جوکر: حماقت مشترک

تکرارِ ملال‌ در فیلمنامه «جوکر: جنون مشترک»

  • نویسنده : اردوان وزیری
  • مترجم :
  • تعداد بازدید: 27

برای تحلیل فیلم جوکر:جنون مشترک (تاد فیلیپس/ ۲۰۲۴) ناچاریم به فیلم اول رجوع کنیم. نه از آن جهت که بعد از تماشای جوکر (تاد فیلیپس/ ۲۰۱۹) سؤال‌های بی‌پاسخی در ذهنمان باقی مانده باشد که ما را برای دیدن این فیلم کنجکاو کند، بلکه به این علت که اولاً خود فیلم با تکرار ملال‌آور وقایع فیلم اول به این کار دعوتمان می‌کند و درثانی، تمام نقاط ضعف آن فیلم به شکلی عجیب و حتی بدتر و به دور از کمترین خلاقیتی در فیلم دوم نیز تکرار شده است. ضعف در شخصیت‌پردازی از یک سو و عدم توانایی فیلمنامه‌نویس و فیلم‌ساز در ایجاد رابطه منطقی و علت و معلولی بین کاراکتر اصلی و وقایع فیلم بزرگ‌ترین نقص‌های این دو فیلم محسوب می‌شوند که با اضافه‌شدن کاراکتر سطحی، کم‌مایه و بی‌اثر هارلی کویین با بازی لیدی گاگا تشدید شده‌اند. بنابراین، چون هر دو فیلم نقاط ضعف مشترکی دارند، شاید بهتر باشد از طریق انجام یک مقایسه تطبیقی بین آن‌ها علل و عوامل سرخوردگی مخاطب و عدم موفقیت فیلم را واکاوی کنیم. به منظور روشن‌شدن کاستی‌ها و نواقص داستان و فیلمنامه این فیلم، سعی می‌کنم با ارجاع به تحلیل مفصلی که قبلاً درباره فیلم جوکر نوشته بودم· و بخش‌هایی از آن در این‌جا با حروف ایتالیک مشخص شده‌اند، عوامل عدم جذابیت فیلم را تشریح کنم. آرتور شخصیتی متناقض، بی‌هدف، سطحی، به‌شدت تأثیرپذیر و مهم‌تر از همه منفعل است. به نظر می‌رسد تاد فیلیپس به اندازه کافی از تحقیر کاراکتر سرگردان و بلاتکلیف آرتور فلک و عدم تأثیرگذاری او در وقایع فیلم اول راضی نشده است، پس تصمیم می‌گیرد با اضافه‌کردن عنصر حماقت کاراکتر آرتور را از حداقل ویژگی‌های شخصیتی که قبلاً ساخته بود، تٌهی کند. خنده‌های هیستریک، یا کش‌وقوس‌های بالاتنه لختش که در فیلم اول می‌توانستند عاملی برای جذب مخاطب و برانگیختن اندکی هم‌دلی با او باشند (و اسکار بازیگری را برای فینیکس به ارمغان آوردند)، در این فیلم رنگ می‌بازند و تأثیر احتمالی‌شان را از دست می‌دهند.

آرتور فلکِ این فیلم اساساً از سوی هیچ‌کس جدی گرفته نمی‌شود. نگهبان‌های تیمارستان آرکهام، مثل یک تکه گوشت قربانی با او رفتار می‌کنند. این‌طرف و آن‌طرف می‌کشند و با اهانت و توهین شخصیتش را لگدمال می‌کنند. برای آن‌ها و برای ما، این کاراکتر مفلوک چنان حقیر است که به‌هیچ‌وجه نمی‌توان او را جدی گرفت، یا ارزشی انسانی برایش قائل شد. نگهبان‌های آرکهام، انگار که اصلاً وجود ندارد، از او می‌خواهند جوک تازه‌ای بگوید و سرگرمشان کند، اما حتی از پس این کار هم برنمی‌آید و با چشم‌های خالی از هر احساسی لبخند می‌زند؛ لبخندی که حاصل ویژگی تازه‌ای است که فیلم‌ساز و فیلمنامه‌نویس برای کاراکتر او قائل شده‌اند؛ حماقت. آدمی تا آن اندازه دست‌وپاچلفتی که حتی نمی‌داند چکاندن ماشه‌ یک اسلحه‌ پُر باعث شلیک گلوله می‌شود. حفره‌های متعدد فیلمنامه به حدی عمیق هستند که هر یک به‌تنهایی برای سقوط یک فیلم به قعر نابودی کفایت می‌کنند. ورود کاراکتر هارلی کویین به ماجراهای فیلم و رابطه نیم‌بند و قوام‌نیافته‌اش با آرتور اولین نکته‌ای است که بیش از بقیه به چشم می‌آید و در صف مقدم پراکنده‌گویی‌های فیلمنامه قرار می‌گیرد. اشتباه مهلک در معرفی این کاراکتر از آن‌جا سرچشمه می‌گیرد که فیلم تلاش ناموفقی به خرج می‌دهد تا قواعد فیلم‌های دو رفیق (Buddy films) مثل بانی و کلاید، تلما و لوییز یا بوچ کسیدی و ساندنس کید را به کار بگیرد. آثاری که داستانشان بر اساس همراهی دو کاراکتر عاصی و سرکش و به آخر خط رسیده‌ پیش می‌رود. اما این فیلم نه از منظر شخصیت‌پردازی، نه وقایع داستانی و نه شیوه روایت، هیچ‌گونه نزدیکی با فیلم‌های اشاره‌شده ندارد.

بنیان فیلم‌های دو رفیق بر رابطه نزدیک و صادقانه کاراکترهای اصلی متکی است. ضدقهرمان‌هایی بی‌گذشته و بی‌آینده که در اثر یک اتفاق سر راه هم قرار می‌گیرند. شخصیت‌هایی که چیزی برای ازدست‌دادن ندارند. آدم‌هایی که در ظاهر ضداجتماع و شورشی هستند، اما در باطن درصدد بازپس‌گیری حق زندگی پایمال‌شده خود یا مقابله با نظم اجتماعی برمی‌آیند که فرصت زندگی‌کردن را از آن‌ها دریغ کرده، یا ظلم و ستمی در حقشان روا داشته که وادارشان می‌کند به هر قیمتی داد خود را بستانند و از سیستمی که وجودشان را برنمی‌تابد، انتقام بگیرند. آن‌ها کاراکترهایی پاک‌باخته هستند که جان‌ خود را برای دیگری فدا می‌کنند. در حقیقت در مسیری که با هم و در کنار هم طی می‌کنند، همچون یک روح در دو کالبد پابه‌پای هم پیش می‌روند و به آخر خط می‌رسند. اما کاراکتر هارلی و رابطه‌اش با آرتور در این قالب نمی‌گنجد. جوکر از جنس فیلم‌های «انسان در مقابل سیستم» نیست و از طرفی، نمی‌تواند پیوندی منطقی و باورپذیر بین کاراکتر آرتور فلک و رخدادهای فیلم برقرار کند.

هارلی کاراکتری دروغ‌گوست که با برنامه‌ریزی قبلی وارد آرکهام شده و از همان ابتدا درباره همه چیز به آرتور دروغ می‌گوید. حتی بعد از این‌که موفق می‌شود آرتورِ احمق و از همه جا بی‌خبر را به خود جلب کند و درواقع به دام بیندازد، باز هم به او دروغ می‌گوید. کاراکتر بلاتکلیف و معلق و بی‌ثبات آرتور است که راه را برای فریب و نیرنگ هارلی هموار می‌کند. برای او فرقی نمی‌کند در زندان، تیمارستان، خانه‌ یا کنار هارلی باشد، چون اصولاً فاقد ویژگی‌های یک انسان متعادل و معمولی است. فلسفه وجودی هارلی در این فیلم بسیار گنگ و بی‌معناست، به‌ویژه آن‌که بعد از اعتراف آرتور به‌راحتی او را ترک می‌کند و مهلک‌ترین ضربه را به او وارد می‌‌‌آورد. کاراکتر هارلی به مثابه یک شخصیت داستانی که در جهان فیلمنامه تعریف شده باشد، نقشی در پیشبرد روایت یا دخالتی در ماجراهای فیلم ندارد. در عوض، ما لیدی گاگا را می‌بینیم که در این فیلم تیره و پر از خشونت و سیاهی به همراه کاراکتر مفلوک جوکر در دالان‌های تیمارستان آرکهام ترانه‌های شاد و عاشقانه می‌خواند!

استفاده ناباوارنه و غیرقابل تصور از ژانر موزیکال برای داستانی که اگر درست روایت می‌شد، در گونه سینمایی جنایی، تریلر یا درام‌های روان‌شناسانه جای می‌گرفت، کوبیدن میخ اول و آخر به تابوت فیلمی به شمار می‌رود که از اساس شبیه یک سوء‌تفاهم 200 میلیون دلاری است. دیدگاه‌های مغلوط و آشفته فیلمنامه به این یک مورد محدود نمی‌شود. کل داستان فیلم دچار پراکنده‌گویی‌هایی تکراری است که از سردرگمی فیلمنامه‌نویس برای روایت یک قصه منسجم و متمرکز نشئت می‌گیرد.

در ابتدای این مطلب، اشاره کردم که تمام وقایع فیلم اول یک بار دیگر و به شکلی کسل‌کننده و از زبان همان شخصیت‌ها در این فیلم تکرار می‌شوند. واقعاً چه دلیل منطقی‌ای برای به‌کارگیری چنین تمهیدی وجود دارد؟ به‌خصوص در یک فیلم دنباله‌ای که قاعدتاً باید جنبه‌های تازه‌ای از فیلم قبلی را برای مخاطب روایت کند، یا درصدد پاسخ‌گویی به سؤال‌هایی برآید که در فیلم قبلی بی‌پاسخ مانده بودند. اما در این‌جا بازگویی حوادث فیلم اول هیچ کارکردی ندارد و می‌توان حدس زد که فقدان مصالح داستانی کافی برای ساخت یک دنباله، فیلمنامه‌نویس را مجبور به این کار کرده است. در این تکرارهای ملال‌آور هیچ نکته تازه یا ناگفته‌ای از علل و عوامل رخدادهای فیلم قبلی مطرح نمی‌شود و فقط فیلم را طولانی‌تر می‌کند.

در فیلمنامه جنون مشترک اصل سببیت داستانی که زنجیره‌ای از وقایع و اثرات متوالی و مداومی است که قصه را پیش می‌برند و روایت را پیوسته و قابل فهم می‌کنند، رعایت نشده و درست مثل فیلم اول پیوند منطقی بین علت و معلول وجود ندارد. به همین علت است که صحنه‌های دادگاه و حضور شاهدان به مضحکه‌ای تمسخرآمیز بدل می‌شود. نقطه اوج این بیهودگی در جایی شکل می‌گیرد که آرتور وکیل خود را برکنار می‌کند و با گریم جوکر در دادگاه حضور می‌یابد و از نگهبان بخت‌برگشته و ترسان سؤال‌هایی بی‌معنی می‌پرسد که دوباره تکرار همان مطالبی است که در فیلم قبلی دیده بودیم و هر دو از آن آگاه‌اند. آرتور نه در جایگاه یک فرد کُنش‌گر، بلکه کاملاً از سرِ اتفاق درگیر ماجراهایی می‌شود که با سرشت انزواطلب او ناسازگار است و به نظر می‌رسد خود او هم ترجیح می‌داد مجبور به ترک گوشه‌ امن و دنج خانه‌اش نشود. او را نمی‌توان یک شخصیت جامعه‌ستیز یا هرج‌ومرج‌طلب، یا فردی قدرتمند در پی ایجاد انقلاب و درانداختن طرحی نو، حتی آنارشیستی در جامعه دانست. تلاش برای کشف حقیقت وجودی و چهره واقعی و بی‌نقاب آرتور فلک/ جوکر که بخش اعظم داستان فیلم به آن اختصاص دارد، در پیچ‌وخم همین آشفته‌گویی‌ها، به‌ویژه قصه عشق بی‌مایه بین آرتور و هارلی و مضحکه دادگاه گم می‌شود. طرفه آن‌که تا وقتی خود آرتور اعتراف نمی‌کند، کسی قادر نیست به هویت واقعی او پی ببرد، یا انگیزه رفتارهایش را کشف کند. اما پایان فیلم به نظرم بهترین بخش آن محسوب می‌شود. وندال‌هایی که بدون آشنایی با شخصیت واقعی آرتور/ جوکر دنبال او افتاده و گاتهام را کورکورانه به آتش و خون کشیده بودند و حتی بعد از اعتراف دردناکش باز هم او را نجات دادند، حالا می‌توانند از این آدم خائن انتقام بگیرند.

ریچارد نیوبی، منتقد هالیوود ریپورتر، عنوان بسیار دقیق و مناسبی برای نقد این فیلم انتخاب کرده بود: طرفداران می‌گویند پایان‌بندی جوکر2 یک خیانت بود، ولی آیا درحقیقت بهترین لحظه فیلم نبود؟

من کاملاً با نیوبی موافقم.

 

 

 

 

· دلقک بازنده‌ای که جوکر نیست!. پرونده ویژه جوکر، مجله فرهنگی هنری پتریکور در لینک https://tinyurl. com/4t4jw5e2

مرجع مقاله