قرار ملاقاتهای اول به اندازه کافی استرسآور هستند، حالا حساب کنید به اولین قرار ملاقات بروید درحالیکه همزمان آدمی که نمیدانید کیست و کجاست از یک پیامرسان مدام به شما پیامی ارسال میکند که درجه اول صرفا تهدیدآمیز و درنهایت مرگآور هستند، چه حالی به شما دست میدهد؟
کریستوفر لندون با فیلم دراپ(رهایی) بازگشتی به تریلرهای بازیگوشانه و هیجانانگیز خود میزند که در آن مخاطب را در تعلیق دائمی نگه میدارد. پیش از این او این سبک از فیلمسازی را در روز مرگت مبارک به اوج خود رسانده بود و حالا با طرح یک معما در زمان، که تکنولوژی به عنوان یکی از عناصر اصلی داستان عمل میکند رویکرد متفاوتی را در پیش گرفته. پسزمینه اصلی برای گرههای روایی فیلم، DigiDrop است و مکان هم یک مکان عمومی است. بنابراین همه آدمهای اطراف هم میتوانند مظنون به حساب بیایند و هم قربانی باشند. این مضمون فیلم دراپ است. با بازی مگان فیهی در نقش یک مادر مطلقه که در اولین قرار ملاقاتش با یک خبرنگار با بازی برندون اسکلنار درگیر یک ماجرای ترسناک غیرقابل پیشبینی میشود که قرار آنها را تبدیل به چیزی فراتر از یک قرار ملاقات ساده در رستوران میکند.
داستان دراپ با شدت گرفتن تعلیقها و ترسها پیشروی میکند که نقطه آغاز آن دریافت چند پیام از طرف یک ناشناس در گوشی موبایل ویولت است. پیامهایی که به او یک سری دستورالعمل میدهند تا بتواند با انجام دادن آنها جان پسر کوچکش را نجات دهد. و اما هدف نهایی چیست؟ از بین رفتن قرارش یا چیزی بیشتر؟ باید دید.
همزمان با اکران فیلم در سینماها، پیتر گری با لندون به گفتوگو مینشیند و کارگردان دراپ درباره آنچه که در مورد بازیگرانش او را شگفتزده کرد، و اینکه چطور میشود در یک تریلر لحن کمدی را ایجاد کرد و همچنین برهمزدن انتظارات مخاطبان درباره فیلمهایی با مضمونهای اینچنینی با شخصیت اول زن در یک موقعیت خطیر که اغلب تصویر کلیشهای را ارائه میدهند، صحبت میکند.
وقتی به فیلمنامه جیلین جیکوبز و کریس روچ نگاه میکردی و نحوه پیشروی صحنهها را بررسی میکردی، آیا جای خاصی وجود داشت که فکر کردی فیلمبرداری آن صحنه خیلی سخت خواهد بود؟ و درنهایت هم آیا همینطور بود؟ یا در طول فیلمبرداری جنبه دیگری از آن صحنه برای تو آشکار شد که غافلگیرت کرد؟
فکر میکنم به اندازه کافی در این کار تجربه دارم که مواردی را که سخت خواهد بود، بهطورکلی در فیلمنامه بتوانم شناسایی کنم. بنابراین میتوانم بگویم من دقیقا میدانستم کجای فیلمنامه و دقیقا کدام صحنه از نظر فنی برای من چالشبرانگیز خواهد بود. اما با این حال ما خیلی آماده بودیم. یک صحنه خاص بود که نام نمیبرم، اما در آن صحنه من احساس میکردم هیچ چیز درست کار نمیکند. هم توی متن همه چیز درهم و نامشخص بود و هم اجرای آن در فیلمبرداری ناقص از کار در میآمد و ما واقعا از این بابت تحت فشار بودیم. چون این اولین روزی بود که همه واقعا سردرگم شده بودیم. کار پیش نمیرفت. یک چیز جور در نمیآمد. بنابراین مدیر صحنه را صدا کردم و گفتم: «افتضاح است». و توی گوشش گفتم «بعدا دوباره میگیریم».
بنابراین همانجا کلنجار رفتن با آن صحنه را فراموش کردیم و بقیه روز را با صحنههای دیگر گذراندیم و بعد من برگشتم روی فیلمنامه و روی آن صحنه کار کردم و فقط چند روز طول کشید و بعد دوباره آن صحنه را گرفتیم و این بار همه چیز درست شد. فقط کافی است بدانید کجا چه چیزی خوب کار نمیکند. اگر تجربه کافی داشته باشی کار سختی نیست.
با توجه به این موضوع، آیا لحظاتی بود که مگان یا براندون بخشهایی را در صحنهها جور دیگری تفسیر کردند که شما غافلگیر شدید کرد و باعث شد ایدهای را در شما شکل دهد یا ایدههای قبلی را تغییر دهد؟
نه فکر نمیکنم چیزی بود که من را به معنای واقعی غافلگیر کرده باشد یا برای من ایده تازهای باشد. اما حقیقت را بخواهید گاهی من از عمق عواطف و احساساتی که در اجرا نشان میدادند واقعا تحت تأثیر قرار میگرفتم. یک صحنه خاص بین آن دو هست که واقعا مرکز داستان است و به نوعی قلب عاطفی فیلم هم هست. جایی که ویولت به خود واقعی و آسیب پذیرش نزدیک میشود تا بتواند حواس هنری را پرت کند و در یک لحظه میبینیم که دائما و همزمان خیلی سریع به فضای خودش برمی گردد. یعنی همان استرسهایی که با نگاه کردن مدام به صفحه موبایل توام بود و سعی داشت این موضوع را از هنری پنهان کند. اجراهای او در این تغییر فضاها واقعا فوق العاده هستند و من وقتی به مگان نگاه میکردم و واقعا تحت تأثیر قرار میگرفتم، چون میدانستم او تمام آن احساسات و عواطفی را که درگیرش شده بود، عمیقا احساس میکرد و از طرفی باید برای طرف مقابلش به خاطر اینکه لو نرود، نقش بازی کند. این کار از هر بازیگری برنمیآید. واقعا درخشان بود.
دیدن او در لحظه قهرمانانه خودش چقدر فوقالعاده است. او انرژی خاصی دارد.
یکی از بزرگترین لذتهای ساخت این فیلم همین است. بله، این لحظههایی است که او به یک ستاره بزرگ سینما تبدیل میشود. همانطور که شایسته است.
من در فیلمهای شما همیشه یک عنصر شوخطبعی پیدا میکنم. واضح است که دراپ بیشتر تریلر است تا یکی از آن فیلمهایی که پیش از این ساختهاید و مشخصا متعلق به ژانر وحشت هستند. اما درعینحال ترسناک هم هست. آیا متعادل کردن این دو سبک یعنی کمدی با عناصر ژانر وحشت کار راحتی است؟
بله فکر میکنم برای من کار سختی نیست. به این معنا که احساس میکنم یک غریزه خاص برای کنار هم گذاشتن چنین عناصری دارم. میدانم که چه زمانی این عناصر کار میکند و کجا نمیکند. و جای مناسب برای تغیر لحن در داستان کجاست. دراپ فیلم متفاوتی از فیلمهایی مثل عجیب غریب و روزمرگت مبارک است. چون آنها به نظر من مشخصا کمدیهای ترسناک هستند و دراپ بیشتر شبیه یک تریلر کلاسیک است. اما این هنوز به این معنا نیست که در تاریکترین لحظات هم هیچ جایی برای عناصری که فضای سنگین را کمی سبک کند و لحن شوخطبعانه وجود ندارد. میدانی؟ چون بههرحال این زندگی است! بهخصوص وقتی شخصیتی مانند شخصیت جفری سلف در نقش پیشخدمت را در این فیلم دارید. شخصیتی که مشخصا برای آن آرامش و سرخوشی کمدی به عنوان یک عامل اختلال و مزاحم طراحی شده است. او با حضور دائمش سر میز ویولت و هنری همه چیز را بههم میریزد و البته که دارد همان کار همیشهاش را میکند اما برای ویولت و شرایطی که با آن درگیر است، نوعی عامل اختلال و حواسپرتی است. همین شخصیت واقعا داستان را مؤثر میکند. زیرا بخش لاینفکی از همان محیطی است که ماجرا در آن رخ میدهد و مربوط به همان موقعیت است. او کاملا برعکس شخصیتهای اصلی ما، ویولت و هنری در تمام لحظههای بحرانی، شوخی میکند و سرخوش است. همین عامل میتواند برای لحظهای شما را از جو پرتنش و استرسزای فیلم جدا کند. واقعا همه چیز بهنظر من به تنظیمکردن دقیق بخشهای داستان و درک درست از اینکه چه زمانی برای وارد کردن عنصری شوخطبعانه مناسب است و چه زمانی مناسب نیست، بستگی دارد.
چون اغلب فیلمنامههای فیلمهایت را خودت مینویسی وقتی که با فیلمنامه کس دیگری طرف هستی، آیا با این دیدگاه جلو میروی که در کنار اینکه همچنان میخواهی داستان را به سبک خودت تغییر بدهی نگاه مدنظر نویسنده را هم حفظ کنی یا نه؟ آیا در پذیرش کار شخص دیگری مشکل داری؟
اصلا. فکر میکنم این باید از همان نقطه اول شروع همکاری پسزمینه ذهن کارگردان و فیلمنام نویس باشد که قرار نیست در برابر هم باشند. ما همه در یک تیم هستیم. هدف جمعی ما این است که بهترین نتیجه ممکن را بگیریم و بهترین فیلم را بسازیم و بهترین داستان ممکن را بگوییم. بنابراین وقتی فیلمنامه کریس و جیل را گرفتم، بلافاصله تحت تأثیر اینکه چقدر خوب نوشته شده، قرار گرفتم. این یک مضمون عالی با شخصیت مرکزی عالی که چند شخصیت مکمل عالی نیز داشت. اما چون من یک نویسنده هستم، توانستم بسیاری از عناصر دیگر را شناسایی کنم و به فیلمنامه اضافه کنم. چیزهایی که فکر میکردم میتوانم کمی تغییر دهم یا تقویت کنم یا بهبود بدهم. هر چیزی که باشد. بنابراین من میتوانستم همراه با آنها روی فیلمنامه کار کنم و این خیلی فرصت خوبی بود. چون همه ما بدون هیچ حس خودخواهی این کار را انجام میدادیم و کنار هم پیش میرفتیم. برای ما همیشه بهترین ایده مهم بود و این بارها و بارها اتفاق میافتاد که من میگفتم «هی، بیایید این را امتحان کنیم» و آنها هم همان را مینوشتند، اما مثلا بهیکباره من را با ایده تازهای که درباره آن اصلا نگفته بودم شگفتزده میکردند و آن حتی ایده من را بهتر و بهتر میکرد. بنابراین واقعا یک فرآیند بیدردسر بود. از منظر اینکه دائما همراه هم به سمت بهترین نسخه فیلمی را که میتوانستم پیدا کنیم پیش میرفتیم.
تمام ایدهها قطعا در اینجا با هم کار کردند. دیدن اینکه همه چیز چطور شروع شد، دیدن آنچه ویولت از سر گذراند، تا قرار ملاقات و افشا شدن همه گرهها، واقعا استادانه بود. فیلمنامه کامل کامل بود. و بعد از آن هم واضح است که فقط یک لوکیشن برای گفتن این داستان لازم داشتیم؛ یک رستوران بزرگ و یک پنجره سرتاسری. و یکی از بهترین چیزهایی که واقعا دوست داشتم کار دوربین بود. یک نمای عالی و زاویههای واقعا جذاب در آن فضا وجود داشت.
آیا حرکتهای دوربین و قاببندی و نماها چیزهایی بودند که موقع خواندن فیلمنامه توی ذهن داشتید؟ یا در حین ساخت صحنهها شکل گرفت؟
هر دو. برخی از نماها در ذهنم بسیار خاص بودند که از فیلمنامهنویسها میخواستم در فیلمنامه بگنجانند تا بتوانم آنها را پیاده کنم. من اغلب فهرست کوچکی از نماها و تمام چیزهایی که در طول مسیر برنامهریزی میکنم را تهیه میکنم و موقع فیلمبرداری پیش خودم نگه میدارم. و بعد شروع به کار با مدیر فیلمبرداریام مارک اسپایسر، که استرالیایی است میکنم و واقعا رابطه فوقالعادهای داریم. او ایدههای درخشانی دارد. و با نماهای شگفتانگیزی که هرگز به ذهن من نرسیده من را غافلگیر میکند. بنابراین این یک همکاری مداوم و باز است. درواقع میتوانم بگویم ۹۰ درصد نماها را زمانیکه من و او با هم مینشینیم و صحنه به صحنه بررسی میکنیم، پیدا میکنیم و فقط آن را مشخص و قطعی میکنیم و بعد شروع میکنیم. ما فهرست نماها و نقشههای کوچک خود را توی ذهن داریم و درباره آن صحبت میکنیم و تا زمانیکه به فیلمبرداری صحنه میرسیم همه چیز درواقع از قبل تعیین شده و آماده است و همه هم میدانند که چه کاری داریم میکنیم و برنامه به چه صورت است.
همانطور که گفتم همه چیز در این فیلم خوب کار میکند. در مورد انتخاب بازیگران میخواهم بدانم که آیا انتخاب برندون اسکلنار به عنوان شخصیت مکمل و به عنوان مرد مقابل شخصیت زن، بهنظر شما برای خلق کردن یک فضای مبهم و ترسناک متناسب است؟ او چهره مهربان و آرامی دارد.
وقتی در حال انتخاب بازیگران بودیم واضح است که اول مگان را در نظر داشتیم. و اما در مورد اینکه هنری را چه کسی بازی کند همه ایدههای متفاوتی داشتند. اما من نداشتم و از همان اول گفتم میخواهم شخصیت مرد من به نوعی انتخاب شود که نقطه مقابل تنشهای مگان باشد. او قرار نیست حمایتگر و نجاتدهنده شخصیت زن من باشد و او را از مخمصه نجات دهد. چرا که ایده من در فیلم این بود که کلیشه زن در موقعیتهای خطرناک را ساختارزدایی در تمام فیلمهای اینچنینی میبینیم که ما یک زن در مرکز فیلم داریم که درنهایت به دست یک نجاتدهنده یا نیروی بیرونی از خطر رهایی پیدا میکند. اما من نمیخواستم که این اتفاق بیفتد. درواقع همه چیز متعلق به خود همان زن است. او باید خودش به تنهایی از پس این موضوع بر بیاید. اما همچینن او به شکل دلپذیری زیباست و لایق یک مرد جذاب. و بعد با خودم فکر کردم باید یکی را انتخاب کنم که نه یک ناجی بلکه یک مرد ایدهآل دستکم به لحاظ ظاهری و منش باشد. داشتن یک رؤیا برای شخصیت اصلی من همان قرار گذاشتن با مرد ایدهآلی چون برندون است. او روزنامهنگار، خوشتیپ آرام و یک جنتلمن واقعی است. اما درنهایت ویولت باید به تنهایی خودش را از مخمصه نجات دهد.
منبع:theaureview