داخلی ـ عمارت قدیمی ـ روز
تصاویری از عمارتی قدیمی میبینیم. از دیوارهای پوسیده و شیشههای شکسته. در راهروهای کمنورش پیش میرویم و از کنار اتاقهای بیشمارش میگذریم.
مرد (گفتار متن): من اینجا گیر افتادم !... تو یه خونه قدیمی با یه عالمه اتاقای شبیه به هم... دقیقاً نمیدونم بار چندمه که دارم تو اتاقای این عمارت راه میرم، نمیدونم چند وقته اینجام، حتی یادم نمیاد چطوری و کی اومدم تو این عمارت طلسمشده... تنها چیزی که یادمه، یه تصویر عجیب و پیچیده است، تصویر یه دختر با چشمای روشن که خیره بهم ایستاده!
داخلی ـ عمارت قدیمی/طبقه اول ـ روز
مرد کنار پنجره، بیحرکت ایستاده و بیرون را نگاه میکند. به چیزی بیرون پنجره خیره شده. چشمهایش گود افتادهاند و به نظر میرسد مدتهاست نخوابیده. تهریشی چند روزه دارد و موهایش به هم ریخته و نامرتب است. لباسی عجیب و کهنه به تن کرده است.
خارجی ـ حیاط پشتی ـ روز
باران میبارد. زن جوانی، درحالیکه چتری در دست گرفته، رو به ما ایستاده. پشت سرش، اتومبیل فرسودهای به چشم میخورد. تصویر آرام به او نزدیک میشود.
مرد نگاهش به روبهروست. بیرون پنجره، همان ماشین زهواردررفته دیده میشود که گوشهای از حیاط بزرگ افتاده. باران میبارد و صدای رعد و برق از فاصلهای دور به گوش میرسد. از پنجره فاصله میگیرد. قصد خروج از اتاق را دارد که روی زمین و در میان انبوه برگهای خشکشده و اشیای بهدردنخور کف اتاق نگاهش به چیزی جلب میشود، آرام به سمت آن شیء میرود، از میان برگهای زرد و خشکشده گوی شیشهای فرسودهای را برمیدارد و با دقت آن را نگاه میکند. شاید به نظرش این گوی آشناست، گوی را کوک میکند، موسیقی ضعیفی از داخل آن به گوش میرسد که برای پسر بسیار آشناست. آهنگ تمام میشود، با تمام شدن آهنگ آن باران سیلآسا هم تمام میشود و اتاق را نور تابستانی در بر میگیرد. پسر گوی را رها میکند و به سمت پنجره اتاق بازمیگردد، چیزی که میبیند، برایش باورکردنی نیست.
داخلی ـ طبقه اول/دستشویی ـ ادامه
دستشویی مثل بقیه جاهای عمارت بههمریخته و فرسوده است. آینهای غبارگرفته و پر از لک روی دیوارش به چشم میخورد. مرد سمت آینه میرود و با دستهایش غبار رویش را برمیدارد. به انعکاسش نگاه میکند. اخم میکند، انگار چیز عجیبی دیده است.
داخلی ـ اتاق عکس ـ روز
روی دیوار اتاق، بیشمار عکس از صورت مردهای مختلفی در سنهای مختلف دیده میشود. صدای شاتر دوربین عکاسی شنیده میشود و بعد از آن، دست مرد را میبینیم که عکسی از خودش را روی خیل عظیم عکسها میچسباند. دستی روی عکس جدیدش میکشد. نگاهی به عکسهای کنار آن میاندازد. دوربین پولاروید خاکستریرنگی در دست دارد. مرد دوربین را روی قفسه کنار دیوار عکسها میگذارد و چند قدم از دیوار فاصله میگیرد.
داخلی ـ طبقه اول ـ اتاق جنوبی
اتاق نسبتاً بزرگی است که گوشه و کنارش وسایل چوبی و تکههای درب و داغانی از عروسک و اسباببازی ریخته شده. در میانه اتاق، تلویزیونی خاکگرفته و قدیمی به چشم میخورد که روی زمین است. تلویزیون روشن است و تام و جری نشان میدهد. مرد چند قدم دورتر از آن، مقابلش (پشت به در) روی زمین نشسته و با چهرهای بیتفاوت به صفحهاش خیره شده. پسربچهای دواندوان و بهسرعت از مقابل در اتاق میگذرد. مرد که جا خورده، نگاهش را به بیرون اتاق میاندازد. بهسرعت از اتاق خارج میشود و دوروبرش را برای پیدا کردن پسربچه نگاه میکند. صدای پاها و خندههای او را از سمت اتاقهای تودرتو میشنود. سمتش میرود.
داخلی ـ همکف ـ دقایقی بعد
مرد از راهرو میگذرد و سمت ورودی اتاق عکس میآید. از داخل اتاق صدای دختربچه و پسربچهای شنیده میشود. مرد با احتیاط به ورودی اتاق نزدیک میشود.
در اتاق، دختری جوان روبهروی دیوار عکسها ایستاده و با کنجکاوی به عکسها نگاه میکند. متوجه مرد میشود و رو به او میکند. لبخندی میزند.
زن: این عکسا رو تو گرفتی؟
مرد چیزی نمیگوید. با تعجب به او نگاه میکند و وارد اتاق میشود.
اینسرت کات
خارجی- حیاط پشتی- روز
باران میبارد. زن درحالیکه چتری در دست گرفته، رو به ما ایستاده. (پشت سرش ماشین قدیمی دیده میشود.) تصویر آرام به او نزدیک میشود.
زن (V.O): کیان اینا؟... عکس خودتم هست؟
(به اتاق برمیگردیم.)
مرد همچنان خیره به اوست و انگار سؤالش را نشنیده. زن دوباره رویش را به عکسها میکند. مرد چند قدم نزدیک زن میرود. نگاهش متوجه گردنبند او میشود که شبیه یک گوی بسیار کوچک فلزی است. زن رویش را برمیگرداند و به مرد نگاه میکند.
مرد: من... من شما رو میشناسم؟
زن: نمیدونم... مگه فرقی هم میکنه؟
مرد: آخه تا حالا کسی اینجا نیومده بود.
زن: اینجا زندگی میکنی؟
مرد: نه... ینی خب... آره یه جورایی.
لختی سکوت
مرد: یه بچهای رو ندیدی این دوروبرا؟
زن: بچه؟!
مرد: آره. یه پسربچه.
زن: یه پسربچه اینجا چی کار میکنه آخه... (نگاهش به دوربین میافتد) یه عکس از من میگیری؟
لختی بعد
مرد رو به ما ایستاده، دوربین را در دست گرفته و خم شده و از ویزور آن نگاه میکند. دکمهاش را فشار میدهد و صدای شاتر شنیده میشود. عکس از زیر دوربین بیرون میآید. مرد آن را برمیدارد و نگاهش میکند. عکس را چند بار تکان میدهد و تصویر کمکم ظاهر میشود. اما در عکس، خبری از زن نیست و تصویر دیوار عکسها را میبینیم. مرد اخم میکند و نگاهی به روبهرویش میاندازد. زن مقابلش ایستاده و منتظر است.
زن: چی شد؟
مرد عکس را به او میدهد. عکس را میگیرد و نگاه میکند. لبخندی میزند و آن را پس میدهد.
زن: دوربینت خرابه.
زن از مقابل مرد میگذرد و از اتاق بیرون میرود. مرد با نگاهش او را دنبال میکند. به عکس نگاه میکند. صدای گریه دختربچهای از بیرون اتاق شنیده میشود. مرد اخم میکند و عکس را زمین میاندازد. به دنبال صدا از اتاق خارج میشود.
داخلی ـ همکف ـ دقایقی بعد
مرد با قدمهای محتاط سمت اتاق روبهروی اتاق عکس میرود که صدای گریه دختر از آن میآید.
داخلی ـ همکف/پلکان ـ ادامه
مرد وارد اتاق میشود. نگاهش به گوشه اتاق میافتد. دختربچه پنج سالهای در گوشه اتاق خودش را جمع کرده و گریه میکند. گردنبندی درست شبیه گردنبند زن به گردنش است. مرد با تعجب به او نگاه میکند. آرام نزدیکش میرود. مرد چند قدم نزدیکتر میرود. در میانه نزدیک شدن او به دختربچه...
کات به:
داخلی ـ همکف/ اتاق بزرگ/راهرو ـ روز
مرد در میانه اتاق ایستاده و به روبهرویش خیره شده. صدای شاتر دوربین شنیده میشود و مرد که انگار تازه به خودش آمده، سرش را تکان میدهد. مقابلش، زن دوربین به دست ایستاده. عکس بیرون آمده از دوربین را به دست گرفته و تکان میدهد. مرد گیج و منگ به او خیره شده. زن آخرین تکان را به عکس میدهد و نگاهی به آن میاندازد. عکس را سمت مرد میگیرد.
زن: بیا. ببین. میگم دوربینت خرابه. تو هم نیفتادی تو عکس.
مرد عکس را میگیرد. در عکس، تصویر اتاق خالی دیده میشود.
مرد: ولی من هر روز از خودم عکس میگیرم. ببین (به پشت سر زن و خیل عکسهای روی دیوار اشاره میکند)
زن برمیگردد و به دیوار نگاه میکند.
زن (با لبخند) اینا؟ اینا که هیچکدومش تو نیستی.
مرد: هستم. همهشون عکس منه.
زن پوزخند میزند.
مرد: عکس امروزم هم هست بینشون... (اخم میکند و در عکسها دقیق میشود)
زن دوباره پوزخند میزند. دوربین را در قفسه کنار دیوار عکسها میگذارد و از مقابل مرد رد میشود. مرد همچنان گیج است. به دنبال زن از اتاق بیرون میرود.
داخلی ـ طبقه دوم/راهرو ـ ادامه
زن در راهرو قدم برمیدارد و سمت پلکان میرود. مرد با فاصله چند قدمی از او پشت سرش حرکت میکند.
زن: چند تا اتاق داره اینجا؟
مرد: نمیدونم.
زن: مگه اینجا زندگی نمیکنی؟
مرد: چرا.
زن: همه اتاقاشو ندیدی؟
مرد: چرا. دیدم.
لختی سکوت. زن به مرد خیره میشود. برمیگردد و سمت انتهای راهرو میرود. مرد با نگاهش او را دنبال میکند. اخم کرده و انگار از چیزی سر درنمیآورد. به دنبال زن میرود.
زن: بهت گفتم چه جوری پام شکست یه بار؟
مرد: ...
زن: پشتبوم خونهمون از این خرپشتهها داشت. داداشم همیشه با نردبون میرفت بالاش و هی میگفت از اونجا میتونه کل شهرو ببینه. منم مسخره میکرد که میترسم نمیتونم بیام بالا. (برمیگردد و نگاهی به مرد میاندازد) خب واقعاً هم میترسیدم.
نزدیک پلهها میشوند.
زن: یه روز که خونه تنها بودم، رفتم پشتبوم که برم بالای خرپشتههه. ولی یکی از نردههای نردبونه شکست. منم افتادم.
زن از پلهها پایین میرود.
زن: بعدش دیگه خود پشتبوم هم نمیذاشتن برم. انقدر وضع مسخرهای بود. من فقط...
صدای گریه دختربچه توجه مرد را به خودش جلب میکند. مرد میایستد. نگاهش را به اطراف میاندزد. زن از پلهها پایین میرود و صدایش کمکم محو میشود. مرد سمت اتاقی که صدای گریه دختربچه از آن میآید، میرود.
اتاق ـ ادامه
در میانه اتاق، میز ناهارخوری چوبی کوچکی به چشم میخورد که چهار صندلی زهواردررفته قدیمی دورش است. روی زمین خردهشیشه و تکههای چوب ریخته و دیوارهای اتاق پوسیده و رنگورورفتهاند. روی میز رادیویی قدیمی دیده میشود. صدای گریه از رادیو میآید. مرد متعجب به رادیو خیره شده. سمت میز میرود و آن را برمیدارد. دستی به دکمهاش میزند و موج رادیو عوض میشود. صدای پارازیت و امواج گنگ کمکم جای صدای گریه را میگیرند. مرد دکمه را بیشتر میچرخاند و موج عوض میشود. اینبار صدای گفتوگویی از رادیو شنیده میشود.
دختربچه: وقتی خوابیدن میریم.
پسربچه: نمیشه. میفهمنا.
دختربچه: تا بیدار شن برمیگردیم... هان؟ بریم دیگه.
مرد دوباره موج را عوض میکند. از خلال پارازیتها کمکم صداهای درهم و برهمی را میشنویم.
دختربچه (با فریاد): نرو اون ور! نرو!
پسربچه: گفتم نیایم دیگه...
زن: بهت گفتم چه جوری پام شکست یه بار؟
مرد: فکر نکنم.
مرد با شنیدن صدای خودش و زن از رادیو جا میخورد. صداها در پارازیت گم میشود. مرد سعی میکند موج را دوباره تغییر دهد، ولی فقط صدای پارازیت شنیده میشود. مرد رادیو را خاموش میکند و روی میز برمیگرداند. میخواهد از اتاق خارج شود که چیزی توجهش را جلب میکند. سمت پنجره اتاق میرود. از پنجره میتوان پنجره اتاق روبهرویی را دید، که زن در آن قدم برمیدارد و به اطرافش نگاه میکند. لحظهای بعد، خود مرد هم به او ملحق میشود و کنارش میایستد. مرد که از دیدن خودش در آن اتاق شوکه شده، قدمی عقب میرود. مرد و زن در آن اتاق مشغول صحبت هستند و او را نمیبینند. مرد سریع از اتاق بیرون میرود.
راهرو/اتاق شمالی ـ دقایقی بعد
مرد با قدمهایی سریع در سالن حرکت میکند و از کنار اتاقهای مختلف آن میگذرد. با گذر از کنار هر اتاق، نگاهی سریع به داخلش میاندازد. از انتهای سالن و پلکان، صدایی میشنود. برمیگردد و سمت آن میرود. از بالای پلکان، چند تیله میبینیم که از روی پلهها پایین میافتند. مرد با نگاهش تیلهها را دنبال میکند. یکی از تیلهها تا جلوی پای او میآید. لحظهای بعد، دست کوچک دختربچهای جلو میآید و تیله را از روی زمین برمیدارد و سمت دیگر سالن میدود. مرد با تعجب او را با نگاهش دنبال میکند. دختربچه در دست دیگرش، یک گوی برفی به دست گرفته. مرد به دنبالش میرود، ولی با عبور از کنار دیوار انتهای سالن، دختربچه را گم میکند. نگاهی به روبهرویش میاندازد و به همان اتاقی که خودش و زن را دیده بود، میرسد و مقابلش میایستد. اتاق خالی است و کسی در آن دیده نمیشود. مرد که گیج شده، آرام وارد اتاق میشود.
طبقه اول ـ اتاق کنار بالکن هلالی ـ ادامه
پنجرهای در انتهای اتاق است که رو به حیاط بزرگ ورودی ساختمان باز میشود. مرد سمت پنجره میرود و نگاهی به بیرون و حیاط میاندازد. پسربچه و دختربچه را میبیند که به دنبال هم میدوند و میخندند. هر دو پشت ساختمان میدوند و صدایشان کمکم محو میشود. مرد سرش را پایین میاندازد. برمیگردد و سمت در میرود. میخواهد از اتاق خارج شود که نگاهش متوجه چیزی روی زمین میشود. زانو میزند و عکسی را از روی زمین برمیدارد. همان عکسی است که مرد از زن گرفته و زن در آن نیفتاده بود، اما اینبار در تصویر، همان دختربچه را میبینیم. مرد که گویی متوجه چیزی شده، بهسرعت از اتاق بیرون میرود.
داخلی ـ همکف/ اتاق عکس ـ روز
مرد وارد اتاق میشود. روی دیوار، عکسها همه سفید شدهاند و تصویری درونشان دیده نمیشود. مرد مدتی خیره به عکسهای سفید در میانه اتاق میایستد. سمت قفسهها میرود و دوربین را برمیدارد. مدتی مکث میکند، نفس عمیقی میکشد و از صورتش عکسی میگیرد. عکس از دوربین خارج میشود. مرد آن را میگیرد و تکان میدهد. بیقرار است. عکس کمکم ظاهر میشود و مرد با دیدن تصویر آن جا میخورد. در عکس، تصویر پسربچهای ۱۰ ساله با فیگوری دیگر دیده میشود.
زن: حالا یادت اومد؟
مرد رویش را برمیگرداند. زن دم در اتاق ایستاده و به او نگاه میکند.
زن: قرار بود سریع برگردیم خونه که بابات نفهمه اومدیم اینجا.
مرد متعجب و گنگ، به او خیره شده.
زن: تو همهش میترسیدی بفهمن یواشکی اومدیم.
مرد دوباره نگاهش را به عکس میاندازد. انگار کمکم به یاد میآورد.
طبقه همکف/ طبقه اول/ راهروها
مرد و زن خردسال (همان دختربچه و پسربچه در ساختمان) در طبقات خانه راه میروند. دختر با کنجکاوی دوروبرش را نگاه میکند و پسر هم با قدمهایی محتاط پشت سرش میآید.
زن (VO): ولی من میخواستم همه جاشو ببینم. همه اتاقاشو.
دختر در راهروها قدم میزند و به اتاقها سرک میکشد. کمی هیجانزده است.
داخلی ـ طبقه اول/ اتاق انتهایی ـ روز
مرد که همچنان عکس را در دستش گرفته، کنار پنجره بزرگ بدون شیشه ایستاده و به ماشین قدیمی نگاه میکند. در اتاق مسقف برف شدیدی میبارد. بیرون اتاق، در حیاط پشتی، کنار ماشین، پسربچه را میبینیم که به پشت روی زمین افتاده. دختربچه هم بالای سرش نشسته و وحشتزده گریه میکند. گوی برفی کنار سر پسربچه و مقابل چشمانش افتاده.
مرد (زیر لب): ولی ما که جفتمون بچه بودیم... الان... اینجا...
لختی سکوت. مرد برمیگردد و به زن نگاه میکند.
مرد: من مُردم؟
زن: کامل نه. فقط چند دقیقه رفتی تو شوک.
لختی سکوت
مرد دوباره به بیرون از پنجره و خودِ خردسالش روی زمین نگاه میکند. زن هم کنارش میآید و به پایین پنجره خیره میشود.
زن: نمیخوای بیدار شی؟
مرد: ...
مرد لبه پنجره میرود و دستهایش را به دیوار میگیرد. نگاهی به پایین میاندازد.
مرد (گفتار متن):
نمیدونم بیدار شدن از یه خواب ۲۰ ساله چه جوریه. زمان انقدر مفهوم مزخرف و عجیب و غریبی برام پیدا کرده که دیگه تقریباً هیچ چیزی رو نمیتونم درک کنم. فقط امیدوارم بعد از این، وقتی دوباره چشامو باز میکنم، وقتی دوباره یه پسربچه میشم، همه این سالهای کشدار تهوعآورو فراموش کرده باشم.
رو به زن میکند. مدتی خیره به او نگاه میکند و بعد خودش را از پنجره به پایین میاندازد. و به محض اینکه از پنجره فاصله میگیرد، زمان کند میشود. و در فاصله افتادن او تا زمین...
اینسرت کات
اتاق تلویزیون ـ روز
مرد مقابل تلویزیون نشسته و تام و جری نگاه میکند.
مرد (گفتار متن):
همه ساعتایی که فکر میکردم دارن میگذرن.
اتاق عکس ـ روز
مرد عکسی از خودش میگیرد. نگاهی به آن میاندازد. عکس سفید است و چیزی درونش نیفتاده. مرد عکس را به دیوار، کنار بیشمار عکس سفید دیگر میچسباند.
مرد (گفتار متن):
همه تصویرایی که فکر میکردم دارم میبینم.
راهرو/ پلکان ـ روز
دختربچه گوی برفی را مقابل صورت پسربچه گرفت و چند بار سر و ته میکند تا برفهایش پخش شوند. پسربچه هم خیره به گوی مقابل او ایستاده.
طبقه دوم/اتاق انتهایی ـ روز
پسربچه که به نظر وحشتزده میآید، چند قدم به عقب میرود. پایش به لبه پنجره میگیرد.
مرد (گفتار متن):
یا همه اتفاقایی که...
کات به سیاهی
خارجی ـ حیاط پشتی ـ روز
صفحه باز میشود و ما چشمهای پسربچه را میبینیم که بسته است، و قطرات باران رویش میریزد. پسر چشمهایش را باز میکند.