سید سعید رحمانی /
دستگاههای کنترلکنندهی علایم حیاتی با تغییر صدای خاصی اعلام میکنند وضعیت قلب پیرمرد خوب نیست… پرستاران و پزشک متخصص، با عجله وارد اتاق میشوند و مشغول معاینه و کنترل وضعیت او… با دو آمپول و تعویض سرُم، وضعیتش تحت کنترل قرار میگیرد و ضربان قلبش آرام و منظم میشود… پرستاران میروند و پزشک متخصص هم نگاه آخری به پیرمرد میاندازد و با خیال راحت اتاق را ترک میکند.
کمی نگذشته که پیرمرد چشم باز میکند… خیره به سقف… نگاهش ابتدا رنگ ندارد، ولی رفته رفته غم عالم در آن مینشیند… که ثابت میکند هوش و حواسش بهجاست… چشمانش شروع میکند به چرخیدن دور اتاق… هنوز یک دور کامل نشده که عیاتکنندهای سر میرسد… مهمانی همسنوسال خودش ولی قبراق و سرحال… عصایی تزیینی به دست دارد و بدون تکیه به آن گام برمیدارد… با کلاه شاپویی به سر و دستمال گردنی خوشرنگ… کتوشلواری مرتب ولی قدیمی با کفشهایی واکسزده و براق.
به کنار تخت میآید… به روی پیرمرد لبخند میزند… پیرمرد با تعجب نگاهش میکند… نمیشناسدش… مهمان اما لبخندی صمیمی دارد.
- پس نشناختی!
نگاه متحیر پیرمرد… مهمان سری به تأسف اغراقشده تکان میدهد و با لحنی شوخ:
- میگن آلزایمر داری، نگو نه!
پیرمرد، هاج و واج
- اینجوری نمیشه… همین که برات تعریف کنم، یادت میاد… هم من و هم رفاقتمونو.
پیرمرد پلک نمیزند… خیره به مهمان… در تلاش برای به یادآوردنش.
- زور نزن دیگه!… گفتم که… یادت نمیاد… یه ماهه کارم همینه… بیام هی برات تعریف کنم تا یادت بیاد و بعدش دوباره هی یادت بره!
و لبخند میزند و از تخت فاصله میگیرد… پیرمرد با نگاه دنبالش میکند… مهمان که روی صندلی مینشیند، از میدان دید پیرمرد خارج میشود، چراکه پیرمرد توان ندارد تا برای بهتر دیدن او، سرش را از روی بالش بلند کند.
- دستگاهات چرا به جیغ و ویغ افتادن؟
سکوت پیرمرد… هنوز در فکر و خیالِ شناختن مهمان است.
- بیمارستانِ خوبیه… منم یه چند وقتی همینجا بستری بودم… دو تا اتاق اونورتر!
پیرمرد لب باز میکند که چیزی بگوید، ولی پشیمان میشود… مهمان میزند زیر آواز، با صدای پایین:
- مهتاب… ای مونس عاشقان… روشنایی آسمان… مهتاب…
و سکوت میکند و خیره به پیرمرد… انگار منتظر واکنشی مناسب در اوست… پیرمرد، چشمانش در حدقه میچرخد… چیزی را در ذهن جستوجو میکند… مهمان ادامه میدهد:
- ای چراغ آسمان… روشنیبخش جهان… کو ماهم…
و باز سکوت… پیرمرد لبانش تکان میخورد… مهمان که چشم از او برنمیدارد، لبخند میزند… لحظاتی سپری میشود و بالاخره پیرمرد زمزمه میکند:
- کو ماهم… نزدت چه شبها با او در آنجا بودیم… فارغ ز دنیا… لبها به لبها بودیم…
و مهمان با او همآوایی میکند:
- مهتاب… امشب که پیش توام… او رفته من ماندهام… آه… افسوس… رفت و آن دوران گذشت…
و تا پایان میخوانند… همین که ترانه به انتها میرسد… مهمان، عصایش را روی پایش گذاشته، بهآرامی کف میزند.
- دیگه شناختی؟
و پیرمرد لبخند میزند… شاید ترجیح میدهد که بگوید شناخته… مهمان با هیجان شروع میکند:
- امروز صبح بگو یاد چی افتادم؟
پیرمرد بهزحمت سر بلند میکند و چشم در چشم مهمانش میدوزد… منتظر است تا بگوید.
- سرتو بزار زمین… خودتو خسته نکن.
و پیرمرد سرش را دوباره روی بالش میگذارد.
- یاد اون روزی که سیزده بهدر رفتیم جاجرود.
و میخندد… پیرمرد هم همراه او لبخند به لبش مینشیند… خنده مهمان رفته رفته اوج میگیرد… و پیرمرد هم لبخندش به خنده تبدیل میشود… و بالاخره از عمق دل میخندد.
- آخه کدوم آدمی اسلحه سربازیشو از پادگان میاره بیرون؟
پیرمرد جا میخورد… دوباره بهزحمت سر بلند میکند و پرسشگرانه مهمانش را نگاه میکند.
- معلومه اینم یادت نیست!
سکوت پیرمرد… مهمان ادامه میدهد.
- اومدیم دم پادگان دنبالت… که بریم عشق و حال… تو با همون لباس سربازیت زدی بیرون… که دیدیم داری شق و رق راه میری… نگو که قبلش سر پُست بودی و اسلحه رو گذاشته بودی تو شلوارت!… فکر کن یه تفنگ بِرنو تو شلوار!
و غش میکند از خنده… پیرمرد هم انگار چیزی یادش آمده، یا اینکه تظاهر میکند یادش آمده، میزند زیر خنده.
- بیچارهمون کردی خلاصه… دو روز حبسمون کردن… اگه اون آجانه آشنا درنیومده بود، بعید نبود چند سالی میافتادیم هُلُفدونی… اونم ناحق و ناروا.
پیرمرد لبانش جُنب میخورد.
- چه سالی بود؟
که مهمان از حرف زدن او جا میخورد… خوشش آمده… خیره به او… کمی سکوت… سپس از روی صندلی بلند شده، به کنار تختش میرود.
- ۳۲… ۱۳۳۲… قبل از کودتا.
و پیرمرد به نشانه یادآوری سری تکان میدهد… مهمان، دست پیرمرد را صمیمانه میگیرد.
- یه هفته بعدش عروسیم بود.
پیرمرد نگاهش میکند… رنگ نگاهش آشنا و صمیمی شده.
- یادته دسته عبدالعلی چه کردن اون شب؟
و پیرمرد بعد از لختی درنگ، به تأیید سر تکان میدهد… مهمان لبخند میزند.
- تو خوب اداشونو درمیآوردی!… بهخصوص ادای سیاهه رو!
که پیرمرد جا میخورد… چشم در چشم مهمان میدوزد و سپس، لبخند میزند که یعنی به یاد میآورد… مهمان با ادای لحن و حالت حاجی سیاهبازی:
- الماااااس…. الماااااااس...
که پیرمرد خندهاش میگیرد… مهمان با همان لحن ادامه میدهد و ترانهای میخواند.
- پسر بزرگش که جنون گرفته…
و سکوت میکند و چشم به دهان پیرمرد میدوزد… پیرمرد که تلاش میکند لحن او را تقلید کند، ادامه میدهد.
- کتشو داده و کیسه توتون گرفته…
مهمان ادامه میدهد.
- ای پلوخورا فصل مسماس… کدو مال شماست و بادمجون از ماست…
و همآوا و همصدا میخوانند… سپس به ناگهان، مهمان، عصایش را به حالت نمایشیِ اربابِ سیاهبازی روی زمین گذاشته، زیر لب رِنگ ریتم خاص رقص سیاهبازی را میگیرد و به همان مدل قدم برمیدارد و میرقصد… پیرمرد هم با او رِنگ میگیرد… کمی نگذشته که پیرمرد، با هیجان و شور و نشاطی خاص، دو دستش را روی هم گذاشته به حالت رقص سیاه، ادا و اطوار درمیآورد… صدای غشغش خندهشان از اتاق بیرون میزند که ناگهان مهمان، وحشتزده به خود میآید.
- یواشتر پیرمرد… الان سر میرسن و خوشی رو کوفتمون میکنن.
و سکوت… مهمان که نفسش بند آمده، انگار که کوه کنده باشد، روی صندلی مینشیند… نفسی تازه میکند و سپس:
- خب… تو تعریف کن.
که پیرمرد آه میکشد… چیزی برای گفتن ندارد… کمی فکر میکند… در ذهن و خیالش به دنبال چیزی برای گفتن میگردد… نمییابد… سپس...
- چه دورانی بود.
- آره… چه دورانی بود.
- جوونی کجایی…
- جوونی کجایی که یادت بهخیر.
- راستی… اسمت چی بود؟
که مهمان جا میخورد… آشکارا معذب شده.
- یعنی یادت نیومد؟
پیرمرد به فکر فرو میرود… نگاه و حالتش عجیب شده.
- نه… آلزایمره دیگه.
- پس گفتنش چه فایده وقتی بازم قراره یادت بره.
پیرمرد برای گفتن چیزی مِن و مِن میکند… مهمان نگاهش میکند و...
- بگو… چی میخوای بگی؟
- ما از همون جوونی رفیقیم؟
- از همون جوونی.
- بچه محل بودیم؟
- بچه محل بودیم.
- کدوم محل؟
- آب منگُل دیگه.
- آب منگُل؟!… آها آها… آره آب منگل.
و پیرمرد سکوت میکند… باز غرق فکر شده… به دنبال چیزی، ذهنش را جستوجو میکند… که مهمان از جایش بلند میشود، به کنار تختش میرود… از حالتش میفهمد که در حال جستوجوست… دستش را میگیرد.
- سخت نگیر پیرمرد… تو چرا باید یادت بیاد وقتی من یادمه!… همش یادمه.
- یعنی همش یادته؟
- همش!
- همه همش؟
- همه همه همش!… رفیق واسه همینجاها خوبه دیگه!… من یادم بیاد، انگار تو یادت اومده!
- آره دیگه.
- آره دیگه.
- عروسی منم یادته؟
که مهمان به فکر فرو میرود… چشم در چشم پیرمرد میدوزد… سپس لبخند میزند.
- همشو.
- کجاشو؟
- گفتم دیگه… همشو!… از سرشب، تا بعد شام… تا تخته حوضیش… تا رفتن مهمونها!
که پیرمرد جا میخورد… خیره به مهمان… مهمان آشکارا معذب شده.
- این یکی رو یادمه… عروسیم سیاهبازی نداشتم!
سکوت مهمان.
- بابام دوست نداشت… همیشه حسرتشو داشتم جلو رفقا… این یکی رو خوب یادمه.
و مهمان سکوت… کمی نگذشته که میزند زیر خنده و...
- نشد مچتو بگیرم!… بابا ایولله… معلومه آلزایمر هنوز ضربه فنیت نکرده.
و پیرمرد نفس راحتی میکشد… خوش خوشان، نگاهش را به سقف میدوزد.
- مگه شهر هرته!
- نه والا.
- نه بالله.
و مهمان ریتم میگیرد و دو دستی بشکن میزند و میخواند...
- نه والا… نه بالله… نه والا… نه بالله…
و هر دو میخندند… پیرمرد حسابی روبهراه شده با حال خوب… مهمان هنوز حرف دارد.
- حالا بذار من واسهت تعریف کنم… اون روزی که واسه استخدام رفته بود…
- آها… تعریف کن.
- صدبار گفتما… حالا بگم یادت میاد…
- دوباره بگو… بامزه تعریف میکنی.
و از سیر تا پیاز استخدامش در سال ۳۳ را تعریف میکند… یک ساعتی گل میگویند و گل میشنوند… و از خستگی خبری نیست… و مراقباند که صدای خندهشان از اتاق بیرون نزند.
صدای پیرمرد که رفتهرفته اوج میگیرد، در راهروی بیمارستان میپیچد و به ایستگاه پرستاری میرسد.
- بر تو و آن خاطره آسوده سوگند… بر تو ای چشم گنهآلوده سوگند… بر آن لبخند جادویی…
پرستار که جا خورده، با عجله به سوی اتاق پیرمرد میرود… صدای پیرمرد بالاتر رفته.
- … بر آن سیمای روشن… كه از چشم تو افتاده آتش… بر هستی من…
او را میبیند که سرخوش و شنگول، روی تخت نشسته و آواز میخواند.
- آه آتش بر هستی من.
- کی گفت بلند شین؟… بخوابین.
- برای چی؟… یه کاره!
و تلاش میکند که پیرمرد را بخواباند.
- فشار میاد به قلبتون.
- اصلا و ابدا.
- میگم بخوابین.
و در کش و قوسی با پیرمرد او را میخواباند.
- رفیقم رفته بستنی بگیره.
- بستنی؟
- آره… مریضی من از غذاهای مزخرف شماس… رفیقم الان پیداش میشه.
- رفیقتون کیه؟
- همونی که هر روز میاد ملاقاتم دیگه!
پرستار با تعجب نگاهش میکند.
- یعنی ندیدینش؟
- شما اصلاً ملاقاتی نداشتی.
- حالا من آلزایمر دارم یا شما؟!
- پدر جان… شما این یه ماهه که اینجایی، اصلاً کسی برای ملاقاتت نیومده…
- یعنی من بیکسوکارم؟… فکر کردی…
- بیکسوکار که نه… بچههات ایران نیستن… همین.
- اینو که خودم میدونم… اما رفیق که دارم.
- رفیقی به عیادتون نیومده.
- اینکه الان اینجا بود ندیدیش؟… با هم گفتیم، شنیدیم، زدیم، خوندیم… ایناها… اینم عصاش…
و به عصای جامانده او روی صندلی اشاره میکند… پرستار عصا را میبیند… برش میدارد… میشناسدش
- آهان… پس اینجا بوده.
- دیدی گفتم قبلاً دیدیش.
و پرستار خیره به پیرمرد… ترحمی در نگاهش...
- اون که رفیق شما نیست… دو تا اتاق اونورتر…
و حرفش را میخورد.
- چی ؟… دوتا اتاق اونورتر…؟
- هیچی… هیچی...
- آره… اونم همین بیمارستان بستری بوده… دو سه ماه پیش… اتاقشم دو تا اونورتر بوده…
- آره… آره...
و پرستار، بعد از اینکه تخت پیرمرد را مرتب میکند، از اتاق خارج میشود… دم در که میرسد، نگاهی سرشار از غم و ترحم به پیرمرد میکند و میرود… کمی نگذشته که پیرمرد، به خیالی خوش، لبخند میزند و زیر لب، شروع میکند به خواندن.
- سرنهم بر کوه و دشت از هجرش… نزدت چه شبها با او در آنجا بودیم… فارغ ز دنیا لبها به لبها بودیم… با یکدگر ما پیش تو تنها بودیم… مفتون و شیدا، غرق تماشا بودیم…