استیون سودربرگ و دیوید کپ ایده بسیار عجیب و غریبی برای فیلم بعدی خود داشتند. سودربرگ میگوید: «من و دیوید دراینباره صحبت کردیم که اگر جرج و مارتا جاسوس باشند چه میشود، قصد ما ساخت نسخه جاسوسبازی چه کسی از ویرجینیا ولف میترسد بود.»
نتیجه این هماندیشی شد کیف سیاه، فیلمی هیجانانگیز،جذاب و تریلری سراسر غافلگیرکننده. میتوان گفت این فیلم سرزندهترین کار سودربرگ بعد از فیلم جرج کلونی و جنیفر لوپز در خارج از دید است. اینبار مایکل فاسبندر و کیت بلانشت هستند که در نقش جرج وودهاوس و کاترین سنت جین، دو مأمور اطلاعاتی، بارقههای عشقشان میدرخشد. زمانیکه جرج متوجه می شود یکی از همکارانشان خائن است ازدواج این دو به خطر میافتد. پیچش داستانی اینجاست که کاترین نیز یکی از مظنونین اصلی جرج است.
جرج برای شناسایی خائن دو مهمانی شام در خانه مجللش در لندن برای چهار مأمور ترتیب میدهد، بین هر وعده پذیرایی او با سرازیر کردن تهدیدها و اتهامات، فضایی نفسگیر را خلق میکند. هر دو سکانس مهمانی شاهکارهایی در ریتم، کارگردانی صحنه و ایجاد فضای تعلیق است. اینها همان سکانسهایی است که وقتی کپ فیلمنامه را به سودربرگ داد، او را بیش از پیش از این فیلم ترساند. سودربرگ در تلاش بود تا سازوکاری بچیند که آن صحنهها را از نظر بصری پویا و جذاب کند. وسوسه حل این معما چنان زیاد بود که نتوانست از آن چشم پوشی کند.
بلانشت درباره سودربرگ میگوید: «استیون در هر پروژهای که در دست میگیرد، دوست دارد که خودش را درگیر مشکلی حل نشدنی کند. او عاشق ساخت چیزهایی است که او را میترساند.» در یک گفتوگوی مفصل پیش از اکران اثر پرستاره کیف سیاه سودربرگ تصدیق کرد آنچه اکنون او را میترساند تماشاچیان هستند. آنها مدام اصرار دارند که کاری هوشمندانه و منحصربهفرد ببیند اما وقتی چنین اثری واقعا به آنها ارائه میشود، این امکان هست که حتی به سینما نیایند.
کیت بلانشت میگوید که شما سر صحنه به همه گفتید که «این یک فیلم سینمایی نیست، یک فیلم است.» منظورتان از این حرف چیست؟
این یک حس است، میدانید؟ درواقع میگوید که میخواهید مخاطب چه درکی از فیلم داشته باشد. برای من وقتی میگویم این فیلم است، نه یک فیلم سینمایی، بر سطح مشخصی از سرگرمی و لحنی که سنگین و هنری نیست، دلالت دارد. میشد نسخه کاملا متفاوتی از این فیلم ساخت. نسخهای که زرق و برق کمتری داشته باشد، سختتر باشد و حال و هوای سرگرمکنندگی کمتری داشته باشد. و این دقیقا چیزی بود که نمیخواستم. نظر ما این بود که این یک فیلم هالیوودی به تمام معناست و باید سراغ ستارههای سینما میرفتیم و کاری میکردیم که عالی بهنظر برسند.
این دیدگاه چه تأثیری بر ظاهر فیلم گذاشت؟ آیا از رنگهای خاصی اجتناب کردید؟ بهنظر میرسد بیشتر نورپردازی کهربایی است.
خیلی سراغ رنگ قرمز نرفتم. میخواستم بازیگران فوقالعاده بهنظر برسند و حس گرمی و دلپذیربودن را با رنگ ایجاد کنم. رنگ کهربایی در درجه اول جلوهای زیبا به بازیگران میدهد. برای اولین صحنه میز شام، هدفم این بود که تقابلی میان ظاهر زیبا و نیت شیطانی پشت آن شام خلق کنم. همانطور که میدانید، از نظر من تضاد باید بسیار جذاب باشد؛ مثل یک تابلو نقاشی دلربا که هدفی شوم در پس آن نهفته است. میز شام دوم در انتهای فیلم فریبندگی کمتری دارد و بیشتر حال و هوای بازجویی دارد. آن نور بالای سر میز را داریم که به نوعی چشم آنها را میزند. همین حس کاملا متفاوتی را بهوجود آورده و فضا سرد و بیروحتر شده است.
در رابطه با دو صحنه مهمانی شام که در اولی مایکل فاسبندر سعی در پیدا کردن جاسوس دارد و در دومی خیانتکار را رسوا میکند، فیلمبرداری کدامیک سختتر بود؟
آن دو صحنه از آنهایی بودند که من را ترساند. این کابوس هر کارگردانی است؛ یعنی صحنه میز شام. درحدی که هیچکسی دوست ندارد آن را کارگردانی کند.
چرا این دست صحنهها ترسناک هستند؟
چون میتوانند فوقالعاده منفعل و راکد بشوند. در این میان مسئله پیوستگی و همخوانی نیز مطرح است. این صحنه گواهی بر مهارت دیوید بهعنوان یک نویسنده است که میتواند داستان را به شکلی بنا کند که دو صحنه اینچنینی داشته باشید و همان دو صحنه تبدیل به نقاط قوت فیلم بشوند. کلاسهای فیلمنامهنویسی به شما میگویند که در درجه اول سراغ آن نروید، مخصوصا آنهم دوبار. اما دیوید سینما را خوب میشناسد و میداند که چطور قواعد را زیرپا بگذارد. زمانیکه در حال کار روی فیلم حضور بودیم به من گفته بود که مشغول کار روی این فیلمنامه است و از او پرسیدم که کار فیلمنامه کیف سیاه چطور پیش میرود و او گفت: «عالی. تازه یک صحنه ۱۲ صفحهای از میزشام نوشتم.» و من گفتم: «خدا به کسی که میخواهد آن را کارگردانی کند، رحم کند!»
باتوجه به اینکه فیلم کیف سیاه تنها ۹۳ دقیقه است خیلی حرفهای است. اخیرا فیلمهایی که تماشا میکنیم خیلی طولانی هستند.
فیلمنامه طولانی نبود، یک چیزی حدود ۱۰۶ صفحه بود. فیلمنامه از اساس به گونهای طراحی شده بود که خیلی سریع و چشمنواز باشد. کلا این روزها علاقهمند به ساخت فیلمهای کوتاهتر هستم. حضور ۸۵ دقیقه و کیمی هم حدود ۹۰ دقیقه بود. هدف شناسایی و حذف اضافات در مرحله فیلمنامه است و به این ترتیب در زمان و پول صرفهجویی میشود. اگر در این مرحله سختگیر باشید نتیجه خوبی میگیرید. البته گاهی با واکنش تماشاچیان غافلگیر میشوید اینکه مثلا چه چیزی را متوجه میشوند یا متوجه نمیشوند، نیاز میشود که برگردید و چیزهایی را دوباره اصلاح کنید. من همیشه بودجهای را برای فیلمبرداری دوباره اختصاص میدهم چرا که انتظار دارم - بهخصوص در فیلمی چون بلک بگ که نحوه افشای اطلاعات بسیار مهم است - برخی چیزها شفاف سازی شوند.
آیا فیلمبرداری مجدد زیادی انجام دادید؟
فقط حدود دو روز. کلا خیلی زیاد نبود. اما برنامه کاری مایکل بههم ریخته بود چرا که او سر سریال سازمان بود. فقط یک کار کوچک با مایکل داشتم. کار دو ساعت بود اما مجبور شدم سه ماه صبر کنم تا او بتواند سر کار حاضر بشود. همه کارهای دیگر تمام شده بود اما نیاز بود که این کار کوچک انجام شود.
فیلمهای جاسوسی از جمله ژانرهای اولیه و قدیمی هستد. چه چیزی به این داستان جذابیت میبخشد.
دیوید راهی پیدا کرد تا ایده آن را بروز و تازه نگهدارد. او تمرکزش را بر شخصیتپردازی عمیق گذاشت و مسیر متفاوتی را در پیش گرفت بهجای اینکه آن را تبدیل به یک اکشن پررنگ و لعاب کند. کار او از نظر احساسی و روانشناختی پرمایه است. هنر داشتن یک داستان خوب این است که از مسیری به نتیجه برسید که در عین غافلگیرکننده بود، اجتنابناپذیر هم باشد. کار سختی است. گاهی اوقات میتوانید مردم را غافلگیر کنید اما ممکن است آن حس درست را نداشته باشد یا اتفاقی طبیعی بهنظر نرسد. اما اگر زیادی همهچیز سرراست باشد، تماشاچیان نه غافلگیر میشوند و نه رضایت آنها را خواهید داشت، درست است؟
صحنه کلیدی ما و جاییکه ورق برمیگردد صحنهای است که کاترین به خانه برمیگردد، به تخت میآید و مایکل به سمت او میچرخد و میگوید: «فکر کنم برام تله گذاشتن.» و او جواب میدهد «فکر کنم برای منم همینطور.» و در اصل این صحنه نقطه اتکایی برای کل طرح داستانی و برای خود شخصیتها شد، چرا که در آن صحنه است که شما به نوعی نگران به خطر افتادن این ازدواج میشوید. و دقیقا در همین نقطه است که آنها مصمم میشوند تا به اعتماد و صمیمت بین خودشان پایبند بمانند و این راز را حل کنند. معمول نیست فیلمی درباره ازدواج ببینیم که موضوع بر سر خیانت نباشد. و این ایده را دوست دارم که همکارانشان از اینکه میبینند آنها ازدواج خوبی دارند آزرده خاطر هستند.
درنتیجه علیرغم اینکه آن دو در محیط کاری پرخدعه و نیرنگ کار میکنند رابطه سالمی دارند، درست است؟
با توجه به شرایط، بله همینطور است. جالب است که وقتی با افرادی که در جامعه اطلاعاتی کار میکنند صحبت کردیم متوجه شدیم که روابط عاطفی همکاران در این حرفه بسیار رایج است. ماهیت محرمانه بودن این شغلها را کسانیکه در این حرفه نیستند درک نمیکنند. قابل درک است که چرا جاسوسها باهم وارد روابط عاطفی میشوند چرا که چه کسی میتواند آنها را تحمل کند؟ بنابراین بخش منابع انسانی این کارها واقعا شرایط عجیب و غریبی دارند.
مایکل فاسبندر عینک میزند. آیا این ادای دینی به هری پالمر است؟ همچنین نام او جرج است، آیا این اسم اشارهای است به جرج اسمایلی یا جرج در چه کسی از ویرجینیا وولف میترسد؟
بله. عینک را در فیلمنامه داشتیم، از آنطرف من و دیوید از طرفداران بزرگ فیلمهای مایکل کین هستیم و دو فیلم اولش از نظر قد و اندازه و دغدغهها خیلی به کار ما شباهت داشت. و نام جرج قطعا ارجاعی به فیلم ویرجینیا ولف است.
البته به جرج اسمایلی هم اشاره دارد. نمیدانم دیوید هم به آن فکر کرده بود یا نه، اما من واقعا عاشق جان لوکاره و جاسوسبازیهای واقعگرایانه هستم. بهخصوص اینکه در دهه اخیر بهدلیل پیشرفت تکنولوژی ماهیت حرفه دستخوش تغییر شده است. دیگر در آن دنیایی زندگی نمیکنیم که میتوانستید چندین هویت داشته باشید و با سه پاسپورت متفاوت که در گاوصندوقتان دارید بتوانید مسافرت کنید. بیومتریک چنین امکانی را به شما نمیدهد. الان همهچیز به منابع انسانی برمیگردد؛ صرف زمان و پیدا کردن افراد و عملکردی بسیار بسیار حرفهای تا آنها را تبدیل به منابع اطلاعاتی خود کنند.
نکته جالب توجه برای من در کیف سیاه جریان داستان در یک سازمان اطلاعاتی است، جاییکه انتظار میرود توسط افراد مقبولی اداره شود اما مملو از کشمشها و اختلافات داخلی است.
آدمها همان آدمها هستند. شاید پیشفرضی درباره این نهادها داشته باشید، اما آنها درست مثل بچه دبیرستانیها عمل میکنند. درگیر همان رقابتهای کوچک و کینهها هستند. وقتی سالها پیش خیابان کی را برای اچ بی او میساختیم این واقعیت درباره واشنگتن برای من روشن شد.
باتوجه به تجربه ساخت خیابان کی و شناخت عملکرد واشنگتن، شرایط کنونی سیاست تحت حاکمیت ترامپ را چطور میبینی؟
خدایا، در مقایسه حالا دوران جرج دبلیو دوران طلایی بهنظر میآید! کی فکرش را میکرد که روزی آرزو کنیم کاش همه چیز به همان سادگی بود؟ واقعا آدم به این فکر میکند که آیا این یک استعاره مرده است. واقعا چه چیزی میخواهیم بسازیم که از این واقعیت دیوانهوار پیشی بگیرد؟ آنچه واقعا شاهدش هستیم واقعا دیوانگی است.
گمان نمیکنم درحال حاضر کاری سیاسی بسازم. بهنظرم فارغ از اینکه چه کسی بر سر قدرت است باید بر روی داستانهایی تمرکز کنید که دائمی و موضوع صحبت همیشگی هستند. نمیخواهید خودتان را در شرایطی ببینید که خطر تاریخ مصرف داشتن اثری را به جان بخرید و بهجای اینکه جاودان باشد در عرض چند ماه به فراموشی سپرده شود. ترافیک بهدلیل اینکه هیچ وقت موضوعش از رده خارج نمیشود همیشه به روز است. شما میتوانید این فیلم را هر پنج سال یکبار با شخصیتها و دولتهای متفاوت بسازید، و بازهم موضوعیت داشته باشد. اما درحال حاضر زمان عجیبی برای ساخت فیلمی درباره رئیس جمهور است. اگر کسی من را وادار کند که اکنون فیلمی درباره رئیس جمهور آمریکا بسازم اصلا نمیدانم که چطور باید به آن نزدیک بشوم.
منظورتان این است که صرفا میخواهید از ساخت فیلم درباره ترامپ پرهیز کنید یا در کل از هر رئیس جمهوری؟
ریاست جمهوری. بهنظرم بستگی به این دارد که آیا یک درام، کمدی یا تریلر باشد. اما اکنون به جایی رسیدهایم که درک ما از این مقام دستخوش تغییر شده است. باید از خودمان بپرسیم که آیا عبارات کلیشهای آدم خوب و آدم بد همچنان مصداق واقعی دارند. اکنون کسی را در آن مقام داریم که رفتارهای او با تعریف ما از شرور در سینما همخوانی دارد، درست است؟ بههرحال مردم زیادی به او رأی دادهاند. شما را به این فکر میاندازد که شاید درک من درست نبوده است. آیا مردم بهدلیل طرفداری از آدم بد به سینما میآیند و ما تاکنون وانمود میکردیم که اینگونه نیست؟ اما نگرانکنندهترین چیز این است که: اگر بچه دارید چطور میخواهید بگویید که چگونه رفتار کند؟ چطور میخواهید به او بفهمانید که چه رفتاری درست و چه رفتاری غلط است آنهم با وجود اتفاقاتی که در کاخ سفید میافتد و برخلاف این آموزشهاست؟
گفته میشود که بودجه کیف سیاه ۵۰ میلیون دلار است. بهنظر میرسد که استودیوها دیگر تمایلی به ساخت فیلمهای با بودجه متوسط را ندارند. آیا ساخت و اکران آنها کار سختی است؟
به آثار با بودجه متوسط، منطقه مرده میگویند، فیلمهای با بودجه متوسط برای بزرگسالان است. دیگر کسی در این عرصه فعال نیست. و من باید از فوکوس (پخشکننده فیلم) برای حمایتش تشکر کنم. حرفه من بر اساس ساخت این دست فیلمها بنا شده است. دوست دارم این فیلم موفق شود نه فقط بهخاطر خودم بلکه بهخاطر فرد بعدی که بخواهد کارهایی از این دست بسازد. نمیخواهم مثالی بشوم برای اینکه چرا باید از ساخت این نوع فیلمها دست کشید. از نظر خودم همهچیز را درست انجام دادیم. عناصر تبلیغاتی قوی هستند. نمایشهای امتحانی فیلم موفق بودند. سؤالی که مطرح میشود این است که آیا میتوانیم مردم را از روی مبلهایشان بلند کنیم و به سینما بکشانیم؟
آیا ساخت این فیلم برای شرکتهای پخش آنلاینی چون نتفلیکس یا آمازون راحتتر نبود؟ بدین شکل فیلم براساس موفقیت یا شکست در گیشه فروش قضاوت نمیشد.
تنها شرکتهاییکه برای ساخت فیلم ابراز علاقه کردند شرکتهای سینمایی بودند. هیچکدام از استریمرها تمایلی به ساخت آن نداشتند، که به نوعی غافلگیرکننده هم بود. با ساخت فیلمهایی از این دست و اختصاص منابعی وسیع برای اکران گسترده مثل شنا کردن در خلاف جهت آب است. از نظر تئوری این دست از فیلمها از آنهایی هستند که میانسالان همیشه گلایه دارند که چرا دیگر ساخته نمیشوند. اما باید دید که آیا واقعا به سینما میآیند و از آن حمایت میکنند؟
اگر کیف سیاه موفق نشود آیا در رویکردتان نسبت به کسبوکار سینمایی تجدیدنظر خواهید کرد؟
بله. اشکالی ندارد اگر اشتباه کنیم. اما نباید آن را دوباره و دوباره تکرار کنیم. پس اگر فیلم موفقیتآمیز نباشد برای ساخت فیلم دیگری برای آن دست از مخاطبان عجله نخواهم کرد. باید گزینههای پیشرو در آینده را بررسی کنیم و ببینم که آیا بین سلیقه من و آنچه مردم تمایل به دیدنش دارند نقطه اشتراکی وجود دارد. مثل یک بازی دائمی است؛ تو دوست داری مردم کارهایت را ببینند. نکته کلیدی این است که مقیاس پروژه را در حدی کنترلشده نگهداری تا اگر به آن سمت و سویی که دلت میخواست نرفت نتیجه آن فاجعهآمیز نشود. بهتازگی فیلمبرداری «کریستوفرز» را بهپایان رساندهام. نمیدانم کار بعدیم چیست. بستگی دارد.
آیا به ساخت فیلمهای فرنچایز فکر کردهاید، درآنصورت این آزادی مالی و آزادی عمل را خواهید داشت تا پروژههای غیرتجاری خودتان را بسازید. آیا برای ساخت چنین فیلمهایی به شما پیشنهاد میدهند؟
نه، برای همچین کارهایی من را درنظر نمیگیرند. از طرفی گمان نمیکنم که هالیوود به این شکل کار کند. بهنظرم این تفکر مردم است. من براساس آنچه من را به هیجان میآورد و کمی هم میترساند تصمیم میگیرم. هیچ قانونی درباره اینکه چه چیزی میسازم یا نمیسازم ندارم. بهجز یک چیز؛ وسترن نمیسازم.
چرا وسترن نمیسازید؟
چون از اسبها میترسم.
منبع: ورایتی