گریس پادل متفاوت با دیگران و تنهاست، به جمعآوری حلزون تعلق خاطر دارد و خوره کتاب است. وقتی کوچک بود، او را از برادر دوقلو و خشمگینش، گیلبرت، جدا کردند و به افسردگی و غم گرفتار شد. گریس با وجود سختیهای مداوم، امید و الهامبخشی را، وقتی پیدا میکند که با زنی مسن و عجیبوغریب به نام پینکی دوست میشود که پر از جسارت و سرشار از شور زندگی است.
خاطرات یک حلزون وقایع تلخ، صمیمانه و خندهدار زندگی شخصیتی طردشده است که اعتمادبهنفس و بارقه امید را در میان بههمریختگی زندگی روزمره پیدا میکند.
خاطرات یک حلزون از روز هفدهم اکتبر در استرالیا، زادگاه آدام الیوت، اکران شد و نیک لبرو با هموطنش درباره تحول انیمیشن استاپ موشن (تک فریم) در کارنامه او، یافتن طنز در زوایای تلخ و تاریک زندگی و خلق شخصیتهای پرمایه در دنیای آثارش به گفتوگو نشست.
من فیلم را دیشب در سینمای پالاس باراکس دیدم، و این را فقط برای شروع گفتوگو نمی گویم، بلکه خاطرات یک حلزون واقعاً یکی از فیلمهای مورد علاقه من در سال است! زیبا بود و جمعیت آن را دوست داشت!
متشکرم، نیک!
دوست دارم کمی به عقب برگردم، و کنجکاوم بدانم به عنوان کارگردانی که اکنون چندین دهه است که فیلمهای استاپ موشن میسازد، سیر تحول این سبک فیلمسازی در طول دوران حرفهای شما چگونه بوده است؟
خب، میدانی، من فکر میکنم هر فیلمی را که میسازم، وقتی تولیدش تمام میشود، اغلب به خودم میگویم: «خب، بس است! من دیگر فیلم نخواهم ساخت!» روند ساخت انیمیشن استاپ موشن کند و هزینهبر است، تأمین مالی این پروژهها دشوار است. شما هیچوقت پول کافی ندارید! همیشه از تهیهکننده درخواست بودجه میکنید. من دوستی دارم که شش فرزند دارد. او همیشه میگوید: «دیگر باردار نمیشوم!» و بعد از شش ماه...
امروز در هواپیما و مسیر برگشت به خانه، پس از چهار روز حضور در شهرهای سیدنی، کانبرا، ملبورن و بریزبن، بسیار خستهام. اما اغلب فکر میکنم تماشاگران هرگز قدر خون، عرق و اشکهایی را که برای ساخت فیلمها ریخته میشود، نخواهند دانست. و مسئله فقط به انیمیشن استاپ موشن محدود نمیشود.
من فکر میکنم به عنوان فیلمساز، باید با این مسائل کنار بیاییم و به خودمان یادآوری کنیم که خوششانس هستیم که فیلم میسازیم. ساختن یک فیلم بلند در استرالیا یک امتیاز است. و من احساس میکنم به خاطر نویسندهبودن حتی خوششانستر هستم. منظورم این است که چند کارگردان میتوانند فیلمنامه فیلم خود را بنویسند و کارگردانی کنند؟ تعداد ما بسیار کم است و متأسفانه این تعداد کمتر و کمتر میشود. و بعد اینکه فیلم شما در سینما اکران شود و مجبور نباشید مستقیماً سراغ یک اکران آنلاین بروید، امتیاز خاصی است.
مطمئناً ساخت انیمیشن استاپ موشن ارزش این همه تلاش را دارد، و باید به خودم هم یادآوری کنم که انیمیشن عمر و ماندگاری طولانی دارد و به سرعت فیلمهای لایو اکشن تاریخ مصرفشان به سر نمیآید. بنابراین، انیمیشنهای استاپ موشن همچنان به تأثیرگذاری خود ادامه میدهند. مری و مکس اکنون 15ساله است و من هنوز هر هفته ایمیلهایی از کسانی دریافت میکنم که برای اولین بار مری و مکس را کشف کردهاند، یا برای دویستمین بار تماشایش کردهاند. به همین دلیل است که ما انیمیشن استاپ موشن میسازیم. میدانید؟ برای پرورش مخاطب. این کلمه کمی تازه به نظر میرسد، اما من این واژه را دوست دارم؛ پروراندن. پس انیمیشن استاپ موشن صرفا سرگرمکننده نیست.
گفتید ساخت فیلم خود یک امتیاز است. من واقعاً معتقدم تجربه تماشای فیلم، بهویژه در سینما برای ما به عنوان مخاطب یک امتیاز است! من دوست دارم پروسه نوشتن شما را تحلیل کنم. زیرا این ویژگی را در فیلمها و داستانهای شما دوست دارم که منعکسکننده ماهیت فرازی از زندگی است که همه ما تجربه میکنیم. اما شخصیتهای پرمایه نیز میآفرینید و دنیایی میسازید که کاراکترها را احاطه کرده است. کنجکاوم بدانم آیا شخصیتهایی که خلق میکنید، تعیینکننده تصمیماتی هستند که درباره داستان میگیرید؟ یا اینکه «سفر قهرمان» به طور طبیعی برای شخصیتهای داستان تعیین تکلیف میکند؟
بله، سؤال خوبی است! شخصیتها و سفر به نوعی یکدیگر را تغذیه میکنند. اما با اطمینان میتوانم بگویم که فیلمهای من، زمانی که آنها را مینویسم، شخصیتمحور هستند، و حتی بیشتر از آنکه شخصیتمحور باشند، جزئیاتمحور هستند. من با جزئیات شروع میکنم و دفترچههایم را مرور میکنم و همه جزئیاتی را که در فیلم میخواهم، پیدا میکنم و سپس سعی میکنم به روشی همه آنها را با هم ترکیب کنم.
در مورد ساختار یا بنمایه یا ساختار سهپردهای خیلی زود درگیرش نمیشوم. به نوعی اجازه میدهم داستان به طور شهودی پرورش پیدا کند. درحالیکه در مورد بسیاری از نویسندگان دیگر، برعکس است. آنها نقاط عطف پیرنگ، جزئیات داستان را میدانند و سپس شخصیتها و داستان را توسعه میدهند.
اما من سعی میکنم شخصیتهایی چندوجهی بنویسم که دارای شباهتها و تضادهایی باشند. با این روش کار میکنم و به شخصیتهای باورپذیر دست پیدا میکنم و به کاراکترهای انیمیشن احساس واقعیبودن میدهم. این پروسه واقعاً سخت است، زیرا شخصیتهای انیمیشن استاپ موشن از جنس خاک رس هستند.
عجیب است که زمان نوشتن آنها را به عنوان شخصیتهای انیمیشن تصور نمیکنم. برای من آنها بسیار واقعی هستند. بنابراین، حتی در حال حاضر، گریس را به عنوان یک انسان، نه یک شخصیت، در ذهنم میبینم. برحسب اتفاق مدیوم من استاپ موشن است. این فیلمنامهها میتوانند به عنوان فیلم لایو اکشن ساخته شوند، اما من فکر نمیکنم به موفقیتی برسند.
همچنین در تلاشم تا تعادل بین روشنایی و تاریکی را پیدا کنم و این کنتراست را به دست بیاورم و واقعاً تماشاگر را زیگزاگی در داستان جلو ببرم؛ در اوجها، فرودها، و حقیقتاً فیلمی تا حد امکان دیریاب بسازم. من تا آنجا که بتوانم، مفاهیم را در داستان میگنجانم. اما با تدوینگرم پروسهای را طی میکنم و دست به حذف میزنیم، بهویژه در دیالوگها و نریشینها، در جایی که به آن نیاز نداریم. قاعده چنین است: به تصویر بکش، اما حرف نزن.
انیمیشنهای استاپ موشنِ من بسیار ساختارمند هستند. فوقالعاده به برنامهریزی نیاز دارند و باید همه چیز از پیش مشخص شود. برای هر ثانیهاش بحث و گفتوگو و فکر میشود. از نگاه من این یکی از مزایای انیمیشن و نهفقط استاپ موشن است. ما زمان بیشتری برای فکرکردن در مورد جزئیات کوچک داریم.
به دیرفهمی فیلمهایتان و لحظات روشن و تاریکی که به تصویر درمیآورید، اشاره کردید. این چیزی است که دیشب در سراسر فیلم شما واقعاً مرا تحت تأثیر قرار داد. آیا سعی میکنید طنز را در زندگی روزمره و اندوه بیابید؟ یا دوست دارید تاریکی و تلخی را به عناصر کمدی اضافه کنید؟
(میخندد) بله، ببینید، بزرگترین الهامبخش من کاریکاتوریست و فیلسوف، مایکل لئونیگ است که در ملبورن زندگی میکند. کارتونهای او اغلب بسیار تلخ و درعینحال بسیار کمدی هستند. و من این دوگانگی را دوست دارم.
من خیلی زود این ویژگی را آموختم. فکر میکنم در طول فیلم دومم، پسرعمه بود... لحظهای در پسرعمه هست که میفهمی پدر و مادر کاراکتر اصلی بهتازگی در یک تصادف رانندگی کشته شدهاند، و در همان لحظه، او را میبینید که تیشرتی پوشیده که روی آن نوشته شده است: «من برای عیسی، یودل هستم.» بنابراین، شما میخندید، اما در همان زمان تروما را حس میکنید، و مغز شما این تصور را دارد.
من دوست دارم با تماشاگران بازی کنم. دوست دارم آنها را با اطلاعاتی بمباران کنم که کاملاً نمیدانند چه واکنشی به آن داشته باشند. در پی اتفاقی بسیار خندهدار، حادثهای بسیار غمانگیز پیش میآید. فکر میکنم به این دلیل است که میخواهم تماشاگران مدام در حال حدس و گمان باشند. دوست ندارم آنها حوادث داستان را پیشبینی کنند.
گاهی اوقات ممکن است چنین روشی نتیجه معکوس داشته باشد. اما میتواند هم نتیجه مثبت و هم منفی داشته باشد. به این میماند که کسی در مراسم تدفین میخندد، عدهای خندیدن در مراسم تدفین را فوقالعاده نامناسب میدانند. اما برای برخی، خندیدن مسری است و افراد بیشتری در مراسم تدفین میخندند. قصد توهین ندارم. این صرفاً روش کاری ماست که فوقالعاده فریبکارانه است.
یک روز کاربری در شبکه اجتماعی لیترباکسد پیامی گذاشت که: «آدام بسیار فریبکار است.» و من فکر کردم، البته که هست! سینما فریبکار است! ما تماشاگر را مجبور میکنیم جلوی ناباوری خود را بگیرد و در انیمیشن باید از همان ابتدا باور کند. تماشاگر باید تظاهر کند. شما به خودتان میگویید که این کاراکترها که واقعی نیستند، از خاک رس ساخته شدند. ببینید، بهدستآوردن تعادل بسیار دشوار است. فکر میکنم خاطرات یک حلزون احتمالاً توانسته توازن را بهخوبی حفظ کند. شاید مری و مکس گاهی خیلی تلخ میشد و با کمدی کافی همراه نبود.
خب، بر اساس واکنش تماشاگران دیشب، میتوانم این واقعیت را تأیید کنم که تعادل در خاطرات یک حلزون عالی بود. من دوست دارم در مورد آن صحنه آغازین شگفتانگیز بپرسم. چه تصمیم رواییای پشت افتتاحیه فیلم با چنین پلان عظیمی بود؟ و از چه ویژگیهای فنی برای ساخت چنین سکانسی در پشت صحنه استفاده کردید؟
من عاشق فیلمهای ژان پیر ژونه هستم؛ شگفتی و شگفتی است! (میخندد) طی این سالها ما با هم دوست شدهایم، و من همیشه مونتاژ ابتدایی او از اغذیهفروشی را دوست داشتم. ژان هنوز خاطرات یک حلزون را ندیده، اما به او گفتهام که به خاطر ندیدن فیلم گوشمالیاش میدهم!
از آنجاییکه داستان خاطرات یک حلزون درباره یک کلکسیونر است، من به چیزهایی فکر میکردم که از همان ابتدا تماشاگر را تحت تأثیر قرار دهد و این کار را با یک کاراکتر کلکسیونر انجام دادم. ناظر بخش انیمیشن سعی کرد من را از ساخت چنین سکانسی منصرف کند! او میخواست به سراغ یک نوع مونتاژ بسیار سادهتر و دوبعدی برود. اما حالا با کاری که من انجام دادم، موافق است، اما در آن زمان، وقت و پولی باقی نمانده بود و سکانس افتتاحیه یک نمای یک دقیقه و نیم بدون قطع است. یک سکانس مدل رفقای خوبِ آدام الیوت است!
فکر میکنم سه هفته طول کشید تا برای این سکانس آماده شویم و یک هفته تست گرفتیم. و خیلی جاهطلبانه بود! مواقعی بود که تهیهکننده من به این فکر میافتاد که با هزینهای که سکانس افتتاحیه روی دست ما میگذاشت، آن را کنار بگذارد. حتی لنزی که استفاده میکردیم، یک لنز اسنورکلی بسیار پیچیده در انتهای یک بازوی رباتیک بزرگ بود که برای ساخت اتومبیل استفاده میشد. ما یک مهندس داشتیم که این ربات را جابهجا میکرد. اجاره لنز اسنورکل برای سه روز حدود 2000 دلار یا همچین مبلغی بود. پول هنگفتی بود.
اما به نظر من سکانس افتتاحیه با موسیقی بهزیبایی موفق شد. برای این سکانس موسیقی ویژه ساخته شده است. در ابتدا قرار بود فیلم را از دهان پینکی شروع کنیم و بیرون بیاییم. اما تصمیم گرفتیم وارد پوسته حلزون شویم، سپس از دهان پینکی بیرون بیاییم.
منبع: novastreamnetwork