خاطرهها با ما رشد میکنند، بزرگ میشوند و در طول سالیان شاخ و برگ پیدا میکنند. ریسهای میبندند فاصله گذشته تا اکنون را که در مسیر سرابگونهاش برخی خاموشاند و برخی پرنور و تعدای سوسوزنان فراموشی را انتظار میکشند. برای آدمهای خاطرهباز سرک کشیدن به یادها و خاطرهها بهرغم جانکاه بودن، میتواند وسوسهکنندهترین خودآزاری ممکن باشد. چراکه در مراجعه و یادآوریها همیشه اندوهناکتر، زیباتر و سینماییتر از آنچه در اصل بودهاند، جلوه میکنند و درنهایت آدمیزادِ خاطرهباز، این موجود حریص به دستوپا زدن در گذشته را توأمان در حسرتی بیپایان و لذتی عمیق تنها میگذارند. عاشقان همیشه محبوبِ ازدسترفته را بارها زیباتر از آنچه بوده، به یاد میآورند و رابطهها را عمیقتر و دوستانهتر. یک لبخند و یک نگاه در سالها پیش حالا به وقت یادآوری عاشقانهتر و گرمتر شده است. یک خداحافظی سرد و بیتفاوت بعد از سالها برای فرد دلداده، سرشار از نگاههای خیس و لرزانی است که توان پلک زدن ندارند و فشردن دستها پرمهرتر از آنچه بوده، به نظر میرسند. البته که این تغییرات فقط مختص خاطرات عاشقانه نیست. همیشه در بازگویی مکرر خاطرات، آنقدر آبوتاب همه چیز زیاد میشود که کمکم واقعیتِ تزیینشده به تخیل، جای اتفاق اصلی را میگیرد؛ آنقدر که برای شخص گوینده هم به یک باور تبدیل میشود. تازه این همه ماجرا نیست. خاطرهبازها با رجوع دوباره به خاطرات تلخشان توان دستکاری در آنچه را دیگر سالهاست از دست رفته، به نفع خودشان پیدا میکنند تا از میزان آلام و رنجهایشان بکاهند. گاهی جلوی یک جدایی را پیش از موعد آن میگیرند. دوستت دارم را درست سرِ وقت خودش میگویند و دستی را که باید، رها نمیکنند و اینقدر در این کار اهتمام میورزند تا درنهایت به آرامش برسند. سفر طولانی روز به درون شب، فیلم پیچیده و دیریاب گان بی داستان یکی از همین آدمهاست، سقوطکرده در چاه ویل خاطرات زخمزننده و خیره در مغاک گذشتههای فراموشنشده. داستانی که نهفقط در دو زمان، بلکه در چندین زمانِ دیدنی و نادیدنی روایت میشود که تنها در دو برهه زمانیِ آن ما به عنوان تماشاگر اجازه حضور داریم و مابقی یا در خیالات و رویای لو هونگوا شکل میگیرد، یا از سوی صدای خارج از قاب بازگو میشود. برای رسیدن به یک دورنمای کلی و حل شدن این پازلِ هزار تکه چارهای نیست مگر اینکه به داستان پیچیده و پرجزئیات فیلم برگردیم تا بتوانیم از خط و ربط افکاری که از ذهن راوی داستان سرچشمه میگیرد، آگاه شویم.
وقتی با فیلمی چون سفر طولانی روز به درون شب مواجه هستیم که به طور مشخص و مهندسیشده روی کاغذ شکل گرفته، چارهای جز بازگویی جزء به جزء داستان فیلم با این حجم از نشانههای بهدقت چیده و جایگذاریشده در فیلمنامه وجود ندارد. فیلمنامهای که از تکههایی بههمریخته در ذهن شخصیت اصلی تشکیل شده که هر کدام میتواند زاده تخیل یا واقعیت باشد و تا انتها هم بالاخره مرز بین این دو، درست مثل مرز بین گذشته و اکنون، آنقدر پررنگ نمیشود که بتوان آنها را از هم تفکیک کرد. اما هرچه هست، همین پازل لبریز از جزئیات در پایان وقتی به یک کلیت پیچیده ختم میشود، میتواند بهدرستی تصویری سینمایی از یک ذهن مشوش و درگیرِ خاطره و رویا ثبت کند. تصویری که بر خلاف اسلاف معروفش چون 2046، به جای وارد شدن از قلبها با ذهنها بازی کرده و بیننده را در مواجهه نخستین در هزارتوی معماهای خود گیج و حیران رها میکند و تماشاگر خوکرده با حالوهوای جستوجو در احساسات و یادهای هنوز شعلهور را پس میزند. چراکه فیلم گان بی با پرهیز از نگاه سوزناک و دریغآلود به روابط شکستخورده و وسوسه نشدن در نمایش سویه اروتیک رابطهها و همچنین ریزبینی و دقتی که از تماشاگرش طلب میکند، در عمل تحمل و دقت نظر تماشاگرش را به چالش میکشد. چالشی که نتیجه آن را بیرحمی زمان به ما نشان خواهد داد. روزی که در آن مشخص خواهد شد برای از خاطره گفتن فقط به عقل و مکانیسمهای حسابشده در فیلمنامه نیاز هست، یا باید برای قلب و احساس هم جایی در نظر گرفت.
لو، شخصیت اصلی فیلم، که در ابتدا صدای او را بر تصاویر زنی آوازخوان میشنویم، از زنی میگوید که در رویاهای او به طور مستمر حضور دارد. بعد از آن لو از خانه زنی که پنجرهاش در نخستین ارجاع فیلمساز به سرگیجه، رو به نورهای نئونی سبز و سرخ باز میشود، خارج میشود تا به خاطر مرگ پدر، عازم زادگاهش کایلی شود. خودش میگوید اگر مرگ پدرش نبود، هرگز به آنجا بازنمیگشت. همه چیز اما سالها پیش با همکاری لو و دوست قماربازش که با لقب وایلدکت شناخته میشود، شروع شده است. وقتی که وایلدکت از لو خواهش میکند بار سیبی را به گنگستری به نام زو هونگیوان تحویل دهد، اما لو فراموش میکند و درنهایت سیبهای گندیده را به زو میرساند. کمی بعد جنازه وایلدکت در سراشیبی یک معدن پیدا میشود، اما اسلحهای که لو بعد از تمیز کردن جای سیبهای فاسدشده پیدا میکند، زندگی او را در معرض خطری دائمی قرار میدهد. تا اینجای داستان را لو روی تصاویر واگنهای زنگزده تعریف میکند. برای لحظاتی کوتاه به گذشته میرویم تا شاهد نمایی محو از درگیری دو مرد، به احتمال زیاد زو و وایلدکت در ماشین و زیر کارواش باشیم. به زمان حال برمیگردیم. جایی که ساعت دیواریِ سالها از کار افتاده رستوران پدر لو را از دیوار برمیدارند تا عکس او را جایگزین کنند. لو ساعت را به اتاقکی آبگرفته و آخرالزمانی میبرد و در آنجا عکس بیچهره مادرش را از پشت ساعت بیرون میآورد. سفر اول آغاز میشود؛ جستوجو به دنبال مادر.
برای بار دوم به نریشن و خاطرات ذهنی لو بازمیگردیم. بعد از مرگ وایلدکت، لو ردِ وان چیون، معشوقه زو، را میزند و در قطاری که گویی روح وایلدکت هم در آن حضور دارد، او را پیدا میکند، گرچه در بیان این خاطرهها هم چندان از واقعی بودن آنها مطمئن به نظر نمیرسد. لو از وان چیون آدرس زو را طلب میکند، اما به نتیجهای نمیرسد. خودش میگوید مثل کارآگاههایی است که سعی میکنند از زنی مرموز حرف بکشند. از اینجا زن اثیری سبزپوش در دومین ارجاع گان بی به سرگیجه و شخصیت دستنیافتنی مادلین، که لو را به یاد مادرش میاندازد، اختیار همه چیز را در جهان نوآرگونه فیلم به دست میگیرد و مرد شیفته را به دنبال خود میکشاند. سفر دوم در زمانی دیگر در سفر اول میآمیزد؛ جستوجو به دنبال زو هونگیوان اما در دام وان چیون.
در زمان حال لو به دیدن دوست مادرش در زندان میرود. زن برای لو از کتاب سبزی میگوید که مادر لو در نوجوانی از خانه چرخان عشاق دزدیده است؛ همان کتابی که مادر برای لو به یادگار گذاشته است. به خاطرات لو بازمیگردیم؛ جایی که وان چیون در اتاق آبگرفته به لو میگوید داستان عاشقانه کتاب سبز و چرخیدن خانه عشاق را باور ندارد. این رفت و برگشتهای مداوم، این کدگذاریها و بذرهای کاشتهشده فیلمنامه و برداشتهای متعددی که از هر بذر شده، قطعاً در تماشای مجدد فیلم نمایانتر خواهند شد. نشانههایی که به طور مکرر در جای جای فیلمنامه بهدقت مهندسیشده فیلم کاشته شده تا فیلمساز بتواند بارها و بارها به آنها رجوع کند و مسیر فیلمنامه را به منطقهای وسیعتر و رازآمیزتر بکشاند. وقتی ماجرا از شباهت ظاهری مادر لو و وان چیون فراتر میرود، داستان به جستوجوی ابدی مردان برای رجوع به آغوش مادر/ معشوق تبدیل میشود. مادر لو و وان چیون هر دو صدای خوبی دارند که برای پدرِ لو/ زو هوانگیون آواز میخوانند (خواننده ابتدای فیلم کدامیک میتواند باشد؟) و هر دو ناگهان از زندگی لو خارج شده و خلأ بزرگی در زندگی او ایجاد کردهاند. سفر سوم و اصلی سفرهای قبلی را در خود میبلعد، چراکه آدمهای جانگرفته در خاطرات لو هر لحظه به یکدیگر تبدیل میشوند؛ سفر به دنبال محبوب ابدی وان چیون/ مادر.
حالا لو بین خاطراتی که نمیداند کدامیک واقعی است و کدامیک زاده تخیل، اسیر شده و میکوشد با پررنگ کردن بعضی از آنها به جوابی برسد تا برای همیشه از این جستوجوی بیانتها خلاصی یابد. در این میان، سالن سینما چون موتیفی که تخیل در آن امکان تولد پیدا میکند، در فیلم تکرار میشود. وان چیون برای لو از پسری میگوید که در راه دارد و لو از آرزویش برای اینکه به فرزندشان پینگ پونگ یاد بدهد. وان چیون طبق راهکار عمده فمفتالهای تاریخ سینما، پیشنهاد میکند زو را به قتل برسانند تا بتوانند با هم فرار کنند و خوشبخت شوند. در زمان حال لو به شوهر وان چیون میرسد. او هم دلباخته و رهاشده از کیفیت غیرزمینی وان چیون میگوید و اینکه وان روزی برای قدم زدن رفته و دیگر برنگشته است. درست مثل یکی از دخترانی که روزی پرویز دوایی از آنها نوشته بود که همگی عادت بدی دارند به سفر کردن. در ادامه جستوجوها، لو به مادر وایلدکت میرسد. یک زن تنهای دیگر که همزمان نشانههایی هم از مادر لو و هم از وان چیون در خود دارد. در خانهای که کف آن با سرامیکهایی به شکل لانه زنبور طراحی شده، لو برای مادر وایلدکت از مادرش میگوید که از خانه زنبوردار همسایه برای او عسل میآورده است. تصویر به وایلدکتِ گریان قطع میشود که سیب نیمخوردهای را از دختری میگیرد و گاز میزند تا طبق گفته مادر لو با خوردن سیب غمهایش پایان یابد. کمی بعد مادر وایلدکت هم درحالیکه سیبی را پوست میکند، به لو میگوید زندگی کردن در گذشته و غوطه خوردن در خاطرات خطرناک است و لو از رنگ سرخ موهای مادرش میگوید. به گذشته برمیگردیم. در سالن سینمایی که قرار است لو کار زو را یکسره کند، تصویر واژگونهای از هر دو به نمایش درمیآید و برای لحظهای نشانههای کچلی زو به طور مشخص دیده میشود. به یکی از کاشتهای ابتدایی فیلمنامه برگردیم؛ جایی که دوست مادر لو از آقای تکخال میگوید که مادر لو را به مردی کچل/ پدر لو فروخته و مرد هم چون صدای مادر لو را دوست داشته، او را با خود میبرد. درحالیکه مادر لو از این اتفاق خوشحال بوده، چون میتوانسته با مرد به سینما برود. حالا حکمت دستان لرزان لو وقت شلیک ناموفق به زو/ پدرش مشخص میشود. در همین حال لو را در رویاهایش مشغول هل دادن یک واگن کوچک روی ریل قطار میبینیم که جنازه وایلدکت در آن قرار دارد؛ واگنی که از روی یک تکخال ورق رد میشود و به تونلی تاریک میرسد. در زمان حال لو برای دیدن اجرای وان چیون به سالن مخروبهای میرود که تصویر خوانندگان سبزپوش بر دیوار آن نقش بسته. اما تا برنامه آغاز شود، ترجیح میدهد در سینما به انتظار بنشیند. پس عینک سهبعدی را به چشمانش میزند و عنوان فیلم به نمایش درمیآید: سفر طولانی روز به درون شب.
نیمه دوم فیلم که نقش رویای اصلی لو و نجاتدهنده او از خاطرات مبهم و پارهپارهاش را بازی میکند، در قالب پلان سکانسی یک ساعته از همین سالن تاریک آغاز میشود. جایی که لو تصمیم میگیرد خودش را تمام و کمال به دست تخیل بسپارد تا شاید به حقیقت دست پیدا کند. پس با چراغی در دست پا به تونلی تاریک میگذارد و در اولین قدم عکس زن بیچهره را از بین میبرد. بعد از آن فرصت پیدا میکند به پسری که میتواند جای پسر خودش باشد، پینگ پونگ یاد بدهد و اسم او را وایلدکت بگذارد. پس وایلدکت هم میتواند همان پسری باشد که لو بعد از رفتن وان چیون از دست داده و حالا لو با مرگ/گم شدن او بیتابی میکند. بیرون از آن دخمه لو دختری را میبیند که شباهتی به وان چیون ندارد، اما لو او را با محبوبش اشتباه میگیرد. این به همان کیفیت ناپایدار ظاهر آدمها در خاطرات برمیگردد و اینکه آدم خاطرهباز سعی میکند نشانههای محبوب گمشدهاش را در دیگری بازیابی کند. آنها پرواز میکنند و وقتی فرود میآیند، لو زنی با موهای سرخ/ مادرش را میبیند که در کنار دری که باز هم به شکل لانه زنبورهاست، اصرار دارد با مردی برود که میتواند به او عسل بدهد. لو به مادرش کمک میکند تا به خواستهاش برسد، اما در عوض ساعتش را که نشانهای از ابدیت است، از او میگیرد؛ همان ساعتی که در ابتدای فیلم بر دستان زن آوازخوان/ مادر/ وان چیون دیده میشود. حالا لو میتواند سیبی را که مادرش نخواسته، گاز بزند تا رنجهایش را فراموش کند. در پایان لو که ساعت را به محبوب تازهیافته/ وان چیون داده با او به اتاق سوخته عشاق/ اتاق آبگرفته میرود. دختر به لو میگوید روزی دیده که در این اتاق درحالیکه از سقفش آب میچکیده، مردی/ لو به زنی/ وان چیون گفته اگر طلسمی را بخواند، خانه خواهد چرخید. مرد ورد جادویی را میخواند و خانه شروع به چرخیدن میکند. لو و دختر در هم میپیچند و دوربین لو را که گویی دیگر از خیل توهمها و رویاها خلاص شده است، ترک میکند و به فشفشه روشنی میرسد که دختر به لو هدیه داده بود. نمادی از فناپذیری انسان و شاید رابطهها که در آینهای میسوزد و به پایان عمرش نزدیک میشود.