تأثیرگذاری اسفند نه از حضور یک درام پخته، بلکه نشئت گرفته از دلایل فنی و حتی فرامتنی است. دلایل فنی همچون کارگردانی و بازیگری و دلایل فرامتنی مانند عواطف میهندوستانه به خاطر حضور قهرمانی واقعی (و نه زاده تخیل) است. پای فیلمنامه اسفند در جاهایی مانند عدم انسجام در پیوند موقعیتها میلنگد؛ که البته تا حد زیادی قابل توجیه است. زیرا نویسنده یک بازه زمانی یکساله -که طی آن شهید علی هاشمی در تدارک عملیات خیبر بوده است- را روایت کرده و بدیهی است اجبار به وفاداری به واقعیت دستوپای هر نویسندهای را میبندد اما اشتباهات -یا به بیان درستتر- بیتجربگیهایی، این عدم انسجام روایی را مضاعف کرده است. مهمترین آنها ناتوانی نویسنده از پیدا نکردن یک الگو برای روایت قصه است. به عنوان نمونه، نویسنده برنامه مشخصی برای معرفی قهرمان و تعریف خواسته او نداشته است. احتمالا نویسنده به دلیل شناخت کافی خود از شهید سیدعلی هاشمی، لحظهای گمان نکرده که ممکن است مخاطبان این شناخت را نداشته باشند! درنتیجه ما نه هیچوقت نسبت و جایگاه قهرمان را در قیاس با سایر شخصیتها به درک درستی میرسیم و نه در پیرنگ حادثه محرکی درخور طراحی میشود؛ لازم به توضیح بیشتر است.
در آغاز از دید قهرمان شاهد شکست غمانگیز رزمندگان ایرانی در عملیات مقدماتی والفجر هستیم و توضیح داده میشود مدتهاست که طرف ایرانی تمام عملیاتهایش در روی زمین با شکستهای تلخی مواجه میشود. حال در این شرایط ایدهای جسورانه به سراغ علی هاشمی میآید: میتوان از غفلت دشمن در نظارت بر تالاب مرموز هورالعظیم بهره برد و آتشی به پا کرد!
قهرمان چگونه به این ایده میرسد؟
در سکانسی علی هاشمی شاهد عبور بلمهای کاروان عروسی روی تالاب است و نکته متعجبکننده برای او آنجاست که شرکتکنندگان بدون هیچ نگرانی از خطرات جنگ در حال شادی و جشن هستند. این آسودگی خیال از آن جهت است که نیزارهای هور چنان سد دفاعی محکمی در برابر تجاوز بیگانه است که هیچ یک از دو طرف جنگ به فکرشان هم نرسیده میتوان از این راه به جبهه مقابل نفوذ کرد. پس طبق نظر قهرمان، میتوان با استفاده از این غفلت، ضربه مرگباری را بر خصم عراقی وارد آورد. اما چرا این مکاشفه علی هاشمی آن تأثیرگذاری لازم را ندارد؟ زیرا همیشه جرقه ذهنی قهرمان در توضیح برای دیگران باید همزمان بهوسیله عناصر درام و سبک، از صحنهها و سکانسهای قبل و بعدش مجزا شود. یک صحنه یا سکانس کاملا برجسته که مخاطب در آن اهمیت مکاشفه و تصمیم قهرمان را درک کند. اما نویسنده این سکانس کلیدی - که توضیح دادن این ایده برای محسن رضایی است - را حذف کرده است. به چه علت؟ زیرا تصمیم او بر این بوده که با آن پرولوگ آغازین (جاییکه فرمانده جنوب، هاشمی را به اتهام خیانت بازداشت میکند) بتواند علامت سؤال و معما بسازد. هرچند که این تمهید در جای خود تا حدی تأثیرگذار است اما در تمام آفرینشهای دراماتیک همیشه یک قرص آبی و قرمز، یک انتخاب و یک دوراهی وجود دارد که گزینش هر کدام میتواند سرنوشت داستان را زیرورو کند. نویسنده اسفند در این انتخاب خاص منفعت آنی را به یک مصلحت حیاتی ترجیح داده است و در نتیجه مؤکد نشدن هدف قهرمان، مخاطب به جای متمرکز شدن روی این هدف، شاهد رفتوآمدهای بیحاصلی است که گاهی فراموش میکند مسئله دراماتیک فیلم چیست.
از سوی دیگر یکی از دلایل شکستهای پیاپی رزمندگان لو رفتن عملیاتهای قبلی است. قاعدتا تأکید کردن بر روی همین حفره اطلاعاتی انتظاراتی را در مخاطب به وجود میآورد. از جمله فرضیه حضور ستون پنجم دشمن در بین افراد خودی است. از اینرو ما انتظار داریم که یکی از دستوپاگیرترین موانع و دردسرهای قهرمان نیز گرفتار شدن در اتهاماتی مانند نفوذی بودن و از این دست باشد. اما تنها موقعیتی که نویسنده چیزی شبیه به این چالش میآفریند، همان دو مأمور اطلاعاتی سربههوایی هستند که به عراق میروند و چیزی شبیه فاجعه میآفرینند و حتی کوچکترین توبیخی هم نمیشوند! اتفاق بدتر این است که این سکانسها صرفا نقش تعلیقآفرینی کاذب داستان را دارند و نویسنده از آنان به عنوان یک پیرنگ فرعی بهرهبرداری نمیکند و در آخر هم -بدون هیچ تأثیری- ختم بهخیر میشود. و اتفاق بسیار بدتر این است که این سکانسها و سکانسهایی شبیه به این مرتبا تمرکز ما را بر هم میزنند. خردهداستانهایی که بهخاطر پر کردن زمان فیلم مثل چاشنیهای اضافه به پیرنگ اضافه شدهاند. اکنون میتوانیم به بحث آغاز یادداشت بازگردیم. اجبار هر فیلمنامهنویس برای وفاداری به واقعیت چالشهای جدی خود را - از جمله کم بودن ملات داستانی - در بر خواهد داشت. راه حل چیست؟
بدیهی است که هر متن، راه حل خود را دارد اما فیلمنامهنویس اسفند میتوانست برای نجات پیرنگ از پراکندگیهای موضوعی، نگاهی جدیتر به درون قهرمان داشته باشد و به جای این همه رویدادهای منفصل که در آن یک سال به وقوع پیوسته، درام را به جزییاتی انسانی پیوند بزند. جزئیاتی مثل ایده درخشان بردن فرماندهان جنگ به تالاب در نیمهشب برای متقاعد کردنشان. قبول مسئولیتی اینچنین خطرناک برای رسیدن به هدفی که قهرمان به آن ایمان دارد، خود میتوانست همه بار دراماتیک یک فیلم را بر دوش بکشد. ایدهای شبیه فیلم پرستیژ(کریستوفر نولان) که شعبدهباز برای اثبات کار خود دست به بازی مرگباری میزند. به بیانی فیلمنامه اسفند به جای تأکید بر فراهم کردن مقدمات عملیات -که تقریبا همه انرژی شخصیت معطوف آن است- میتوانست هدف قهرمانش را مجاب کردن فرماندهانی بگذارد که ایده او را یک فکر خام میدانند اما با پایمردی او، این ایده ظاهرا خام در انتها به یکی از جاهطلبانهترین موفقیتآمیزترین عملیاتهای دفاع مقدس بدل میشود.