توالی تصادفی رویدادها

فقدان طرح، داستان و شخصیت در فیلم «مگالوپلیس»

  • نویسنده : تکتم نوبخت
  • مترجم :
  • تعداد بازدید: 40

مگالوپلیسِ کاپولا بیشتر از آن‌که یک داستان آرمان‌شهری با رویکرد تاریخی یا یک علمی- تخیلی آخرالزمانی با موتیف‌های عاشقانه باشد، یک فیلم هشداردهنده از جاه‌طلبی‌های کنترل‌نشده است، چراکه در رأس این فیلم یک نام بزرگ است؛ فرانسیس فورد کاپولا. این فیلم سندی است که نشان می‌دهد بودجه کلان و بازیگران رده بالا و یک کارگردان بنام که یکی از مهم‌ترین فیلم‌های تاریخ سینما را در کارنامه خود دارد، به‌تنهایی و به طور خودکار نمی‌تواند یک فیلم خوب را تضمین کند و مهم‌تر از همه‌ی ادعاها و اداهای سینمایی، هم‌چنان «داستان» تمامی عناصر یک فیلم را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد.

فیلم سه ساعت به طول می‌کشد و ریتم آرام و کند پیش‌رفتن داستان به دیالوگ‌ها و شخصیت‌هایی نیز تعمیم داده می‌شود که گویی در فضایی اثیری و خلسه‌مانند با هم ارتباطی گسسته و مبهم را می‌سازند، و درنهایت، در اوج ناباوری و با وجود بازیگران درخشانی چون آدام درایور، به شکستی فاجعه‌بار منتهی می‌شود. حتی تمامی آن نقل قول‌ها از دل تاریخ و جمله‌های فلسفی نمی‌تواند به آن شخصیت‌های توخالی جان بدهد، اگر ما هم‌چنان الفبای ساختن شخصیت و داستان را نادیده بگیریم. نتیجه می‌شود فیلمی نامنسجم که فکر می‌کند آن‌قدر اسامی بزرگ پشت آن است که نمی‌تواند شکست بخورد و درعوض، درنهایت زیر وزن سنگین ادعاهای خود فرو می‌ریزد.

داستان مگالوپلیس در یک ایالات متحده خیالی جریان دارد که به‌تازگی یک فاجعه ویران‌گر را که تمامی شهر را نابود کرده، پشت سر گذاشته است. در این شهر یک نابغه به نام سزار کاتالنیا قصد دارد رویای خود از از جامعه آرمان‌شهری‌اش را که برابر نهادی از جمهوری روم باستان است، پیاده کند. هم‌چنین او توانایی کنترل زمان را دارد. در این بین، شهردار فاسد روم جدید به نام فرانکلین سیسرو که به صرافت حفظ وضعیت موجود افتاده، در نقطه مقابل سزار قرار دارد و با او و تئوری‌هایش در ساختن روم جدید مخالفت می‌کند و سعی می‌کند رأی مردم را با وعده‌هایی به نفع خود به دست بیاورد. در این میان، جولیا، دختر جوان سیسرو، دل‌باخته سزار و اندیشه‌های او در مورد معنای هستی و ماهیت زیست در جهان می‌شود و با او برای به‌ثمررسیدن تلاش‌هایش برای ساخت آرمان‌شهر همراه می‌شود. در پس‌زمینه داستان نیز زندگی گذشته کتلینا و قتل همسرش سد راه او برای به‌دست‌آوردن اعتماد عموم می‌شود.

این طرح به‌تنهایی می‌تواند در یک داستان‌گویی درست و بسنده به نتیجه قابل قبولی منتهی شود، اما در مگالوپلیس فقدان شخصیت‌پردازی و خرده‌داستان‌هایی که بی‌نتیجه رها می‌شوند و همین‌طور ربط غیرمنطقی میان رویدادها فیلم را به کلاژی از تصاویر عجیب و خیالی تبدیل کرده که گویی در یک تدوین غلط بخش‌هایی از داستان حذف شده و مخاطب خودش باید تمامی آن قسمت‌ها را حدس بزند و در ذهن خود داستان را بسازد. دست‌کم اگر سزار به منزله شخصیت اصلی خودش و دغدغه‌هایش برای ما هم‌دلی‌برانگیز و ملموس بود، می‌شد از خطاهای داستان‌گویی صرف نظر کرد. اما دیالوگ‌هایی که باید در راستای شناساندن شخصیت‌ها کار خود را بکنند، آن‌قدر توأم با نقل قول‌ها و انباشته از حرف‌های فلسفی است که گویی از دهان ربات‌های هوش مصنوعی گفته می‌شود که دارند درباره آینده آمریکا و ماهیت مخرب تمدن و تاریخ صحبت می‌کنند. دیالوگ‌هایی که قرار است روابط میان کاراکترهای اصلی را بسازد و چرخ‌دنده‌های داستان را در هم چفت کند، چیزی به جز انباشت فشردگی اطلاعات دیکته‌شده و نقل قول از بزرگان تاریخ و ادب نیست. مثلاً جولیا در اولین ملاقات خود با سزار می‌گوید که رویای این را دارد که مجسمه آزادی باشد. اما علت و پیش‌زمینه‌ای برای این رویا و این بخش از سرشت جولیا هرگز به ما معرفی نمی‌شود. حتی دل‌بستگی و شیفتگی او به سزار در ابهام می‌ماند. وقتی که انگیزه‌های شخصیت‌های اصلی فیلم مبهم است، هم روابط و کشمکش‌های میان شخصیت‌ها ناکارآمد و مبهم می‌ماند و هم داستان پیش‌روی حساب‌شده‌ای ندارد. به ارتباط سزار با مادرش اشاره می‌کنیم که به منزله یکی از داستان‌های فرعی می‌بایست که در داستان اصلی ادغام شود و عملاً این اتفاق نمی‌افتد. علت دلخوری و کینه مادر سزار از پسرش چیست؟ و دقیقاً چه اتفاقی می‌افتد که مادر در پایان خوش فیلم یک‌باره منقلب می‌شود و به طرفداران سزار می‌پیوندد؟ مگر نه این‌که شخصیت‌ها، انگیزه‌ها و روابطشان در یک جهان فانتزی و تخیلی نیز می‌بایست منطق متعلق به جهان خود را داشته باشند؟

 مگالوپلیس میان یک داستان معناگرا و مفهومی و یک داستان علمی- تخیلی با چند خرده‌روایت فرعی ملودراماتیک در رفت‌وآمد است. با توجه به ارجاعات تاریخی زیاد و اشاره به روم باستان در جای جای فیلم، به نظر می‌رسد که بنا بر این است که فیلمی حماسی به سبک نمایشنامه‌های یونان و روم باستان باشد که در مرکز داستان یک قهرمان به جدال با ضدقهرمان می‌پردازد و درنهایت، او را شکست می‌دهد و در این میان اراده و قدرت سرنوشت نیز نقش خود را بازی می‌کنند. اسامی شخصیت‌ها با نام سزار و کراسوس و کلادیوس و هم‌چنین روابط آن‌ها علاوه بر ارجاع به نمایشنامه‌های سوفوکل و آشیل به نمایشنامه‌های شکسپیر هم اشاره می‌کند. در ابتدای فیلم در گردهمایی‌ای که شهردار در آن یک کازینوی مدرن را در روم جدید رونمایی می‌کند، سزار ناگهان روی صحنه می‌آید (ارجاعاتی به صحنه تئاتر) و مونولوگ معروف هملت «بودن یا نبودن» را اجرا می‌کند. معلوم نیست قصد نویسنده و کارگردان از گذاشتن این مونولوگ در دهان شخصیت اول فیلمشان دقیقاً چیست. سزار نیروی توقف زمان را دارد و قرار است نجات‌بخش باشد. او هیچ قرابتی با هملت ندارد. از طرفی، وجود یک پسرعموی خائن به نام کلادیوس که علیه سزار کارشکنی می‌کند و با عوام‌فریبی توده مردم را علیه او می‌شوراند و در انتها به سبک و سیاق داستان‌های پریان به سزای عمل خود می‌رسد نیز دلیلی است بر این‌که کارگردان قصد دارد به سزار و داستان مگالوپلیس شمایلی کهن‌الگویی و مشخصاً شکسپیری بدهد. بااین‌حال، یک پایان خوش و سروسامان‌گرفتن ناگهانی همه چیز بدون هیچ پس‌زمینه‌ای، نه‌تنها با ذات تراژدی در تضاد است، که با اندیشه‌های متفکران و نویسندگان روم باستان نیز منافات دارد.

 در پرده اول همه چیز نسبت به پرده دوم و به‌خصوص پرده سوم و آخر قابل قبول‌تر است. آدام درایور در مقابل سیسرو به منزله دو شخصیت اصلی، قهرمان و ضدقهرمان، دو رقیب و دو جریان و دو ایده معرفی می‌شوند و به نظر می‌رسد کشمکش‌های این دو در مرکز داستان است و با یک روایت منسجم مواجهیم. اما زمان زیادی طول نمی‌کشد که شخصیت‌های فرعی یکی‌یکی معرفی می‌شوند و خطوط داستانی متعلق به خود را می‌سازند و واگرایی این خرده‌داستان و این شخصیت‌ها نسبت به خط اصلی داستانی درنهایت به هرج‌ومرج روایی در پرده دوم می‌رسد.

یکی از این داستان‌های فرعی در مورد سزار، در کنار مرگ همسرش، کنترل زمان است. او می‌تواند زمان را متوقف کند. این مضمون به‌تنهایی خودش می‌تواند زمینه‌ساز یک داستان خودبسنده باشد و لزوم چنین ایده‌ای در داستان چیست؟ در نظر بگیرید که این ایده و خط داستانی از داستان حذف شود. چه اتفاقی می‌افتد؟ مگاپولیس پر از ایده‌های تصادفی و بدون هیچ پیش‌داستان و پیش‌زمینه‌ای است. در جایی که تنها صحنه مربوط به سزار با مادرش است که طبعاً می‌بایست ارتباط میان آن را برای مخاطب سروسامان دهد، ناگهان مادر از «نظریه ریسمان» می‌گوید! یا در صحنه ملاقات مهم کتلینا با عمویش بعد از شکست در ساختن آرمان‌شهرش، معشوقه سابقش که همچون زنی اغواگر در داستان حاضر می‌شود، ناگهان بدون پیش‌زمینه‌ای در یک جمله درباره «انتقام خدایان از انسان» می‌پرسد و کتلینا جواب می‌دهد: «جعبه پاندورا.» این‌جاست که با سردرگمی از خودمان می‌پرسیم اصلاً موضوع فیلم درباره چیست؟ فقط کسی که مهارت ذهن‌خوانی دارد، می‌تواند در پس تمام این نقل قول‌ها منظور فیلم‌ساز را درک کند! یا مثلاً اشاره‌ به جمله‌ معروف ژولیوس سزار: «تاس دیگر انداخته شده»، در کنار اشاره‌ به تاریخ سینما و هیچکاک! (در جایی از فیلم گفته می‌شود که دادگاه قتل همسر سزار مانند فیلم‌های هیچکاک پیش رفت.) همه از علاقه کاپولا به هیچکاک می‌دانیم و بهتر است از کنار هم قرارگرفتن این رویدادهای بی‌ربط و اسامی دهان‌پرکن به این باور برسیم که همه این‌ها نشئت‌گرفته از علاقه شخصی فیلم‌ساز باشند، وگرنه مدام با این سؤال مواجهیم که این همه ایده و ارجاعات و نقل قول‌های غیرمنسجم و بی‌ربط به فضای داستان چطور در یک فیلم جمع شده‌اند؟ هم‌چنین بخش‌هایی از داستان نیز به سبک کتیبه‌های رومی به ما گفته می‌شود. ازجمله این‌که سزار ثروتمندترین مرد تاریخ، یعنی عمویش کراسوس، را برای ساخت مدینه فاضله‌اش هم‌پیمان خود کرد.

مهم‌ترین نکته این است که بخشی از داستان، از زبان راوی است. دوست و وردست سزار که راننده او هم هست، در مگالوپلیس درواقع دانای کل داستان است. صحنه‌ای که او در حال رانندگی درباره ماهیت زمان حرف می‌زند، واقعاً یک کمدی ناخواسته است. در کنار این راوی، ما یک راوی دیگر داریم، چراکه بخش‌هایی از داستان از دریچه ذهن سزار روایت می‌‌شود. مگالوپلیس حتی در مورد قانون دانای کل هم غیرمنسجم و آشفته است.

 و در آخر این‌که مگالوپلیس به مثابه فیلمی که از فناوری مدرن و پیشرفته بهره می‌برد، یک پله عقب‌تر از فیلم‌های هم‌صنف خود ایستاده. صحنه‌ای را به خاطر بیاورید که سزار و جولیا روی ساعت زمان ایستاده‌اند و تمام نیویورک در پس‌زمینه آن‌ها دیده می‌شود. این صحنه بیشتر یک بازسازی مبتدی از بازی‌های ویدیویی است تا نمایشی از تجلی تکنولوژی مدرن در ساخت فیلم‌های علمی- تخیلی.

مرجع مقاله