فیلمنامهنویسان: متیو دلاپورت، الکساندر دو لا پاتلیر، بر اساس کتاب الکساندر دوما، کارگردانان: متیو دلاپورت، الکساندر دو لا پاتلیر، تهیهکننده: دیمیتری راسام، مدیر فیلمبرداری: نیکولاس بولدوک، تدوین: سلیا لافیتدوپونت، موسیقی: جرمی ریبوتیر، بازیگران: پیر نینی، باستین بویلون، آناماریا وارتولومی، لوران لافیت، ژانر: درام/ حادثهای/ ماجرایی/ تاریخی/ عاشقانه/ تریلر، محصول 2024 فرانسه، 173 دقیقه، بودجه: 42.9 میلیون دلار، درآمد فروش: 100 میلیون دلار، پخش از پاته
1815 و در دوران تبعید ناپلئون بناپارت، ادموند دانتس جوان در شبی توفانی از دستور مورل دنگلر، کاپیتان کشتی، سر باز میزند و زنی را که در حال غرق شدن است، نجات میدهد. زن، آنجل، نامهای با دستخط ناپلئون بناپارت همراه خود دارد. با رسیدن به ساحل، دنگلر این اقدام ادموند را به مورل، مالک کمپانی کشتیرانی، گزارش میکند. اما مورل از بیتوجهی دانگلر به بازماندگان کشتی غرقشده عصبانی میشود و او را اخراج میکند و ادموند را کاپیتان کشتی میکند.
ادموند به خانه بازمیگردد و با مرسدس قرار ازدواج میگذارد و از فرنان، پسرعموی مرسدس، میخواهد تا مادر او را راضی به این ازدواج کند. در روز مراسم ازدواج و در کلیسا ادموند دستگیر و به دفتر دادستان دو ویلفور برده میشود. دادستان به او میگوید که نامه ناپلئون در اتاق او در کشتی پیدا شده است، اما ادموند خود را بیگناه معرفی میکند و از آنجل نام میبرد. اما از آنجایی که آنجل خواهر ویلفور است، او بر شهادت دانگلر و دوست او تکیه میکند و فرنان را تحریک میکند تا علیه ادموند شهادتنامهای تنظیم کند. آنجل از جریان خبردار میشود و دادستان ویلفور را تهدید میکند که اگر ادموند را آزاد نکند، رابطه نامشروع او با ویکتوریا را افشا خواهد کرد. دادستان ویلفور نیز آنجل را از سر راه برمیدارد و ادموند به زندانی در وسط دریا فرستاده میشود.
ادموند بعد از دو سال تنهایی در سلول زیرزمینی با فاریا که از طریق کندن دیوار به سلول او رسیده، آشنا میشود و طی هشت سال از او زبان، علم و فرهنگ یاد میگیرد. فاریا مکان گنجی بزرگ در جزیره مونت کریستو را برای او افشا میکند. فاریا طی حفاری دیوار سلول مجروح میشود و میمیرد. جسد فاریا برای انتقال داخل گونی گذاشته میشود و ادموند در یک فرصت جای خودش را با او عوض میکند و زندانبانان او را به دریا میاندازند. ادموند خودش را به مارسی میرساند و وقتی به خانه میرود، با خانهای خالی روبهرو میشود و خبردار میشود که پدرش از غم مرگ او مرده و مرسدس نیز با فرنان ازدواج کرده و به پاریس رفته است. آتش انتقام در قلب ادموند شعلهور میشود و به جزیره مونت کریستو میرود و گنج بزرگ را پیدا میکند.
یک سال بعد، ادموند با عنوان کنت مونت کریستو و ظاهری متفاوت برمیگردد و با آنجل در حال مرگ روبهرو میشود. آنجل میگوید که ویلفور در آن زمان او را به نوانخانه میفروشد و شبی که فرار میکند، ویلفور را میبیند که پسرش را در صندوقی در حیاط خانه دفن میکند و پس از رفتن ویلفور پسر را نجات میدهد. اما او را پیدا میکنند و دوباره به نوانخانه برمیگردانند. ادموند سراغ آندره، پسر ویلفور، به یتیمخانه میرود و هویت خودش و پدر واقعیاش را برای او آشکار میکند. آندره با ادموند همراه میشود و با عنوان شاهزاده آندره آ کاوالکانتی به جامعه معرفی میشود.
چهار سال بعد، ادموند ساکن قصری بزرگ در پاریس میشود و نقشه نابودی دشمنانش را ترتیب میدهد. یک شب ادموند با برنامهای ساختگی جانِ آلبرت، پسر فرناند و مرسدس، را نجات میدهد و از طریق او با کنت بارون دانگلر، که حال مالک کمپانی کشتیرانی است، و دادستان ویلفورد آشنا میشود.
اخباری مبنی بر ناپدیدشدن ناوگان دانگلر منتشر شده که باعث سقوط سهام او میشود. فرناند با کمک دسترسی به اطلاعات نظامی خبردار میشود که این گزارش نادرست است. دانگلر از کنت کریستو پول قرض میکند تا قبل از اعلام خبر دروغبودن این گزارش سهام خودش را بخرد و کل داراییهایش را به عنوان وثیقه نزد او میگذارد. دانگلر از روزنامهای که این خبرِ دروغ را منتشر کرده، شکایت میکند و در روز دادگاه آندره خود را به عنوان پسر ویلفور معرفی و از جنایات گذشته او پرده برمیدارد. ویلفور دادگاه را ترک میکند، اما آندره او را قبل از خروج از ساختمان به ضرب خنجر میکشد و خود نیز به ضرب گلوله نگهبانان کشته میشود. هایدی تحت تأثیر مرگ آندره، ادموند را مقصر میداند. از آن طرف، به دانگلر خبر داده میشود که اینبار واقعاً کشتیهای او دزدیده شدهاند و او تمام زندگیاش را به ادموند میبازد.
هایدی که شیفته آلبرت شده، برای در امان نگهداشتن آلبرت از آتش انتقام ادموند به او، قصد فرار میکنند. اما ادموند خبردار میشود و آلبرت نیز او را به دوئل دعوت میکند. مرسدس نزد ادموند میآید و به او میگوید که از همان روز اول او را شناخته و از او خواهش میکند از خون پسرش بگذرد. روز دوئل، ادموند تیرش را بهعمد به خطا میزند و همراه آلبرت به خانه میآید و هایدی و آلبرت با هم فرار میکنند. فرنان به سراغ ادموند میآید و با شمشیر با یکدیگر مبارزه میکنند و هر دو بهشدت زخم برمیدارند. اما ادموند درنهایت او را نمیکشد تا با رسواییهایش زندگی کند.
ادموند ملک خود را ترک میکند و با کشتی به دور دنیا میرود.