به بابا مسافر دربستی میخورد. زن و شوهر بودهاند. میبردشان زعفرانیه. موقع برگشتن که داشته از خلوتی و خوشگلی خیابانها کیف میکرده و پیش خودش فکر میکرده که چطور است همین گوشه کنارها پارک کنم و یک چرتی بزنم، یکدفعه از در گاراژ یک خانه درندشت که چهارتاق بوده، پسربچهای همسنوسال من با دوچرخه میزند بیرون و یکهویی جلوی ماشین بنز صدوهفتاد بابا که تو سرپایینی سرعت گرفته بوده، سبز میشود. بابا فرمان را میچرخاند و مویی از کنار پسر رد میشود، اما پسر تعادلش را از دست میدهد و میافتد و سرش میخورد به سپر عقب ماشین و همین. ضربه آنچنانی هم نبوده. حتی سپر ماشین بابا تو هم نرفته. بابا فقط صدای تق شنیده و از آینه بغل ولو شدن پسره را روی زمین دیده. هیچکس تو خیابان نبوده. بابا میتوانسته نایستد و گازش را بگیرد و بیاید، اما میزند روی ترمز و دنده عقب میآید که به پسره بگوید: پسرجون، از خونه بیهوا میزنی بیرون، اونم با سرعت، فک نمیکنی ماشین رد میشه میزنه بهت؟ الان اگه من سر فرمونو نچرخونده بودم این ور که درب و داغون شده بودی!
اما پسرک از جاش بلند نمیشود. بابا پیاده میشود و میبیند پسره دراز افتاده روی زمین و چرخش هم افتاده آن طرف. ترس برش میدارد. ضربهای نبود که! پس چرا این ولو شده روی زمین؟ گاوت زایید، اصغر!
یکدفعه آدم است که مثل مور و ملخ از خانهها میریزد بیرون. انگار مویشان را آتش زده باشند، بابا و ماشینش را دوره میکنند. زنها هم همه سر لخت و با مینیژوپ و شلوارک. یکدفعه مردی قدبلند و زنی که به چشم خواهری خیلی خوشگل بوده، از خانه پسره میزنند بیرون و دوان دوان خودشان را میرسانند بالای سر پسره. مادره از حال میرود. زنها مادره را میگیرند و مردها هم به پدره کمک میکنند پسره را از روی زمین جمع کند. بابا در ماشین را باز میکند که پسره را بگذارند تو ماشین، اما پدره که بابا از جناب سرهنگ گفتنهای همسایهها میفهمد سرهنگ است، بچه بغل به طرف خانهاش میدود و به همسایهها میگوید: نذارید در بره!
به بابا برمیخورد. میگوید: کجا در برم، مرد حسابی! من اگه میخواستم در برم که کسی اینجا جلودارم نبود!
تا بابا بخواهد بجنبد، یکی از همسایهها سوییچ ماشین را درمیآورد و توی مشت میگیرد. بابا میگوید: این کارا یعنی چی؟ مگه من خواسم در برم؟ سوییچو بده من!
مرد سوییچ را نمیدهد. بابا که میخواسته بزند مردکه الدنگ را لت و پار کند، کوتاه میآید و به خودش میگوید: بذار حال پسره جا بیاد، من میدونم مخصوصاً با این مردک!
پسره را سوار ماشین آخرین سیستم باباهه میکنند تا برسانندش بیمارستان و تو همین فاصله هم یک ماشین پلیس و یک افسر موتورسوار آژیرکشان میرسند و به بابا دستبند میزنند و میاندازندش تو ماشین پلیس و یکی از پاسبانها هم سوار ماشین بابا میشود و دنبال افسر موتورسوار راه میافتد که ماشین را ببرند بگذارند توی پارکینگ شهربانی. بابا به یکی از پاسبانها اعتراض میکند: مگه دزد گرفتین؟
مأمور میگوید: ده سال زندان رو شاخشه! میدونی بچه کیو زیر گرفتی؟
بابا میگوید: اتفاقه. پیش میآد. عمدی که نبوده!
مأمور میگوید: شیکر خوردی! اتفاقه پیش میآد؟ مرتیکه زده بچه مردمو ناکار کرده، زبوندرازی ام میکنه...
بابا را میاندازند توی بازداشتگاه. از کی؟ از نزدیکیهای ظهر تا ساعت نه و ده شب بدون آب و غذا. هر چی هم التماس کرده که حداقل بگذارید یک زنگ بزنم خانواده را در جریان بگذارم، گوش کسی بدهکار نبوده. هی فکر و خیال هی فکر و خیال هی فکر و خیال. بالاخره سروکله یک سرباز پیدا میشود که بابا را میبرد پیش افسر نگهبان و بابا آنجا میفهمد که پسر سرهنگ نرسیده به بیمارستان تمام کرده. دو دستی میزند توی سرش و میافتد به گریه که چه خاکی توی سرم شد. مامان هم همین را میگفت. گریه میکرد و میگفت: چه خاکی توی سرم بریزم؟ چه بلایی سر اصغر اومده که نیومده؟ نه عالَم خانم نه روشن خانم حریف نشدند آرامش کنند. روشن خانم گفت: گریه میکنی، بکن، ولی چرا خودتو میزنی؟ فکر بچههات باش!
مامان گفت: فکر بچههامم روشن خانوم جون که دارم خودمو میزنم. وگرنه واسه اصغر که خودمو نمیزنم. روشن خانم گفت: بچهها که اینجا پیشتن. طفل معصوما رنگم به روشون نیست.
مامان گفت: پیشم هستن، ولی چه جوری شیکمشونو سیر کنم؟
عالَم خانم گفت: وا؟ ملیحه خانوم! یه طوری حرف میزنی انگار اصغرآقا خدای نکرده...
مامان گفت: حتماً یه چیزیش شده عالَم خانوم جون، وگرنه آدمی نیس که بیخبرمون بذاره. از صب رفته نیومده. همیشه ناهار میاومد. الانم که ده شبه...
و محکم زد روی پاهاش و گفت: با بودنش یه جور میچزونتم با نبودنش یه جور...
مطمئن بودم الان میگوید کاش چاره داشتم، میگذاشتم میرفتم...
گفت: کاش چاره داشتم، میذاشتم میرفتم...
به شنیدن این جمله عادت کردهام. نزدیک سه ماه است. اولها نگران میشدم، اما حالا دیگر نه. فقط حرفش را میزند. این جمله از وقتی افتاد توی دهانش که من برای اینکه دل افسانه را آب کنم، قضیه بستنی خوردن خودم و بابا را با لیزا به او گفتم. حالا خوب است عقل به خرج دادم و به افسانه نگفتم اسم زنه لیزاست، وگرنه به قول بابا، مامان دوره میافتاد توی شهر تا لیزا را پیدا کند. بابا از قبل با لیزا آشنا نبود. داشتیم با هم از تعمیرگاه ماشین که تو امیریه بود، برمیگشتیم که یک زن قدبلند که کتودامن کرم پوشیده بود، با کفشهای پاشنهبلند قرمز، دست بلند کرد. کیفش هم قرمز بود. بابا زد روی ترمز. زن سرش را آورد توی پنجره. لبهاش هم قرمز بود. برق هم میزد. گفت: میرم تجریش!
لهجه داشت. بوی عطرش ریخت توی ماشین.
بابا گفت: اتفاقاً ما هم داریم میریم همونجا.
زن نشست عقب و در را محکم بست. توی دلم گفتم الان است که بابا بگوید چه خبره خانوم، درو شیکستی، اما نگفت.
گفتم: بابا ما که داشتیم نمیرفتیم تجریش.
گفت: داشتیم نمیرفتیم که نمیشه. داشتیم میرفتیم. از حالا اینو بدون، پسر، مسافرای تجریش خیلی خیلی مشدیان!
زن گفت: پسرته؟
بابا گفت: غلوم شماس.
زن گفت: خیلی نازه!
بابا گفت: به باباش رفته.
زن خندید.
بابا گفت: قابلی ام نداره!
زن از خنده ریسه رفت. گفت: صاحابش قابله.
بابا گفت: برای شما صاحابشم ناقابله.
زن گفت: خدا نکشتت با این زبونت!
من وقتی بابا رانندگی میکند، به دستها و پاهاش نگاه میکنم. پای چپ همیشه روی کلاج است. با پای راست هم گاز میدهد هم ترمز میگیرد. فرمان را بیشتر با نوک انگشت میچرخاند. فقط موقع دور زدن یا پیچیدن است که فرمان را دو دستی میگیرد، آن هم نه محکم. از دست راست بیشتر برای دنده عوض کردن استفاده میکند. برای عوض کردن دنده از یک به دو یا دو به سه یا سه به چهار کلاچ میگیرد. دنده قلق دارد، وگرنه ممکن است جای دنده دو بزنی چهار یا برعکس که در هر دو حالت پدر موتور درمیآید و بدجور زوزه میکشد. موقع رانندگی باید حواست به سه تا آینه باشد و چشمهات از آینه داخل بلغزد روی آینههای بغل. حواسم بود که چشمهای بابا فقط از تو آینه لیزا را دید میزند. گفت: با یه بستنی موافقی، خانوم جون؟ من که بدجور موافق بودم.
لیزا گفت: چه جورم!
پنجههام را از خوشی مشت کردم. بابا جلو بستنیفروشی شانزهلیزه پارک کرد. لیزا زود پیاده شد. بابا دست گذاشت روی پام. گفت: شتر دیدی، ندیدی، حسن!
سر تکان دادم که باشد.
گفت: پدر و پسر باید سِر همو نیگر دارن!
سر تکان دادم که حرفت را هم قبول دارم هم پاش میایستم.
گفت: جمعه میبرمت یه جای خلوت، فرمونو میدم دستت!
- راس راسی؟
- به یه شرط. که دهنت قرص باشه...
- قرص قرصه!
- پس بپر پایین!
من بستنی اکبر مشدی هم خوردهام، با بابا و مامان و افسانه بودیم. اما این بستنی یک چیز دیگر بود. لیزا هی با دستمال کاغذی روی لبش را پاک میکرد و رژ لبش هم پاک نمیشد. همانجور هم مثل اولش برق میزد. بستنیفروشی پر بود از زن و مرد. همسنوسال من فقط یک دختر بود که از شانسم پشتش به من بود. موهاش را دم اسبی بافته بود. موهاش تا روی کمرش بود. این افسانه اصلاً یک شانه به موهاش نمیزند و هر وقت هم که مامان بهزور میخواهد موهاش را شانه بزند، جیغش میرود هوا. کاش لال شده بودم و بهش نگفته بودم که من و بابا با یک خانم خیلی خیلی خوشگل رفتیم بستنی خوردیم. قشقرقی راه افتاد که بیا و ببین. دعوا تا دو سه ماه طول کشید و من روزی نبود که هم از مامان هم از بابا کتک نخورم! از مامان کتک میخوردم تا بگویم اسم زنه چی بود؟ چه شکلی بود؟ لباسش؟ کیف و کفشش؟ آرایش داشت؟ از مامان بلندقدتر بوده یا کوتاهتر؟ موهاش چه رنگی بوده؟ زیر آن نیشگونهای ریز که جاش هم کبود میشد، لام تا کام حرف نمیزدم. بابا این چیزها را که نمیدید. تا مامان میافتاد به جانش که برو بگو همانها که باهاشان بستنی میخوری، بیایند لباست را بشویند یا دکمهات را بدوزند یا به من دست بزنی، جیغ میکشم و آبرو برات نمیگذارم، بابا شروع میکرد به کتک زدن من که چرا شر شدم و قضیه لیزا را لو دادم؟ بابا پدرت خوب مادرت خوب، من یک کلمه به افسانه گفتم رفتیم بستنی خوردیم. اسمی از لیزا نبردم! اما کو گوش شنوا؟ حالا کتکها به کنار، این حرف بابا بدجوری دلم را سوزاند که دیگر نه هیچ جا با خودم میبرمت نه رانندگی یادت میدهم.
تازه داشت خوابم میبرد که چند تقه خورد به پنجره. مامان پنجره را باز کرد. عالَم خانم بود. گفت: بدو بیا تلفن... اصغر آقاس...
از جا پریدم که من هم بروم.
مامان گفت: بمون پیش افسانه یه وقت بیدار نشه!
چادرش را کشید به سر و رفت.
اَه به این افسانه!
اتاق یکدفعه سنگین شد. پریدم چراغ را روشن کردم و گوشه کنار را نگاه کردم. همه چیز همانطور بود که از قبل. طاقت دو تا چیز را ندارم؛ یکی تاریکی، یکی تنهایی. طاقت تاریکی تو تنهایی را که اصلاً ندارم. حالا اگر افسانه بیدار بود، باز یک چیزی، ولی خواب خواب بود. وقتی خواب است، دلم براش میسوزد. مخصوصاً اگر توی روز لجش را درآورده باشم. اگر کتکش زده باشم که دیگر هیچی. دلم میخواهد زودتر صبح شود تا بتوانم بهش محبت کنم و از دلش درآورم.
مامان با عالَم خانم بعد از اینکه من پنجاه بار رفتم این سر اتاق و آن سر اتاق، آمد. چه گریهای میکرد. مرا که دید، گفت: بدبخ شدیم رفت، حسن!
و شروع کرد به زدن خود. عالَم خانم دستهاش را گرفت که آنطور محکم نزند توی سر و صورت خودش. دلم هری ریخت پایین. به حال گریه پرسیدم: چی شده مگه؟
افسانه هم از خواب پرید و با چشمهای از حدقه درآمده به مامان نگاه کرد، بعد به من، بعد به عالَم خانم.
مامان گفت: زده یکیو با ماشین کشته! یه پسربچه همسنوسال تو!
عالَم خانم گفت: افسانه رم بیدار کردی!
و به افسانه گفت: بخواب خاله، چیزی نیست!
مامان گفت: از ظهر تا الانم تو بازداشتگاه بوده بی آب و غذا...
و با سوز گریه کرد. گفت: بدبخ شدیم رفت...
صورت بابا آمد جلوی چشمم. سرش را تکیه داده بود به میلههای زندان و به ما فکر میکرد، مخصوصاً به افسانه که هنوز مدرسه نمیرود و وقتی دید مامان دارد خودش را میزند، عقب عقب رفت و تکیه داد به دیوار و بعد دوید سمت من و بغلم کرد و برخلاف همیشه بیصدا شروع کرد به گریه کردن. عالَم خانم زورش به مامان نمیرسید که آنطور محکم نزند توی سر و صورتش. هی میگفت: نزن اینجور خودتو، زن! مامان میزد و میگفت پسره خونریزی کرده مرده، عالَم خانوم... بدبخ شدیم رفت...
عالَم خانم گفت: حالا اگه خودتو بزنی، پسره زنده میشه؟
مامان گفت: پدر پسره سرهنگ شهربانیه، عالَم خانوم جون... خونِ اصغرو میکنه تو شیشه...
عالَم خانم گفت: این حرفا رو جلوی این طفلای معصوم نزن...
مامان گفت: بذار بدونن بدبخ شدیم رفت... بچهها بدبخ شدیم رفت... خاک ِعالم تو سرمون شد...
به نظرم آمد الان توی زندان امید بابا به من است و مرا مرد خانه میداند. همانطور که سرش را به میلههای زندان تکیه داده، مرا صدا زد. رفتم جلو. نشست تا همقد من شود. گفت: حسن جون، مخصوصاً مراقب افسانه باش. نذار از دوری من زیاد گریه کنه. تا میتونی بخند و بخندونش.
جمله بابام تمام نشده، بغضم شکست.
عالَم خانم گفت: همینو میخواستی... که توی دل بچهها رو خالی کنی...
نشستم تا همقد افسانه شوم و شروع کردم به گریه کردن و افسانه هم که دید من با صدای بلند گریه میکنم، ترسش ریخت و شروع کرد به بلند گریه کردن و بالاخره هم طاقت نیاورد و دوید رفت چسبید به مامان. مامان هم انگار دنبال یکی بود که بغلش کند و سرش را بگذارد روی شانهاش و زار زار گریه کند. آنقدر گفت بدبخت شدیم رفت تا بابا را هم پشت میلههای زندان به گریه انداخت. دست گذاشتم روی شانه بابا و گفتم خیالت راحت، باباجان. من هم مراقب افسانهام هم مراقب مامان...
سر تکان داد. پشیمان بود از اینکه آن همه کتکم زده و نگذاشته فرمان ماشین را توی دست بگیرم. گفت: حلالم کن، حسن! پدر خوبی برات نبودم!
رفتم زیر پتو که عالَم خانم گریهام را نبیند. خوب بود که عالَم خانم بود. اگر نبود، اتاق سنگینتر میشد و تاریکتر. اگر نبود، من هم خوابم نمیبرد، مثل مامان که تا صبح چشم بر هم نگذاشته بود. بیدارم کرد. لباس بیرون پوشیده بود. افسانه هم بیدار بود. گفت: اگه تا ظهر نیومدیم، نرو مدرسه. بمون پیش افسانه. برای ناهار قرار شد بروم از آقا رسول دو تا تخممرغ بگیرم آبپز کنیم بخوریم. گفت: به محترم خانوم سفارش کردم.
محترم خانم آمد سراغمان و هر چه اصرار کرد برویم پیششان، نرفتیم. گفت: پس ناهار بیایید!
تعارف زدم: نه...
گفت: زهرمار و نه، مگه دست خودته؟ آبگوشت بار گذاشتهام. میآیین میخورین. نخواستین بمونین، برمیگردین.
گفتم: چشم.
گفت: آهان، حالا این شد یه چیزی! پسره سرتق!
افسانه با شکلک خندید. لبخند زدم. فکر نکنم بزرگ هم که بشوم، با محترم خانم آبم توی یک جوی برود. از بوی لباسش بدم میآید. ته حیاط توی اتاق سمت راستی مینشیند، با شوهرش. دو تا دخترش شوهر کردهاند رفتهاند سرِ خانه زندگیشان. آقای رنجبر آمد زد به پنجره. گفت من خانهام، چیزی خواستید بگویید. آقای رنجبر ته حیاط، اتاق سمت چپ مینشیند. روشن خانم هم آمد با دست پر. نخودچی کشمش آورده بود با برگه و گندم شاهدانه. روشن خانم تنها کسی است که دو تا اتاق دارد. یکی از اتاقهاش بزرگتر است. پرستار است. از شوهرش جدا شده و تا آخر سال بیشتر اینجا نمیماند. خیلی ازش خوشم میآید. همیشه تمیز، همیشه مرتب. اصرار کرد برویم خانهشان. خیلی دلم میخواست برویم. نرفتیم. گفت: شیفت من امروز چهار شروع میشه. ناهارم براتون میآرم.
بوی عطرش ماند. افسانه گفت: چرا گفتی نه؟
گفتم: میخواد بخوابه. شب باید تو بیمارستان تا صب بیدار بمونه.
شانهاش را انداخت بالا.
گفتم: ناهار محترم خانوم مال تو، ناهار روشن خانوم مال من!
دهانش را کج کرد. گفت: اِ، زرنگی؟ ناهار روشن خانوم مال من، ناهار محترم خانوم مال تو!
گفتم: اصلاً نصف میکنیم.
فکر کرد. گفت: قبول!
گفتم: به نظرت روشن خانوم ناهار چی پخته؟
شانهاش را انداخت بالا. گفت: من از کجا بدونم؟
گفتم: پس هر کی درست گفت، غذای روشن خانوم مال اون.
کمی فکر کرد. گفت: باشه!
و سریع گفت: قرمه سبزی!
و آب دهانش را قورت داد.
گفتم: قیمه!
و انگار بوی قیمه توی هوا باشد، آن را به مشام کشیدم. عطر روشن خانم غصه بابا را هم از یادم برد. گفت: عدسپلو با کیشمیش!
هم دال ِعدس را کشید هم لامِ پلو را و هم شینهای کشمش را.
گفتم: چلوکباب!
چشمهاش برق زد. لبخند زد. گفت: وای...
نفس عمیق کشید. گفت: من نصف نمیکنم!
گفتم: جِر نزن!
گفت: من آبگوشت نمیخورم!
گفتم: مجبوری جلو محترم خانوم بخوری!
سرش را برد بالا و چانهاش را داد جلو.
گفت: من نمیآم خونه محترم خانوم!
گفتم: اصلاً از کجا معلوم که روشن خانوم چلوکباب بپزه؟
گفت: صبر کن!
بلند شد رفت پنجره را باز کرد و هوا را بو کشید. گفت: فعلاً که بوی ناهارش نمیآد!
پنجره را بست و همانجا روی سکو نشست و گفت: روشن خانوم تلویزیونشو روشن میکنه، ولی این محترم خانوم گرامشو روشن نمیکنه!
و دهانش را یک وری کرد که یعنی خسیس! خودم هم دوست داشتم برویم خانه روشن خانم اینها، ولی پیش از آنکه به ناهار محترم خانم و روشن خانم برسیم، مامان با بابا برگشت. بابا تا حالا نه آنطور محکم بغلم کرده بود، نه آنطور محکم ماچم کرده بود. صورتش بدجوری زبر بود. تنش بوی سیمان میداد انگار. با آنکه اتاق گرم بود، پتو انداخت روی شانههاش. انگار موهاش سفیدتر شده بود، و ریشهاش. مامان تند تند براش چای میآورد و بابا داغ داغ میخورد. به من گفت یک پتوی دیگر بیندازم روش. انداختم. گفت بنشینید کنارم. نشستیم کنارش. دست انداخت دور شانههامان و چسباندمان به خودش. گفت: انگار ده ساله ندیدمتون. مامان یکسره اشک میریخت. هی میگفت الهی بمیرم.
بابا به آقای رنجبر گفت: والله من مقصر نیستم. افسره هم یواشکی گفت آدم به بدشانسی تو ندیدهام... بابای پسره رئیس کلانتریه...
به آقای سلیمی گفت: با اینکه احمد آقا و عالَم خانوم سند شیش دونگ گرو گذاشتن، سرهنگه راضی نمیشده. پیغام داده بوده نگهش دارین تا روز دادگاه! بالاخره با پادرمیونی جناب سرگرد، معاونش، تونستم بیام بیرون.
به روشن خانم گفت: سرگرد گفت از من نشنیده بیگیر، ولی تا پیش از موعد دادگاه اگه تونستی از سرهنگ رضایت بیگیری، گرفتی، وگرنه با دخالت سرهنگ حداقل چهار پنج سال برات میبُرن!
روشن خانم گفت: وای خدا نخواد، اصغر آقا!
شب پچپچش را با مامان میشنیدم که میگفت: سرگرد سفارش کرده عین کنه بچسب به سرهنگ و ازش رضایت بیگیر.
مامان پرسید: باید بری در خونهش؟
بابا گفت: در خونهش... محل کارش... هر جا شد...
مامان گفت: الهی مَلی برات بمیره...
بابا گفت: مردم و زنده شدم مَلی... انگار گذاشته بودنم تو قبر...
مامان گفت: خدا نکنه...
بابا گفت: اونجا فهمیدم چقدر دوستت دارم... چقدر بچهها رو دوست دارم...
مامان گفت: اگه بدونی به من چی گذشت.
بابا گفت: بمیرم... نصف شدی!
مامان گفت: اگه رضایت نده، من چه خاکی تو سرم بریزم، اصغر؟
بابا گفت: ایشالا رضایت میگیریم... یه فکرایی تو کلهمه که ایشالا نتیجه بده...
فکرش این بود که مرا بیندازد جلو. که سرهنگ مرا ببیند و بفهمد که بابا درد او را میفهمد. که حالا که پسر او به رحمت خدا رفته، من هستم و دوست دارم سایه پدرم بالای سرم باشد.
آقای رنجبر گفت: آره، فکر خوبیه!
روشن خانم گفت: بیتأثیر نیس...
عالَم خانم گفت: دلش از سنگ که نیس. بالاخره اونم آدمه!
هم خوشحال بودم هم ناراحت. قرار نبود بروم مدرسه و جاش قرار بود برویم پیش سرهنگ. مانده بودم چرا افسانه حاضر نیست پیش روشن خانم بماند و تلویزیون تماشا کند؟ آنقدر گریه کرد که بابا بالاخره راضی شد او را هم ببریم. اما باز پشیمان شد و گفت نه.
جیغ افسانه رفت هوا.
مامان گفت: چرا نیاد؟
بابا گفت: دُرُس نی یه دختربچه رو ورداریم ببریم کلانتری میون اون همه دزد و لاشی.
لحن بابا مثل همیشه نبود که جواب مامان را بیحوصله بدهد. لحن مامان هم آرام شده بود و مثل قبل به بابا جوابهای سربالا نمیداد، و این یعنی دیگر کتک نخوردن من.
مامان پرسید: مگه برای حسن خوبه؟
بابا گفت: برای حسنم خوب نی، ولی چاره چیه؟ اصل کاری حسنه!
فکر کنم افسانه برای این آنطور گریه میکرد که چرا من مهم شدهام و او نه!
مامان گفت: شاید سرهنگ با دیدن افسانه بیشتر دلش به رحم بیاد تا از دیدن حسن.
افسانه گردنش را کج کرد، و این یعنی اینکه از حرف مامان خوشش آمده...
بابا گفت: حسن همسنوسال پسرشه. با دیدن این یاد اون میافته.
مامان گفت: شایدم خوب نباشه با دیدن این یاد اون بیفته!
بابا گفت: غرض اینه که بفهمه منم یه پسر دارم همسنوسال پسر اون و خوب میفهمم الان داره چی میکشه!
مامان گفت: من که میگم عیالوارتر ببینتت، بهتره.
بابا گفت: باشه... افسانه هم بیاد...
و مرا ورانداز کرد. گوشه لبش را به دندان گرفت. گفت: چرا حالا پیرن کهنه تن بچه کردی؟
مامان گفت: مگه قرار نیس دل سرهنگ به رحم بیاد؟
بابا گفت: نمیخوایم بریم گدایی کنیم که. میخوایم بریم ازش رضایت بیگیریم.
مامان به من گفت: پس بیا این یکیو بپوش!
پیراهن عیدم است. سفید است و راهراههای باریک مشکی دارد. خودم انتخابش کردهام. خیلی هم دوستش دارم. وقتی پوشیدمش، بابا سر تکان داد که خوب است. روشن خانم هم تا چشمش به من افتاد، لبخند زد. گفت: حسابی آقا شدی!
افسانه را ماچ کرد. گفت: خوش خبر باشین انشالا...
مامان گفت: دعا کن، تو رو خدا، روشن خانوم جون!
عالَم خانم گفت: دل تو دلم نیست...
و تا سر کوچه دنبالمان آمد. تا به ایستگاه اتوبوس برسیم، تو شیشه مغازهها خودم را نگاه میکردم. چرا مامان نمیگذارد این پیراهنم را بپوشم بروم مدرسه؟ سوار اتوبوس دوطبقه شدیم. بابا گفت: بریم بالا. من اول از همه خودم را رساندم بالا و نشستم کنار پنجره. افسانه تا آمد بالا، داد زد: من میخوام بشینم کنار پنجره...
خوشگل شده بود. مامان یک روبان قرمز بسته بود به موهاش. پیراهنش قرمز بود با خالخال مشکی. بابا و مامان گفتند هیس!
بابا نشست کنار من. افسانه و مامان هم پشت سر ما نشستند. تو پیادهروها یک موتوری قیقاژ میرفت. نزدیک بود بزند به یک پیرزن. مردی پسگردنی زد به موتوری.
بابا گفت: خب، میری به سرهنگ چی میگی؟
موتوری نزدیک بود بیفتد توی جوی.
بابا گفت: حواست به منه یا نه؟
گفتم: اول سلام میکنم...
- خب؟
- میرم جلو باهاش عین یه مرد دست میدم.
- آفرین...
- میگم میدونم برای پسرتون عزادارین...
- خدابیامرز پسرتون...
- برای خدابیامرز پسرتون عزادارین...
مامان سرش را آورد جلو. گفت: اولش تسلیت باید بگه اصغر... بگه غم آخرتون باشه... ایشالا دیگه غم نبینین... ایشالا خدا به شما سلامتی بده...
بابا گفت: قاطی میکنه، بابا...
و از من پرسید: هان، یادت میمونه اینا رو بگی؟
گفتم: غم آخرتون باشه... دیگه چی بود؟
مامان گفت: خدا به شما سلامتی بده...
افسانه از دیدن چیزی تو پیادهرو گفت: اَ اَ...
تا خواستم نگاه کنم، بابا گفت: حواست اینجا باشه، بابا... گردش که نیومدی!
گفتم: غم آخرتون باشه...
بابا گفت: اینو که گفتی، حالا اونای دیگه رو بگو...
افسانه بلند گفت: مامان مامان عروسکه رو! چه گندهاس!
گفتم: خدا به شما سلامتی بده...
به نظرم آمد سرهنگ نشسته روی صندلی و سرش را انداخته پایین و دارد به پسرش فکر میکند. رنگ و رویش پریده و انگار تب داشته باشد، احساس سرما میکند. با مهربانی دست میگذارم زیر چانهاش و سرش را میآورم بالا و میگویم سرهنگ جان... ببخشید جناب سرهنگ جان... فکر کن من هم پسرت هستم. بابام میگوید پسرت همقد و قواره من بوده. عالَم خانم میگوید عمرش به دنیا نبوده. مامانم هم همین را میگوید. میگویند اگر خدا نخواهد، برگی از درختی نمیافتد، اینکه دیگر جان آدمیزاد است. پس بابای من تقصیر ندارد. ببین جناب سرهنگ، همانطور که تو پسرت را دوست داری، من هم بابام را دوست دارم. پسر تو مرده. دستش از دنیا کوتاه شده. اما بابای من که زنده است. اگر برود زندان، ما بدبخت میشویم. نانآور نداریم. دلت میآید؟
اما سرهنگ ایستاده بود رو به پنجره. خیلی طول داد تا بچرخد رو به ما. جواب سلام هم نداد. یک چیزی توی آن اتاق بود که حتی نفس افسانه را بند آورد. شاید قدِ بلند سرهنگ بود، یا شاید سیاهی کتوشلوارش. بعد که چرخید، دیدیم که پیراهن و کراواتش هم سیاه است. وقتی چرخید، مامان و بابا دوباره سلام کردند. من هم سلام کردم. افسانه هم تابی به تنش داد و کج ایستاد و گفت: سلام.
جناب سرهنگ جواب هیچکداممان را نداد. افسانه لبهاش را جمع کرد و به مامان نگاه کرد و گفت: چرا جوابمو نداد؟
مامان ابروهاش را برد بالا. گفت: هیس!
جناب سرهنگ آمد ایستاد جلوی میزش. به بابا گفت: چشم ندارم ببینمت!
بابا گفت: به هر کی که شما قبول داری، من نزدم بهش. خودش خورد زمین و...
سرهنگ گفت: اگرم خورده زمین، برای اینه که تو یه دفعه جلوش سبز شدی!
مامان گفت: اتفاقیه که افتاده، جناب سرهنگ. چه شوهر من مقصر باشه چه نباشه، آقاپسر شما که زنده نمیشه!
جناب سرهنگ گفت: گفتنش آسونه!
و تا مامان گفت به خدا، جناب سرهنگ گفت: حالا اینا رو انداختی جلو که چی بشه؟ قبلاً گفتم، بازم میگم، تو دادگاه همه چی روشن میشه.
بابا زد به شانهام که برو جلو.
یک قدم رفتم جلو، بهزور.
مامان گفت: شما بزرگی کنین و بگذرین. خدا از آقایی کمتون نکنه!
آب دهانم را قورت دادم.
مامان گفت: این حسن ما هم پسر شماس... خدا میدونه من یکی چقدر به خاطر پسر ِگلِ شما گریه کردم! جناب سرهنگ چشمهاش را بست و پنجهاش را مشت کرد و گذاشت روی میز و فشارش داد و گفت: برین بیرون!
من برگشتم به بابا و مامان نگاه کردم. بابا اشاره کرد برو جلو و گفت: پسرم چند کلوم حرف داره با شوما... اگه اجازه بدین... حسن جون، بگو باباجون، چی میخواستی به جناب سرهنگ بگی...
یک قدم دیگر رفتم جلو و تازه سبیلهای جناب سرهنگ را دیدم. صبر کردم نگاه کند. اما نگاه نکرد. چشمهاش را بسته بود. یک قدم دیگر رفتم جلو و قطره اشکش را دیدم که از روی گونهاش با سرعت آمد پایین و چکید. گفتم: تسلیت عرض میکنم...
پشتش را کرد به من و رفت جلوی پنجره ایستاد. برگشتم به بابا نگاه کردم. عصبانی اشاره کرد برو جلو. رفتم نزدیکتر. گفتم: آقا اجازه... بابای ما که عمدی نزده به پسر شما که حالا شما میخواین بابای ما رو بندازین زندان...
جناب سرهنگ سر چرخاند و نگاه تندی به من انداخت و گفت: زندان؟
و کامل چرخید و کمی خم شد. گفت: کی گفته میخوام بندازمش زندان، پسر؟
قدم تا به کمرش هم نمیرسید. تو صورتم داد زد: میخوام بدم اعدامش کنن!
پریدم عقب. سرهنگ راست ایستاد و به بابا گفت: فکر کردی میتونی بزنی جگرگوشه منو بکشی و راست راست واسه خودت راه بری؟
بابا دستهاش را از هم باز کرد. خواست چیزی بگوید. نگفت. نتوانست بگوید. به من نگاه کرد. نگاهش میگفت مرگ و زندگیام دست توست، حسن!
نگاه کردم به سرهنگ. چشمهاش درشت شده بود. قرمز شده بود. گفت: از دفتر من برین بیرون. یالله... مامان گفت: جون پسرتون بگذرین، جناب سرهنگ...اصغر سایه روی سرماست. نونآور بچههامه...
جناب سرهنگ گفت: برین بیرون گفتم!
بهش میآمد بابا را اعدام کند و همین باعث شد یک قدم دیگر بروم جلو. گفتم: فک کنین الان پسرتون جای من واساده بود و میخواست از بابای من برای شما رضایت بگیره!
سرهنگ فریاد زد: خفه شو!
و با پشت دست کوبید توی صورتم. پرت شدم عقب. مامان جیغ کشید. صدای افسانه را شنیدم که به گریه افتاد. لرز افتاده بود توی تنم. چشمهام از سرهنگ فقط یک چیز سیاه میدید. سرم شروع کرد به گیج رفتن. داشتم میافتادم، اما فکر اینکه میخواهد بابا را اعدام کند، باعث شد خودم را نگه دارم. رفتم جلو. بغضم شکست. گفتم: اجازه... منو بزنین، ولی بابامو اعدام نکنین!
با سیلی دومش افتادم روی زمین. با لگد کوبید توی شکمم. جیغ مامان را شنیدم که داد میزد کشتی بچهمو، بیانصاف، و خواست بدود جلوی سرهنگ را بگیرد، اما بابا دستش را گرفت و کشید سمت خودش و نگذاشت بیاید. سرهنگ خم شد و بلندم کرد و تازه آن وقت بود که خون را روی زمین دیدم و بعد خون را روی دست سرهنگ. پرتم کرد. روی هوا چرخیدم و چرخیدم و افتادم روی مامان که عقب عقب رفت و خورد به در اتاق. افتادیم روی زمین. جیغ مامان رفت روی هوا. افسانه آمد چسبید به ما. بابا همانطور ایستاده بود. فقط شنیدم سرهنگ نعره زد: برید بیرون تا نکشتمتون!
چشمهام را که باز کردم، انگار شب بود. انگار کتری روی چراغ بود. صدای گریه مامان را شنیدم و صدای بابا را که گفت: داشتم میترکیدم!
مامان گفت: کاش ترکیده بودی! کاش بترکی از دستت راحت شیم! به توام میگن مرد؟
بابا گفت: نمک نپاش رو زخمم، مَلی!
مامان گفت: چش ندارم ببینمت، اصغر... نه خودت جلو سرهنگو گرفتی نه گذاشتی من جلوشو بگیرم...
بابا گفت: چند بار بگم؟ چرا نمیفهمی؟ فک کردم حسن که با یکی دو تا چک نمیمیره، اما دق ِدل سرهنگ خالی میشه و بالاخره رضایت میده!
1360