ماجرا در حومه شهر میگذرد؛ در زمینی وسیع و رهاشده، نیمهخشک با گیاهانی خودرو که نه یادآور طبیعتاند نه یادآور کویر؛ با ساختمانهای نیمهساز یا مخروبه که نه نمایانگر قدمت و یکپارچگی هستند، نه نشانهای از تازگی و تنوع؛ زمینهای خاکی که باد پیوسته ذرات غبار آن را این سو و آن سو میبرد، نشان از نبودن ثبات دارد، نیمهویرانهها ویران خواهند شد و ساختمانهای نیمهکاره هرگز به اتمام نخواهند رسید. اینجا از آینده و گذشته تهی است، تنها پارک کوچکش نیمساخته رها شده است و مغازههایش گویی هیچ نسبتی با هم ندارند تا سازنده یک «مکان» باشند. مارچلو بیش از آنکه در یک مکان زندگی کند، در یک فضا زندگی میکند؛ فضایی که در دورنمایش انسان نیز بهندرت به چشم میخورد که با تکیه بر روابط انسانی بتوان دستکم به توهمی قدرتمندتر از «مکان» دست یافت. تصویر محل زندگی مارچلو، دقیقاً تصویری است از زندگی درونی او.
هر چه محل زندگی فرد، محلی که روز و شبش را در آنجا سپری میکند، هویت کمتری داشته باشد، هر چه بیشتر یادآور فضا باشد تا مکان، کمتر میتوان نسبت به آن احساس تعلق کرد. احساس تعلق به مکان، به معنای پیوندی عمیق و مثبت میان فرد و اجزای تشکیلدهنده آن مکان است که با گذشت زمان و تعامل بیشتر انسان با محیط و شناخت بیشتر او از آن افزایش مییابد. در حقیقت، فرد به واسطه هویت اجزای مکان با روح آن پیوند مییابد و انتخاب مکانی اینچنین تهی از هویت و شناسنامه، تهی از هر عنصر ترغیبکننده و خاطرهساز، مارچلو را مانند سایر ساکنان این ناکجاآباد در نوعی سرما، سرگردانی و هراس رها میکند و همین هراس، اهمیت عضویت در گروه را تشدید میکند. او مانند هر انسان دیگری برای اینکه احساس امنیت کند، باید به جایی و به افرادی متعلق باشد و به همین دلیل است که مارچلو در کنار شغل اصلیاش، خردهفروش مواد نیز هست؛ شغلی که با توجه به ضعف جسمانیاش و با توجه به روحیه محافظهکار و خشونتگریزش تناسب چندانی با او ندارد. اما این کار، پیوند ایجاد میکند. دیگران را به او وابسته و محتاج میکند. این شغل برای او تعلق به همراه میآورد. مارچلو پیوسته ناگزیر از خطر کردن است تا با تقویت احساس تعلقش، بر ضعفش غلبه کند. او پدرِ دختر کوچکی است که نیازمند مراقبت است، اما این به معنای داشتن حمایت خانوادگی نیست. او همسری ندارد که حامیاش باشد، که به او احساس تعلق به یک خانواده را بدهد، در عوض دخترکی دارد تُرد و شکننده و آسیبپذیر که به خودیِ خود نقطهضعف مارچلو است. هر چیزی که بتواند به او آسیب بزند، به دخترش هم آسیب خواهد زد. در عین حال او از سگها مراقبت میکند. جانورانی که با دوستی و مهربانی به او امنیت و احساس تعلق میبخشند و در عین حال در مواجهه با او به عنوان یک غریبه، خشونتی به خرج میدهند که مارچلو با مهار آن احساس قدرت و سلطه میکند.
مشکل اصلی اما از اینجا آغاز میشود که مارچلو به دلیل ضعف جثه و موقعیتش، گرسنه پیوند است و این نیاز، او را در میان موقعیتهایی قرار میدهد که بهشدت با هم در تضادند. گرچه او عاشق دخترکش است و نمیخواهد خدشهای بر سلامت روح و روان او بیفتد، به موادفروشیاش هم ادامه میدهد. نتیجه این است که درحالیکه دخترکش در حال رسیدگی به یک سگ است، ناچار میشود با فاصلهای اندک از او، از داخل کشویی مواد بردارد و آن را به سیمونه بدهد و وقتی تلاشش برای بیرون کردن سیمونه از پانسیون به جایی نمیرسد، مواد کشیدن او را در دستشویی تاب بیاورد. با این وصف در همان ابتدای کار نویسنده هشدار میدهد که در این همه نزدیکی قلمروها به هم، خطری نهفته است. نمیشود برای گریز از سرگشتگی، از وحشت، به «همه» پناه برد.
در ابتدای فیلم، مارچلو سگی بدقلق را در وان شستوشو گذاشته است و تلاش میکند با حفظ فاصله، بدون اینکه آسیب ببیند، او را بشوید. سایر سگها این صحنه را که در ظاهر نشانههایی از خشونت در خود دارد، بهدقت تماشا میکنند و واکنش نشان میدهند. سگ اما خیلی زود، زمانی که شستوشو تمام میشود، رام میشود و حتی در خشک کردنش با مارچلو همکاری میکند. در انتهای فیلم، زمانی که شرایط زندگی برای او بهتمامی تغییر کرده است، با صحنهای بیشوکم مشابه مواجهیم، اما اینبار یک انسان به جای سگ قرار گرفته است. سیمونه ابتدا در قفس است، فریاد میکشد و به در و دیوار قفس ضربه میزند. مارچلو تلاش میکند با قرار دادن او در موقعیت یک سگ، او را وادار به عذرخواهی کند، بر او فائق بیاید و قدرتش را از او پس بگیرد. سگهای دیگر درست مانند صحنه نخست مرد/حیوان در قفس را نگاه میکنند و با سروصدا واکنش نشان میدهند. سیمونه اما برخلاف انتظار، قفس را میشکند و مارچلو ناچار میشود با ضربهای بر سرش او را بیهوش کند و درست مانند سگ بداخلاق ابتدای فیلم، گردنش را به زنجیری محکم کند تا تکان نخورد و در همین حین سعی میکند زخم سر او را درمان کند، همانطور که سگها را تیمار میکند.
قرار گرفتن سیمونه در قفس سگها حد نهایی هشدار ابتدایی فیلمساز است. دیگر فاصلهای میان قلمروهای مختلفی که مارچلو قصد داشته با تعلق به آنها خود را نجات دهد، باقی نمانده است. شاید مارچلو باید همان زمانی که دیگران برای کشتن سیمونه برنامهریزی میکردند، با آنها همکاری میکرد، اما او سیمونه را لازم داشت، او محتاج همان اندک مهر سیمونه بود که آن شب زمان تفریح خرج کرده بود. او با توجه به ضعف بدنیاش محتاج قدرت سیمونه بود و شاید حتی نیازمند اندکسهمی که از دلهدزدیهای او نصیبش میشد، اما بیش از همه اینها نیازمند بود به گروه دیگری نیز متعلق باشد که زمین را زیر پایش محکمتر کند. او هم دور یک میز با همسایگانش مینشیند و به برنامهریزی قتل سیمونه گوش میدهد و هم بر جراحت حاصل از این برنامهریزی مرهم میگذارد و تا حد ممکن تلاش میکند به هیچکدام از این دو گروه خیانت نکند تا تعلقش را به هیچکدام از دست ندهد. اما نزدیک شدن و تنیدن این قلمروهای نامتجانس در هم تا ابد نمیتواند ادامه داشته باشد. مارچلو بالاخره ناگزیر از انتخاب میشود و کلید مغازهاش را برای دزدی از مغازه مجاور در اختیار سیمونه قرار میدهد و یک سال زندان میرود. چرا سیمونه را لو نمیدهد؟ شاید از انتقام او میترسد، شاید از بازگشت به جمع مردمی که به آنها خیانت کرده میترسد، شاید به گرفتن سهمش از این دزدی میاندیشد. با توجه به رفتاری که تا کنون از او دیدهایم، احتمالاً به تمام این دلایل سیمونه را لو نمیدهد.
اما وقتی از زندان بازمیگردد، جز دخترش و سگها هیچکدام از تعلقات پیشینش باقی نمانده است. همسر سابقش حتی بیش از پیش از او فاصله میگیرد، همسایگانش به خونش به عنوان یک خائن تشنهاند و سیمونه هم به هیچکدام از عهدهایش وفا نمیکند. آنچه او تمام مدت در پی تقویتش بود، بهتمامی از دست رفته است. او تنها، طردشده و تحقیرشده در سرزمینی بیهویت با ناامنی کامل دستوپنجه نرم میکند. ابتدا سعی میکند طرد شدنش را از قلمروهای بیرونی به نحوی دیگر جبران کند، با حمله به آنها و از آن خود کردنشان به واسطه تخریب و تهدید؛ یعنی مشابه همان کاری که سیمونه همیشه کرده است. او میخواهد به دیگران و به خودش نشان بدهد عوض شده است، که آن زندانی که با تهدید رئیس پلیس، فهمیدهایم جایی خطرناک برای آدمی مثل اوست، او را به فردی زخمخورده، سرسخت و بیترس بدل کرده، اما خیلی زود، وقتی موتور سیمونه را دربوداغان میکند و بهسرعت میگریزد و پنهان میشود، میفهمیم که اینطور نیست. مارچلو هنوز میترسد، هنوز چیزهایی برای از دست دادن دارد، هنوز ضعف جسمیاش پابرجاست. زندان کار چندانی با شخصیت او نکرده است. اساساً قانون در این سرزمین فراموششده توانایی اثرگذاری، بازداری یا حمایت ندارد. اگر محبت از چشمهایش رخت بربسته، تنها به دلیل از دست رفتن تعلقات اجتماعی اوست، به این دلیل است که برخلاف گذشته، کمتر کسی دوستش دارد، به او نیازمند است، به او اعتماد میکند.
سگها و پانسیونش اما تنها جایی است که همچنان به همان شکل گذشته باقی است. سگها هنوز او را دوست دارند، به او وفادارند، از او حمایت میکنند و فرمانش را میبرند. او در این قلمرو هنوز جایگاه پیشین خودش را دارد و به همین علت است که وقتی بیرون از پانسیون راه به جایی نمیبرد و نمیتواند حرفش را به کرسی بنشاند، تلاش میکند سیمونه را به درون این قلمرو بکشد، به جایی که هنوز سلطان آن است و حرفش خریدار دارد و حتی او را درون قفس یک سگ جای دهد. هرگز موجودی که درون یکی از این قفسها بوده است، به چشم سیمونه رامنشدنی نیامده است. او تصور میکند با بسته شدن در قفس روی سیمونه، مانند همیشه همه چیز تحت کنترل او خواهد بود.
طرد شدن از اجتماع به محافظهکاری همیشگی مارچلو آسیب زده و توانایی تفکر منطقیاش را مخدوش کرده است. او که همیشه حواسش به حفظ حریمها بود، اکنون عناصر ناهمخوان را به نحوی کنار هم میچیند که آخرین قلمرو تعلقش را نیز ویران کند. او برای انتقام کشیدن از سگها آنها را در قفس نمیانداخت، برای وادار کردنشان به عذرخواهی آنها را با زنجیر نمیبست، به آنها خوراکیهای تشویقی نمیداد تا تحقیرشان کند، بلکه این کار را برای نشان دادن دوستیاش به آنها میکرد، برای جلب محبتشان. زمانی که سایر سگهای پانسیون از داخل قفسها به او که حیوانات را میشست و موهایشان را کوتاه میکرد و به سر و وضعشان میرسید مینگریستند، چیزی نمیدیدند که مایه وحشتشان شود. اما اکنون تمامی ابزار در این قلمرو نقش دیگری یافتهاند. آنها قرار است نفرتی را ابراز کنند، قرار است وسایلی باشند برای گرفتن انتقام و خیلی زود مارچلو میفهمد که حتی این قلمرو هم با تغییر کارکرد عناصرش دیگر چندان تحت اختیار او نیست. گرچه هیچ سگی تا کنون نتوانسته از آن قفسها بیرون بیاید، اما سیمونه قفس را میشکند، مارچلو در برابر چشم سگهایی که هرگز ندیدهاند حیوانی در این سالن آسیب دیده باشد، با میلهای بر سر مرد میکوبد و بعدتر با زنجیری که صرفاً به کار مهار حیوان میآمد، مقابل چشم سگها او را دار میزند. به این ترتیب، آخرین پناهگاه و مأمن خود را نیز آلوده میکند. اینجا هرگز به روز قبل باز نخواهد گشت، اینجا دیگر مأمنی برای او نخواهد شد.
با این اتفاق است که بیرون و درون، برای مارچلو که همواره از هراس بیرون، به درون پانسیونش پناه میبُرد، یکی میشود. تصویر بیرون آوردن جنازه از پانسیون برای تماشاگر بیش از هرچیز القاکننده بیاحتیاطی است، هر کسی که از آن جا عبور کند، یا حتی اگر کسی از پنجره نگاهی به بیرون بیندازد، بهراحتی میتواند ببیند که او در حال انتقال یک جنازه به ماشینش است. اما مسئله اصلی مارچلو این نیست. مسئله اصلی هیچکس در این منطقه دورافتاده حومه شهر چنین چیزی نیست. به همین دلیل است که کسی مانند سیمونه بیشوکم میتواند هر کاری انجام دهد و کسی جلودارش نیست. به همین دلیل است که اهالی محل شخصاً تصمیم به قتل سیمونه میگیرند و این را کاراتر از مراجعه به قانون میدانند. به همین دلیل است که فیلمساز آن یک سال زندان او را به هیچ میگیرد، یا او ترجیح میدهد به جای لو دادن سیمونه به زندان برود، یا وقتی میفهمد شریک سیمونه سگ کوچکی را در فریزر خانهای حبس کرده است، با وجود تمام محافظهکاریاش جسارت بالا رفتن از دیوار خانه، بازگشتن به مکان سرقت و نجات دادن سگ را پیدا میکند. قانون در اینجا هیچ ارزشی ندارد، قانون نیست که قواعد زندگی در این مکان دورافتاده را تعیین میکند، بلکه سطح و شیوه ارتباطهای اجتماعی است.
مارچلو بدون وحشت چندانی از حمل یک جنازه، جنازه را به جایی همان نزدیکی میبرد و آتش میزند؛ جایی نزدیک به خانهاش، جایی نزدیک به محل بازی دوستانش، جایی که قطعاً بوی دودش به مشام همه خواهد رسید. اما قضیه بهسرعت از این نیز فراتر میرود. او نهتنها نمیخواهد جنازه را پنهان کند، بلکه قصد دارد آن را به رخ بکشد، باید همه بفهمند که او سیمونه را کشته، که او انتقام تمامی همسایهها را از او گرفته است. مارچلو جنازه را روی دوشش میاندازد و در روز روشن راه میافتد تا آن را به دیگران نشان دهد. نیاز او برای پس گرفتن تعلقات اجتماعیاش، برای پس گرفتن روابطش بر هر قانون و قاعده دیگری فائق آمده است. اما همان اندک افراد نیز دیگر در شهر به چشم نمیخورند. شهر کاملاً از انسان تهی است. مارچلو با جنازهای بر دوش در سرزمینی بیهویت، بدون انسان، بدون تعلق و بدون رابطه، تنهای تنها مانده است. برای آنچه زمانی از دست رفته، دیگر بازگشتی در کار نخواهد بود.