سید سعید رحمانی /
بیدار شدنت از خواب داستانی است!… با زنگ ساعت مشکل داری و دوست داری خودت بیدار شوی، حالا هر زمانی که شد!… گاهی لذت بیدار شدن، به آن غلت و واغلتِ آخرین است… به آن حس کردن عمیق و لذتبخشِ بستر… اصلاً بستر را در لحظه ترک کردن صبحگاهی میفهمی نه هنگام خوابیدنِ شب!
ولی بالاخره، ناچار و ناگزیر، سرشار از حسِ دریغِ جا ماندنِ تنآساییِ مستکننده، در بستر تنبلانه صبحگاهی، دل میکنی و برمیخیزی!
تا تبدیل شدنت به یک آدمیزادِ ششدانگ که قرار است اولین روز از باقی عمرش را شروع کند، هنوز فاصله داری!
این فاصله اگر با دوش صبحگاهی طی نشود، حتماً با صبحانه دلچسب و چای گرم و یک قهوه خوشعطر پشتبند، طی میشود!
تلگرام و اینستاگرامت را هنگام صبحانه چک کردهای، پس لباس میپوشی و آماده بیرون زدن که ناگهان چیزی به فکرت خطور میکند… دوباره اینستاگرام را باز میکنی… صفحه دو نفرشان را یکی بعد از دیگری باز میکنی… اما نه پُستی و نه حتی یک استوری به مناسبت امروز و این دیدار و دورهمی… باید به چیزی شک کنی؟… نمیدانی… شاید هم مرددی… پس ترجیح میدهی چیزی هم لایک نکنی و تظاهر به بیتفاوتی کنی… نفر سومشان هم که اینستاگرام ندارد… و به راه میافتی.
مسیرش طولانی نیست… پیاده میچسبد… هوای خوب و کلی فکر و خیال که باید به تکتکشان برسی… مهمترینشان هم واکنش احتمالی آنهاست به دیدن تو بعد از سالها!… با اینکه فقط یکی دو پست آخرت را لایک کردهاند، ولی امیدواری که به همه پستهایت سرک کشیده باشند و همه آن چیزی را که برای یک واکنش هیجانانگیز نیاز دارند، دریافت کرده باشند!… مثل تویی که با دیدن تکتک پستهایشان و براساس شناخت ناشی از آنها، بیآنکه حتی یکی را هم لایک کنی، واکنشت را به دیدارشان بهدقت تنظیم کردهای!… و حتی انتخاب واژگانی که در این دیدار باید خرجشان کنی!… البته به جز نفر سومی که صفحهای نداشت!… چیزی نمانده تا برسی… فقط کافی است تا صد بشماری…
***
- زنِ لوسِ ازخودراضی که تمام عکسهاش، چه تکی چه توی جمع، فقط از یک زاویهاس!
منصف باشیم و شناخت «ل» را فقط متکی به این اظهار نظر قدیمیترین دوستش که بهتازگی با او به هم زده، نگیریم!
خانم «ل» کلاً از بیدار شدن و اجبار به بیدار شدن بیزار است… نه فقط شبهایی که تا سه و چهار صبح بیدار است… حتی اگر سر شب هم بخوابد، برای بیدار شدن باید جان بکند!… کلنجارش با تخت و ملافه و متکاهایش (با سه متکا میخوابد) نهتنها خالی از هر لذتی است، که به یقهگیری میماند به شکل نیابتی با دشمنی موهوم!… تنها زمانی که به «خواب» نفرتی عمیق پیدا میکند، همین لحظات درگیریاش با «اسبابِ خواب» است!… که فکر میکند «خواب» اگر کمی رفیق و همراه بود، میتوانست لااقل یکی دو ساعتی بیشتر مرام به خرج دهد و او را دریابد!… بماند که حتی اگر دم ظهر هم باشد، همین استدعای یکی دو ساعت بیشتر را دارد… البته این قهر و دلخوری با «خواب» فقط تا اوان نیمهشب است، زمانی که نه پایکشان، بلکه نازکنان، تن به روتختی نرم و نازکش میساید!
حوصله دوش ندارد… هیچوقت حوصله دوش ندارد، اما طرز خوابیدنش، همیشه مجبورش میکند که قبل از بیرون رفتن، یک دوش آب گرم طولانی بگیرد، چراکه شب، یک دختر تمیز و مرتب با موهای شانهکرده است و صبح، هیولایی که از جلد آدم دیشبی بیرون آمده، با ظاهری نامرتب و موهای ژولیده و گوریده که رد تُف خشکیده روی لُپش تا گوشش رفته!… خط عمیق روی صورتش که از طرح برجسته دوختِ لب پایینی روتشکی است، بماند که همچون زخم کهنه صورت یک سابقهدار است!… مادرش برای همه فامیل تعریف میکرد که حتی یک بار هم نشد که دخترش مثل آدمیزاد بخوابد!… اصرار داشت بگوید که تختی چهار نفره هم برای محدود کردن تکانها و غلتیدنهای او در خواب کم است!
صبحانهاش را نمیخورد، با اکراه و بیمیل، چند لقمهای فرو میدهد و چایش را که با نصف استکان آب سرد، ولرم کرده، همچون زهر فرو میدهد.
با اینکه دیر شده، ولی برای لباس و آرایش فقط زیادی میگذارد… چند باری کل آرایشش را که راضیاش نکرده، پاک میکند و دست آخر، بعد از ۱۰ دقیقه خیره شدن به خودش در سه آینه موجود در خانهاش، رضایت میدهد!… کفش میپوشد و بیرون میزند… ماشین را که از پارکینگ بیرون میآورد، دغدغهها به سراغش میآیند… که این اولین دیدار بعد از سالها، چطور خواهد بود؟… آن سه نفر چگونه برخورد خواهند کرد؟… اصلاً خاطرات مشترکشان را به یاد میآورند؟… مبادا خاطرات آن روز برفی و سرما و او را به یاد داشته باشند؟… که حالش بد میشود… ماشین را کنار میکشد و میایستد… غرق در فکر و خیال و دغدغه!… از آنجایی که نمیتواند خودش را قانع کند به اینکه آنها آن خاطره کذایی را فراموش کرده باشند، به سراغ یک کتابفروشی سر راه میرود و برای هر سه نفرشان، به رسم هدیه و یادگار، سه جلد کتاب میخرد؛ «بیشعوری»، «ملت عشق» ، «خاطرات یک الاغ»… که هیچکدام را نخوانده جز آخری!
ذهنش آنقدر درگیر است که چیزی از دوری و ترافیک سنگین حس نمیکند!
***
آقای «ف» از شش صبح بیدار است… سر فرصت صبحانهاش را خورده، دوشش را گرفته و لباس پوشیده و آماده و منتظر، خیره به ساعت دیواری، نشسته است روی مبل!
روی میز چای، یک آلبوم قدیمی است که روی صفحهای با عکسهای یادگاری دانشجویی و قدیمی، باز مانده… این دو ساعتی که آماده شده، صد بار، سه عکسی را که از آن دوران برایش مانده، نگاه کرده و هزار بار به خودش لعنت فرستاده که چرا صفحهای در اینستاگرام و دیگر شبکههای اجتماعی ندارد تا بلکه زودتر از اینها پیدایش میکردند و میتوانست عکس حالای آنها را ببیند!
بیدرنگ در صفحه وب، به سراغ اینستاگرام میرود… اسامی آن سه نفر را با دیکتههای مختلف و فرمتهای مختلف سرچ میکند… بالاخره یکیشان را با اسم و فامیلِ مغلوبشده، پیدا میکند که صفحهای خصوصی است و عکس پروفایلش هم پرچم دزدان دریایی است!
بالاخره بیآنکه بر تردیدها و نگرانیهایش غلبه کرده باشد، راه میافتد.
خاطره ناجوری از آن دوران آنقدر درگیرش کرده که متوجه سبز شدن چراغ نشده، با بوق و ناسزای ماشینهای پشت سر به راه میافتد.
میداند که نرفتنش یعنی ترس و شرمندگیاش بعد از این همه سال… اما رفتنش… دل شیر میخواهد!… و میرود… شاید همه چیز فراموش شده باشد.
***
آقای «ج» دست از پلی استیشن نمیکشد!… نه حمام رفته، نه صبحانه خورده!… و یک ساعت بیشتر تا قرارشان باقی نیست… زیرچشمی نگاهی به ساعت میکند و کماکان با هیجان به بازیاش ادامه میدهد… موبایلش یکریز زنگ میخورد، ولی توجهی نمیکند… بالاخره در مرحله آخر برنده میشود… فریادکشان، از ذوق به هوا میجهد… بعد به خودش میآید… نگاهی به ساعت میکند… بدون دغدغه و تشویش، همه کارهایش را ظرف ۲۰ دقیقه انجام میدهد!
لباس پوشیده و مرتب، آماده حرکت است… یک سیب برمیدارد و درحالیکه به آن گاز میزند، خیلی خونسرد، گوشیاش را چک میکند… با برخی پیامها، خوشخوشانش میشود و لبخندی شیطنتآمیز میزند… پاسخشان را که میدهد، رفتنش را فراموش میکند و مینشیند روی مبل… شروع میکند به پیام بازی… دقایقی گذشته و سرخوش و کیفور است که ناگهان مثل برقگرفتهها از جا میپرد… ۲۰ دقیقه تا زمان قرار باقی است!
پنج دقیقه نمیکشد که سوار ماشین شده، به راه افتاده!
راهنمای ماشین را فعال میکند و مسیر را میدهد… ۲۰ دقیقه دیگر میرسد!… محاسبه میکند برای اینکه ماشین را کمی دورتر پارک کند (مایل نیست وضعیتِ مِکنتش پیش آنها لو برود)، به پنج دقیقه زمان بیشتر نیاز دارد که این یعنی حداقل با ۱۰ دقیقه تأخیر رسیدن!… لبخند میزند… برایش مهم نیست!
در طول مسیر، موسیقی مورد علاقهاش را گوش میدهد و فقط برای لحظهای، فقط یک لحظه، از ذهنش میگذرد اتفاق تلخ آن سالها… اتفاقی که میتوانسته مسیر هر سهشان را در زندگی تغییر داده باشد!… با تغییر تِرَک موسیقی و سوت زدن سرخوشانهاش با آهنگ، این خیال نیز تمام میشود!
***
به ۹۵ میرسی و رسیدهای!… قبل از آنکه وارد کافه شوی، جایی از دور، در پناه یک ماشین پارک شده، به ورودی چشم میدوزی… شاید رسیده باشند و شاید هم نه… وسوسه میشوی این احتمال را که نرسیده باشند، جدی بگیری… خوب است که بتوانی با ورودشان، کمی وراندازشان کنی!… از جا و موقعیتی که در آن پناه گرفتهای، مطمئن میشوی… به ساعتت نگاه میکنی… کمی زمان باقی است… هر کس که نزدیک میشود و داخل میشود، لحظاتی ذهن تو را درگیر میکند و سعی میکنی با تطابق چهرهها با عکسهایی که لااقل از دوتاشان دیدهای، هویتشان را تشخیص دهی!… اما هیچکدام نیستند!
و اسیر ترس و تردید میشوی… چیزی که همیشه طی این سالها، تلاش کردهای به فراموشی بسپاری… شاید آنها هیچگاه نفهمیدند که کار تو بود، ولی تو خودت میدانی که چه کردی!
قرار شیطنت بزرگ را با هم گذاشتید، ولی تو در لحظه آخر، با ترس و تردیدی (که الان هم نوع دیگرش را داری) کاری کردی که نباید… پشت پایی زدی که نباید!… میدانی که مسیر زندگی همه تغییر کرد، حتی اگر نخواهی به خود بقبولانی… و شاید هیچکس نفهمید که تو باعث و بانی بودی… آنها آن رخداد را فراموش کردهاند؟… تو چی؟… تو خودت توانستی آن رخداد و سهمت را در شکلگیریاش فراموش کنی؟
وقتی پیدایت کردند و قرار این دورهمی را گذاشتند، چرا پذیرفتی؟… که به خودت بقبولانی همانی که شد که میخواستی؟… که نفهمیدند؟… که مثلاً خودت هم فراموش کردی؟… اگر نمیپذیرفتی چه میشد؟… میدانی چه میشد!… و خوب میدانی که چه میشد اگر این قرار را نمیپذیرفتی!… نه در بیرون از تو، که در درونت و در عمق روح و روانت!
آلارم موبایلت نشان میدهد که وقتش شده… وقت قرار!… قراری بعد از سالها!… قراری با آنها یا قراری با خودت؟
نفس عمیقی میکشی و زیر لب تکرار میکنی:
- قرار با اونها… یا قرار با خودم؟
و بعد از یک دقیقه سکوت و تفکر و تردید و ترس و اضطراب، به راه میافتی… تصمیمت را گرفتهای… از حالا و این لحظه به بعد، مسیر بودنت، امتدا مسیر قبل نیست… چون تصمیمت را گرفتهای!