برف آخر

  • نویسنده : فیلم نگار
  • مترجم :
  • تعداد بازدید: 104

فیلمنامه‌نویسان: امیرمحمد عبدی، سیدحسن حسینی، امیرحسین عسگری

با نگاهی به داستان کوتاه جلال‌آباد نوشته محمد صالح‌علا

کارگردان: امیرحسین عسگری

مدیر فیلم‌برداری: آرمان فیاض

تدوین: اسماعیل علیزاده

موسیقی: مسعود سخاوت‌دوست

بازیگران: امین حیایی (یوسف)، لادن مستوفی (رعنا)، مجید صالحی (خلیل)

تهیهکننده: حسن مصطفوی

سال ساخت: 1400، سال پخش: 1403

 

خلاصه داستان

هم‌زمان با اقدام سازمان محیط ‌زیست در رهاسازی تعدادی گرگ در ارتفاعات یک شهر کوچک، یوسف (امین حیایی) دام‌پزشک و رئیس دام‌پزشکی این شهر است که در آتش‌سوزی‌ای که در اثر حمله گرگ‌ها به یک گاوداری رخ داده، دچار سوختگی شدید شده و همین هم باعث شده همسرش او را ترک کند. از طرفی، او و معاونش (مجید صالحی) که به صورت غیرقانونی مجوز احداث گاوداری را صادر کرده‌اند، در معرض برکناری از کار خود هستند. یوسف که از بعد از حادثه آتش‌سوزی شبانه به شکار گرگ می‌رود، یک شب در راه بازگشت، با این‌که بعد از رفتن همسرش میانه خوبی با زن‌ها ندارد، رعنا (لادن مستوفی)، همکار اداره محیط‌ زیست را که خودرویشان در برف گیر کرده، با خود تا کمپشان می‌رساند. در بحبوحه اعتراض‌ها به رهاسازی گرگ‌ها، رعنا یک گرگ زخمی را برای مداوا نزد یوسف می‌آورد. یوسف برخلاف میلش، تحت تهدید و سماجت‌های رعنا می‌پذیرد گرگ را درمان کند.

خلیل که دخترش خورشید مدتی است گم شده، برای این‌که رعنا و همکارانش را به خاطر رهاسازی گرگ، مقصر جلوه دهد و هم‌چنین فرضیه فرار دخترش را که اهالی به آن دامن زده‌اند، منتفی کند، روسری دخترش را به اهالی نشان می‌دهد تا اثبات کند او مورد حمله گرگ قرار گرفته است. روز بعد رعنا گرگ را از یوسف تحویل می‌گیرد، ولی یک بار دیگر کسی را برای ادامه مداوای گرگ به دنبال یوسف می‌‎فرستد. یوسف به کمپ می‌رود و در آن‌جا ضمن مداوای گرگ، گفت‌وگوی صمیمانه‌تری نسبت به اولین ملاقات بین او و رعنا شکل می‌‌گیرد.

همسر خلیل، زری (نوشین مسعودیان) که پیش‌تر، از یوسف خواسته بود برای پیداکردن سرنخ، از ایمان، کارگر گاوداری، که با خورشید رابطه داشته، سؤال کند، مجدد درخواستش را مطرح می‌کند، یوسف نزد ایمان می‌رود و در گفت‌وگو با او مشخص می‌شود ادعای خلیل درباره روسری دروغ بوده و درواقع خورشید در روزِ گم‌شدن، روسری دیگری به سر داشته است. در مراجعه بعدی یوسف به کمپ، صحبت‌های بین او و رعنا گرم‌تر می‌شود و با هم از گذشته‌شان حرف می‌زنند و در ادامه هم علی‌رغم توقف رهاسازی گرگ، یک گرگ آلفا را به ارتفاعات می‌برند و رها می‌کنند. با اطمینان اهالی از این‌که خورشید فرار کرده است، جست‌وجو متوقف می‌شود و خلیل شرمسار از این موضوع، تصمیم به رفتن از آن‌جا می‌گیرد. با صحبت‌های ایمان معلوم می‌شود خورشید در اثر فشارهای خلیل که می‌خواسته او را به ازدواج مردی بزرگ‌تر از خودش دربیاورد، قصد فرار داشته است.

یوسف یک بار دیگر به بهانه‌ای به رعنا سر می‌زند و گپ‌و‌گفت خودمانی‌تری انجام می‌دهند. خلیل برای فرار از زخم‌زبان اهالی، تیراندازی به گرگی را که محیط‌ زیست شاکی آن است، برعهده گرفته و به بازداشت افتاده است. ولی یوسف برای آزادکردن خلیل نزد رعنا اعتراف می‌کند که گرگ را خودش کشته است، اما همین باعث رنجش رعنا و رفتن او می‌شود. یوسف در پی او راهی مسیر انباشته از برف می‌شود و در تاریکی شب به او ملحق می‌شود.

مرجع مقاله