فیلمنامهنویس و کارگردان: نیما جاویدی
تهیهکننده: مجید مطلبی
بازیگران: نوید محمدزاده، پریناز ایزدیار، حبیب رضایی
خلاصه داستان
سرگرد نعمت جاهد (نوید محمدزاده) در ساعات آخر تخلیه زندانی که ریاستش بر عهده اوست، با خبرِ خوبِ ترفیع و مقام ریاست شهربانی مواجه میشود. همزمان در حین تخلیه زندان خبر میرسد که در شمارش نهایی یکی از زندانیان به نام احمد سیف ناپدید شده است. با تحقیقات بهعملآمده سرگرد متوجه میشود او هنوز در زندان است و فرار نکرده. اکنون سرگرد جاهد با چالش پیدا کردن مخفیگاه سرخپوست مواجه است. بااینحال او زمان زیادی ندارد، چراکه باید در ساعتی معین زندان را کاملاً تخلیه و برای توسعه باند فرودگاه برای تخریب به پیمانکار مربوط (آتیلا پسیانی) تحویل دهد. از سوی دیگر، فرار یا مفقود شدن یک زندانی میتواند موقعیت تازه او به عنوان رئیس شهربانی و ترفیع درجهاش را با چالش جدی مواجه کند. بنابراین سرگرد به هر قیمتی که شده، باید سرخپوست را دستگیر و تحویل دهد. جستوجو آغاز میشود، اما در کاوشهای اولیه افراد جاهد نمیتوانند مخفیگاه سرخپوست را پیدا کنند. همین هنگام به درخواست سرگرد سروکله زنی پیدا میشود که به عنوان مددکار اجتماعی (پریناز ایزدیار) در زندان مشغول به کار است. او وضعیت پرونده احمد سیف را برای سرگرد تشریح میکند و در اینجا سرگرد متوجه میشود او محکوم به اعدام شده است. این خبر سرگرد را در چالش جدیتری قرار میدهد. همچنین از همان ابتدا ما متوجه رابطه عاطفی میان سرگرد و این دختر میشویم.
سرگرد همسلولیهای سرخپوست را فرا میخواند و از آنها بازجویی میکند. در این بازجویی متوجه میشود سرخپوست آخرین بار در موتورخانه مشاهده شده است. زندانبانان پس از زیر و رو کردن موتورخانه جز لباسهای سرخپوست چیز دیگری پیدا نمیکنند. همچنین سرگرد متوجه میشود سرخپوست قبل از فرار از دوستان خود درخواست چند عدد واکس کرده و اتفاقاً لکههای واکس را در موتورخانه پیدا میکند، اما خبری از زندانی فراری نیست. سرگرد درخواست سگ زندهیاب میکند، اما از قضا همه سگهای زندهیاب برای مانور از شهر خارج شدهاند. نهایتاً افراد سرگرد یک سگ چوپان می¬آورند، اما آن سگ تنها موفق میشود قورباغهای را پیدا کند که تنها همدم سرخپوست در زندان بوده. همین هنگام پیمانکار فرودگاه به زندان می¬آید و گلهمندی خود را از اینکه هنوز زندان تخلیه نشده، به سرگرد اعلام میکند. سرگرد قول میدهد چند ساعت دیگر میتوانند تخریب را آغاز کنند. از سوی دیگر، ما شاهد حضور زن (ستاره پسیانی) و بچه سرخپوست در زندان هستیم. زنی که نگران همسر خود است و بر بیگناهی او تأکید دارد. مددکار اجتماعی با زن همراهی میکند و سعی میکند سرگرد را متقاعد کنند که احمد بیگناه است. همین هنگام ریحان، دختر احمد، در زندان گم میشود. پس از کنکاش او را در سلول احمد سیف پیدا میکنند. سرگرد با پرخاش و ناشیگری او را مورد استنطاق قرار میدهد، اما دختر ترسیده و خود را خیس میکند. سرگرد متأثر و مستأصل میشود. همین موقع درحالیکه سرگرد در سلول تنها مانده، با وزش باد در بسته میشود. سرگرد تلاش میکند در را باز کند، اما درِ سلول خودبهخود قفل شده است. سرگرد برای لحظهای حس اسیر بودن را تجربه میکند و درنهایت بهزور خود را از سلول بیرون میکشد.
همین موقع یکی از زندانیان (حبیب رضایی) که اذعان داشته احمد را دیده، احضار میشود. او در بازجویی اعتراف میکند واکس را او در اختیار احمد قرار داده است. همین هنگام خبر میرسد که لکههای واکس روی تختهسنگی در بیرون از زندان مشاهده شده. این خبر تنها یک نتیجه میتواند داشته باشد؛ سرخپوست از زندان خارج شده است. سرگرد تسلیم شده و از منشیاش میخواهد یک گزارش فرار تهیه کند، اما در آخرین لحظه سرگرد متوجه میشود علامت واکس روی تختهسنگ تازه است و کسی قصد دارد ذهن او را منحرف کند. آن شخص کسی نیست جز زن مددکار. سرگرد که متوجه می¬شود سرخپوست هنوز در زندان است، آخرین ترفند را برای بیرون کشیدن او اجرایی میکند؛ گاز اشکآور. اما باز هم احمد سیف از مخفیگاه خود بیرون نمیآید. سرگرد درحالیکه ناامید شده، زندان را تخلیه و در اختیار پیمانکار قرار میدهد و اینگونه وانمود میکنند که زندان را تخلیه کردهاند. اما بیرون از زندان کمین کرده و منتظر سرخپوست میمانند. بالاخره پیکر سیاه احمد در آستانه در هویدا میشود. افراد سرگرد برای دستگیری او به زندان هجوم میبرند، اما با خرابکاری مددکار احمد دوباره به مخفیگاه خود برمیگردد. سرگرد که ناامید شده، سوار ماشین شده تا زندان را ترک کند. همین موقع به طور اتفاقی با نقشه تصاویر چوبه دار در کنار دستش مواجه میشود. سرگرد در این تصاویر متوجه حفرهای در زیر چوبه دار میشود که احمد میتواند آنجا باشد. سرگرد بلافاصله حرکت کرده و کامیونی را که چوبه دار را انتقال میدهد، متوقف میکند. زن مددکار نیز او را تعقیب میکند. سرگرد که اکنون دیگر همان انسان سابق نیست، احمد سیف را در مخفیگاه خود در پایه چوبه دار پیدا میکند، اما نهتنها به او اجازه فرار میدهد، بلکه لباسهایش را نیز به او میدهد تا برهنه نماند.
سکانس برگزیده
سخت است که از میان سکانسهای خوب فیلمنامه یکی را به عنوان سکانس برگزیده انتخاب کرد. سکانس زندانی شدن سرگرد در داخل سلول سکانس تأثیرگذاری است. بهویژه اینکه در مسیر تحول او نقش پُررنگی دارد. اما به نظر میرسد سکانس پایانی که نقطه اوج درام است، شایستگی بیشتری برای این عنوان دارد. در این سکانس است که سرگرد نهایتاً متوجه مخفیگاه سرخپوست میشود و با متوقف کردن جرثقیل بالاخره سرخپوست را پیدا میکند. اما نهتنها به او اجازه فرار میدهد، بلکه لباسهایش را برای او جا میگذارد تا بدون لباس نماند. این سکانس از این منظر تأثیرگذار است که هم راز مخفیگاه سرخپوست برای او آشکار میشود و هم شخصیت اصلی به تحول میرسد و به کمک نیروی عشق و انسانیت از خیر دستگیری سرخپوست میگذرد.
خوبیهای فیلمنامه
سرخپوست یک فیلمنامه قصهگو است و داستان خود را بدون لکنت تعریف میکند. شخصیت اصلی بهخوبی پرداخت شده و دارای خصیصههای قهرمانانه است. به این مسئله در بخش شخصیتپردازی اشاره شده است. اما در اینجا جا دارد به یکی از عناصر اصلی درام اشاره کنیم که بهخوبی در فیلمنامه عینیت یافته؛ کشمکش. کشمکش در فیلمنامه سرخپوست دارای چند بُعد است و از چند جنبه پروتاگونیست یا قهرمان داستان را در تنگنا قرار میدهند. از یک سو قهرمان داستان با احمد سیف به عنوان آنتاگونیست روبهروست که هر چند در طول فیلم او را نمیبینیم، اما از دیگران میشنویم که او فردی باهوش و درستکار است. چنانچه یکی از همسلولیهای او در پاسخ به تهدید سرگرد پاسخ میدهد: «احمد رو دیگه نمیتونید بگیرید. اون دود شد رفت هوا!»
اما نویسنده علاوه بر یک آنتاگونیست باهوش و مرموز تلاش کرده با ایجاد «موانع» قهرمان را در رسیدن به هدفش که همان پیدا کردن سرخپوست است، در تنگنا قرار دهد. بر این اساس یکی از چالشهای بزرگ او مسئله «زمان» است. قهرمان از سوی عنصر زمان تحت فشار است و زمان همچون یک کاراکتر، شخصیت اصلی را با چالشی بزرگ مواجه ساخته است. این کشمکش «قهرمان با زمان» به واسطه حضور پیمانکاران که قصد دارند هر چه سریعتر زندان را برای تخریب از سرگرد تحویل بگیرند، عینیت یافته است.
اما نوع دیگری از «ستیز» هم در فیلمنامه وجود دارد که به واسطه تشخصمندی «مکان» تداعی میشود. از جایی به بعد موقعیت مکانی فیلمنامه یعنی همان «هزارتوی زندان» تشخص پیدا میکند و به عنوان شکل دیگری از آنتاگونیست در برابر سرگرد جاهد قد علم میکند، چراکه این هزارتو است که سرگرد را به چالش کشیده و سرخپوست را در خود مخفی کرده است.
عنصر کشمکش در فیلمنامه ابعاد دیگری هم پیدا میکند. همچون کشمکش سرگرد جاهد با دختر مددکار که از عشق به نفرت در نوسان است. از یاد نبریم همین دختر است که تلاش میکند با فریب دادن سرگرد زمینه را برای فرار سرخپوست مهیا کند. بنابراین از جایی به بعد، در فیلمنامه این دختر مددکار تبدیل به یکی دیگر از موانع در برابر شخصیت اصلی میشود. اما فراموش نکنیم که همین دختر است که به مدد نیروی عشق زمینه را برای کشمکش درونی شخصیت فراهم میکند.
مهمترین شکل کشمکش در فیلمنامه که نویسنده تلاش کرده به آن تعین بخشد، ستیز «شخصیت با خود» است. سرگرد جاهد در هر مرحله از درام با جنبهای انسانی از شخصیت خود مواجه میشود. او که میداند احمد بیگناه است، با این ستیز درونی مواجه است که آیا باید تنها به وظیفهام عمل کنم و در جستوجوی پیشرفت شغلی باشم، یا باید به ندای وجدان درون خود گوش فرا دهم و خواستههای او را اجابت کنم. همین کشمکش است که درنهایت به بازشناخت اخلاقی شخصیت ختم میشود.
عنصر تعلیق در فیلمنامه کارکرد درستی دارد و مخاطب تا آخرین لحظه علاقهمند به دنبال کردن فیلم است. به طور کلی میتوان گفت الگوی سینوسی در ساختار درام بهخوبی در این فیلمنامه رعایت شده و ما در هر مرحله با گرهافکنیها و گرهگشاییهای بهموقع و درنتیجه تقسیم اطلاعات درست روبهرو هستیم.
شخصیتپردازی
یکی از نقاط مثبت فیلمنامه سرخپوست شخصیتپردازی کاراکترهاست. کاراکتر اصلی به عنوان قهرمان داستان تمام ویژگیهای یک قهرمان دراماتیک را دارد. او قوی و باهوش و در ارتباط با هدف خود ثابتقدم است. مهمتر از همه اینکه ما با شخصیتی کنش¬گر روبهرو هستیم، چنانچه تصمیمگیریها و انتخابهای شخصیت اصلی است که درام را به پیش میراند. همچنین نویسنده از هامارتیای شخصیت نیز غافل نشده و تلاش کرده نوعی «نقص تراژیک» را در او کارگزاری کند. شاید غرور و عطش کسب جاه و مقام هامارتیای سرگرد جاهد است. درست به دلیل وجود همین هامارتیا است که شخصیت به تحول و بازشناخت میرسد. با گذشت و ایثار سرگرد جاهد در پایان فیلم وقتی که سرخپوست را نهایتاً پیدا میکند، ما با شخصیتی تحول یافته روبهرو هستیم. شخصیتی که به هدفش رسیده و موفق شده زندانی فراری را پیدا کند، اما از سوی دیگر، دانسته که او بیگناه است و با فراری دادن او این پیام را به مخاطب میدهد که دیگر مهم نیست ترفیع درجهام پس گرفته شود، یا از سوی مقامات مورد بازخواست قرار گیرم. ما شخصیتی را میبینیم که اکنون مسائل انسانی برایش از کسب قدرت و جاه و مقام مهمتر است.
اما شخصیتهای دیگر فیلمنامه نیز تا حد قابل قبولی پرداخت شدهاند. دختر مددکار و حس انسانی او به زندانیها و رابطه عاطفی او با جاهد برای ما قابل باور است. خود احمد سیف با اینکه هیچوقت دیده نمیشد، اما به عنوان یک شخصیت برای مخاطب عینیت پیدا میکند. نکته مهم اینجاست که همسرِ احمد، ریحان دخترش، همسلولیهای احمد و حتی پیرمردی که در انتهای فیلم خبر از بیگناهی احمد میآورد، هر چند نقشهای کوتاهی را ایفا میکنند، اما به واسطه کارکردی که در پیشبرد روایت دارند، معرفی میشوند.
درونمایه
فیلمنامه سرخپوست از درونمایهای انسانی برخوردار است. ما با شخصیتی روبهرو هستیم که با وجود هوش و ذکاوتی که دارد، آن را در جهت کسب قدرت و جاه و مقام به کار میگیرد، اما همین انسان میتواند متحول شود و به خاطر عشق و انسانیت عطش قدرت را در خود خاموش کند.