به جای عروس

تجربیات نامربوط شخص مربوطه

  • نویسنده : سید سعید رحمانی
  • مترجم :
  • تعداد بازدید: 264

سید سعید رحمانی /

بزک‌کرده اما معذب، تور را روی صورتش می‌کشد و امیدوار است از پشت شیشه پیکانِ سفیدِ صفرکیلومترِ گل و روبان‌زده‌، چیز زیادی دیده نشود!
-    گاهی هم سرتو بالا بگیری بد نیست… برای فیلم‌برداری.
چاره نیست… کاری است که شده!
بوق‌بوق‌بازی و راه‌بندان و لوس‌بازیِ همراهان کلافه‌اش نکرده، اتفاقاً فکر و خیالش را دزدیده… به اولین چراغ قرمز که می‌رسند، باز سیل نگرانی… ضربه‌ای به شیشه می‌خورد… تصویربردار است با دوربینی که چسبانده به شیشه!… هُری دلش می‌ریزد!… سرش را از دوربین می‌دزدد.
-    یه رُخ بده به دوربین… نترس!
به‌سختی سر بلند می‌کند و دوربین را نگاه می‌کند… تصویربردار اشاره می‌کند که بخند!… به‌زور می‌خندد!… تصویربردار از ماشین کمی فاصله می‌گیرد و اشاره می‌کند که شیشه را پایین بده!… که نفسش بند می‌آید… پلک نمی‌زند… که ناگهان شیشه پایین می‌رود… هول می‌شود… دستش را جلوی صورت می‌گیرد.
-    بابا با این همه آرایش و تور و قرتی‌بازی که چیزی معلوم نیست!… دوربینو نگاه کن.
نمی‌تواند.
-    سخت نگیر تروخدا.
نمی‌تواند.
-    یه عروسیه و فیلمش!… بذار بگذره!
نمی‌تواند.
-    گندت بزنن… به یه باجه تلفن که برسیم، زنگ می‌زنم خونه‌تون به بابات.
و «او» با چشمانی خیس، رو می‌کند به دوربین… و اصرار تصویربردار به لبخند… لبخند می‌زند… از پشت تور، شلوغی خیابان را مبهم و درهم می‌بیند.
-    ببینمت!
و رو به داماد می‌کند.
-    مبادا گریه کنی؟… گند نزنی به آرایشت؟
می‌خواهد زار بزند، فریاد بزند و فرار کند…
-    یه ساعت دندون رو جیگر بذار!
ولی زمان نمی‌گذرد.
-    همش یه ساعته!… نمی‌صرفه؟… باید خدارو شکر کنین!
و سکوت… بُهت… و از خودش تعجب می‌کند وقتی که می‌بیند رو به دوربین کرده و لبخند می‌زند!… تصویربردار اوکی می‌دهد… چراغ سبز می‌شود و به راه می‌افتند.
پیکان قرمزرنگ یکی از جوان‌ها جلوتر می‌رود و آن‌ها را به کوچه پس‌کوچه‌های تنگ می‌کشاند… و بالاخره گیر می‌کنند… کامیونی پر از زباله‌ از روبه‌رو آمده و نمی‌تواند دنده عقب برود… این‌ها هم قطار ماشین‌ها که اصلاً امکان عقب رفتن ندارند… صدای یک‌ریز بوقشان در این راه‌بندان، «او» را کلافه کرده.
-    بگو این‌قدر بوق نزنن…
داماد از ماشین پیاده می‌شود و اشاره می‌کند که بوق نزنند… یکی از زن‌های مهمان از ماشین‌های پشت سر، خود را به ماشین عروس رسانده، در سمت عروس را باز می‌کند.
-    یه سلفی…
و پشت به عروس کرده، با موبایلش سلفی می‌گیرد.
-    چی کار دارین می‌کنین؟
زن که از صدای وحشت‌زده‌ داماد غافل‌گیر شده...
-    عکس می‌گیرم خب… حالا چرا این‌قدر عصبانی؟!
که داماد بی‌درنگ به این سو آمده، در را می‌بندد… زن جا خورده… با حیرت نگاهش می‌کند… «او» رویش را به سویی دیگر برگردانده… آرایشش اجازه نمی‌دهد رنگِ گچ‌شده از ترسش دیده شود!
زن با تلخی می‌رود و داماد، با شرمندگی، «او» را نگاه می‌کند… سپس اشاره می‌کند که در را قفل کن…
داماد می‌خواهد به طرف کامیونت برود که زنی مسن سد راهش می‌شود.
-    این بی‌آبروگیری چیه؟
-    کدوم بی‌آبرویی خاله؟
-    مگه مادرت نگفت عاقت می‌‌کنه؟
-    مادر اونم گفت، نگفت؟… بی‌خودی سخت گرفتین… «عروسو تو ماشین نبرین دور دور!»… این حرفه؟… هزارونا دارن این کارو می‌کنن…
-    بکنن… هر کاری بقیه می‌کنن، شمام باید بکنی؟
-    بس کن خاله‌جون… بس کنین تروخدا… مثلاً شب عروسیمه…
-    اتفاقاً چون شب عروسیته!… چون دعای خیر لازم داری!… اونم دعای خیر مادر!
-    من کاریو کردم که همه تو شب عروسیشون می‌کنن.
-    همه هر کاری بکنن… ما هم باید بکنیم؟
-    کی چشمش به عروس من می‌افته آخه؟
-    حرف مادرت اینه؟
سکوت شرمگین مرد.
-    نمی‌دونی حرف مادرت چیه؟… نمی‌دونی درد مادرت چیه؟… نمی‌‌دونی مادرت چرا مخالف بود؟
-    حرفش بی‌خوده!
و خاله از این حرف به‌شدت دل‌گیر می‌شود… خیره به داماد… داماد آشکارا شرمنده شده، نگاهش را به زمین می‌دوزد… خاله سپس سرش را پایین آورده، نگاه تندی به «او» می‌کند و «او» بی‌درنگ رویش را برمی‌گرداند… نفس در سینه‌اش حبس شده.
-    آفرین عروس!… آفرین!
داماد با عجله به سمت دیگر آمده، پشت فرمان می‌نشیند و کمی ماشین را جلو می‌برد، ولی مسیر کماکان بسته است… خاله چشم از عروس برنمی‌دارد… داماد دستش را روی بوق می‌گذارد.
- دِ راه بیفتین دیگه!
که بی‌فایده است… کامیون سد راه است… داماد پیاده شده و به طرف کامیون می‌رود… با راننده حرف می‌زند… اما به جدل می‌کشد… راننده کامیون و شاگردش، به قصد سرشاخ شدن، پیاده می‌شوند… جوان‌های دیگر به مرد می‌پیوندند.
«او» نه از غائله‌ بیرون، که از شور و التهاب درون در این واویلا، دل‌آشوبه می‌شود… تا بخواهد در را باز کند، بالا می‌آورد و تور و لباس عروسش را به گند می‌کشد… کسی متوجه «او» نیست… می‌خواهد با دستمال کاغذی تمیز کند، ولی شدنی نیست… چاره نیست… باید صبر کند تا باشگاه… دهانش را که مزه‌ زهرمار گرفته، پاک می‌کند… با نگاه به دستمال متوجه رُژ پاک‌شده‌اش می‌شود… لبانش را به هم می‌ساید، بلکه دوباره رنگ بگیرد و یک‌دست شود… تور صورتش را بالا می‌زند و در آینه نگاه می‌کند… بهتر شده… به جز خط لبش که نمی‌شود کاری برایش کرد… بقیه‌اش را هم پاک می‌کند و با چند بار لب به هم ساییدن، بهتر می‌شود… یکی از زنان فامیل که او را دیده، نزدیک می‌شود… دست زن روی دستگیره می‌رود و او هم‌زمان قفل می‌کند.
-    باز کن.
باز نمی‌کند.
-    می‌گم باز کن.
روی از او می‌گیرد
-    اِوا!… چه عروس خیره‌ای… باز کن می‌گم!
و «او» نگاه نگرانش را به جنگ و جدال مردان می‌دوزد… بلکه داماد به کمکش بیاید… اما فعلاً این داماد است که کمک می‌خواهد… گلاویز شده‌اند و شاگرد راننده کامیون، کراوات داماد را می‌کشد… داماد در حال خفه شدن… زن فامیل از رو نرفته...
-    چه پررویی دختر!… چرا درو وا نمی‌کنی؟… مگه می‌خوام بخورمت؟
«او» کم مانده بزند زیر گریه… از خود بی‌خود شده… ضعف می‌کند… چشمانش سیاهی می‌رود…
***
به خود می‌آید… در کنار خیابانی عریض توقف کرده‌اند و در سمت او باز است و داماد، کنار ماشین ایستاده، به صورتش آب می‌پاشد.
-    چی شد یوهو؟
فقط نگاهش می‌کند… جای زخمی از دعوا روی صورت داماد… دکمه‌هایش پاره شده… داماد متوجه نگاه «او» می‌شود… پیراهنش را مرتب می‌کند.
-    اینم چه شری شد!… ولی به خیر گذشت… قبل از باشگاه باید بریم یه لباس بگیرم.
-    گفتی یه ساعت…
داماد در نهایت خشم...
-    حالا بشه دو ساعت!… می‌بینی که!… آسمون به زمین میاد؟… نترس حساب می‌کنیم!
داماد پشت فرمان می‌نشیند و ماشین را به راه می‌اندازد… «او» خیره به روبه‌رو… دل اندرونش هنوز آشوب است… به‌ناگاه شروع می‌کند به زمزمه کردن ترانه‌ای زیر لب:
-    جان مریم، چشماتو واکن، منو صدا کن…
که داماد با تعجب نگاهش می‌کند…
-    راستی اسمت مریم بود… آره؟
و او بی‌توجه به داماد، خیره به روبه‌رو، با بغض، زمزمه می‌کند:
-    شد هوا سپید، دراومد خورشید… وقت اون رسید که بریم به صحرا، آی نازنین مریم… جان مریم چشماتو واکن، منو صدا کن… بشیم روونه، بریم از خونه… شونه به شونه… به یاد اون روزا، آی نازنین مریم…
داماد که نگاهش پرغصه شد، چشم از او می‌گیرد و ماشین عروس را لابه‌لای شلوغی خیابان به پیش می‌برد.
***
-    اینم دو میلیون نقد.
و پاکت تراول را به دست پیرمرد می‌دهد… پیرمرد، با غروری شکسته، پاکت را می‌گیرد… سر بلند نمی‌کند، از شرم… بی‌آن‌که به چشمان مرد نگاه کند...
-    تو فیلم که نیفتاد؟
-    چیزی دیده نمی‌شه.
-    کسی حالیش نشد؟
-    نچ.
-    مریم…
و حرفش را می‌خورد و سر تکان می‌دهد… نگاهی به پاکت پول می‌کند… در نهایت شرم و خودخوری...
-    بر پدر ِنداری لعنت… وگرنه…
-    حروم که نکردی… دخترتم خلافی نکرد… نشست جای عروس… نه دستی بهش خورد، نه چشمی بهش افتاد… خیالت راحت باشه.
پیرمرد می‌خواهد برود که این پا آن پا می‌کند… رو به مرد می‌کند… این‌بار چشم در چشمش می‌دوزد… مرد کارش را راحت می‌کند.
-  بپرس… هر چی دلت می‌خواد بپرس تا خیالت راحت شه.
-    مریم چیزی نگفت… حرفی نزد… تلخی نکرد؟
-    دختر خوبی داری… خدا بهت ببخشش.
پیرمرد با تردید نگاهش می‌کند.
-    هیچی نگفت… لام تا کام حرف نزد!
-    از عروس نپرسید؟… بو نبرد؟
-    نپرسید… نبرد.
-    شمام نگفتی؟
-    نگفتم… مگه همونایی که قرارمون بود!
-    آره… ولی می‌خوام راستشو بهش بگم.
-    دِ نه دیگه… نگو…
-    نمی‌شه.
-    نمی‌شه یعنی چی؟… همونی که گفتی دیگه… دل‌شوره و دل‌پیچه‌ عروس و این چیزا… بعدشم که عروسِ منم تو باشگاه رسوند خودشو دیگه… هیشکی‌ام نفهمید.
-    راستشو بگم بهتره.
-    که خیالشو مریض کنی؟… دوزار پول حلال گیرت اومده، برو خوش باش.
-    پول حلال؟
-    پس پول حروم؟
-    راضی باشین… باید بهش بگم… شرمنده‌شم وگرنه.
-    شرمنده کی؟ چی؟… دنبال شر می‌گردی؟… تو به اون بگی، اون به یکی دیگه و همین‌طور بیاد برسه به گوش فک و فامیل؟
-    نمی‌گه… نمی‌رسه.
-    بی‌خیال شو پدرجان… گفتم نگو، بگو چشم.
سکوت مردد پیرمرد.
-    مریمت دختر خوبیه… نجیبه… درسته… معصومه… فکر و خیالشو خراب نکن.
-    باید بدونه جورکش گناه یکی دیگه شده.
-    ای بابا… بس کن… برو… خداحافظت.
دل پیرمرد سنگین‌تر شده… از شدت ناراحتی چشم می‌بندد… مرد می‌خواهد مجابش کند.
-    بذار همون فکری رو بکنه که تو بهش گفتی… که من خواستم بگی… خلاص.
سکوت پیرمرد.
-    خدا شاهده بیشتر از این‌که ناراحتیم از رسیدنش به گوش فک و فامیلم باشه، نگران دختر خودتم… می‌دونی چی می‌گم… حقی نیست که حتما باید بهش بگی… بی‌خودی برای خودت تکلیف نساز.
-    اگه واقعا ناخوشی عروس بود که ثوابم داشت… دو ساعتی جاش بشینه تو ماشین تا آبروتون برگزار شه… ولی این‌که بشینه جاش، چون عروستون رضایت نمی‌داد بزک‌کرده، تو ماشین، دور شهر بچرخه، یه چیز دیگه‌اس…
-    کارش توفیری داره؟… دخترت نشست جاش… حالا هر چی.
-    توفیر داره به ولله… ننشست جای یه مریض… نشست جای یکی که نمی‌خواسته معصیت کنه!
-    برو… برو که دیگه داری پرت‌وپلا می‌گی… «معصیت»!
سکوت پیرمرد… سنگین و معذب است… به پاکت پول نگاه می‌کند… مرد که نگران شده، پاکت پول را از دست پیرمرد گرفته، توی جیب کت پیرمرد می‌گذارد و دستی به پشتش می‌زند و راهی‌اش می‌کند.
-    دستتم درد نکنه… هم خودت هم مریمت… خدا خیرتون بده که آبرومو خریدین… خداحافظ.
پیرمرد آهی می‌کشد.
-    کاش فقط همین بود… کاش فقط همین بود…
-    چی؟
-    مادرتون…
-    مادرم چی؟
-    اگه همون دیروز می‌دونستم، محال بود بذارم… راستش اینه!… اینه که باید به مریم بگم.
-    چیو؟
-    مادرتون رضا نداشت با عروس تو شهر بچرخین… به خاطر چشم حسرت‌زده مادرای جوون از دست داده… مادرای داغ‌دیده… حقم داشت!
و مرد جا می‌خورد… معذب می‌شود… نمی‌تواند چیزی بگوید… پیرمرد روی از مرد می‌گیرد.
- خدا از سرتقصیراتم بگذره… خدا منو ببخشه…
و به راه می‌افتد… با قامتی خمیده و درهم‌شکسته… با نوک انگشت، گوشه‌ خیس چشمانش را پاک می‌کند… زیر لب زمزمه می‌کند، با بغض...
-    جانِ مریم…

مرجع مقاله