بررسی مضمون عشق نوجوانی در فیلمنامه «بی‌سروصدا»

ملاقات با دلقک

  • نویسنده : ریحانه عابدنیا
  • مترجم :
  • تعداد بازدید: 18

از داستان ابتر سیامک و مژگان و رفیع می­گذرم و به سمیر می­پردازم. یکی از داستان­های فرعی فیلم که عشق و هویت­طلبی نوجوانی را به درستی به تصویر کشیده و این‌قدر جسارت داشته که آن را از دام کلیشه‌های عرفی حفظ کند.

جهان نوجوانی -که یکی از مهم­ترین مراحل رشد است- در سینمای ما بسیار مغفول مانده است. در فیلم­ها نوجوانان یا موجوداتی سرکش و شرورند که مهتری باید سربه­راه­شان کند؛ وگرنه به سزای عمل­شان می­رسند. یا درگیر روایت­هایی نخ­نما و منسوخ که بزرگ­ترهای نسل پیشین، بی‌اندکی شناخت از تحولات چشم‌گیر دنیای امروز، به خورد مخاطب می دهند، می‌شوند. در بی­‌سروصدا اما، نوجوان حکایت دیگری دارد. سمیر، یگانه فرزند پدر و مادری است که در تمامی ابعاد شخصیت و نقش­های مختلف­شان، بازنده به شمار می­روند. پدری ساده­لوح و ابله و مادری سربه‌هوا که او هم بهره چندانی از هوش نبرده است. این پدر و مادر به دلایلی که نمی­دانیم چیست (احتمالا همان ناتوانی در مدیریت چند نقش)، کمترین اهمیتی برای فرزندشان قائل نیستند و حتی وقتی چندشب به خانه بازنمی­گردد، نه مادر در پی­اش می‌رود و نه پدر باخبر می­شود. و این پسر نوجوان، که در اوج نیاز به توجه و محبت و هدایت است تا هویت بزرگ‌سالی­اش را شکل دهد، به لیلا پناه می­برد؛ دختری در نقش دلقک سیرک.

در دوره نوجوانی، بدن و مغز بچه­ها با سرعتی باورنکردنی رشد می­کند و تغییرات ظاهری و پدیدآمدن خصوصیات جنسی ثانویه را به دنبال دارد. این تحولات، سیستم هورمونی را دگرگون کرده و نیاز به عشق، تمایلات جنسی و میل به وابستگی و دل‌بستگی به جنس مخالف در نوجوان آغاز می­شود. پدیده­ای که در نگاه بزرگ­ترها کودکانه و بی­معناست و سرگرمی­ای زودگذر به‌نظر می­رسد اما واقعیت این است که نوجوانی با جست‌وجوی هویت و استقلال گره خورده و روابط این چنین، بخش مهمی از این سفر هستند. سفر قهرمانی که جوزف کمبل آن را بر اساس آموزه­های یونگ طراحی کرده و از دیرباز، مبنای بسیاری از روایت­های دراماتیک قرار گرفته است. سمیر در مرحله سوم این سفر است، مرحله «امداد غیبی». جایی‌که چیزی اشتیاق ما به ادامه سفر را برمی­انگیزاند و در سینما معمولا این مرحله را با حضور یک جادوگر، معجون جادویی، فرشته­ای مهربان و در این‌جا یک دلقک، نشان می­دهند.

سمیر، در حاشیه شهر زندگی می­کند، پس به اماکن و مراکز تفریحی دسترسی چندانی ندارد. فقیر است، پس با هم‌کلاسی­هایش در مدرسه­ای عالی در آن سوی بهتر شهر، بُر نمی­خورد و از مدرسه فرار می­کند. این است که جایی جز همان حوالی بیابان خانه­اش ندارد و لیلا را همان­جا می­یابد. لیلا آن‌چه سمیر در جست‌وجویش است را به او می دهد: زیبایی، توجه، قدرت و جرأت. پدر با یادآوری خاطره عشق بی‌سرانجام نوجوانی خودش تلاش می­کند پسر را از ادامه این رابطه بازدارد: «الان می­فهمم چه خریتی کردم. سمیر، تو مثل من نشو!»

اما سمیر مثل پدر ترسو و بی‌دست‌وپا نیست و پدر این را نمی­داند. او از کیانوش - دیگر بازیگر سیرک - که لیلا را سهم خود می­داند، کتک می­خورد، کمرش با آتش سیگار او سوزانده می­شود. کیانوش او را روبه­روی تماشاگران به سیبل می­بندد و به سمتش چاقو پرتاب می­کند. حتی به عمد یکی از چاقوها را به دستش می­زند و آن را می­برد. بارها از سیرک بیرونش می­کنند اما او هربار به شیوه­ای دیگر بازمی­گردد. به گفته لیلا، بی­مزدومنت کار می­کند تا نزدیک به او، کنار او بماند. حتی به خاطرش بندبازی یاد می­گیرد. روی لبه پشت بام، با تمام خطراتش راه می­رود و تمرین می­کند. کسی در خانه صدایش را نمی­شنود، گویی اصلا وجود ندارد. بنابراین به دایی­اش، رفیع پناه می­برد و خواسته­هایش را با او درمیان می­گذارد. موتور، پول و هر آن­چه را برای در کنار لیلا بودن نیاز دارد، از او می­گیرد. سمیر، مثل پدر، که در بزرگ‌سالی هم انتخاب عاشقانه موفقی نداشته، منفعل و درگیر عشقی یک سویه نیست. او با تلاشش، لیلا، دختر غمگین و واداده سیرک را هم به خود علاقه­مند می­کند و جانی دوباره به او می­دهد. لیلا که به خاطر دختر بودنش از بندبازی و اصلا از بازی در سیرک منع شده «دلقک شدم که کسی نفهمه زنم یا مرد»، با آموزش به سمیر و تشویقش، از او بندباز می­سازد و بخشی از رویایش را در وجود او محقق می­کند: «خوبه که اجرای آخرمون بندبازی هم داشت». عشق سمیر به لیلا، او را از پدر و مادر بی‌کفایتش دور می­کند اما باعث نزدیک­تر شدن لیلا به پدرش می­شود. پدری که تنها هم‌دمش همین یک دختر است. عشق لیلا برای سمیر، همان امداد غیبی­ای است که در مرحله سوم از سفر هفده مرحله­ای، قهرمان را به حرکت وامی­دارد.

افسوس که قدر این عاشقانه نوجوانانه رویایی و دل‌چسب، دانسته نشد. اگر چنین بود و ملاقات سمیر با لیلا -که او را در آستانه ورود به بزرگ‌سالی، به میان مثلث عاشقانه­ و میدان نبردی نابرابر کشید- به پیرنگ اصلی فیلمنامه بدل می­شد و قصه عشق ناکام پدر و انفعال و ناآگاهی او در جوار این خط اصلی قرار می­گرفت، فیلمنامه‌ای مؤثر و ماندگار پدید می­آمد. روایتی کمیاب در سینمای ایران که با عناصر بصری جذابش، سیرک و بیابان و دلقک در جوار شهر و زندگی روزمره، بر مرزی میان واقعیت و فانتزی بنا شده و به جای آن درون‌مایه­های سست، مضمون لطیف پیروزی عشق بر هر بدخواهی و کین­توزی را به نمایش می­گذاشت. همان‌گونه که آستیگمات -فیلم پیشین سازنده‌اش- به خوبی توانسته بود مشکلات «کسرا»، فرزند نوجوان خانواده و آینده قابل پیش­بینی او را در آشفتگی زندگی پدر و مادرش نمایش دهد. اصلا بی‌سروصدا همان سمیر است که راهش را جدا کرد و در یکی از شب­های شلوغی که بزرگ­ترها درگیر مثلا مصیبت­های خودساخته­شان بودند و کسی حواسش به او نبود، بی‌سروصدا همراه با سیرکی که باید برای جستن تماشاگر سفر می­کرد، رفت.

مرجع مقاله