فیلم بر دروازه ابدیت پرترهای است که جولیان اشنابل از واپسین سالهای درخشان هنری اما سیاه زندگی ونسان ونگوگ ساخته. دوربین روی دست لرزان، موسیقی پرنوسان، مناظر حیرتآور و بازی قدرتمند ویلم دافو فیلمی رویایی خلق کرده که آرام به سمت پایان ناگزیرش پیش میرود؛ جایی که خلاقیت هنرمند منجر به پایان ناگهانی زندگیاش میشود.
همه ونگوگ را میشناسند و هر کسی در موردش نظری دارد. آیا این موضوع هنگام ساخت فیلمی از زندگی او فشار مضاعفی بر روی شما قرار داد، یا اینکه باعث شد برای خلق تفسیر خودتان آزادی و آرامش بیشتری داشته باشید؟
سؤال خوبی است. ما فکر میکردیم محال است بتوانیم یک فیلم از زندگی ونگوگ بسازیم. چون مردم فکر میکنند همه چیز را در مورد او میدانند. در بین تمامی هنرمندان روی زندگی ونگوگ بیش از همه کار شده است. خب پس چه شد که تصمیم به ساخت این فیلم گرفتیم؟ فکر کنم بعد از اینکه فکر ساخت فیلم به سرم زد و مدتی به آن فکر کردم، حس کردم شاید مردم همیشه راه را اشتباه رفتهاند. این کار نهتنها شکاف بین هنرمند و جامعه یا هنرمند و مخاطب را از بین نمیبرد، بلکه آن را تیره و تارتر هم میکند. اینجاست که متوجه میشوید حس موفقیت در یک هنرمند با کسب درآمد به دست نمیآید، ربطی به دریافت جایزه و عنوان هم ندارد. تنها چیزی که حقیقتاً اهمیت دارد، داشتن رضایت در کاری است که مشغول به آن هستید. در این میان ارتباط بین هنرمند و کاری که هنرمند میخواهد انجام بدهد، همان نقطهای است که همه چیز اتفاق میافتد. فرقی نمیکند نقاش باشید یا فیلمساز. الان دارم در مورد نقاشی صحبت میکنم. چون ما این فیلم را ساختهایم، همه دوست دارند من از فیلم حرف بزنم و میخواهند مسائل مختلف را توضیح دهم. مردم همیشه از من میخواهند هنر را توضیح دهم. اگر بلافاصله شروع کنم به توضیح دادن در مورد هنر، دارم دروغ میگویم. هنر توضیحدادنی نیست. برای همین است که مردم سالهاست به خاطرش سردرگم هستند. چون سعی میکنند توضیحش دهند. اشکالی ندارد موضوعات مختلف را توضیح دهیم تا به نظر موجهتر بیایند. اما به محض اینکه شروع میکنید به توضیح دادن در مورد علت یک چیز، در واقع در حال انجام کار دیگری هستید. چون توضیحی که می دهیم، شبیه به آن چیز نیست. چیزی هم که ما در فیلم نشان میدهیم، ونگوگ است و دوست داشتم وقتی کسی آن را میبیند، به نظرش درست و کامل و زیبا بیاید، مثل وقتی که یک نفر میگوید: «دیروز در واشنگتن پست یک مقاله زیبا خواندم.»
شما پیش از این هم یک فیلم در مورد یک نقاش ساخته بودید به اسم باسکیا، اما بر دروازه ابدیت خیلی بیشتر به نقاشی میپردازد و طبق گفته آلبرتو باربارا، مدیر جشنواره فیلم ونیز، این فیلم «به ذهن ونگوگ راه پیدا میکند». آیا این عامدانه بود؟
من اساساً قصدم این نبود که فیلمی در مورد ونگوگ بسازم، بلکه به من پیشنهاد شد. ولی فیلمنامه خیلی کلیشهای بود و از نظر من مسئولیت سنگینی داشت. بعد به ذهنم رسید میشود با نگاه کردن به نقاشیهای ونگوگ این کار را انجام داد. حسی که با هر بار نگاه کردن به هر کدامشان به انسان دست میدهد و در کل حسی که بعد از دیدن تعدادی از نقاشیهای او در وجودمان میماند. برایم خیلی مهم بود که یک فیلم زندگینامهای نسازم. من بیشتر از اکثریت مردم در مورد نقاشی میدانم، چون بیشتر زندگیام را به فکر کردن به نقاشی و نگاه کردن به آنها و نقاشی کردن گذراندهام. این باعث شد یکسری احتمالات به ذهنمان بیاید: او چطور این نقاشیها را خلق کرد؟ تو چطور این کار را میکنی؟ او برای خلق آثارش باید چقدر از جامعه دور میشد؟ و اینکه او چقدر به طبیعت احتیاج داشته؟
وقتی حرف از ونگوگ به میان میآید، همه به موضوعاتی مثل جنون، توهم و گوش بریده علاقه نشان میدهند، غیر از شما.
بعضیها معتقدند دلیل این فروپاشیهای روانی او این بوده که عادت داشته قلمموی رنگیاش را داخل دهانش بگذارد. من قبول ندارم. او بعد از دیدن «عروسی در کانیا» اثر ورونزه گفت: «رنگهای نقاشیهای من برگرفته از دنیای واقعی نیستند، آنها از پالت رنگ من میآیند.» من فکر میکنم اینها تصمیمهایی کاملاً آگاهانه بودند که از سوی این شخص اتخاذ شده بودند و هیچ ربطی به خوردن رنگ یا دیوانگی نداشتند، به همین سادگی. ولی به نظرم مطمئناً مشکلی بوده که باعث اضطراب او میشده. لحظاتی بودند که او نمیفهمید چه اتفاقی دارد برایش میافتد و از آن وحشت داشت. تا الان الاسدی مصرف کردهاید؟
خیر.
خوب است، چیز خطرناکی است. من وقتی جوان بودم، امتحان کردم. اتفاقی که برایت میافتد، این است که هر چه بیشتر تحت تأثیر ماده قرار میگیری، اضطرابت بیشتر میشود و یک جایی از بین میرود و دوباره برمیگردد. وقتی از او پرسیدند چرا نقاشی میکنی؟ در جواب گفت: «تا دست از فکر کردن بردارم.» اسم فیلم من هست بر دروازه ابدیت. چون او بهزودی خواهد مرد و روزهای آخر عمرش را در آرامش میگذراند. او یک تابلو نقاشی به این اسم هم دارد، ولی اسم فیلم ربطی به آن ندارد.
در فیلم باسکیا یک جمله هست که میگوید: «همه میخواهند سوار قایق ونگوگ شوند.» شما چطور؟
رنه ریچارد نوشته: «همه میخواهند سوار قایق ونگوگ شوند، مگر میشود کسی نخواهد به سفری به این هولناکی برود. ایده نابغه گمنامی که در اتاق زیر شیروانی جان میکند، خیلی احمقانه است. ما باید زندگی ونگوگ را به خاطر اسطورهای که بود، پاس بداریم. منظورم این است که او در زمان حیاتش چند تا از نقاشیهایش را فروخت، یکی؟ او نمیتوانست نقاشیهاش را عرضه کند. او باید مشهورترین هنرمند مدرن میشد، اما همه ازش متنفر بودند. او از زندگی خودش بهشدت شرمسار بود، برای همین است که تاریخ ما ادای دینی است به این غفلت و فروگذاری در مقابل ونگوگ.» وقتی ژان میشل باسکیا از دنیا رفت، یک نفر پیشم آمد تا از من در مورد او سؤال بپرسد. متوجه شدم او توریست است. پس حقوق فیلم را پس گرفتم، فیلمنامه را نوشتم و خودم ساختمش. هیچوقت فکرش را نمیکردم روزی فیلمساز شوم و هرگز نمیخواستم سوار قایق ونگوگ شوم. من بابت غفلت و فروگذاری که در حق ونگوگ شده، احساس گناه هم نمیکنم. فقط به نظرم ونگوگ مستحق یک شانس دیگر بود تا حرفهایش را بزند، به شکلی متفاوت از کلیشههای قبلی. من کرک داگلاس را دوست دارم و اسپارتاکوس از فیلمهای مورد علاقه من است. اما بازیگرها به کارگردانهایشان اعتماد میکنند و آنها هم الزاماً کارشان را بلد نیستند. شور زندگی فیلم افتضاحی است. من میخواستم نشان دهم اگر به این نقاشیها نزدیک شوید، میتوانید علامتهایی را که همه انتزاعی هستند، ببینید و زمانی که از نقاشی فاصله بگیرید، همانها تبدیل میشوند به یک صورت. هر صورتی آناتومی خودش را دارد. پیکاسو این را از ونگوگ یاد گرفت.
موقع تماشای فیلم احساس میکنی آنجا حضور داری. این حس از کجا میآید؟
بیشتر فیلم به صورت اول شخص روایت شده است. به همین خاطر احساس میکنید در دل واقعه حضور دارید. وقتی تصویر سیاه میشود، شما هم در تاریکی هستید و از دریچه چشمان او نگاه میکنید. شما با او داخل اتاق هستید وقتی دکتر به او میگوید: «تو با نقاشیهایت آدمها را گیج میکنی.» او جواب میدهد: «من خود نقاشیهایم هستم.» رینالدو آرناس دستنوشتههای خودش بود و احتمالاً درنهایت من هم این فیلم هستم. همیشه این مسئله اختلاط کارگردان و سوژه وجود دارد. حذف این دو غیرممکن است. با اینکه این فیلم در مورد ونگوگ است، برای من به عنوان یک نقاش میتواند راهی باشد تا او چیزهایی را بگوید که شاید دوست داشته بگوید، یا چیزهایی که خودم دوست دارم بگوید.
فیلم با نریشن و جلوههای بصری مثل سیاه شدن تصویر موقع مونولوگهای طولانی تماشاگر را وارد حریم ونگوگ میکند. قصدتان از این کار چه بود؟
آن سیاهیها... مثل وقتی که از خواب بیدار میشوید و قبل از اینکه چیزی بگویید، افکاری در سرتان دارید. افکارتان کاملاً روشن و واضحاند، ولی در سکوت ساخته شدهاند. به نظرم آمد تماشاچی در سینما هم میتواند این را تجربه کند. سیاهیها مثل یک وقفه هستند که به شما کمک میکنند تا فکر کنید: «چرا الان سیاه شد؟»
در بعضی پلانها تصویر تار میشد که حس اول شخص بودن فیلم را بیشتر میکرد. چه شد که این تصمیم را گرفتید؟
یک عینک قدیمی دو کانونه داشتم. وقتی با آن به علفها نگاه میکردم، عمق میدان متفاوتی دیده میشد. فکر کردم احتمالاً ونگوگ دنیا را همینطور میدیده. عینک را به بنوا، مدیر فیلمبرداری فیلم، دادم و از او خواستم آن را روی لنز قرار دهد. با این لنز میتوانستیم این حس را داشته باشیم که موقع ناراحتی ونگوگ درونش هستیم.
شما سالها از ساخت فیلمی در مورد ونگوگ طفره رفتید. چه چیزی باعث شد نظرتان تغییر کند؟
به نظرم ساخت این فیلم غیرممکن میآمد. ولی بعد به تماشای نمایشگاه «ونگوگ، مردی که توسط جامعه خودکشی کرد» در موزه ورسای رفتم و در مورد نقاشیها با ژان کلود کریر، فیلمنامهنویس فیلم، صحبت کردم. بعداً او به من گفت: «فکر میکردم در سن من دیگر چنین چیزی را تجربه نخواهم کرد. احساس کردم ونگوگ در کنارمان است و حرف میزند.» در این فیلم ما بالاخره تمام سؤالهایی را که مردم دوست دارند در مورد ونگوگ بدانند، میپرسیم و بهشان پاسخ هم میدهیم. این فرصت باعث شد احساس کنم میتوانیم کار جدیدی انجام دهیم. یک بار کریس واکن به من گفت: «اگر نمیتوانی خودت را شگفتزده کنی، چطور انتظار داری دیگران را شگفتزده کنی؟»
منبع:
variety.com - cineuropa.com