مقدمهچینی در فیلمنامه پایهگذار منطق تحولات درام و شخصیت است. در این بخش نویسنده باید شخصیت اصلی را با همه وجوه بیرونی (ظاهر، شغل، روابط و ...) و درونیاش (نیاز، ضعف، فقدان و ...) معرفی کند، جهان اولیه داستان را بنا کرده و به این ترتیب مجموعهای از سؤالها، انتظارها و حدسها را در ذهن تماشاگر ایجاد کند. سؤالهایی از این قبیل که چه چیزی در انتظار شخصیت است؟ نیروهای متضاد چه تهدیدی برای شخصیت دارند؟ و از همه مهمتر: شخصیت طی چه منحنی و چگونه قرار است تغییر کند؟ تماشاگر لزوما نمیداند دقیقا چه چیزی در پیش است، اما ناخودآگاه آماده یک تحول، یک کشف یا یک رویارویی جدی است که نمیتواند خارج از چارچوب منطقی باشد که در مقدمه ترسیم شده است. نکته اساسی این است که نه حادثه محرک و نه نقاط عطف بعدی نباید از بیرون تحمیل شوند، بلکه باید همچون پیامدهایی اجتنابناپذیر و محتمل، به دنبال مقدمه و به شکلی ارگانیک حاصل شوند. حتی غافلگیریها نیز باید در نظام بستهای که مقدمه ارائه میکند و از بین وقایع محتمل اتفاق بیفتد.
در درسهای پنگوئن، مقدمه با معرفی میشل بنا میشود. میشل فردی است منزوی، بیمیل به سیاست و گرفتار در جهان ذهنی خود. این ویژگیها نه تنها در گفتار، بلکه در کنشهای او نیز نمود پیدا میکند، از هراس او از صدای بمبهایی که کمونیستها در نبرد با رژیم فاشیستی منفجر میکنند تا بیتفاوتیاش نسبت به تحولات سیاسی آرژانتین. این بیمیلی در ارتباطات انسانی او نیز بازتاب دارد. به ویژه در دو صحنه: یکی برخورد سرد و رسمی میشل با معلم فنلاندی و دیگری صحنه نمادین اولین برخورد او با پیشخدمت زن. جاییکه حضور میشل در آشپزخانه موجب ترس زن میشود و ناخواسته ماهیتابه در دست پیشخدمت به سر میشل میخورد. محیط مدرسه نیز در مقدمه تهدیدآمیز طراحی شده است. مدیر مدرسه در جلسه اول معلمان با حضور میشل، از معلمها مثل سربازان یک پادگان پاسخ جمعی میگیرد، بحث سیاسی را ممنوع میکند - چون فرزندان مقامات در آن مدرسه درس میخوانند - و در اقدامی مستبدانه، میشل را بیهیچ علاقه و تخصصی به عنوان معلم ورزش سر کلاس میفرستد. در این محیط کنترلشده، انتظار میرود میشل به مرور علیه مدرسه و مدیرش واکنش نشان دهد. تماشاگر با ورود میشل به کلاس و مواجهه با دانشآموزی که به وضوح بازتاب تربیتی فاشیستی است، انتظار دارد که در آینده، این نوجوان به نمایندهای برای فشارهای ایدئولوژیک تبدیل شود و مانعی بر سر راه میشل ایجاد کند.
اما درست از حادثه محرک که تعطیلی مدرسه به دنبال بالا گرفتن درگیریهای سیاسی است، انسجام روایی داستان مخدوش میشود و فیلمنامه به جای پیگیری منطقی آنچه در مقدمه کاشته شده، تغییر مسیر میدهد و بسیاری از تمهیدات آغازین را یا رها میکند یا بیدلیل وارونه میسازد. رابطه میشل با پنگوئن قرار است کاتالیزوری برای دگرگونی او باشد، اما این تحول به جای طی کردن مسیری احساسی و تدریجی، به شکلی نمادین و شتابزده رخ میدهد. مانند اولین گفتوگوی جدی سوفیا با میشل درباره بیعملیاش - بدون زمینهای عمیق و بدون رابطهای عاطفی- که صرفا به یک بازی نمادین تبدیل میشود. غیبت کامل شخصیتی که بتواند میشل را به سطح احساسی پیوند دهد، ضعف اساسی فیلمنامه است، چیزی که نقش و حضور سوفیا از پسش برنیامده است. معرفی ناگهانی دختر فوتشده میشل که هیچ نشانهای از او در مقدمه دیده نمیشود، تلاشی دیرهنگام و سهلانگارانه برای پر کردن این خلأ است. سوگی که در روابط او نشانهای از آن دیده میشود. در ادامه پنگوئن عملا به جای مکگافین محرک کنش، به پناهگاه نمادینی تبدیل میشود که همه شخصیتها بدون دلیل روایی کافی، در حضور او تلطیف میشوند. از مدیر تا معلمان و دانشآموزان. درحالیکه در هیچ نقطهای در مقدمه، به امکان چنین تحول جمعیای اشاره نمیشود و به این ترتیب همه تغییرات به جای آنکه منطقی و باورپذیر باشند، بیپایه و تصنعی جلوه میکنند.
در نقطه میانی نیز دستگیری سوفیا و انفعال میشل به دلیل بیرمقی نسبت عاطفی میشل با سوفیا، اثر ویژهای ندارد. گرهگشایی نهایی داستان هم پس از مرگ ناگهانی پنگوئن و بازگشت سوفیا، بدون منطق دراماتیک کافی و بدون پیوندی واقعی با مقدمه، پایانی اتفاقی و فاقد ضربه احساسی را رقم میزند. پایانی که قرار است با سخنرانی احساسی و درعینحال طنزآمیز میشل در مراسم خاکسپاری پنگوئن، خلاء یک سیر و تحول منطقی شخصیت را پر کند. درواقع فیلمنامه برخلاف مقدمهچینیاش که نوید روایتی منسجم را میدهد، در پرداخت و مسیر تحول شخصیت اصلی، به کلی دچار ازهمگسیختگی میشود. رابطه انسان و پنگوئن که میتوانست بستر عمیقی برای احساسات انسانی سرکوبشده میشل باشد، با بارگذاری نمادین افراطی و حذف سایر پیوندهای انسانی، به کلیشهای سطحی تنزل یافته است. درنهایت پنگوئن که قرار بود نشانهای برای ورود به جهان احساسات یا استعارهای از نامیرا بودن عواطف انسانی باشد، به یک عامل تحمیلی بدل میشود که قرار است همه گرهها را به دستور نویسنده باز کند.
فیلمنامه درسهای پنگوئن به دلیل پاسخهای ناکافی و غیرضروری به سؤالها و انتظاراتی که در مقدمه ایجاد میکند، فیلمنامه موفقی نیست. نویسنده پس از مقدمهچینی، با انحراف از مسیری که خودش باز کرده، تحولات شخصیت و روایت را به جای سیری ارگانیک، با نمادبازیهای تحمیلی پیش میبرد. به این ترتیب پنگوئن که باید نقش پلی میان شخصیت و جهان بیرون را بازی میکرد، نه تنها چنین کارکردی پیدا نمیکند، بلکه خود با پوشاندن ضعفهای ساختاری به مانعی در مسیر پیشرفت ارگانیک روایت و شخصیت تبدیل شده است.