در سومین نشست فیلمنامهنویسان «بفتا» در سال 2019 نیکول هولوفسنر، فیلمنامهنویس و کارگردان، برای ایراد سخنرانی دعوت شده بود. نیکول هولوفسنر متولد بیستودوم ماه مارس 1960 در شهر نیویورک است. او تاکنون شش فیلم بلند را کارگردانی کرده است. اولین فیلم بلند هولوفسنر قدم زدن و گپ زدن (1996) با ستایش منتقدان روبهرو شد. دوستداشتنی و شگفتانگیز» (2001)، «دوستان همراه پول» (2006)، «لطفاً ببخشید» (2010)، «بحث کافی است» (2013)، «زمین عادتهای ثابت» (2018). شناخت هولوفسنر از زنان مدرن او را به گزینه ایدهآلی برای ساخت اپیزودهای مجموعههای زنمحور تبدیل کرد؛ مجموعههایی مانند جنسیت و شهر، دختران گیلمور و... او برای نوشتن فیلمنامه اصلاً میتوانی مرا ببخشی؟ همراه جف ویتی نامزد دریافت جایزه اسکار بهترین فیلمنامه اقتباسی 2019 و برنده جایزه بهترین فیلمنامه اقتباسی از انجمن فیلمنامهنویسان آمریکا در سال گذشته شد. نیکول هولوفسنر شاگرد مارتین اسکورسیزی بوده است.
*****
من هرگز پشت چنین میزهایی پیشتر ننشستهام. سلام به همه. از حضور شما برای شنیدن سخنرانیام سپاسگزارم. بله، من کمی استرس دارم. پشت دوربین را دوست دارم. اما سخنرانی برایم چالش است. فکر میکنم باید سخنرانی برای شما مفید باشد. میخواهم از «بفتا» برای دعوتم تشکر کنم. واقعاً باعث افتخار است. وقتی دعوتنامه را دریافت کردم، هیجانزده شدم. بنابراین از شما بسیار ممنونم.
من تمایلی به نصیحت کردن ندارم، به جز این جمله کلیشهای که «از صدای(سبک) خودتان پیروی کنید.» چون من چیز دیگری را واقعاً نمیدانم. این تنها نکتهای است که میدانستم و برایم مفید بوده. من حتی نمیدانستم سبک دارم تا اینکه دیگران این نکته را به من گفتند. من هرچه دلم میخواهد، مینویسم. اگر شما نیز از همین روش نوشتاری پیروی میکنید و تلاش نمیکنید خود را با ایدههای دیگران از یک داستان خوب منطبق کنید، سبکتان آشکار خواهد شد، یا حداقل این است که سبکتان آشکار شود. سبک شما نباید زندگینامهای باشد تا به خودتان تعلق داشته باشد.
میخواهم درباره روش تبدیل مراحل مختلف زندگی خودم به فیلمنامهها صحبت کنم. چون اگر فیلمهایم را دیده باشید، میدانید همه فیلمهایم شخصی هستند، چون من درباره خودم فیلمنامه مینویسم و بیشتر اوقات حس میکنم خودم را افشا میکنم. ولی زمانی که فیلم به موفقیت میرسد، وقتی است که به نظر میآید فیلمنامهای را نوشتم که مردم را چه به شادکامی یا غم تحت تأثیر قرار داد. بنابراین کاملاً ارزش افشاگری خودم را داشت. مانند همین حالا که مقابل شما ایستادهام.
***
من درباره مشکلاتم، دوستانم، همراهان زندگیام، ترسها و البته مادرم فیلمنامه مینویسم.
مادر من را ببخش! او در دهه پنجم زندگی پسری سیاهپوست را به فرزندخواندگی پذیرفت. بنابراین این پسر در خانوادهای سفیدپوست و تقریباً با زنان بزرگ شد. برایم سؤال بود که بزرگ شدن در چنین خانوادهای برای او به چی میماند. این مسئله منبع الهام شد تا دوستداشتنی و شگفتانگیز را بنویسم. من برادرم را به دلایل مختلف به شخصیت دختر (آنی) تغییر دادم. برادرم از نوشته شدن فیلمنامهای درباره خود هیجانزده بود. در سکانسی آنی احساس میکند در میان مشکلات عصبی خواهرانش گم شده و تنهایی به مکدونالد میرود. میشل (با بازی کاترین کینر)- خواهر آنی- همیشه او را اذیت میکند. آنی احساس میکند میشل او را دوست ندارد. برادرم فیلم را واقعاً پسندید، اما از اینکه او را چاق نشان داده بودم، دلخور بود. بههرحال او در آن دوران چاق بود.
***
فیلمنامه بحث کافی است (2013) را نوشتم، چون با خودم فکر میکردم چه اتفاقی میافتد اگر همسر سابق نامزدم به من اشتباهات او را میگفت، یا رفتار و اعمالی از او را تعریف میکرد که به مرز جنون میکشاندش. آیا اینها اطلاعاتی ارزشمند بودند، یا ذهنیت من و تجربهای را که از او داشتم، خراب میکردند؟ آشکارا میترسیدم از اینکه نامزدم به دلیل مطلقه بودن ویژگیهای پنهان شخصیتی داشته باشد که آرام آرام به من آسیب بزند. زمانی که مشغول نوشتن فیلمنامه بودم، برای این شخصیتها فرزندانی قرار دادم که به کالج رفته بودند. فرزند نکتهای بود که آنها را به هم پیوند میداد. فرزندان خودم هنوز زمان کالج رفتنشان نرسیده بود، اما فرض گذاشتم که دلم نمیخواهد اجازه کالج رفتن به آنها بدهم و دلم نمیخواهد مرحله جدیدی از زندگی را بدون آنها شروع کنم.
آشیانه خالی بخش بزرگی از این فیلم شد، بیآنکه تعمدی در کارم باشد. من نکات را از پیش مشخص نمیکنم. پس هنگام نوشتن، فیلمنامهها خودشان را به من آشکار میکنند. به همین خاطر معمولاً نسخههای اولیه فیلمنامههایم مزخرف است. اما عیبی ندارد. همیشه نوشتن نسخه اولیه فیلمنامه بسیار سخت و ترسناک است. ولی بازنویسی قطعاً میتواند مفرح باشد. برای من به مراتب سادهتر است تا فیلمنامهام را مرور کنم. شخصیتهای اوا (جولیا لوییز-دریفوس) و آلبرت (جیمز گاندولفینی) با هم وعدههای ملاقات میگذاشتند بیآنکه اوا چیزی از زندگی آلبرت بداند. اما بعدها آلبرت کشف میکند اوا به طور تصادفی با همسر سابقش ماریان (کاترین کینر) دوست شده و کلی اطلاعات درباره رابطه او و ماریان میداند و هر ویژگی او را مورد قضاوت قرار داده است. اینجاست که جهنمی برپا میشود.
گاهی وقتها نوشتن از مسائل شخصی تخلیه روانی است، گاهی نیز تخلیه روانی نیست. شاید فکر کنید با نوشتن درباره ترسهایم بر ترسها چیره میشوم. اما همیشه این اتفاق نمیافتد. سکانس دیگری در فیلم هست که من فرزندانم را به کالج میبرم. زمان کارگردانی این صحنه من گریه کردم. تعدادی از بچههای گروه نیز گریهشان گرفت. این سکانس بسیار احساساتبرانگیز نقشآفرینی شد. من حتی اکنون نیز نمیتوانم این سکانس را ببینم. با اینکه بچههایم به کالج رفتند، هنوز من با دیدن این سکانس حالم بد میشود. آیا به کالج رفتن فرزندان درام را کاهش میدهد؟ خیر، متأسفانه سینما سینماست و زندگی زندگی است. من به حقیقت باور دارم. عقیده دارم بیشتر اوقات حقیقت کنشها را همراهی میکند.
***
من در واقعیت و در فیلمهایم با مفهوم انسان خوب دستوپنجه نرم میکنم. برای انسان خوب بودن چه باید بکنیم؟ چقدر میتواند انسان خوب بودن دشوار باشد و آشکار نباشد؟
در ابتدای لطفاً ببخشید (2010) ابی (سارا استیل) از مادرش میخواهد شلوار جینی گران برای او بخرد و کیت (کاترین کینر) درخواست او را با گفتن این دیالوگ رد میکند که صدها بیخانمان در همهجا هست. او برای ابی شلوار جین 200 دلاری نمیخرد. این حرفها به نظر منطقی میآیند، به جز آنکه ابی شاهد بخششهای مادرش به دیگران است. اما ابی دختر خوبی است. نازپرورده و نفرتانگیز به نظر میرسد، اما او در سراسر فیلم به مادرش نیاز دارد. مسئله پول نیست. ابی عقیده دارد خرید شلوار جین احساس بهتری به او میدهد. سرانجام در آخر فیلم کیت شلوار جین را برای ابی میخرد. کیت درمییابد که بخشش میتواند رفتاری درکناکردنی باشد.
من برای «چگونه انسان خوبی بودن» کارهای داوطلبانه را دوست دارم و تجربههای فراوانی از نیکوکاری دارم که کاملاً به کارهای بیبهره و زیانآوری تبدیل شدند. یک بار خریدهای پیرزنی بیمار را تا آپارتمانش برایش بردم و شماره خانه خودم را به او دادم تا هر بار نیاز داشت، تماس بگیرد. هفتهها پیام تهدیدآمیز از او دریافت میکردم، فکر کرده بود قصد کشتنش را دارم!
(خنده حضار)
یک بار من و مادرم به بیمارستان روانی در جزیره رایکرز رفتیم که برای بیماران سرود کریسمس بخوانیم تا روحیه بگیرند. واقعاً نمیدانم پیش خودمان چه فکری داشتیم. برای من که واقعاً تجربه غمانگیزی بود. چنان فضا ناراحتکننده بود که کنار دیوار اشکم سرازیر شد. این سکانس را در فیلم قرار دادم تا خودم را دست بیندازم و نشان بدهم که برای خوب بودن چه تلاشهای بیثمری انجام دادم.
بنابراین این نکات را درباره واقعیت میدانم. همینطور نکاتی را درباره قضاوت. اگر شما فیلمساز باشید، تمام این نکتهها را میتوانید نمایش بدهید. من باید قاضی میشدم. اما بهتر است که انسان قضاوتگری هستم که به آدمهای نومید و ناراحت در فیلمهایم میپردازم.
من زمانی که فردی خانهای بزرگ را که شبیه فروشگاه هرودز یا بلومینگدیلز است، در کنار یک خانه محقر میسازد که مانع نور، حریم خصوصی و چشمانداز خانه کوچک میشود، حیرت میکنم. آیا آنها قبل از اینکه به خانه مجلل نقل مکان کنند، نمیدانند مورد تنفر هستند؟ چطور میتوانند خودخواهی خود را عقلانی جلوه بدهند؟ این به سکانسی در «دوستان همراه پول» تبدیل شد.
وقتی فرزندانم کوچک بودند، مادران دیگر فرزندان را با پرستارشان برای بازی میفرستادند. بنابراین نمیدانستند بچهها برای بازی کجا میروند. در سکانسی از «دوستان همراه پول» میخواستم به اهمالکاری چنین مادرانی بتازم. بعضی وقتها که در لذت حمله عمیق اخلاقی غرق میشوم، نمیتوانم آنچه را مقابلم قرار دارد، ببینم. مسئله اینجاست که مشکل من هستم!
در دوستان همراه پول جین (فرانسیس مکدورمند) زنی افسرده است، چون احساس میکند آیندهای ندارد. او احساس پیری میکند و بهشدت از این موضوع عصبی است. او خواهان عدالت است. من میتوانم نسبت به کاراکترهایم که بر اساس شخصیتهای واقعی است، سخت بگیرم. شخصیت جین بر مبنای یکی از دوستانم شکل گرفت. اما زمان نگارش من بر خودم خیلی سختگیری میکنم. خیلی خوب نیست اگر رفتارهای جنونآمیزتری برای دوستانم بنویسم و از آن بهره ببرم. بههرحال من این کار را انجام میدهم، اما بسیار با دقت و ظرافت. بسیاری از دوستانم با رضایت این ویژگیهایشان را به من قرض میدهند تا استفاده کنم! اما بعضی از آنها رضایت ندارند. بههرحال درنهایت من درباره نقاط کور، درباره نابالغیها، ویژگیهای دوستنداشتنی خودم مینویسم.
***
در سالهای 1980 با ساخت چند فیلم کوتاه سینما را شروع کردم تا به شروع کارگردانی فیلم بلندم کمک کند. من فکر میکنم صمیمیت و صراحت سینما به من کمک کرد اولین فیلم کوتاهم را بسازم و به من نشان داد که قرار است آرام آرام سبک خودم را پیدا کنم. اولین فیلم کوتاهم خشم نام داشت و درباره مادرم و نقدهای دوستداشتنی او به کارهایم بود. در آن دوران در حال تلاش برای فیلمساز شدن بودم و مادرم درحالیکه تلاش میکرد حامی من باشد، بهشدت روراست با من رفتار میکرد و من صداقت را دوست دارم، ولی نه از جانب مادرم!
در این سالها بارها به من گفتهاند که باید زندگی و ذهن خودم را کنار بگذارم و درباره چیزهایی فیلمنامه بنویسم که نمیشناسم. «چرا این داستانها را از خودت درنمیآوری! خودت را به چالش بکش! یک تریلر بنویس.» این نظرها باعث میشود از خودم سؤالاتی را بپرسم، مثلاً: «من یک نویسنده واقعی نیستم، مگر هرچیزی را غیرواقعی بنویسم.»
اما روشی که فیلمنامه مینویسم، برای من بسیار راضیکننده است. چرا باید از روش نویسنده دیگری تبعیت کنم؟ آری، اگر من فیلمهای بزرگتری بسازم، بودجه بیشتری در اختیار دارم و بستههای هدیه تبلیغاتی بهتری خواهم داشت. من عاشق کیفهای هدیه تبلیغاتی هستم. اما ترجیح میدهم به روشی که دارم، بچسبم. بههرحال هیچکس به حرف دیگری گوش نمیدهد. به قول ویلیام گولدمن: «هیچکس چیزی را نمیداند.» و این کاملاً حقیقت دارد. هیچ راه درست و غلطی وجود ندارد. تنها راه خودت وجود دارد.
جالب آنکه وقتی داشتم سخنرانی بفتا را مینوشتم، مشغول نگارش هیچ فیلمنامهای نبودم. ذهنم گیر کرده و به بنبست رسیده است. میترسم دیگر نتوانم فیلمنامهای بنویسم. دورانی که فیلمنامه مینویسم، احساس زنده بودن، متعادل بودن و ارزشمند بودن دارم. و زمانی که فیلمنامه نمینویسم، این حسها نیز کمتر میشوند. خیلی سخت است که فکر کنم داستانی به ذهنم خطور خواهد کرد، اما میخواهم باور کنم و امید داشته باشم، چون فیلمسازی باعث میشود من احساس کنم زندگی و زیباییهایش بیش از مجموعهای از جزءهای زندگی است.
***
«من علاقهمند به نوشتن فیلمنامه درباره هالیوود هستم. اما هنوز درباره داستان به نتیجه نرسیدهام. ایدهای درباره یک کمدین استندآپ یا دستیار بازیگری دیوانه در ذهن دارم. ۲۰ صفحه نخست بسیار بامزه است، اما بعد از ۲۰ صفحه نمیدانم در داستان اتفاق بعدی چیست که احمقانه یا مضحک جلوه نکند. هالیوود صنعتی دیوانه و جذاب است. من فیلمهایی را دوست دارم که درباره صنعت سینماست. فیلمهایی مانند بازیگر ساخته رابرت آلتمن یا روز برای شب ساخته فرانسوا تروفو را دوست دارم. مدتهاست چنین فیلمهایی را تماشا نکردهام. اما این آثار باعث شدند که بخواهم فیلمهایی بسازم که بامزه به نظر برسند. به عبارت دیگر، من فیلمهای خودم را کمدی- درام میدانم. اما درام در فیلمهایم اهمیت ویژهای برای من دارند. خنداندن تماشاگر ارزشمند است، اما اگر بشود تماشاگر را به گریه انداخت هم واقعاً باعث رضایت من است. نمیتوانم تلاش کنم نویسنده شوخی باشم. من سکانس غمگین مینویسم؛ منظورم به روشهای تنفرانگیز نیست. بههرحال سکانس غمگین مینویسم و ناگهان چندتا شوخی مینویسم. بعضی وقتها این سکانسها کارکرد خوبی دارند و بعضی وقتها خوب از آب درنمیآیند. به گمانم پرداخت شوخ به مسائل را دوست دارم. از ملودرام بیزارم.»
«ایدهآل برای من سحرخیزی و چند ساعت در تنهایی نوشتن است. این میتواند روز خوبِ من باشد، به شرطی که بتوانم تمرکز کنم. گاهی میتوانم چندین صفحه بنویسم و گاهی نمیتوانم. گاهی دو یا سه ساعت هم نمیتوانم بنویسم. در دوران بازنویسی فیلمنامه خودم یا فیلمنامه دیگران میتوانم مدت طولانی بنشینم و زمان سریعتر برایم میگذرد. اما نوشتن فیلمنامه غیراقتباسی یکجور تخلیه و رسیدن به ایدههاست. گاهی باید برای رسیدن به ایدهها بخوابم... گاهی با مدادی در دست خوابم میبرد. مراحل بازنویسی فیلمنامه در طول این سالها برای من تغییر نکرده است. ابتدا تلاش میکردم از درسهایی که در دانشگاه خوانده بودم، پیروی کنم. ۳۰ صفحه اول پرده نخست فیلمنامه است، گره داستان، قهرمان داستان و از این قبیل چیزها. روش دقیقی است، اما من نمیتوانستم از این شیوه تبعیت کنم، داستان را آنالیز و روی کارتها بنویسم و به دیوار بچسبانم، برایم خستهکننده بود. بههرحال من به روش متفاوتی به نویسندگی ادامه دادم. ایده به ذهنم میرسد، غالباً درباره شخصیتها چندتا یادداشت مینویسم، سپس همه را کنار هم قرار میدهم. به این ترتیب، امیدوارانه موقعیت یا پیرنگی خلق میکنم و نوشتن را پی میگیرم. به این شیوه راحت میشود به تله افتاد، اما من این روش را میپسندم. البته من کشویی پر از ایده در خانه ندارم. ایکاش چنین نویسندهای بودم و کشویی پر از یادداشتهای کوچک داشتم. میتوانم کشویی پر از ایدههای بد داشته باشم که هیچگاه به نوشتن فیلمنامه از آنها ختم نمیشوند. من باید انتظار ایده را بکشم، یا منتظر یک الهام بمانم. اما خب فیلمنامههایی هستند که هیچوقت نتوانستم کاملشان کنم. مثلاً الهامی به ذهنم رسید و واقعاً هیجانزده شدم. ۳۰ صفحه نوشتم که بسیار جذاب بود، اما نتوانستم بیشتر از ۳۰ صفحه ادامه بدهم. نوشتن ۳۰ صفحه اول فیلمنامه آسان است، اینطور نیست؟ گویی همه چیز را آماده میکنید. خیلی هم خوش میگذرد. حالا چطوری همه را باید از خواب بلند کنید؟!»
«نکته دیگر اینکه من پایانهای مبهم را در داستان دوست دارم. هدفم دوست داشتن شخصیتهای داستان در پایان است. حتی در سرزمین عادتهای ثابت شخصیت بن مندلسان کارهای بدی انجام میدهد، اما من میخواهم او را دوست داشته باشید. چون خودم این شخصیتها را دوست دارم، کاراکترهایی را که بهشدت دچار نقطه ضعف هستند و بارها گند زدهاند و به آنها تعلق خاطر دارم. دارم فکر میکنم کدام شخصیتها را در فیلمهایم دوست ندارم. نمیدانم!»
«سرزمین عادتهای ثابت بر مبنای یک کتاب است. احساس میکردم قهرمان داستان، آندرس هیل، در زندگی گند زده و اشتباهات قابل سرزنشی انجام داده است. اما شخصیتی بامزه و جذاب است، هنوز در حال آموختن و لوده است. فیلم از جنبه رویدادهای داستان تلختر از دیگر فیلمهایم است. و من کاملاً درک میکنم وقتی مردم میگویند نمیتوانند او را ببخشند. آنها نمیتوانند درون کاراکتر را ببینند، چون دوستنداشتنی است. اما من نکته ماجرا را فهمیده بودم. دوران فیلمبرداری به بن میگفتم تو کاترین کینر من هستی! احساس میکردم دارم یک بازیگر زن را کارگردانی میکنم. و این شخصیت چنان پرنقطهضعف بود که چنین حرفی زدم و بن متوجه منظورم شد.»
«بعضی وقتها من کاراکترهایی را مینویسم که شخصیت ندارند و خودم این نکته را خوب میدانم. من تلاش میکنم به چنین کاراکترهایی شخصیت بدهم. این کاراکترها فقط در داستان حضور دارند. گاهی وقتها چنین کاراکترهایی را حذف میکنم، چون کارکردی ندارند، یا فقط جذاب هستند. منتقدان به من خرده میگیرند که شخصیتهای مرد داستانهایم همدلیبرانگیز نیستند. من سرزمین عادتهای ثابت را ساختم. حالا میگویند شخصیتهای زن داستانش همدلیبرانگیز نیستند. خدای من بعضی از شخصیتها سهم کوچکتری در داستان دارند، من باید چه کنم؟!»
***
«وقتی در نوشتن فیلمنامه به بنبست میرسید، باید به نوشتن ادامه دهید. من فیلمنامهای نوشته بودم که نمیتوانستم تمامش کنم. پس به نوشتن ادامه دادم. سکانسهایی را نوشتم، به صفحه ۸۰ رسیدم. فیلمنامه را خواندم، خیلی بد بود. این کار را چند بار تکرار کردم و دیدم نمیشود فیلمنامه را کاری کرد. پس کنار گذاشتمش. فوراً احساس آسودگی بر من چیره شد، چون نمیتوانستم فیلمنامه را نجات دهم. خب ناراحت میشوم، ترس برم میدارد و دیگر برنامهای برای ادامه کار روی این فیلمنامه نخواهم داشت. شاید بهتر باشد بخشهایی از فیلمنامه را دوباره استفاده کنم، چون فکر میکنم بخشهای خوبی در فیلمنامه هست. من در تلویزیون نیز کارگردانی انجام دادم. فیلمنامههای دیگر نویسندگان را ساختهام. من کتابها و فیلمنامههایی را میخوانم که بتوانم از روی آنها اقتباس کنم و فیلم بسازم. اما این کارها برای امرار معاش است. از ساختن چنین فیلمهای لذت هم میبرم. اما در حال حاضر دنبال سوژه برای فیلم بعدی خودم هستم.»
***
«من در هانا و خواهرانش ساخته وودی آلن دستیار جزء در تدوین بودم. وودی آلن استاد یا دوست نزدیک من نبود. من فقط کپیهای روزانه را میدیدم. آدمهای همسنوسال من میدانند منظور چیست. با او تعامل داشتم. او دوست خانوادگی پدرخوانده من بود. اما من نیز مانند همه تحت تأثیر وودی آلن بودم. نه به این دلیل که او را میشناختم، بلکه عاشق فیلمهای وودی آلن بودم؛ بهویژه فیلمهای اول دوران کاری او. ببخشید وودی! اما فیلمهای قدیمیتر شما به طرز شگفتانگیزی دوستداشتنی و زیبا هستند. بسیاری از فیلمسازان قدیمیتر مانند مایک لی، آلبرت بروکس و بسیاری دیگر داستانهای شخصی مینوشتند. شما میتوانستید احساس کنید فیلمنامههای آنها شخصی است و همه این فیلمسازان من را تحت تأثیر قرار دادند. من جنسیت، دروغها و نوار ویدیو ساخته استیون سودربرگ را در دوران کالج دیدم. واقعاً مسخ شدم، با خودم فکر میکردم آیا واقعاً چنین اتفاقهایی برای سودربرگ پیش آمده است؟ شاید اتفاق افتاده بود. اما داستان بسیار واقعی، آرام و عادی پیش میرفت. چنین آثاری واقعاً من را تحت تأثیر قرار دادند.»
***
«اصلاً میتوانی مرا ببخشی؟ ساخته ماریل هلر را از کتاب خاطرات لی ایزراییل اقتباس کردم. در کتاب بهروشنی به سالهای 1990 اشاره شده بود. به کافه، خیابان و منطقه سکونت نویسنده زن اشاره شده بود. بنابراین من چیزهای زیادی را از خودم نباید خلق میکردم. محل وقوع داستان در سرزمین عادتهای ثابت در وستپورت ایالت کانکتیکات است. ساکنان این شهر خاص خودشان لباس میپوشند. بنابراین من از طراح لباس خواستم تحقیق کند. اینجور مواقع چنین بخشهایی خیلی میتوانند به کارگردان کمک کند. او عکسهایی را به من نشان داد و من انتخاب کردم. مردم پس از تماشای فیلم گفتند که واقعاً آپارتمانها و پوششها شبیه مردم شهر بود. اقتباس از کتاب لی ایزراییل واقعاً مفرح بود. یکجور به چالش کشیدن خودم بود تا ببینم چطور میتوان نویسندهای را روی پرده نشان داد که جذاب باشد، درحالیکه او مشغول نویسندگی است.»