پرتره گریه

بررسی جایگاه زاویه دید در فیلمنامه «شبی که ماه کامل شد»

  • نویسنده : اسدالله غلامعلی
  • مترجم :
  • تعداد بازدید: 885

فیلمنامه شبی که ماه کامل شد، آخرین ساخته نرگس آبیار که متکی بر یک داستان واقعی است، از نقطه‌ای ضربه می‌خورد که تمام وجوه فیلم را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد و آن نقطه دید یا زاویه دید است.
زاویه دید این امکان را به مخاطب می‌دهد که هدف و رویکرد نویسنده را بفهمد و نویسنده به کمک زاویه دید می‌تواند مؤلفه‌هایی همچون تعلیق، غافل‌گیری، گره‌گشایی و به طور کلی ساختار اصلی فیلمنامه را تقویت کند. در فیلمنامه‌های کلاسیک معمولاً زاویه دید به‌آسانی قابل تشخیص است مگر در فیلم‌هایی که قصه‌های پیچیده، معمایی، کارآگاهی و از این دست را ارائه می‌کنند که می‌توان به فیلم سرگیجه اثر آلفرد هیچکاک اشاره کرد. در فیلم مدرن و پست‌مدرن نقطه‌ دید فیلم به‌راحتی پیدا نیست و فیلم‌ساز تلاش می‌کند از انواع نقطه دید و ادغام آن‌ها در فیلمش استفاده کند. به عنوان مثال در فیلم مدرنی همچون سال گذشته در مارین باد زاویه دید مبهم است، یا در آثار پست‌مدرنی همچون 21 گرم اثر الخاندرو گونزالس ایناریتو یا قصه‌های عامه‌پسند ساخته کوئنتین تارانتینو مدام نقطه‌ دیدهای متفاوتی وجود دارد که قصه را از جهات متفاوتی روایت می‌کنند. انتخاب نوع زاویه دید در روایت داستانی یا سینمایی براساس نوع داستان، مضمون و درون‌مایه آن است و دقت زیادی می‌خواهد، چراکه مخاطب از طریق زاویه دید است که می‌تواند درک درستی از داستان پیدا کند. در حقیقت زاویه دید، جهان‌بینی مؤلف و جهان اثر را باز می‌نمایاند و از همین رو بعضاً با روایت داستان یکی پنداشته می‌شود. زاویه دید صدای داستان است، صدایی که باید مخاطب بشنود تا به جهان داستانی ورود پیدا کند.
زاویه دید در سینما، چه در فیلمنامه و چه در کارگردانی، اهمیت زیادی دارد. این اهمیت در ساده‌ترین شکل خود شبیه خط فرضی است. رعایت نکردن خط فرضی (در برخی فیلم‌ها خط فرضی برای رسیدن به معنای خاصی شکسته می‌شود) از سر ناآگاهی، موجب سردرگمی مخاطب می‌شود. شکستن خط فرضی در یک سکانس یا صحنه، موجب به هم خوردن تمرکز مخاطب در همان صحنه می‌شود، حال قضاوت کنید اگر نقطه دید در یک فیلم مشخص نباشد، یا اشتباه باشد، چه بر سر فیلم می‌آید. اگر زاویه دید صحیح نباشد، نه‌تنها فیلم انسجام ندارد، بلکه شخصیت‌پردازی و حوادث داستان نیز مختل می‌شود، چراکه تماشاگر نمی‌داند با چه کسی هم‌ذات‌پنداری کند، قهرمان یا بدمنی وجود نخواهد داشت و سرانجام باید گفت چنین فیلمی به تکه‌ها و موقعیت‌هایی بدل می‌شود که اگر جذاب و منطقی باشد، می‌توانند برای لحظاتی مخاطب را تحت تأثیر قرار دهند. در حقیقت زاویه دید مشخص می‌کند که فیلم درباره چه کسی است. مخاطب چه شخصیت یا قهرمانی را بر پرده سینما می‌بیند. اساساً شکل‌گیری توهم واقعیت در فیلم و باورپذیری قصه به نوع و قدرت زاویه دید بستگی دارد. بنابراین پرسش اصلی این است که فیلم شبی که ماه کامل شد درباره چه کسی است؟
1. عبدالحمید ریگی؛ عبدالحمید برادر عبدالمالک ریگی سردسته گروه تروریستی جندالله که قصه زندگی‌اش از دراماتیک‌ترین قصه‌های عاشقانه و البته وحشتناک است. عبدالحمید دل‌بسته فائزه منصوری می‌شود، ولی پس از مدتی به‌شدت تحت ‌تأثیر برادرش قرار می‌گیرد و به دستور او فائزه را می‌کشد. فیلم به چند صحنه و دیالوگ درباره عاشقی عبدالحمید و شاعر بودنش بسنده می‌کند. هم‌ذات‌پنداری به تصمیم و کنش‌های قهرمان بستگی دارد، نه صرفاً شاخصه‌های سطحی. بنابراین به خاطر شخصیت‌پردازی عبدالحمید، مخاطب هیچ‌گونه هم‌ذات‌پنداری با سادگی یا عاشقی او ندارد. تحول شخصیت عبدالحمید می‌توانست یکی از نقاط قوت فیلم و یکی از نقاط عطف فیلم باشد، اما فیلم‌ساز که شخصیت او را قبل از تحول به‌درستی و به شکل دراماتیک معرفی نکرده است، درنتیجه تحول شخصیت او نیز مخاطب را با یک بدمن روبه‌رو نمی‌کند؛ نه پروتاگونیست است و نه یک آنتاگونیست. به همین خاطر است که وقتی عبدالحمید به خاطر مرگ برادر کوچکش رنج می‌کشد، تماشاگر با او همراه نیست.  بدتر از همه پایان فیلم است؛ یعنی زمانی که عبدالحمید بر سر یک دوراهی قرار دارد و نمی‌تواند تصمیم بگیرد که فائزه را بکشد، یا در مقابل برادرش قرار بگیرد. فیلم‌ساز او را شبیه یک بی‌گناه یا قربانی ترسیم می‌کند. هیچ‌گاه با قطعیت معلوم نمی‌شود عبدالحمید از ترس به فرمان عبدالمالک گوش می‌سپارد، یا اعتقاداتش واقعاً تغییر کرده است. عبدالحمید نه راوی فیلم است و نه فیلم‌ساز بر او تمرکز جدی دارد، درحالی‌که فیلم با عشق او آغاز می‌شود و هم اوست که فائزه را به قتل می‌رساند. عبدالحمید به عنوان یک جنایت‌کار می‌توانست شخصیتی چندلایه باشد و حتی پتانسیل این را داشت که به یکی از بدمن‌های مهم تاریخ سینمای ایران بدل گردد، اما سردرگمی و گنگ بودن زاویه دید مانع این اتفاق می‌شود و از او برده‌ای می‌سازد که مشخص نیست افسارش در دست چه کسی است، نه یک جنایت‌کار.
2. فائزه؛ در مواجهه نخست با فیلم گمان می‌رود قرار است داستان شهادت و مظلومیت فائزه روایت شود. دختری که پایش لنگ است (هرچند هیچ کارکرد دراماتیکی ندارد) و با مردی از سیستان و بلوچستان ازدواج می‌کند. قصه عاشقی از زاویه دید فائزه روایت نمی‌شود. تماشاگر نمی‌داند فائزه چه احساسی به عبدالحمید دارد و در یک سالی که تلفنی با او صحبت کرده است، او را چگونه شناخته است. یک سال زمان زیادی است و قطعاً یک زن یا یک مرد می‌تواند شناخت نسبی پیدا کند، ولی فائزه در این سال نه از خانواده عبدالحمید و نه از خودش هیچ اطلاع مفیدی ندارد. آیا در یک سالی که با عبدالحمید دوست بوده، هیچ شک یا شناخت حداقلی از عبدالحمید و خانواده‌اش پیدا نکرده است؟ بدون شک گریه‌های فائزه و گریم مظلومانه الناز شاکردوست و البته جنس بازی‌اش، اشک تماشاگران را جاری، و آن‌ها را متأثر می‌کند، اما واقعیت این است که مخاطب شناختی از فائزه ندارد. فیلم بر شخصیت فائزه، تصمیم و کنش‌های او تمرکز ندارد که اساساً به جز لحظه‌ای که در آسانسور از دست پلیس خلاص می‌شود، هیچ تصمیم شخصی و جدی‌ای نمی‌گیرد، که البته این تصمیمش نیز غیرمنطقی است. حتی اگر بخواهیم از منظر روان‌کاوانه فائزه را تحلیل کنیم، باز هم نمی‌توانیم بفهمیم چرا فائزه فرار نمی‌کند، چرا به‌سادگی تن می‌دهد که با عبدالحمید به پاکستان برود و چرا فقط به چند جیغ بر سر عبدالحمید اکتفا می‌کند. این چراها به این دلیل پاسخ داده نمی‌شوند که راوی فیلم نه فائزه است و نه قصه بر فائزه تمرکز دارد.
3. عبدالمالک؛ عبدالمالک یکی از هیولاهای دوران مدرن است که در مدت کوتاهی توانست جنایت‌های بزرگی را مرتکب شود. یک آنتاگونیست در عصر مدرن که در عین حال که اصول دارد، اما اصولش هیچ‌گونه منطق انسانی ندارد. هیچ نشانی از عبدالمالک تا نصف فیلم نیست. اولین حضور او بدون نمایش چهره‌اش است؛ زمانی که عبدالحمید به سوسمارها غذا می‌دهد و تلفنی با وی صحبت می‌کند. این یک صحنه نمادین است که هم شخصیت خطرناک عبدالمالک را به مخاطب معرفی می‌کند و هم پیش‌گویی آینده عبدالحمید است. عبدالمالک به عنوان شخصیت منفی و اصلی فیلم از لحظه‌ای که فائزه به پاکستان می‌رود، بیشتر معرفی می‌شود. زاویه دید فیلم کم‌کم بر او تمرکز می‌کند و از لحظه سر بریدن برادر فائزه به کاراکتر اصلی بدل می‌شود. عبدالمالک و کارهایش و به طور کلی اندیشه و اقدامات چنین گروهک‌هایی حوادث تلخ و جان‌کاهی را برای جامعه ایرانی به وجود آورده است که کشتار تاسوکی یکی از آن‌هاست. فیلم در عین حال که به‌ظاهر نشان می‌دهد داستان عبدالحمید و تحولش و هم‌چنین غربت و مظلومیت فائزه، قصه اصلی است، ولی ناگهان روایت به سمت عبدالمالک می‌چرخد، اما به جز چند دیالوگ چیزی از گروه جندالله نشان نمی‌دهد و به هیچ جنایتی اشاره نمی‌کند. تصورات و تفکرات عبدالمالک بسیار سطحی بازنمایی شده است و در حد اطلاعات یک وبلاگ باقی می‌ماند. عبدالمالک آدم فریب‌کار و البته باهوشی بوده که توانسته افراد زیادی را اطراف خودش جمع کند و حتی کسی مانند برادرش را که با او مخالف بوده، به سمت خودش سوق دهد، اما فیلم در عین حال که زمان زیادی را با او سپری می‌کند، در معرفی دقیق او و شیوه تأثیرگذاری‌اش کوتاهی می‌کند. آیا با چنین دیالوگ‌هایی می‌توان انسان‌ها را به کشتار دیگران تشویق کرد؟ اگر عبدالحمید این‌قدر سست‌عنصر است، چرا قبلاً تحت‌ تأثیر عبدالمالک قرار نگرفته است؟ فیلم در عین حال که به‌شدت به عبدالمالک نزدیک می‌شود، ولی جهان‌بینی‌اش را به صورت عمیق بازنمایی نمی‌کند. علاوه بر این زاویه دید فیلم چرا باید این‌قدر به یک جنایت‌کار نزدیک شود، درحالی‌که نصفی از فیلم او را اصلاً نشان نداده است. اگر عبدالمالک موضوع پیرنگ اصلی فیلم است، چرا این‌قدر دیر شروع می‌شود و اگر صرفاً یک پیرنگ فرعی است، چرا در نیمه دوم فیلم، جایگاه وسیع و مهمی پیدا می‌کند؟ از طرف دیگر، گاهی فیلم چنان منطقی و احساسی عبدالمالک را نشان می‌دهد که مخاطب دچار سردرگمی می‌شود و شک می‌کند که او یک هیولاست. فیلم در هیچ جایی او را خشن و شرور نشان نمی‌دهد. در شبی که برادر کوچک‌تر عبدالمالک می‌میرد، اشک‌های عبدالمالک و عبدالحمید و همین‌طور گریه دیگران، مخاطب را از نظر عاطفی متأثر می‌کند. آیا در این فیلم فقط قرار است گریه شخصیت‌ها، تماشاگران را در سالن سینما حفظ کند؟ آیا هیچ راهی به جز گریاندن مخاطب یا بازیگر برای منقلب شدن مخاطب وجود ندارد؟ در کنار گریه‌های فائزه و مرگ مظلومانه برادرش، نعره و اشک‌های عبدالحمید و ناتوانی‌اش در برابر عبدالمالک به گونه‌ای است که به جای آن‌که او را یک شرور معرفی کند، او را فردی بیچاره، تنها و مستأصل که بر سر دوراهی عشق و وظیفه است، به تصویر می‌کشد. یا عبدالمالک به گونه‌ای از مرگ برادر کوچکش می‌گوید که حتی برخی از تماشاگران پابه‌پای او اشک می‌ریزند.  
4. شخصیت‌های فرعی؛ فائزه، شهاب و مادر آن‌ها، مادر عبدالحمید ریگی. شخصیت‌های فرعی می‌توانند راوی باشند، ولی آن‌ها زاویه دید فیلم نخواهند بود، چراکه در این صورت به کاراکتر اصلی بدل می‌شوند.
فیلم قتل شهاب را صرفاً به خاطر تأثیرگذاری و وحشت نشان می‌دهد، وگرنه شهاب حتی در حد یک تیپ هم نیست. شهاب چرا و چگونه در پاکستان ساکن می‌شود و مادرش را به پاکستان و شغلی ساده ترجیح می‌دهد. مادر فائزه با دوری فائزه و حتی ازدواجش به‌شدت مخالف است، ولی همیشه زود تسلیم می‌شود. چنین مادر ساده‌‌ای قابل باور است، اما نه راوی فیلم است و نه نقش دراماتیکی در فیلم ایفا می‌کند. مادر عبدالمالک شخصیت بسیار متفاوتی دارد. او همه چیز را می‌داند و از ابتدا فائزه را از ازدواج با پسرش برحذر می‌دارد. ناتوانی او در برابر پسرانش قابل باور است، ولی او نیز شخصیت منفعلی دارد. شاید فیلم قابل قبول‌تر بود  اگر قصه‌ از زاویه مادر روایت می‌شد؛ کسی که همه چیز را می‌داند و به اندازه بقیه داغدار است.
با این تفاسیر می‌توان دوباره پرسید فیلم شبی که ماه کامل شد با چنین ایده جسورانه، حساس و ملتهبی درباره چه چیزی و چه کسی است؟ راوی فیلم فیلم‌سازی است که فقط می‌خواهد رخدادی را روایت کند، به همین خاطر داستانی را بر اساس یک رخداد نوشته است. فیلم قهرمان، هماورد یا ضدقهرمانی ندارد. درباره جندالله نیست، چراکه هیچ اطلاعات مفید و تازه‌ای از آن‌ها به دست نمی‌دهد و تعریف مشخصی از این شیوه تفکر ارائه نمی‌کند. دوربین با هیچ‌کدام از شخصیت‌ها نمی‌ماند و مدام از یکی به دیگری تغییر جهت می‌دهد. زاویه دید فیلم، یعنی دوربین، چه کسی را مرکز خود قرار می‌دهد تا مخاطب او را به عنوان بد یا خوب بپذیرد. زاویه دید فیلم به اندازه‌ای مغشوش است که مخاطب نمی‌داند با چه کسی هم‌ذات‌پنداری کند. از گریه‌های فائزه و سر بریدن شهاب زجر بکشد، یا از اشک‌ و فریادهای عبدالحمید به خاطر مرگ برادرش. از مرثیه‌خوانی عبدالمالک متأثر شویم، یا از او و مصیبت‌هایی که بر سر کشور آورد، خشمگین باشیم؟
فیلم شبی که ماه کامل شد روایت‌گر و قصه‌گو نیست، بلکه نمایش است؛ نمایش جنایتی که قصه‌اش را اکثر مخاطبان می‌دانند. در این فیلم آدم‌های گریان زیادی به تصویر ‌کشیده می‌شوند، ولی به علت فقدان زاویه دید حساب‌شده و علت‌مند، بیشتر از آن‌که روایت‌گر گریه باشد، پرتره‌ای از گریه است. نرگس آبیار تلاش کرده مخاطب را با گریه‌، شکنجه و فریادهای مظلومانه به گریه آورد و روی صندلی‌های سینما نگه دارد. سینمای ایران در چند سال اخیر نشان داده که گریاندن مخاطبان ترفند خوبی برای کشاندن آن‌ها به سالن‌های سینماست، ولی هنر و خلاقیت سینما این نیست، بلکه برعکس باید به جای توجه صرف بر اشک بازیگر یا ضجه ‌زدنش، قصه و روایت موجب انفجار احساسات تماشاگران شود. علاوه بر همه این‌ها باید یادآور شد که قصه‌گویی، فرم بصری و قدرت روایت است که موجب ماندگاری فیلم- به عنوان یک دستاورد خلاقه و هنرمندانه- می‌شود.

مرجع مقاله