High life

زندگی بالا

  • نویسنده : میثا محمدی
  • مترجم :
  • تعداد بازدید: 338

فیلمنامه‌نویسان: کلر دنیز، جین- پل فارگو، کارگردان: کلر دنیز، تهیه‌کننده: اندرو لارن، تدوین: گای لیکورن، مدیر فیلم‌برداری: یوریک لی سایوکس، موسیقی: استوارت ای. استاپل، بازیگران: رابرت پتینسون، ژولیت بینوش، آندره بنجامین، میا گاث، ژانر: ماجرایی/ معمایی/ درام، محصول 2019 فرانسه، آلمان، انگلستان، لهستان و آمریکا، 110 دقیقه، بودجه 8 میلیون یورو، درآمد فروش 1.8 میلیون دلار، پخش از ای24 و تاندربرد ریلیزینک
خلاصه داستان: گروهی از مجرمان که محکوم به مرگ هستند، برای پیدا کردن انرژی جایگزین با سفینه فضایی به سیاه‌چاله‌ای فرستاده می‌شوند تا از آن انرژی استخراج کنند. دکتر دیبس با هر زندانی مثل خوکچه هندی رفتار می‌کند و از طریق تزریق به آن‌ها تولید بچه می‌کند. رابطه جنسی میان زندانیان ممنوع است. دیبس بچه‌ها و شوهر خودش را کشته است. مونت، تنها زندانی مجرد، پیشنهاد دوستی دکتر دیبس را رد می‌کند. مونت به خاطر قتل دوستش بر سر سگ محبوبش محکوم به حبس ابد است. تنها دوست مونت در سفینه ترونی است که به یاد زمین در سفینه باغچه‌ای درست کرده است.
کاپیتان، چاندرا، به خاطر تشعشات دچار سرطان خون شده است و پیش از این‌که از سوی دکتر دیبس اتانازی شود، سکته مغزی می‌کند. زندانی حامله، الکترا، هنگام به دنیا آوردن نوزادش از دنیا می‌رود. یک شب اتور سعی در تعرض به بویز دارد، اما با فریادهای او دیگر زندانیان باخبر می‌شوند و مونت تا حد مرگ اتور را کتک می‌زند، ولی او را نمی‌کشد. دکتر دیبس با لقاح مصنوعی بویز را حامله می‌کند و او فرزند سالمی به دنیا می‌آورد. مونت نمی‌داند پدر واقعی آن بچه خود اوست.
با نزدیک شدن سفینه به سیاه‌چاله، خلبان ناسن آماده وارد کردن شاتل به سیاه‌چاله است. بویز بی‌خبر از دیگر زندانیان خلبان را با بیل می‌کشد و جای او را می‌گیرد. شاتل از میان ابر مولکولی سیاه‌چاله عبور می‌کند و بویز منفجر می‌شود. مینک به دکتر دیبس حمله و او را زخمی می‌کند، اما سپس به دست مونت کشته می‌شود. دیبس که تا سرحد مرگ زخمی شده است، به مونت درباره بچه می‌گوید و سپس خودش را به فضای لایتناهی پرتاب می‌کند. ترنی با دفن کردن خودش در باغچه خودکشی می‌کند. حال مونت، تنها بازمانده زندانیان، بدن‌های باقی‌مانده را از کپسول‌هایشان به فضا پرت می‌کند. مونت زمانش را صرف رسیدگی و بزرگ کردن بچه که نام او ویلو است، می‌کند. مونت سعی در تعمیر سفینه دارد که گریه‌های ویلو حواسش را پرت می‌کند و سبب می‌شود ابزار او به فضا پرت شوند. ویلو بزرگ می‌شود و زمانی که به سن نوجوانی می‌رسد، سفینه‌ای از راه می‌رسد. مونت وارد آن سفینه می‌شود، اما متوجه می‌شود آن حامل سگ‌های ولگردی است که با خوردن یکدیگر زنده مانده‌اند. ویلو به مونت التماس می‌کند یکی از آن‌ها را با خود بیاورند، اما مونت قبول نمی‌کند، چراکه ممکن است آن‌ها دارای آلودگی بالقوه‌ای باشند که باعث مرگ آن‌ها شود. سفینه به سیاه‌چاله نزدیک‌تر شده است و ویلو پدرش را متقاعد می‌کند سوار بر شاتل سفری داخل آن داشته باشند. کمی بعد از وارد شدن به سیاه‌چاله و وقتی که به منبع نور بزرگ زردرنگ نزدیک می‌شوند، مونت دست ویلو را می‌گیرد.

مرجع مقاله