درونمایه، یک میل، یک نیاز اساسی انسانی است که در اعماق متن دراماتیک جاری میشود و عامل ایجاد پیوند درونی تماشاگر با اثر است. و درونمایه زیبا صدایم کن، بهعنوان یکی از موفقترین فیلمهای اجتماعی امسال، نیاز بنیادین و مفغول مانده گفتوگوست. فیلمی که حتی نامش هم با بهرهگیری از فعل «صدا کردن» تداعیکننده آغاز گفتوگویی شفابخش است.
پدر مبتلا به اسکیزوفرنی، در تلاش است تا به شیوه گفتوگو و ارتباط، پس از 9 سال، رضایت روانپزشک برای تأیید بهبود و مرخصشدن از آسایشگاه را جلب کند. عدم موفقیت او، و پس از آن رفتار مکانیکی و خالی از احساس پرسنل آسایشگاه روانی با بیماران را میتوان نخستین اشاره انتقادی فیلم به یک پدیده اجتماعی دانست؛ پدیدهای به نام مؤسسهزدگی یا بیمارستانزدگی. در میانههای دهه ۱۹۶۰ ویلیام گلاسر، روانپزشک آمریکایی طی پژوهشهایی دریافت که اگر شرایط بیماران روانی را تغییر دهند و با آنها انسانیتر برخورد کنند، تشخیص آنان و انگ بیمار بودن درون پرانتز قرار داده شود و روابط ناظمان بیمارستان و سلسله مراتب قدرت در آن بهبود یابد و بیماران از آزادی و امکان برقراری روابط انسانی بیشتری برخوردار شوند، نتیجه شگفتانگیز است. بسیاری از بیماران که ارتباط با آنها غیرممکن شده و کنترل کردنشان فقط از طریق تزریق دارو و نگهداری در اتاقهای ایزوله ممکن بود، شروع به برقراری ارتباط کردند و بهبود یافتند و از بیمارستان آزاد شدند.
پس از اینکه درخواست مرخصی خسرو از سوی روانپزشک بیمارستان رد میشود، او که مرور عکسهای خانوادگی و حسرت دیدار دخترش، طاقتش را طاق کرده، باز هم برای رسیدن به هدفش از گفتوگو استفاده میکند؛ این بار با خانم آژیر مددکار مهربان. خسرو با تمام توان میکوشد تا خانم آژیر را راضی کند برای یک روز، روز تولد دخترش، برود و شب دوباره بازگردد و تنها اوست که با همدلی، احساس خسرو را درک میکند و مسیر زندگی او و دخترش را به سوی همراهی و یکدلی تغییر میدهد.
زیبا هم تا جای ممکن، با گفتوگو موانع را از سر راهش برمیدارد. از جمله وقتیکه برای دریافت حکم رشد، به قاضی مراجعه میکند و با تردید او روبهرو میشود، به وسیله همین مهارت موفق میشود قاضی را به امضای حکمش راضی کند.
رابطه پدر و دختر را نیز -که هر دو شخصیتهای ترومایی هستند- با تمام تلخیها و دشواریهایش، گفتوگو به جریان میاندازد و گرم میکند. گاهی با کلام، گاهی با سکوت، گاهی با بغض و گاهی با نگاه. در دفتر مدرسه خسرو از رابطه ناموفق خودش و همسرش هم با اشاره به جای خالی گفتوگو در آن یاد میکند و به زیبا میگوید: مامانت همیشه حرفهاش رو غیرمستقیم میزد. باید خودت میفهمیدی.
فیلمنامه حتی آنجا که به انتقادات اجتماعی میپردازد و با مخاطبش همدل و همکلام میشود نیز از این عنصر غافل نشده است و ناهنجاری را حاصل غیاب گفتمان میداند. پیروز، کارفرمای سودازده و منفعتطلب زیبا در باشگاه تنیس، صدای او را نمیشنود و در پاسخ تقاضایش برای دریافت حقوق، میگوید همینکه اینجا با سبک زندگی طبقه مرفه آشنا شدهای کافی است!
نماینده مهندس نیز به جای گفتوگو با زیبا و شنیدن درخواست او، مدام مشغول خودنمایی و منتگذاردن است و سرانجام هم برگه قولنامه او را پاره میکند. در نمایش سیاست فرهنگی «گشت ارشاد» ارشادی که اساسا بر مبنای کلام است، گفتوگویی صورت نمیگیرد. دختران جوان فریاد میکشند که چیزی بگویند اما گوشهای مأمور بسته است و بیذرهای توجه، مدام حرف خودش را تکرار میکند. خلیل، برادر خسرو و عموی زیبا که از وضعیت خسرو بهره برده و مالش را تصاحب کرده هم گویی ناشنواست و بیآنکه درکی از وضعیت زیبا و خواستههایش داشته باشد، با او مخالفت کرده و حاضر نشده حکم رشدش را امضا کند. مدیر و معلمهای مدرسه بهجای گفتوگو و مشورت با زیبا، متحجرانه با پدرش بهعنوان یک بیماری روانی خطرناک برخورد، و مسئولان آسایشگاه را برای بردن خسرو خبر میکنند.
زیبا صدایم کن، نهاد انسانی سودازدهای را به تصویر کشیده که سلامتترین فرد آن خسرو است. مردی که با وجود گذشته دردناک و مرارتهای بسیار، در پی جبران و بازسازی زندگی خود و یگانه دخترش است. به دشواری خود را به او میرساند و اگرچه مورد سرزنش و خشم و بیاعتناییاش قرار میگیرد، ناامید نمیشود. او میفهمد که فریاد دخترش از سر رنج و بیپناهی است، نه نفرت و بدخواهی. زیبا آنچه در دل دارد را به پدر میگوید. گاهی حتی تحقیرآمیز و عتابآلود میگوید و او را نحس مینامد اما پدر عاشق و مصمم به جبران، به هر ترتیب راهی برای گفتو گو باز میکند. پاندول ساعت مدرسه را تعمیر میکند. با تهدید، حقوق معوق زیبا را از کارفرمایش میگیرد. به نماینده مرد خیر طعنه میزند و اقتدار پوشالی او را به سخره میگیرد: «نیوتن هم سه تا قانون داشت، آقای معلمی چندتا داره؟» او تمام روز پابهپای دخترش راه میرود تا با او حرف بزند و از او بشنود و بفهمد و برای این کار از هیچ فرصتی دریغ نمیکند؛ حتی بستن بند کفش دختر هفده سالهاش در خیابان. مگر نه اینکه آنچه کار خسرو را به بیمارستان روانی کشانده، نبود سخن و همسخن بوده است؟ «ده سال اولین نفری که چهل متر بالاتر طلوع خورشید رو میدید من بودم، تک و تنها». سرانجام، تلاش خسرو برای ایجاد گفتوگو و پیوند با زیبا، از دویدن مدام پشت سر او، به گفتوگو و پیوند دو نگاه میرسد. نگاه مهربان و رضایتمند خسرو و نگاه پرمهر و نگران زیبا، هنگامیکه در آمبولانس به سمت آسایشگاه میروند.
وقتی که خسرو و زیبا به سوی طلافروشی میروند تا گردنبند قدیمی مادر زیبا را برای تهیه ودیعه خانه بفروشند، زیبا پدر را از انجام این کار منع میکند و او در پاسخ میگوید: «این چسب برای این زخم خوبه». گفتوگو هم مثل همان گردنبند، مرهمی است که میتواند استیصال و فرسودگی و فاصله بین نسلی امروز را درمان کند، اگر کسی قدم پیش بگذارد.