جولین اشنابل به عنوان فیلمساز بیش از هر چیزی به خاطر آثار بیوگرافیکی که درباره نقاشان و نویسندگان ساخته است، شناخته میشود. اولین فیلمش باسکیت درباره ژان میشل باسکیت، نقاش آمریکایی آفریقاییتباری است که به خاطر نقاشیهای خیابانی و دیوارنگارههایش شهرت دارد. فیلم بعدیاش پیش از آن که شب فرو افتد به زندگی رینالدو آرناس، شاعر و نویسنده کوبایی، میپردازد. اتاقک غواصی و پروانه را نیز بر اساس خاطرات ژان دومیینک بوبی، نویسنده و ویراستار مجله مد و زیبایی Elle ساخت و در تازهترین اثرش، بر دروازه ابدیت، به سراغ زندگی ونسان ونگوگ، نقاش مشهور و مهم جهان، میرود. اما فیلمهای بیوگرافیک اشنابل مطابق الگوی آشنای آثار زندگینامهای پیش نمیروند و اتفاقات مهم و حوادث چشمگیر و نقاط عطف زندگی هنرمندان برای او اهمیتی ندارد و به دنبال این نیست که به ما نشان دهد ژان میشل باسکیت و رینالدو آرناس و ژان دومینیک بوبی و ونسان ونگوگ چه نوع آدمهایی بودند و در عمرشان دست به چه کارهایی زدند و چه سرنوشتی پیدا کردند. بلکه به دنبال این است که با تمرکز بر یک دوره خاص از زندگیشان به دنیای درونی و ذهنی آنها نزدیک شود و به ما نشان دهد از چه زاویه دید و نگرشی به جهان و زندگی و انسان و هنر مینگرند و آثارشان را چطور خلق کردند. در واقع آنچه برای اشنابل اهمیت دارد، خود هنرمند نیست، بلکه اثر هنری بهجامانده از اوست. او در فیلمهایش نشان میدهد چطور هنرمندان با رنجها و نقصهایشان درگیرند و زندگی پرچالشی دارند و درنهایت میمیرند، اما آنچه ابداع و خلق کردهاند، باقی میماند و ماندگار میشود. بنابراین از نظر او ارزش زندگی در آن چیزی است که هر کسی به جهان بعد از خویش عرضه میدارد و در غیاب خود به جا میگذارد، که میتواند به حیات او معنا ببخشد و عمرش را ارزشمند جلوه دهد و او را ابدی کند.
یکی از رویکردهای ثابت اشنابل در فیلمهایش وضعیت پارادوکسی است که میان ذهن و بدن شخصیتهایش به وجود میآورد و نشان میدهد چطور از دل چنین تقابلی، هنری جاودانه خلق میشود. شخصیتهای او همواره هنرمندانی رنجور، بیمار و درخودمانده هستند که در فضایی محبوس و خفقانبار گرفتار شدهاند. رینالدو آرناس در سلولی در زندان، ژان دومینیک بوبی در تختی در بیمارستان و ونسان ونگوگ در اتاقکی در آسایشگاه روانی، که هر کدام همچون مطرودی فراموششده در گوشهای متروک به نظر میرسند و ما شاهد جسمی اسیر در تنگنایی گریزناپذیر هستیم که فعالیت و کنشگری شخصیت را محدود میکند و جلوی آزادی و حرکت او را میگیرد. اما کاراکترها از هر جایی که به عنوان زندان در بندشان کرده است، راهی به جهان بزرگ و وسیع پیرامونشان میگشایند و بر آن تأثیر میگذارند و دگرگونش میسازند. در پیش از آن که شب فرو افتد بدن رینالدو آرناس در زندان است و روزهای طولانی در آن سلول انفرادی همچون زندهبهگوری در خود مچاله میشود، اما تنها راه برای دوام آوردن و زنده ماندنش را در این میبیند که باز بنویسد و اجازه ندهد با حبس کردن جسمش، ذهن او را نیز از کار بیندازند و جلوی خلاقیت و ابداع او را بگیرند. بنابراین هرچند تن او در زندان به اسارت گرفته شده و تحت کنترل حکومت دیکتاتوری است و امکان هیچ فعالیت انقلابی ندارد، اما ذهنش همچنان در حال شورش و طغیان است، به همین دلیل وقتی خودش در چهاردیواری تنگ و بستهای در حبس به سر میبرد، رمانش از میلههای زندان عبور میکند و مرزها را پشت سر میگذارد و در فرانسه چاپ میشود و جایزه میگیرد و نام رینالدو در همه جا فراگیر میشود.
همانطور که تمام بدن ژان دومینیک بوبی در اتاقک غواصی و پروانه از کار افتاده و او روی تخت یا در میان ویلچرش زندانی شده است، اما ذهنش تا بینهایت پرواز میکند و در گستره وسیع خیالات و رویاها جولان میدهد و کالبد بیجانش نمیتواند جلوی بلندپروازی و ماجراجوییهای او را بگیرد. خودش میگوید که به جز یکی از چشمهایش، دو چیز دیگر فلج نشده است؛ حافظه و تخیلش. از اینرو شروع به نوشتن میکند تا آنچه را که در ذهنش به شکل بیوقفهای جریان دارد و فوران میکند، به دنیای بیرون عرضه کند و نوشتن به مازادی برای جبران سکون و انفعال جسمانیاش بدل میشود. پس وقتی درباره تجربیات و خاطرات و آرزوهایش مینویسد، دیگر روی آن تخت محبوس نیست و در آن ویلچر گیر نیفتاده است، بلکه دوباره در حال سیر و سفر و شناخت جهان ناشناخته و پررمزوراز پیرامونش است. ونگوگ نیز در بر دروازه ابدیت در تمام مدتی که در آسایشگاه روانی به سر میبرد، به کمک تابلوهای نقاشیاش راهی به سوی بیکرانگی هستی باز میکند و ما هنرمندی را میبینیم که خودش در تاریکی عمیقی به سر میبرد، اما گرما و روشنایی را در نقاشیهایش به دیگران هدیه میداد. در تیمارستان یکی از او میپرسد چه میکشی؟ و ونگوگ میگوید «نور خورشید» و با اینکه او از چیزهای مختلفی همچون مزارع، گلها، درختها، ستارهها و آدمها نقاشی کشیده است، اما آنچه بیش از هر چیزی در تابلوهایش جلوهگری میکند، همان بارقه نوری است که ونگوگ در هر چیزی میجوید تا به دیگران حس زنده بودن را ببخشد. گویی پاسخی است برای خود درماندهاش که تیرگی و سیاهی احاطهاش کرده بود و اشنابل آن را به صورت رنگ زردی که در پشت ونگوگ دیده میشود، تداعی میکند. به همین دلیل در واپسین سالهای زندگیاش هر چه جسمش فرسودهتر و بیمارتر میشود و رو به زوال بیشتری میرود، نبوغ و خلاقیت و نوآوری ذهنی او به شکل مهارناشدنیتری فوران میکند و اوج میگیرد و بیشترین تعداد تابلوهایش در همان سالهای پایانی زندگیاش کشیده میشود. از اینرو فرایند ذهنی که شخصیت طی میکند، به تجربهای کاتارسیسوار و رهاییبخش برای بدنش بدل میشود و او از طریق ابداع و خلق چیزی که نمیتواند تجربه کند اما میتواند در ذهنش بسازد، دوباره معنای گمشده زندگیاش را مییابد.
شخصیتهای اشنابل هیچکدام آدمهای عادی نیستند و دارای نبوغی توأم با جنون و خودویرانگری هستند و اساساً همین نامتعارف بودن آنهاست که منجر به خلق هنرشان میشود و گویی آنها میکوشند با عرضه اثر هنریشان با جهانی ارتباط برقرار کنند که آنها را نمیپذیرد و از خود میراند. اشنابل آثار هنری هر یک از آنها را به عنوان کنشی انقلابی، عصیانگرانه و برآشوبنده در برابر اجتماع پیرامونشان نشان میدهد که بدون دست کشیدن از ویژگیهای غیرعادی خود، تلاش میکنند خود را در جامعه اطرافشان جای دهند و بقبولانند. ژان میشل باسکیت در باسکیت به خاطر سیاهپوست بودن و انزواطلبی مفرطش احساس جدایی و بیگانگی با جامعه اطرافش میکند. در جایی از فیلم او از پشت شیشه به محفل هنری دوستانش نگاه میکند که برای او راهی به آنجا نیست. بعد به خیابان میرود و روی دیوار خالی پیش رویش شروع به نقاشی میکند. او برای گالریها و فضاهای هنری زیادی ناهنجار به حساب میآید و همانطور که در خیابانها زندگی میکند، هنرش را هم از دل همان خیابانها به وجود میآورد. ژان دومینیک بوبی در اتاقک غواصی و پروانه بعد از دچار شدن به سندروم قفلشدگی و از کار افتادن بدنش امکان رابطه عادی با جهان را از دست میدهد. وقتی بوبی را روی ویلچر در کنار منشیاش میبینیم، مردی به نظر میرسد که خیلی عادی پلک میزند و انگار در حال هیچ کاری نیست، اما در واقع در حال انجام یک کار بزرگ است؛ نوشتن یک کتاب، و با چنین تمهید هوشمندانهای است که اشنابل نشان میدهد چطور شاهکارها از هیچ خلق میشوند و از عدم و نیستی به وجود میآیند. بوبی اگر پلک نزند، حرفی نوشته نمیشود و کتابی به وجود نمیآید و اشنابل به یکی از سادهترین و بدیهیترین کارهای روزمره آدمی ماهیتی هنرمندانه و خلاقانه میبخشد. ونسان ونگوگ نیز در بر دروازه ابدیت به دلیل اختلالات روانی و مشکلات شخصیتیاش انسانی پریشانحال و درخودفرورفته به نظر میرسد و فیلم از او شمایل مسیحواری میسازد و ویلم دافو با آن جسم تکیده و رنجور که سهپایه چوبی نقاشیهایش را بر دوش میکشد، انگار در حال حمل صلیبی است که روزی نقدیر محتوم او خواهد شد. وقتی کشیش تیمارستان با ونگوگ حرف میزند، ونگوگ گفتوگویشان را با مکالمه مسیح و پیلاتوس مقایسه میکند و میگوید: «پیلاتوس نمیخواست مسیح را به صلیب بکشاند، اما هر حرفی که مسیح در دفاع از خود میزد، او را گناهکارتر جلوه میداد.» و به نظر میرسد ونگوگ نیز هر چه بیشتر درباره خودش و احساسات غریب و جهان ذهنی نامتعارفش حرف میزند و توضیح میدهد، مجنونتر و درکناشدنیتر مینماید. در آغاز فیلم وقتی زن خدمتکار میگوید گلهای واقعی زیباتر از تصویری هستند که ونگوگ از آنها کشیده است، ونگوگ پاسخ میدهد: «بله، اما این گلها پژمرده میشوند و از بین میروند، اما گلهای من باقی میمانند.» و با چنین پاسخی است که با هنرمندی مواجه میشویم که به طرز دیوانهوار و بیمارگونهای میکوشد جهان در حال تغییر و گذر و فروپاشی را در قالب نقاشیهایش ماندگار کند و جلوی زوال و انحطاط و تباهی آن را بگیرد.
حق با سوزان سانتاگ است که هنرمند در مقام رنجبر را جایگزینی برای قدیسان در زمانه مدرن میدانست و معتقد بود همانطور که قدیسان فواید و ضرورت رنج کشیدن را در زاد و خورد رستگاریشان کشف میکردند، هنرمند نیز راه استفاده از رنجش را در زاد و خورد هنر کشف میکند. در واقع همین رنج تکافتادگی و طردشدگی شخصیتهاست که آنها را به سوی خلق چیزی جاودانه در خلوتشان میکشد تا بتوانند آنچه را که در زندگی واقعی از دست دادهاند، در دنیای آثار هنریشان به دست آورند و هنر را به مابهازایی برای جبران و اصلاح و ترمیم نقصها و کمبودها و معایب و سرخوردگیهای خود بدل سازند. اشنابل از طریق مقایسه میان شخصیت هنرمندان و آثارشان نشان میدهد بر خلاف چیزی که به نظر میرسد، آثار جاودانه و کامل و تکرارناشدنی جهان از سوی افرادی کامل و متعالی به وجود نیامده است، بلکه کمال و شکوه و عظمتی که در شاهکارهای هنری میبینیم، برآمده از مشکلات و ناکامیهای بشری است و آنها را انسان ناقص و تنها و نومیدی به وجود آورده است که کوشیده با خلق اثری زیبا و آرمانی و باشکوه از فناپذیری و میرایی خود بگریزد و خویش را به ابدیت متصل کند. اینجاست که به یاد جملات سانتاگ میافتم که میگفت: «من به سهم خود شک ندارم که نگاه درست به جهان، نگاه معتدل و خردمندانه است، اما آیا چیزی که همواره خواستار آنیم، همین است؟» و بعد در پایان نوشتهاش میگوید: «نه همه، اما برخی از اشکال جنون، برخی از اشکال بیمارگونگی و برخی از اشکال انکار زندگی، حقیقتبخش و اعتدالزا و سلامتبخش و زندگیفزا هستند.» من نیز فکر میکنم گاهی و نه همه اوقات، نیاز داریم جهان را از زاویه دید مالیخولیایی، افسرده و خودویرانگرانهای بنگریم تا بتوانیم آن زیبایی و عظمت و آرامش پنهان و دستنیافتنی در آن را بیابیم. به قول اشنابل «جالب است که هر کسی که در زمینهای نبوغ دارد، نامتعادل است، اما همیشه میخواهد به تعادل برسد» و جالبتر اینکه هنرمندی که از بیمعنایی زیستن دست به تباهی خود میزند، میتواند چیزی را خلق کند که به زندگی دیگران معنا دهد!
بنابراین تمرکز فیلمهای اشنابل بر همین تناقض میان زندگی هنرمند و آثار هنری اوست که پای ما را به عنوان مخاطب به قصه باز میکند و به ضلع سوم این رابطه میافزاید و ما میتوانیم تأثیرات متقابل هر سه را بر یکدیگر ببینیم. ما آثار هنرمندان را میبینیم و میخوانیم، شگفتزده میشویم، تحسین میکنیم، از آنها الهام میگیریم، ساعتها دربارهشان بحث میکنیم، اما چه میدانیم چه بخش جبرانناشدنی از وجود هنرمند تحلیل رفته و زایل شده است تا چنین شاهکارهایی به جهان اضافه شود! از اینرو مرگ یکی از مؤلفههای مهم و اساسی آثار اشنابل به حساب میآید که به گفته خودش همواره از آن در هراسی عمیق به سر میبرد و این ترس را میتوان در نحوه مرگ شخصیتهایش نیز دید. او میگوید: «من از فضاهای تنگ و بسته خیلی میترسم و زندهبهگور شدن برای من وحشتناکترین چیزی است که میتواند وجود داشته باشد. من در تمام عمرم از مرگ میترسیدم و سؤالی که از خودم میپرسم، این است که ما کی میتوانیم مرگ خودمان را باور کنیم؟» و پاسخی که او در فیلمهایش میدهد، این است: وقتی که آدمی با مرگ دچار نیستی و زوال نشود و احساس کند هنوز وجود دارد و حیاتش ادامه مییابد و چنین چیزی تنها با باقی گذاشتن چیزی ماندگار از خود در جهان ممکن است، مثل آثار هنری. بنابراین همه شخصیتهای او در حال مبارزه هستند. جنگیدن نه با روند از بین رفتن، بلکه جدالی با پروسه از یاد رفتن. همه آنها به دلایل مختلفی جسم خود را در معرض فروپاشی و نابودی و تباهی میبینند و تنها چاره خود از فراموشی و فناپذیری را در تداوم خود به واسطه آثارشان میدانند که در غیابشان به جای آنها زندگی کنند و حیات داشته باشند. تمام هنرمندانی که اشنابل به سراغشان میرود تا زندگیشان را روایت کند، جوانمرگشدههایی هستند که در زمان حیاتشان در تنهایی و عزلت و گمنامی به سر بردند و با مشکلات شخصی بزرگی درگیر بودند و زندگی ناآرام و غمانگیزی داشتند و درنهایت به مرگی زودهنگام با فرجامی تراژیک دچار شدند. هیچیک از آنها تا زمانی که زنده بودند، با آن جنبه لذتبخش و سرخوشانه هنرشان مواجه نمیشوند و مورد اقبال عمومی قرار نمیگیرند و از هنرشان بهرهای نمیبرند و عمر کوتاهشان را در دستوپنجه نرم کردن با چالشها و مخاطرات پیرامون خلق اثر هنری میگذرانند و سعی میکنند خود را به عنوان یک هنرمند اثبات کنند و تازه بعد از مرگشان است که مورد اقبال عمومی قرار میگیرند و به شهرت میرسند و آثارشان به گرانترین قیمتها فروخته میشود و هنرشان مورد تحسین قرار میگیرد. ژان میشل باسکیت تا زمانی که زنده بود، به عنوان یک هنرمند سیاهپوست و بیخانمان مورد تحقیر و طرد قرار گرفت و زندگیاش را در فقر و تنهایی گذراند و درنهایت در ۲۷ سالگی به خاطر مصرف بیش از حد مواد مخدر از دنیا رفت و بعد از مرگش به چهره هنری جهانی تبدیل شد و کارهایش به عنوان یکی از گرانترین آثار هنری فروخته شد. ونگوگ نیز تمام عمرش را در بیپولی و بیکسی و جنون گذراند و کسی به نقاشیهایش توجهی نکرد و همه آن را زشت و غیرقابل تحمل میدانستند و بعد از مرگش به یکی از مهمترین نقاشان جهان تبدیل شد و تابلوهایی که هیچکس از خودش نمیخرید، با قیمتهای کلان به فروش رسید و همان نقاشیهایی که در آغاز فیلم مرد کافهدار از روی دیوارهایش برمیدارد و میگوید کسی از آنها خوشش نمیآید، سر از معتبرترین موزهها و گالریها درآورد.
در اتاقک غواصی و پروانه پرستار گفتاردرمانی برای اولین بار تلاش میکند به بیمار استثناییاش بیاموزد چطور با پلک زدن صحبت کند و با این کار شور زندگی را دوباره به وجود ناامیدش بازگرداند. زن با صبر و امید عجیبش که حیرتآور به نظر میرسد، آرام آرام حروف را میگوید و بوبی با زحمت و مشقت بسیار حروف را با پلک زدن انتخاب میکند. زن حروف را کنار هم میچیند و کلمات را میسازد و به یک جمله میرسد و یکدفعه غمگین میشود و گریهاش میگیرد. بوبی گفته است: «میخواهم بمیرم.» اما مرد در همان زمانی که با تقلایی طاقتفرسا میکوشد آرزوی مرگ کند، دوباره لذت زنده بودن را درک میکند و حس حیات در کالبد بیجانش جریان مییابد. در واقع تلاش و تکاپوی شخصیت برای خواستن مرگ به نشانهای از زنده بودن او بدل میشود. بوبی سالهای طولانی یک ویراستار بوده و با حروف سروکار داشته و حالا که دستهایش از کار افتاده است، از پلکش به جای انگشتانش کمک میگیرد و با هر بار پلک زدن یک حرف را انتخاب میکند تا بتواند یک لحظه از زندگی را به چنگ آورد. با تماشای این مبارزه جانکاه است که احساس میکنیم زندگی چیزی نیست جز ذره ذره از خود کاستن برای رسیدن به یک لحظه معنادار و باارزش و از دل وضعیتی غیرقابل تحمل و تراژیک، میل پرشور زیستن فوران میکند و آدمی میخواهد با وجود همه دشواریها و رنجهای پیش رویش با همه توان و قدرتش به زندگی چنگ بزند و عصاره گریزپا و فرار آن را به دست آورد. بزرگترین دستاورد اشنابل در فیلمهایش این است که موفق میشود با ترسیم موقعیتهای تلخ و دردناکی که شخصیتهایش در آن گرفتار شدهاند، راهی به سوی معنای متعالی زندگی بگشاید و قدرت انسان را به او یادآوری کند که چطور میتواند از همه موانع و محدودیتها و تنگناهای گریزناپذیر عبور کند و دست به خلق چیزی شگفتانگیز بزند و به واسطه هنری که میآفریند، ابدی شود.