کارگردان: مهدي محمدنژادیان
1. شب- خارجی- گورستان
نور چراغهای یک وانت تنومند و قراضه ظلمات شب را شکافته و روی قبرها افتاده است. ذبیح (۳۵ ساله)ـ فانوس به دست و منتظر ـ بالای قبر تازهای که روی آن پارچه ترمه پهن شده، ایستاده است. کمی بعد، کلافه، میچرخد و سمت ماشین میآید که جابر پشت فرمانش نشسته است. جابر همسنوسال ذبیح است. لب و لوچهاش سیاه است و یک دندان سالم توی دهان ندارد.
ذبیح: ها؟!!
جابر: نمیتونم ذبیح.
ذبیح: باز شروع کرد!
جابر: به قرآن نمیتونم! ازم برنمیاد.
ذبیح: میاد. خیال کن اومدی باغتو بیل بزنی. چه فرق میکنه؟
جابر: فرق نمیکنه؟!
ذبیح: جابر، چهته تو؟ مگه حرف نزدی؟ قسم نخوردی...؟
جابر: نه، نخوردم.
ذبیح: نخوردی؟!
جابر: گُه خوردم. بابا، اون موقع همهش هشت سالمون بود. یه اتفاقی افتاد...
ذبیح به تندی حرفش را میبُرد...
ذبیح: یه اتفاقی افتاد؟!!!!
خیره به جابر. جابر رو میگرداند.
ذبیح: تا حالا واسه کسی تعریف کردی چه اتفاقی افتاد؟ آقات خدابیامرز میدونست؟ در و همسایه؟ زنت میدونه؟
جابر، زیر لب...
جابر: خفه شو!
ذبیح: دِ بگو دیگه. شده تا حالا، پهلو زنت که خوابیدی...
جابر با مشت روی فرمان میکوبد و توی صورت ذبیح نعره میکشد...
جابر: خفه شووووو!
ذبیح به سمت قبر برمیگردد. جابر از جیبش یک پایپ درمیآورد و شروع میکند به مصرف مخدر شیشه. نمایی از فندک. نمایی از تبخیر شیشه.
2. شب- خارجی- گورستان
جابر ـ بیل به دست ـ در قبرستان پیش میرود.
ذبیح مشغول نبش قبر. جابر کنار تَلِ خاکِ بیرونریخته از قبر نشسته و به دسته کلنگ تکیه کرده. ذبیح بیل میزند و عرق میریزد. نور چراغهای وانت روی قبر افتاده.
ذبیح: بیدار شد؟
جابر: کی؟
ذبیح: زنت.
جابر: آره.
ذبیح: بهش چی گفتی؟
جابر: گفتم میرم شبگردی. واسه خاطرِ کفتارها.
ذبیح سر تکان میدهد.
ذبیح: هوووم.
جابر: پریشب یکیشون افتاده بود تو تَله.
ذبیح: امشبم یکیشون افتاده تو تَله. یه دونه از اون گندههاش.
خسته و نفسزنان، بیل را زمین میاندازد. به جابر اشاره میزند که وارد قبر شود.
ذبیح: برو تو درش بیار.
جابر، هراسان...
جابر: من؟!
ذبیح: نترس، نمیخوردت!
جابر وارد قبر میشود. میخواهد سنگ لحد را بردارد، اما سنگ زیر پایش میشکند و سقوط میکند داخل قبر. فریاد میزند...
جابر: ذبیــح...
3. شب- خارجی- گورستان
ذبیح جنازه کفنپیچ را بغل گرفته و به سمت وانت میبرد. جنازه چاق و تنومند و سنگین است. جابر (زخمی و خاکآلود به خاطر سقوط در قبر) خودش را میتکاند و سُرفهکنان دنبال ذبیح میرود.
ذبیح جنازه را عقب وانت میگذارد. جابر با چادر برزنتی رویش را میپوشاند. ذبیح نگاهی به دیگ، آبکش و ملاقهای میاندازد که عقب وانت است.
ذبیح: این اُقُل مَنقل چیه؟
جابر: دیگه دیگه!
ذبیح: نذری داری؟
جابر: زنم داره.
ذبیح: کِی؟
جابر: فردا ظهر.
ذبیح: نذرِ چی هست؟
جابر: از کوره در میرود.
جابر: به تو چه؟! نصفشبی وسط قبرستون عین نکیر و مُنکر سؤال جواب میکنه!
درِ قسمت بار را میبندد و میرود که سوار ماشین شود.
ذبیح: واسه بچهس؟
جابر میایستد. سر میچرخاند و هاجوواج نگاهش میکند.
ذبیح: نذری. شنیدم بچهت نمیشه.
جابر اَخم میکند. سوار ماشین میشود.
4. شب- خارجی- جاده
وانت روی جاده میتازد. کمی بعد، وارد شهر میشود.
5. شب- داخلی- حمام
ذبیح کِشانکِشان جنازه کفنپیچ را به داخل حمامِ عمومیِ متروکه آورده، روی سکویی در بخش رختکن میگذارد. جابر نور چراغقوه کوچکی را که نگه داشته، روی جنازه میاندازد. ذبیح نفسزنان لب سکو مینشیند و با گره کفن میّت کلنجار میرود. صدایی میآید. جابر میچرخد و به اطراف مینگرد.
ذبیح: بنداز اینجا.
جابر نور چراغ را روی دست او میاندازد. ذبیح کفن را باز میکند. صورت میّت نمایان میشود. پیرمردی فَربه. ناگهان، صدایی از بالا شنیده میشود. جابر هراسان سر بلند میکنند. نور چراغقوه را به طرف سقف میاندازد. سایههایی روی شکافِ نورگیر میگذرد.
ذبیح: باده.
از منظرِ جابر، شبحِ دو پسربچه را میبینیم.
جابر: این همون نورگیره.
ذبیح: آره. روزهای فرد... حمومِ زنونه...
جابر: خدا از سر تقصیراتمون بگذره!
ذبیح: از سر تقصیراتِ ما یا این لاشهگوشت؟!
به جنازه اشاره میکند.
جابر: ما معلوم بود رو پشتبوم چه غلطی میکنیم.
سُقُلمهای به جنازه میزند.
جابر: تو چی؟!
لبهای جنازه تکان میخورد و حرف میزند...
جنازه: داشتم لُنگها رو پهن میکردم.
جابر: وحشتزده از جا میپرد و عقبعقب میرود.
جابر: یا مرتضی علی! حرف زد!
ذبیح، خونسرد...
ذبیح: آره خب. شبِ اول قبرشه. سؤال میکنی، جواب میده.
حالا ذبیح سُقُلمهای به جنازه میزند.
ذبیح: بگو وقتی ما رو دیدی، چی کارمون کردی.
جنازه: خِفتتون کردم. جلو دهناتونو گرفتم که داد و هوار نکنید.
ذبیح: بعدش...؟
جنازه: عین دو تا تولهسگ کشونکشون بُردمتون پایین.
ذبیح متوجه جابر میشود که خیلی آرام به سمت خروجیِ رختکن میرود.
ذبیح: کجا؟!
جنازه به خیالِ آنکه از او سؤال شده، جواب میدهد...
جنازه: تو همین اتاقک پُشتی.
ذبیح: با تو نبودم. با اونم.
صدا میزند...
ذبیح: جابر...
جابر میایستد و نگاهش میکند.
جابر: گفتم که... نذری داریم. باید برم دیگ بار کنم.
ذبیح: دیر نمیشه. بار میکنیم.
جابر: بار میکنیــــــم؟!!!
ذبیح: آره. همینجا.
سُقُلمهای به جنازه میزند.
ذبیح: تو چند کیلویی؟
جنازه: دور و بَرِ صد.
ذبیح رو میکند به جابر...
ذبیح: صد کیلو گوشته. کُلِ صالحآبادو آبگوشت میده.
جابر: چرا چرت و پرت میگی؟!
ذبیح: به خدا حیفه!
پیچهای چرمی از کمرِ شلوارش درآورده، لب حوضچه باز میکند. داخلش یک ردیف چاقوی سلاخی قرار دارد. یکی از چاقوها را بیرون میکشد و تیزیاش را امتحان میکند. در همان حال...
ذبیح: خُردش میکنیم میریزیم تو دیگ، آب میبندیم به نافش. زیرش هم کم میکنیم که تا ظهر جا بیُفته.
جابر: تو حالت خوش نیست!
ذبیح: تو حالت خوش نیست!!
کفنِ میّت را کاملاً باز میکند. جنازه میلرزد و خودش را جمع میکند.
ذبیح: ها؟
جنازه: سرده.
ذبیح: این تازه زمهریره. جهنمو که شروع کنم، دَهَن مَهَنت سرویسه!
متوجه جابر میشود که در حال خروج است.
ذبیح: باز که راه افتادی!
جابر: من دیگه نیستم. تا همینجاش هم زیادی بودم!
ذبیح: اگه بری، به همه میگم.
جابر میایستد.
جابر: چی رو؟
ذبیح: همه چی رو.
جابر لحظهای با تردید نگاهش میکند.
جابر: نمیگی. آبرو حیثیتِ خودت هم میره.
ذبیح: من خیلی خَرَم! میدونی که؟
جابر عصبانی میشود.
جابر: باشه. برو هر غلطی دلت میخواد بکُن!
از حمام بیرون میزند.
6. شب- خارجی- کوچههای روستا
جابر کنار وانت پابهپا میکند. پایپش را از جیب درمیآورد و شروع میکند به مصرف شیشه. نمایی از فندک. نمایی از تبخیرِ شیشه.
7. شب- داخلی- حمام
دیگ روی اجاقی آجری برپا شده است. جابر، کلافه و عصبی، زیر آن هیزم میریزد. ذبیح چاقویش را تیز میکند.
ذبیح این تَنِ لَشو میخواستن کرما بخورن. حالا صالحآبادیا میخورن دعا میکنن به جونِ تو. شایدم دعاشون گرفت و یه بچه گیرت اومد.
تیزیِ چاقو را امتحان میکند. بعد، خطاب به جنازه...
ذبیح: از کجات شروع کنم؟
جنازه: واسه آبگوشت رون بهتره.
ذبیح چاقو را پیش میبرد که جنازه را سلاخی کند. ناگهان، از راهروی حمام صدایی به گوش میرسد. ذبیح و جابر نگاهی به هم میکنند.
جابر: جنها!!!
ذبیح، چاقو به دست، سمت راهرو میرود. جابر به دنبالش. ذبیح وارد دالانِ تاریک میشود. جابر پشت دیوار.
جابر: میبینی؟
ذبیح: هووم.
جابر: چند تان؟
ذبیح: یکی.
جابر: سُم هم داره؟
ذبیح: آره.
جابر: دُم چی؟
همین موقع، صدای بَعبَع گوسفندی شنیده میشود. جابر جا میخورد. او نیز سرک کشیده، نورِ چراغقوهاش را توی راهرو میاندازد. بَرهای را وسط راهرو میبیند. وارد راهرو شده، به دنبال بَره میرود. بَره میترسد و به داخل یکی از اتاقکهای نمره پناه میبرد. جابر پیش میرود. میخواهد وارد اتاقک شود، اما... پسربچهای (کودکی ذبیح) بیرون میآید. جابر شوکه میشود.
پسر (ذبیح): بیپدر قَدِ گاو زور داشت. اینقدر دستشو جلو دهنم نگه داشت تا خفه شدم.
جابر: اما نتونست جفتمونو نگه داره. از لای دستاش سُر خوردم. تا خودِ خونه دویدم. یهنفس.
ذبیح اخم میکند.
ذبیح: پس چرا دهن وا نکردی؟! چرا به هیشکی هیچی نگفتی؟!
جابر: نتونستم.
ذبیح: پس چی کار کردی؟
جابر: قسم خوردم.
ذبیح: که چی؟
جابر: که یه موقعی برم سراغش.
ذبیح: این کارا جیگر میخواد که تو نداری!
دستی روی شانه جابر میخورد. هراسان برمیگردد...
8. شب- خارجی- گورستان
جابر ـ بیل به دست ـ کنار قبرِ مردِ حمامی ایستاده است. قبر سالم و دستنخورده است. در واکنش به دستی که روی شانهاش خورده، هراسان برمیگردد. چوپان پُشت سرش است.
چوپان: اینجا چی کار میکنی؟
جابر: اومدم فاتحه بخونم. تو چی؟
چوپان: یکی از بَرههام گُم شده. تمامِ دشتو گشتم. نیست که نیست. لابد تا حالا کفتارها ترتیبشو دادن.
جابر: بَرهت سفید بود؟
چوپان: آره.
جابر: من میدونم کجاست. بیا.
راه میافتد. چوپان به دنبالش.