببینیم. درواقع، حتی بعد از پایان پیشنویس اولیه نیز قرار نیست آن تصویر را ببینیم! چراکه حداقل 100 باری بازنویسی میشود. و حتی بعد از اینکه آن 100 بار بازنویسی را تمام کردیم، باز هم قرار نیست تصویر نهایی را درک کنیم، چراکه وارد جریان فیلمبرداری میشود و بازیگران و کارگردانهای درخشانی وارد صحنه میشوند. و حتی بعد از آن، باز هم تصویر نهایی را نمیفهمیم، چراکه وارد مرحله تدوین میشود.
در جایگاه فیلمنامهنویس ما تصویری ثابت برای ساختن از روی آن نداریم. که یعنی هر تکه اهمیت خاص خودش را دارد. این یعنی ما در تمام مدت هم در حال قراردادن قطعات پازل کنار هم هستیم و هم همزمان در حال طراحی پازل هستیم. اگر کنار هم قراردادن یک پازل 1000 تکه برای شما طاقتفرساست، چگونه میتوانیم نوشتن و ساختاربندی یک فیلمنامه را به شکلی مدیریت کنیم که هم بیانگر صدای ما و هم تأمینکننده خواستههای تجاری در یک صنعت بهشدت رقابتی باشد، آن هم بدون اینکه دچار احساس خستگی و ناامیدی شویم؟
نیازمند طراحی تکههای زیبا هستیم
بدون تکههای زیبای پازل، پازلی هم برای ساخت در کار نیست و اغلب هم نمیدانیم «گوشه»های کار چه خواهند بود، مگر اینکه آنها را بنویسیم. اغلب نمیدانیم تصویر ما چیست، تا زمانی که آن را در طول نوشتن کشف کنیم. درواقع، اغلب در ابتدای کار تصویری که از شکل فیلمنامه در ذهن داریم، تصویری کاملاً کلیشهای است. یک تصویر بیروحِ حوصلهسربر است. چیزی است که پیش از این هم مشابهش را دیدهایم و تحت تأثیر فیلمهایی است که پیش از این تماشا کردهایم، یا برگرفته از چیزهایی که روی ما تأثیر گذاشتهاند. البته ما این کار را آگاهانه انجام نمیدهیم. ما واقعاً این چیزها را بهوضوح نمیبینیم، چراکه هنوز روند کار را واقعاً شروع نکردهایم. هنوز دستبهکار نگارش واقعی نشدهایم. بنابراین، چگونه میتوان تکههای زیبا را خلق کرد؟ میخواهم یک نسخه سریع برای شما بپیچم. این کاری است که ما در چهار هفته در کلاس فیلمنامهنویسی من انجام میدهیم. اما نسخه سریع این است که خلق قطعات زیبا با شخصیت آغاز میشود.
با شخصیتی شروع میشود که خواستار چیزی است.
با شخصیتی شروع میشود که نیاز احساسی او را حس میکنید.
با شخصیتی شروع میشود که یک «چطور» مخصوص خودش دارد، یعنی یک راه خاصی که برای رسیدن به چیزی که میخواهد، دارد.
با شخصیتی شروع میشود که در حال عبور از موانع مشخصی است.
و با شخصیتی شروع میشود که در حال گرفتن تصمیمهایی است.
وقتی «تکههای پازل» را برای فیلمنامهتان میسازید، تقریباً هیچ اهمیتی ندارد که از کجا شروع کنید، چراکه میدانیم درنهایت با 1000 قطعه درهمریخته با شکلی نامشخص روبهرو میشویم! و میدانیم که درنهایت باید به دنبال گوشهها بگردیم. تقریباً اصلاً مهم نیست که از کجا شروع کنید. بنابراین، در عوضِ تلاش برای شروع از مکان «درست»، از جایی که به آن علاقه دارید، شروع کنید.
صحنههایی را بنویسید که برای خودتان دوستداشتنی هستند. صحنهای را بنویسید که درباره آن هیجان دارید، یا صحنهای را بنویسید که بهشدت از آن وحشت دارید. صحنهای را بنویسید که نمیدانید چه تصمیمی دربارهاش بگیرید، صحنهای که فکر میکنید آنقدری خوب نیست که روی کاغذ بنویسید، یا صحنهای که چطور باید تمامش کنید. صحنهای را بنویسید که مثل راهرفتن روی لبه تیغ باشد. درحالیکه آن صحنه را مینویسید، یادتان باشد هر چیزی که به شخصیت میبخشید، برگرفته از وجود شخصی خود شما و دمیدن زندگی به آن شخصیت است. به آن شخصیت اجازه میدهید زنده شود و وجود داشته باشد. شما آن شخصیت را مثل عروسک هدایت نمیکنید، آن شخصیت را به دنیا میآورید و به آنچه آنها میخواهند، متصل میشوید. شما به نیازی که زیرِ لوای آن شخصیت است، متصل میشوید. شما به «چطور» انجامدادن آنها متصل میشوید. شما نگاه میکنید، گوش میکنید و احساس میکنید. شما حواستان را به کار میگیرید تا کاملاً روی آنها دقیق شوید. شما قرار است آن شخصیت را با یک مأموریت راهی دنیا کنید. قرار است مأموریت واقعاً سختی را برای او مشخص کنید. و بعد قرار بر این است که آنها را مجبور کنید تصمیمهایی را بگیرند که پیش از این نگرفتهاند.
اگر بتوانید صحنههایی خلق کنید که در آن شخصیت با یک خواسته، یکباره به دنیایی پرت شود، نیازی را در خود احساس کند، روش منحصربهفرد خود را نشان دهد و با تصمیمهایی که پیش از این هرگز نگرفته، مسیر خود را از میان موانع طی کند، آن وقت است که درواقع، یک تکه پازل ساختهاید. این یک تکه از سناریو همان سنگ بنای اصلی ساختار فیلمنامه است که ما آن را صحنه مینامیم.
اگر واقعاً یک کار خوب نوشتهاید، اگر واقعاً آن را بهوضوح دیدهاید- به این معنی است که از نظر بصری چیز جالبی درباره آن صحنه وجود دارد- اگر واقعاً با دقت گوش دادهاید، به این معنی است که طرز صحبت شخصیت شما کمی متفاوت از دیگر شخصیتهاست. اگر واقعاً به اینکه او یا آنها چگونه صحبت میکنند، گوش دادهاید، اگر واقعاً از سطح به لایههای زیرین شخصیت رفتهاید، اگر واقعاً کاری کردهاید که آنها را مجبور کنید تصمیمی را بگیرند که پیش از این نگرفتهاند، و آنها دست به کاری زدهاند که برای همیشه رابطه را تغییر داده است، قرار است که خیلی ناگهانی متوجه شوید که: «ایول، این درست است، شاید آن چیز دیگر هم درست باشد.» و این کار باعث خلق صحنهای جدید میشود که به شکلی طبیعی رشد میکند و اساساً از صحنه اول ریشه گرفته است. این یک «بله... و» است. (اصطلاحی برای اینکه بگوییم چیزی درست است.) در این صحنه، اگر شخصیت چنین تعاملی را با دوستش داشته باشد، ممکن است در صحنه دیگر تعامل کاملاً متفاوتی از خود نشان دهد. اگر در اینجا چیزی را میخواهد، شاید در جای دیگر، به شکل دیگری آن خواسته را دنبال کند. یا شاید آنجا خواسته کاملاً متفاوتی داشته باشد.
در پیشنویسهای اولیه فیلمنامه، هدف ما پیداکردن مرزهای احتمالی داستان و ساختار آن است. به عبارت دیگر، ما به دنبال حدومرزهایی هستیم که پازل نهایی ممکن است به آن شکل و شمایل برسد.
ما به دنبال آنچه هست، نیستیم، بلکه به دنبال آنچه هستیم که ممکن است باشد. در حال ساخت قطعات پازلی هستیم که فیلمنامه ما درنهایت از آنها شکل خواهد گرفت. هر صحنه یک تکه از پازل است و هر صحنه خود مسبب خلق تکههای بیشتری از پازل است. و تا مادامی که این صحنهها از دل هم رشد میکنند، چه گفتن یک تصویر باشند، یا یک دیالوگ، یا یک ویژگی غالب شخصیت، یا انتخابهایی که شخصیتها میکنند و... مادامی که آن صحنهها به شکل طبیعی از دل هم جوانه میزنند و بیرون میآیند، حتی اگر به صورت خطی ساخته نشده باشند، شما شروع به درک سفر شخصیت و الگوی آنها خواهید کرد. همیشه در حال پیشروی به سوی مرزها، به سوی شدیدترین و جالبترین حالت ممکن هستید. ممکن است بعضی از صحنهها را بنویسید و تازه بعد از نوشتن متوجه شوید که این صحنه درست نیست. اتفاقافتادنِ آن ممکن نیست و کلاً یک پازل دیگر است. باید مرزها را جابهجا کنید و روی آن خط باریک بین ممکن و غیرممکن قدم بزنید تا جذابترین و پرهیجانترین پازل نهایی را خلق کنید. در این فرایند متوجه خواهید شد که برخی از انتخابها از بقیه بزرگتر و مهمتر هستند. گاهی اوقات شما فقط آن را حس میکنید. نمیدانیم چرا، اما حس میکنیم که آن صحنه مهم است. شاید آن صحنه شما را به گریه یا خنده بیندازد. ممکن است متوجه شوید که این صحنه کاملاً قانعکننده است، یا انتخابی که شخصیت انجام داده، بهشدت تأثیرگذار است. وقتی یک پازل میسازید، به محض اینکه گوشههای خود را پیدا کردید، احتمالاً شروع به دستهبندی قطعات بر اساس رنگ یا الگو کنید. اینجاست که کمکم متوجه میشوید برخی قطعات به نحوی با هم مرتبط هستند. به طور مشابه، همانطور که تکههای فیلمنامه خود را میسازید، ممکن است بهتدریج متوجه شوید که خب بله، برخی از این تکهها همگی از تصویر مشابهی استفاده میکنند، یا همگی رابطه مشابهی را از راههای مختلف به تصویر میکشند. اینجا یک الگو وجود دارد، اینجا یک نقشه وجود دارد، اینجا چیزی ساخته شده است. به نظر میرسد این تکهها به نوعی با هم هماهنگاند.
برای شروع سراغ صحنههایی بروید که شخصیتها بزرگترین انتخابهایشان را در آن میگیرند. اینها تکههای اصلی پازل هستند که به واسطه آنها گوشههای ساختار فیلمنامه را تشکیل میدهند.
اگر این بخش کار را بهدرستی انجام دهید، هر انتخاب بزرگی که شخصیت داستان شما بگیرد، منجر به تولد ایدهای جذاب و هیجانانگیز برای انتخاب بزرگ دیگری میشود. و اینها درنهایت تبدیل به قطعات بیشتری میشوند که تقریباً هفت گوشه برای ساختار هفتپردهای فیلمنامه شما ایجاد میکنند (اگر یک فیلم بلند میسازید)، یا شاید پنج گوشه (اگر یک برنامه تلویزیونی مینویسید). شاید حتی در آغاز 15 گوشه داشته باشید که درنهایت آن هفتتایی را که از همه مهمتر است، پیدا میکنید. شما گوشههایی را انتخاب میکنید که از همه مهمتر به نظر میآیند و بعد شروع به سروساماندادن به آن میکنید تا معنادار شوند. آن وقت است که میتوانید بگویید بسیار خب، به نظرم اول این اتفاق میافتد و این یکی هم باید اینجا اتفاق بیفتد. به عبارت دیگر، شما به دنبال پایان پردههای خود هستید، و اینها همان گوشهها هستند. شما به دنبال پایان حرکتهای بزرگ در سفر شخصیتهای خود هستید، و زمانی که به پایان نگاه میکنید، متوجه میشوید که پیرنگی دارید که همه آنها را به هم محکم کرده است.
درواقع، وقتی ساختار فیلمنامه را میسازیم، در حال ساختن مجموعهای از انتخابها هستیم. این انتخابها از انتخابهای کوچکی که در صحنهها اتخاذ میکنیم، آغاز میشوند و به انتخابهای بزرگتری تبدیل میشوند که داستان را شکل میدهند. مثل زندگی، انتخابهای بزرگ را میشناسیم، چراکه آنها را حس میکنیم. گاهی به طور ذهنی آنها را نمیدانیم، اما در حین نوشتن احساس میکنیم این درست است. اگر آن هفت انتخاب بزرگ را سازماندهی کنید، متوجه میشوید که شخصیت شما در حال سفری مرتبط با پیرنگ است. در ابتدا، نمیتوانید همه این گوشهها را بهدرستی پیدا کنید. ممکن است آنها را جابهجا کنید یا تغییر دهید. اما وقتی این گوشهها را مشخص کردید، وقتی آن هفت انتخاب را انجام دادید، آن وقت است که حرکت در سفر شخصیت آغاز میشود. درنتیجه، این امکان برای شما فراهم میشود تا سایر انتخابهایی را که به این انتخابهای بزرگ منتهی میشوند، گروهبندی کنید. میتوانید سراغ صحنههایی بروید که هنوز جزء گوشهها نیستند، اما شبیه تکههایی هستند که یک لبه صاف دارند، یعنی انتخابهایی که مهم هستند، اما نه به اندازهای که بتوانند گوشه باشند، و شروع به پیداکردنِ جای هر یک کنید. هر بار که به قطعات پازل نگاه یا آنها را سازماندهی میکنید، ایدههایی برای صحنههای جدید نیز به ذهنتان میرسد. و میفهمید که خب، همچنان تکههای پازل زیادی برای خلقکردن در پیش دارید.
بدین ترتیب، فیلمنامهنویسی یک الگوی خودتقویتکننده است.
هر تصمیمی که شخصیت شما میگیرد، به پازلهای بیشتری منتهی میشود، به جایگاه درستتر گوشهها میرسد و به درک بهتری از کنشها منجر میشود. و نتیجه نهایی این میشود که بیشتر ساختار را میفهمید، بیشتر متوجه میشوید که نیاز به نوشتن چه چیزی دارید، بیشتر درک میکنید که در اینجا نیاز به یک بافت منسجم دارید. به صحنهای نیاز دارم که من را از یک نقطه به نقطه بعدی ببرد. اگر این اتفاق حادث شود، در نیمه راه فیلم، به یک چنین چیزی برای نیمه دوم نیز نیاز دارم. و اگر این اتفاق در پایان پیش آید، واقعاً من به چیزی شبیه به آن در ابتدای کار نیاز دارم. در این مسیر ما به طور همزمان هم یک پازل سرهم میکنیم و هم آن پازل را خلق میکنیم. ما به تکهها نگاه میکنیم و آنچه را که فکر میکنیم گوشههای پازل هستند، پیدا میکنیم و همانطور که مینویسیم، همزمان برای خودمان یک طرح کلی تدریجی میسازیم. ما صحنهها را مینویسیم و همزمان آنها را طرحبندی میکنیم. این تنها راه ترسیم طرح کلی نیست. راههای دیگری نیز داریم که آنها را در کلاسهای درس مطرح میکنم. این تنها راهِ فکرکردن به ساختار نیست، اما این روشِ فکرکردن درباره ساختار بسیار مهم است. این روش بهویژه برای نویسندگانی که به روش شهودی مینویسند، مفید است. همچنین به کار کسانی میآید که نشخوار فکری دارند، یا یادداشتهایی از این دست میگیرید که فیلمنامه شما بیروح یا کسلکننده است، یا قابل پیشبینی است، یا شخصیت اصلی شما پویا یا دوستداشتنی نیست.
اگر چنین یادداشتهایی دریافت کردید، احتمالاً مشکل از این باشد که هرچه مینویسید، بیش از حد برنامهریزیشده و کنترلشده است تا جذاب شود، یا اینکه به جای کار حول محور انتخابها حول محور طرح داستان کار کردهاید.
این استراتژی و این استعاره بهویژه برای کسانی که نیاز دارند بیشتر به سمت وجه شهودی نویسندگی حرکت کنند و ساختار خود را به شکلی طبیعی و شهودی بیابند، بسیار قدرتمند است.
منبع: www.writeyourscreenplay.com