از داستان ابتر سیامک و مژگان و رفیع میگذرم و به سمیر میپردازم. یکی از داستانهای فرعی فیلم که عشق و هویتطلبی نوجوانی را به درستی به تصویر کشیده و اینقدر جسارت داشته که آن را از دام کلیشههای عرفی حفظ کند.
جهان نوجوانی -که یکی از مهمترین مراحل رشد است- در سینمای ما بسیار مغفول مانده است. در فیلمها نوجوانان یا موجوداتی سرکش و شرورند که مهتری باید سربهراهشان کند؛ وگرنه به سزای عملشان میرسند. یا درگیر روایتهایی نخنما و منسوخ که بزرگترهای نسل پیشین، بیاندکی شناخت از تحولات چشمگیر دنیای امروز، به خورد مخاطب می دهند، میشوند. در بیسروصدا اما، نوجوان حکایت دیگری دارد. سمیر، یگانه فرزند پدر و مادری است که در تمامی ابعاد شخصیت و نقشهای مختلفشان، بازنده به شمار میروند. پدری سادهلوح و ابله و مادری سربههوا که او هم بهره چندانی از هوش نبرده است. این پدر و مادر به دلایلی که نمیدانیم چیست (احتمالا همان ناتوانی در مدیریت چند نقش)، کمترین اهمیتی برای فرزندشان قائل نیستند و حتی وقتی چندشب به خانه بازنمیگردد، نه مادر در پیاش میرود و نه پدر باخبر میشود. و این پسر نوجوان، که در اوج نیاز به توجه و محبت و هدایت است تا هویت بزرگسالیاش را شکل دهد، به لیلا پناه میبرد؛ دختری در نقش دلقک سیرک.
در دوره نوجوانی، بدن و مغز بچهها با سرعتی باورنکردنی رشد میکند و تغییرات ظاهری و پدیدآمدن خصوصیات جنسی ثانویه را به دنبال دارد. این تحولات، سیستم هورمونی را دگرگون کرده و نیاز به عشق، تمایلات جنسی و میل به وابستگی و دلبستگی به جنس مخالف در نوجوان آغاز میشود. پدیدهای که در نگاه بزرگترها کودکانه و بیمعناست و سرگرمیای زودگذر بهنظر میرسد اما واقعیت این است که نوجوانی با جستوجوی هویت و استقلال گره خورده و روابط این چنین، بخش مهمی از این سفر هستند. سفر قهرمانی که جوزف کمبل آن را بر اساس آموزههای یونگ طراحی کرده و از دیرباز، مبنای بسیاری از روایتهای دراماتیک قرار گرفته است. سمیر در مرحله سوم این سفر است، مرحله «امداد غیبی». جاییکه چیزی اشتیاق ما به ادامه سفر را برمیانگیزاند و در سینما معمولا این مرحله را با حضور یک جادوگر، معجون جادویی، فرشتهای مهربان و در اینجا یک دلقک، نشان میدهند.
سمیر، در حاشیه شهر زندگی میکند، پس به اماکن و مراکز تفریحی دسترسی چندانی ندارد. فقیر است، پس با همکلاسیهایش در مدرسهای عالی در آن سوی بهتر شهر، بُر نمیخورد و از مدرسه فرار میکند. این است که جایی جز همان حوالی بیابان خانهاش ندارد و لیلا را همانجا مییابد. لیلا آنچه سمیر در جستوجویش است را به او می دهد: زیبایی، توجه، قدرت و جرأت. پدر با یادآوری خاطره عشق بیسرانجام نوجوانی خودش تلاش میکند پسر را از ادامه این رابطه بازدارد: «الان میفهمم چه خریتی کردم. سمیر، تو مثل من نشو!»
اما سمیر مثل پدر ترسو و بیدستوپا نیست و پدر این را نمیداند. او از کیانوش - دیگر بازیگر سیرک - که لیلا را سهم خود میداند، کتک میخورد، کمرش با آتش سیگار او سوزانده میشود. کیانوش او را روبهروی تماشاگران به سیبل میبندد و به سمتش چاقو پرتاب میکند. حتی به عمد یکی از چاقوها را به دستش میزند و آن را میبرد. بارها از سیرک بیرونش میکنند اما او هربار به شیوهای دیگر بازمیگردد. به گفته لیلا، بیمزدومنت کار میکند تا نزدیک به او، کنار او بماند. حتی به خاطرش بندبازی یاد میگیرد. روی لبه پشت بام، با تمام خطراتش راه میرود و تمرین میکند. کسی در خانه صدایش را نمیشنود، گویی اصلا وجود ندارد. بنابراین به داییاش، رفیع پناه میبرد و خواستههایش را با او درمیان میگذارد. موتور، پول و هر آنچه را برای در کنار لیلا بودن نیاز دارد، از او میگیرد. سمیر، مثل پدر، که در بزرگسالی هم انتخاب عاشقانه موفقی نداشته، منفعل و درگیر عشقی یک سویه نیست. او با تلاشش، لیلا، دختر غمگین و واداده سیرک را هم به خود علاقهمند میکند و جانی دوباره به او میدهد. لیلا که به خاطر دختر بودنش از بندبازی و اصلا از بازی در سیرک منع شده «دلقک شدم که کسی نفهمه زنم یا مرد»، با آموزش به سمیر و تشویقش، از او بندباز میسازد و بخشی از رویایش را در وجود او محقق میکند: «خوبه که اجرای آخرمون بندبازی هم داشت». عشق سمیر به لیلا، او را از پدر و مادر بیکفایتش دور میکند اما باعث نزدیکتر شدن لیلا به پدرش میشود. پدری که تنها همدمش همین یک دختر است. عشق لیلا برای سمیر، همان امداد غیبیای است که در مرحله سوم از سفر هفده مرحلهای، قهرمان را به حرکت وامیدارد.
افسوس که قدر این عاشقانه نوجوانانه رویایی و دلچسب، دانسته نشد. اگر چنین بود و ملاقات سمیر با لیلا -که او را در آستانه ورود به بزرگسالی، به میان مثلث عاشقانه و میدان نبردی نابرابر کشید- به پیرنگ اصلی فیلمنامه بدل میشد و قصه عشق ناکام پدر و انفعال و ناآگاهی او در جوار این خط اصلی قرار میگرفت، فیلمنامهای مؤثر و ماندگار پدید میآمد. روایتی کمیاب در سینمای ایران که با عناصر بصری جذابش، سیرک و بیابان و دلقک در جوار شهر و زندگی روزمره، بر مرزی میان واقعیت و فانتزی بنا شده و به جای آن درونمایههای سست، مضمون لطیف پیروزی عشق بر هر بدخواهی و کینتوزی را به نمایش میگذاشت. همانگونه که آستیگمات -فیلم پیشین سازندهاش- به خوبی توانسته بود مشکلات «کسرا»، فرزند نوجوان خانواده و آینده قابل پیشبینی او را در آشفتگی زندگی پدر و مادرش نمایش دهد. اصلا بیسروصدا همان سمیر است که راهش را جدا کرد و در یکی از شبهای شلوغی که بزرگترها درگیر مثلا مصیبتهای خودساختهشان بودند و کسی حواسش به او نبود، بیسروصدا همراه با سیرکی که باید برای جستن تماشاگر سفر میکرد، رفت.