والتر سالس کارگردان برزیلی در طول فعالیت سینماییاش توانسته با فیلمهای خوبی چون ایستگاه مرکزی در ۱۹۸۸، و خاطرات موتور سیکلت در سال۲۰۰۴ خودش را بهعنوان یک کارگردان صاحب نام در سینما ثبت کند. او حالا بعد از یک دهه دوری از ساخت فیلمهای بلند با فیلم هنوز اینجا هستم که در زمان دیکتاتوری نظامی برزیل (۱۹۶۴-۱۹۸۵) اتفاق میافتد، به سینما بازگشته است. این فیلم که بر اساس خاطرات مارسلو روبنس پایوا ساخته شده است، درواقع یک فیلم زندگینامهای است با داستانی غمانگیز درباره یک پدر و یک نویسنده که همچنین نماینده سابق مجلس است که در سال۱۹۷۱ دستگیر میشود و ویرانی ناشی از این فقدان زندگی را برای همسرش اِونیسی و پنج فرزندشان غیرقابلتحمل میکند. من در پاییز گذشته فرصتی برای گفتوگو با سالس به صورت مجازی پیدا کردم و حاصل این گفتوگو را که کوتاه و ویرایش شده است، در اینجا میخوانید. انگلیسی سالس بینقص است و کلماتی که در اینجا به کار برده شده، متعلق به خود اوست.
دریکی از یادداشتهای مطبوعاتی خواندم که در دوران کودکی با خانوادهای که در فیلم به تصویر کشیدهاید، دوست بودید. برای اولین بار چطور با آنها آشنا شدید؟
بله من در تمام دوران کودکیام آنها را به خوبی میشناختم و درواقع از طریق خواهر سوم آن خانواده با آنها آشنا شدم. ما داریم درباره یک خانواده با پنج فرزند صحبت میکنیم. خواهر وسط، نالو، بهترین دوست یکی از دوستان من بود و اینطور شد که بعدها کم کم با خواهرها و برادر و پدر و مادرش آشنا شدم و جالب است بعد از اولین ملاقات، وقتی که به خانه آنها رفتم، چیزی که بلافاصله من را شگفتزده کرد این بود که چقدر در آن خانه سلامت روان احساس میشد و زندگی به معنای واقعی آن جریان داشت. بنابراین این تصادفی نیست که خانه در فیلم من خودش بهعنوان یک شخصیت مجزا مطرح میشود. چون اینجا جایی بود که آدمهایی از نسلهای مختلف در کنار هم بودند و زندگی کرده بودند، دقیقا بر عکس آنچه که در خانه من در کودکی در جریان بود و اتفاق میافتاد، در آن خانه بحثهای سیاسی آزاد بود و هر کسی میتوانست نظر بدهد و گوش کند و تبادل نظر همیشه وجود داشت. موسیقی بود؛ موسیقی برزیلی که بعضی از آنها در آن دوران بدون مجوز بودند و گوش کردن به آنها ممنوع بود. اما روی صفحهگردان خانه آنها همیشه در حال پخش بود. نوعی محبت فیزیکی نیز در آن خانه در جریان بود و احساس میشد که خیلی با خانههای دیگر از جمله خانه کودکی من تفاوت داشت.
بنابراین به یاد گذشته که میافتم، وقتی به آن زمان فکر میکنم، زمانیکه سیزده یا چهاردهساله بودم، تقریبا مثل این بود که هنوز آن کشوری که همه ما برای آن امیدوار بودیم وجود نداشت و نوعی از دیکتاتوری یا دلمردگی حتی در تمام خانهها حاکم بود. کشوری با آن ویژگیهایی که امیدوار بودیم داشته باشیم اما در آن خانه واقعا حی و حاضر بود و میشد احساسش کرد و گویی که آن خانه بخش جدایی از آن سرزمینی بود که ما در آن زندگی میکردیم. زندگی و شور و نشاط در جریان بود و درباره سیاست حرف زدن جز امور روزمره محسوب میشد. آن خانه در طول هفتهها کاملا پر از آدم بود چون همه ما ناخودآگاه به سمت آنجا جذب میشدیم و این آخرین جایی بود که فکر میکردم ممکن است در آنجا یک تراژدی اتفاق بیفتد! و دیدن آن مکان درخشان و پر از زندگی که بهیکباره خالی از زندگی شده است و در خانه بسته شده و مأمورهای پلیس در گوشه خیابان و جلوی خانه در حال نگهبانی بودند برای همه ما و بهخصوص من شوک بزرگی بود که هرگز فراموش نکردم.
چهل سال بعد دومین فرزند کوچک خانواده یعنی مارسلو این کتاب درخشان به نام من هنوز اینجا هستم را منتشر کرد که درباره سفر خانوادهاش در طول این چهل سال بود و من شیفته این کتاب شدم. وقتی که کتاب را خواندم و تقریبا داشتم به آخرش میرسیدم آنچنان تحتتأثیر قرار گرفتم که نتوانستم به مدت دو سه روز از لحاظ احساسی هیچ واکنشی نشان بدهم و غرق در دنیای کتاب بودم. و بعد از آن بعد از گذشت چند روز به فکر اقتباس این کتاب برای یک فیلم سینمایی افتادم و درواقع ماجراجوییها برای اقتباس از زندگی روبنس و این کتاب از هفت سال پیش آغاز شد. به این خاطر هفت سال طول کشید چون در طول مسیر ساختن فیلم آن فیلمی که درباره گذشتهمان بود ناگهان به فیلمی درباره امروزمان نیز داشت تبدیل شد چرا که موقعیت سیاسی در برزیل ناگهان بهسرعت تغییر کرد و به سمت راست افراطی منحرف شد. و ناگهان و بهیکباره دنیای دیکتاتوری خفقانآوری که فکر میکردیم مدتهاست رفته، دوباره بسیار ملموس شد. و هرکدام از ما که در ساخت فیلم مشارکت داشت میدانست که دارد فیلمی درباره دیکتاتوری نظامی که زندگی یک خانواده را دستخوش تغییر کرد میسازد اما درعینحال میدانست که این فیلمی درباره موقعیت سیاسی کنونی برزیل هم هست.
قصد دارم از شما درباره خانه بپرسم چون همانطور که میگویید واقعا خانه در فیلم شخصیت دارد و بهعنوان یک شخصیت عمل میکند. من واقعا این ایده را دوست دارم. خانهای درست در کنار ساحل و این شگفتانگیز است. شما و طراح تولید فیلم کار فوقالعادهای با آن مکان خاص و آن خانه انجام دادهاید. من میخواهم بدانم که چقدر این خانه که در فیلم به تصویر کشیدهاید به خانه واقعی خانواده پایوا که در آن زندگی میکردند شباهت دارد؟
این خانهای بود که ما بعد از کلی جستوجو و تحقیقات طولانی پیدا کردیم و کاملا شبیه خانه واقعی بود. مسئله خانه یک موضوع مهم و اساسی برای ما بود چون ما داشتیم درواقع یک داستان واقعی را روایت میکردیم و جغرافیای خانه اهمیت زیادی در ساخت فضا و مضمون فیلم داشت. ما یک خانه خیلی شبیه به آن خانه از دهه ۱۹۴۰ پیدا کردیم که توسط همان معمار ساخته شده بود. طراح تولید ما، کارلوس کنتی، کار فوقالعادهای انجام داد تا همه چیز را در آن خانه زنده کند. ما به مدت سه هفته قبل از فیلمبرداری در آن خانه تمرین کردیم. درواقع صحنههای فیلم را تمرین نمیکردیم بلکه صحنههای بداههای را تمرین کردیم که پیشدرآمدی بر صحنهها بودند. ما در آن خانه زندگی کردیم و آشپزی کردیم و... و وقتی مارسلو پسر روبنس پایوا برای اولین بار به دیدن ما آمد گفت حتی بوی خانهاش را میدهد! این بهترین پاداش و تمجید ممکن برای ما بود.
علاوه بر کار فوقالعاده طراح تولیدتان، شما یک فیلمبردار درجه یک به نام آدریان تیجیدو دارید. من عاشق تصویربرداری این فیلم هستم. هم فیلمبرداری ۳۵ میلیمتری و هم سوپر ۸. چطور با او ارتباط برقرار کردید و بعد برای فرمت تصویربرداری فیلم برنامهریزی کردید؟
قواعد زبان تصویر خیلی زود تعیین شد. برای من واضح بود که باید با ۳۵ میلیمتری تصویر بگیرم تا بتوانیم بافت زمان را بدون نیاز به هرگونه دخالت دیجیتال ارائه دهیم. و سوپر ۸ فقط انعکاسی از تعداد بسیار زیاد فیلمهای سوپر ۸ _ فیلمهای خانوادگی – از دهه ۱۹۷۰ بود. در آن زمان دیدن خانوادهها که با سوپر ۸ فیلمبرداری میکردند بسیار رایج بود. آن دورهای بود که من بهعنوان یک نوجوان ۱۴ ساله شروع به فیلمبرداری کردم یک دوربین سوپر ۸ داشتم و شروع به کار با آن کردم. بنابراین ایده ادغام وترکیب سوپر ۸ این بود که بیواسطه و زنده دلی آن خانواده را نشان دهیم. و البته این را بگویم آدریان خیلی دیر وارد پروژه شد. چون ما با یک فیلمبردار (مدیر فیلمبرداری) که درنهایت مشکل شخصی داشت و نمیتوانست فیلم را ادامه بدهد، همکاری را آغاز کردیم. آدریان کسی بود که همیشه او را تحسین میکردم و بعد با سخاوت ایده ۳۵ میلیمتری و ترکیب آن با سوپر ۸ را پذیرفت. و سه هفته بعد از فیلمبرداری به پروژه پیوست و شروع به کار کردیم. کار او فوقالعاده است چون ما در فیلم کارهایی انجام دادیم که واقعا جسورانه بود. او یک همکار بسیار خلاق و هنرمند است. من به کمک هنر تصویربرداری او موفق میشدم تا زیرمتنهای عاطفی فیلم را برای مخاطب بازنمایی کنم در غیراینصورت غیرممکن بود.
من فکر میکنم که یک روایت در درجه اول باید در جبهه دراماتیک قوی باشد. اما در درجه دوم لایه دیگری هم وجود دارد که در سینما بسیار مهم است و آن لایه حسی است. این چیزی است که نمیبینید اما احساس میکنید و باید عناصری به فیلم اضافه شود تا لایه احساسی را تقویت کند و به شما اجازه میدهد به فیلم واکنش احساسی نشان دهید.
اولین فیلمی که من از شما دیدم ایستگاه مرکزی بود. من واقعا این فیلم را دوست داشتم. فرناندا مونتهنگرو نقش اصلی را بازی میکند و آن سال در اسکار وقتی گوئینت پالترو برای شکسپیر عاشق برنده شد حقش را خوردند. باید مونتهنگرو برنده میشد. در این فیلم جدید دخترش فرناندا تورس نقش اصلی داستان را بازی میکند و بعد در ادامه داستان، مادر او را میآورید. بهنظر میرسد که شما در طول سالها با هر دوی آنها به طور گستردهای کار کردهاید. چه شباهتها و تفاوتهایی بین این دو میبینید؟
خب، این یک فیلم درباره خانواده است که توسط یک خانواده سینمایی ساخته شده است. فرناندا تورس و من سه بار همکاری کردهایم؛ فرناندو مونتهنگرو و من حالا با احتساب این فیلم دو بار همکاری کردهایم. و ما همچنین کارهای مستند انجام دادیم که او صداگذاریهای فوقالعادهای انجام داد. بنابراین ما در طول سالها خیلی به هم نزدیک بودیم. و آنچه فرناندو مونتنهگرو برای ایستگاه مرکزی انجام داد واقعا آن فیلم را ارتقا داد. همه ما باید بهتر از آنچه که بودیم میشدیم. و فکر میکنم فرناندا تورس دقیقا همین کار را در هنوز اینجا هستم انجام داد. من طرفدار بزرگ تارکوفسکی هستم. و او میگوید که سینما برای او واقعا زمانی اتفاق میافتد که همه کسانی که فیلم را میسازند در رگ مرکزی فیلم هستند. بنابراین شما باید آن را پیدا کنید اما واقعیت این است که تنها بازیگران میتوانند واقعا آن رگ را بزرگتر کنند و ارتقا بدهند. و فرناندا مونتهنگرو این کار را در ایستگاه مرکزی انجام داد و فرناندا تورس همان امکان را در من هنوز اینجا هستم به ما عطا کرد.
خیلی. و او تنها بازیگر قوی هنوز اینجا هستم نیست. همه واقعا عالی هستند. من بسیار تحتتأثیر قرار گرفتم که چطور بچه ها را کارگردانی کردید. شما این کار را قبلا در ایستگاه مرکزی انجام دادید.در مورد این فیلم چگونه آن ها را انتخاب کردید؟ همه آنها شگفتانگیز هستند.
جالب است که ما تقریبا یکسال را صرف انتخاب بچهها کردیم و درنهایت آنها را بسیار نزدیک به جایی که بودیم پیدا کردیم. مارسلو جوان در ساحل انتخاب شد. او یک روز درست در مقابل محل خانهای که در آن تمرین میکردیم دیدیم و مسئول انتخاب بازیگران او را انتخاب کرد و او به قول من همان هوش و همان شادابیای را داشت که مارسلو داشت و من در کودکی او را دیده بودم. در بازی بسیار ماهر بود. مثل یک بچه دوره رنسانس بود و آیفون نداشت. همین نکته خودش چقدر عالی و منحصربهفرد است؟ و همینطور برای دختر کوچک.
کاری که ما انجام دادیم این بود که سه یا چهار هفته قبل فیلمبرداری خانواده را جمع کردیم و در آن خانهای که در قلب فیلم است، تقریبا مانند یک خانواده زندگی کردیم. ما در آن خانه آشپزی کردیم. صحنههایی را که قبل از شروع فیلمبرداری اتفاق میافتاد، بداههپردازی میکردیم و بهتدریج رابطه در آن خانواده با گذر زمان و تبادل دایمیای که داشتند عمیق و محکم شد.
منبع hammertonail