فیلمهای روی اندرسون به دیدارهای اتفاقی و زودگذر ما با آدمها میماند، در خیابان، در اتوبوس، در رستوران، در هواپیما، در مهمانی و در هر جایی که یکدفعه با کسی برخورد میکنیم و به اندازه همان زمان کوتاه دیدار میتوانیم او را بشناسیم و قصه زندگیاش را بدانیم، اما اندرسون در همان مدت کوتاه بخشی از شخصیت و زندگی هر فرد را بازمینمایاند که میتواند بر شناخت و دیدگاه و قضاوت ما از او تأثیر بگذارد و سرنوشت او را برایمان مهم کند. هر شخصی عمری دارد و در حیاتش کارهای زیادی میکند، اما اندرسون فقط روی لحظه کوچکی از زندگیاش متمرکز میشود که با انتخاب یا کنش یا دیالوگی ظاهراً ساده، دلیل حضور او در جهان را معنا میکند و تخیل مخاطب را برمیانگیزد تا خودش قبل و بعد از آن را تجسم کند و داستان مفصلی را که فقط تکهای از آن را میشنویم، در ذهن خود بسازد. با چنین رویکردی دیگر هیچ شخصیتی، هیچ عملی و هیچ کلامی نمیتواند بیاهمیت باشد و آدمی با بیتفاوتی از کنار آن بگذرد. بلکه همان یک رفتار یا گفتار معمولی میتواند کل شخصیت فرد و مسیری را که طی کرده است، نمایندگی کند. به همین دلیل میبینیم در طول فیلمسازیاش از فیلمهای اولیهاش همچون یک عاشقانه سوئدی و گیلیاپ تا سهگانهاش که شامل شما زندهها، آوازهایی از طبقه دوم و کبوتری برای تأمل در هستی روی شاخه نشست میشود، هرچه بیشتر جلو آمده، از بار دراماتیک داستانی کاسته و حوادث و ماجراها و کشمکشها و روابط را تقلیل داده و در تازهترین فیلمش یعنی درباره بیکرانگی به جایی رسیده که کل قصهاش را در یک جمله کوتاه گنجانده است.
انگار کل تاریخ بشری با همه پیچیدگیها و بحرانها و فراز و فرودش در همین برداشتهای مینیمالیستی و برشهای کوتاه اندرسون از زیستن آدمی در هستی خلاصه میشود که در روایت تکخطی زن راوی از دیدههایش در فیلم درباره بیکرانگی میشنویم که: «مردی را دیدم که میخواست با یک شام عالی همسرش را غافلگیر کند.» یا «مردی را دیدم که با دخترش به مهمانی میرفتند و باران شدیدی میبارید.» گویی هر چند انسان امروزی از سوی مظاهر مدرن و صنعتی و پیشرفته احاطه شده است، اما هنوز مهمترین دغدغههایش پیرامون مفاهیم ساده و اولیهای همچون تنهایی، ایمان، عشق، ترس، حسرت و ناکامی شکل میگیرد. به همین دلیل در فیلمهای اندرسون با ساختار خطی در روایت سروکار نداریم و داستان از تکههای پراکنده از زندگی آدمهای مختلف ساخته میشود که غالباً به هم ربطی ندارند، اما وقتی پشت سر هم قصههایشان را میشنویم، انگار با یک داستان واحد روبهرو میشویم؛ داستان تنهایی و استیصال و سرگشتگی انسان معاصر در جهانی که هر روز بیمعناتر و پوچتر میشود.
دیالوگ «خوشحالم حالت خوبه» که به صورت موتیفی طعنهآمیز در فیلم کبوتری برای تأمل در هستی روی شاخه نشست میان افراد مختلف میچرخد و تکرار میشود، جهان غمانگیز و یأسباری را مینمایاند که همه در آن، چنان در خود و مصایب زندگیشان فرو رفتهاند که هیچکس قدرت همدلی با دیگری را ندارد. تلاش ما برای منظم و منسجم کردن قطعات جداافتاده داستانی درباره شخصیتهای دور از هم گویی از دل رویای اندرسون برای پیوند و آمیزش ارتباط انسانی در جهانی متلاشیشده برمیآید تا این تنهای تنها در کنار هم از تنهایی درآیند و دلیلی برای زنده ماندن و ادامه دادن خود در برابر دشواری اندوهناک زندگی بیابند. در واقع مهمترین بن مایه مضمونی آثار اندرسون نمایش بیتفاوتی و انفعال و کنارهگیری انسان معاصر نسبت به وقایع و رویدادهای اطرافش است که منجر به جهان سرد و دلمرده و یأسباری شده که گویی در آن آدمها با بیاعتنایی از کنار یکدیگر میگذرند و فقط به زندگی هم مینگرند و در برابر رنج و تنهایی و اندوه همنوع خود درنگی نمیکنند و احساسی بروز نمیدهند. پس اندرسون به جای اینکه داستانی را مثل درختی پرشاخوبرگ برایمان تعریف کند، ایده کوچکش را همچون بذری در زمین ذهن ما میکارد تا ما خودمان آن را بسط و پرورش دهیم و به بار بنشانیم و دستاوردی که از سینمای اندرسون حاصل میشود، این است که هیچ مخاطبی نمیتواند در جایگاه تماشاگر صرف برای نظاره کردن باقی بماند و مجبور میشود در روند خلاقانه شکلگیری داستان دخالت کند و همین مداخله ناخواسته موضع منفعلانه بشر امروزی را زیر سؤال میبرد و انسان را که به بیتفاوتی و رخوت خو گرفته است، وامیدارد تا نسبت به جهان اطرافش واکنش نشان دهد.
در آوازهایی از طبقه دوم ترافیک شدیدی رخ داده است و هیچکس نمیتواند از سر جایش حرکت کند و همه در بنبستی بیپایان گرفتار شدهاند، بیآنکه دلیل آن را بدانند و این وضعیت مضحک اما دردناک را میتوان درباره همه شخصیتهای آثار اندرسون و مردم جهان دانست که انگار در نوعی فلجشدگی و انفعال و سکون اسیر شدهاند که حتی نمیدانند چرا دیگر شور و توانی برای خواستن و توانستن ندارند. در صحنهای از فیلم مرد آوارهای در میان زبالهها دنبال غذایی میگردد و میگوید: «انگار همه شهر سوار ماشین شدهاند و به یک مقصد میروند.» اما مقصدی در کار نیست و کسی نمیداند میخواهد به کجا برود. فقط برای رفتن و رسیدن تکاپوی بیهوده میکنند و هرگز از سر جای خود تکان نمیخورند و پیش نمیروند و فقط درجا میزنند. در همان لحظه پسر جوانی از راه میرسد که از خانه معشوقش رانده شده است و مرد از روی همدردی با میله آهنی به تیر چراغ برق ضربه میزند و فریاد میکشد: «سوزان! اینقدر ظالم نباش» و این جمله او فقط خطاب به سوزان نیست، بلکه همه آدمهایی را مخاطب قرار میدهد که مدتهاست دیگری را در کنار خود نمیبینند و به یکدیگر مهری نمیورزند. اما در شهر خالی و خاموش اندرسون که جهان ما را انعکاس میدهد، هیچ واکنشی از سوی هیچ کسی دیده نمیشود؛ نه پنجرهای باز میشود و نه کسی سرک میکشد. فقط چند موش ترسیده از میان زبالهها به اطراف فرار میکنند. آدمهای اندرسون چنان خسته و منفعل و بیتفاوت هستند که نهتنها دست به کنش و حرکتی برای تغییر جهان اطرافشان نمیزنند، که حتی واکنشی نیز نشان نمیدهند.
یا صحنهای در درباره بیکرانگی که مردی در اتوبوس میگرید و هیچکس به او و اندوهش اهمیتی نمیدهد و حتی نمیخواهد دلیلش را بداند و تنها واکنشی که نسبت به او بروز میدهند، این است که چرا نمیتواند احساسش را کنترل کند و غم خود را در جمع بروز ندهد. گویی صدای گریه مرد که هنوز حس و شوری از زیستن را در خود دارد و تقلای آدمی برای ایجاد تغییر در محیط اطرافش را مینماید، انفعال و رخوت اطرافیان به مثابه مردگانی خوگرفته به دلمردگیشان را بر هم میزند و مزاحم به نظر میرسد و از او هم میخواهند که مثل خودشان خاموش و بیروح، سر در گریبان فرو برد و تسلیم شود. بنابراین وقتی در ابتدای فیلم کبوتری برای تأمل در هستی روی شاخه نشست مردی با صورتی سفید را میبینیم که در موزه قدم میزند و با دقت به پرندگان خشکشده در میان قفسههای شیشهای مینگرد، همچون روح مردهای به نظر میرسد که فرق چندانی با پرندگان بیجان ندارد و اگر زاویهدیدمان را تغییر دهیم و از نگاه پرنده به او بنگریم، انگار با انسان خشکشدهای مواجه هستیم که از هر گونه اشتیاق و انگیزه و شور برای زیستن تهی شده است.
از اینرو شما زندهها نام طعنهآمیزی به نظر میرسد که انگار اندرسون شخصیتهای مرده و بیروح خود را خطاب قرار میدهد که چنان از حس زندگی خالیاند که نه چیزی آنها را به وجد میآورد و نه به هراس و اضطراب میاندازد. انگار آنقدر فاجعه به چشم دیدهاند و به آن خو گرفتهاند که دیگر چیزی برایشان غیرمنتظره و تکاندهنده به نظر نمیرسد. چه وقتی دست کسی لای در قطار مترو گیر میکند و از درد ناله میکشد، چه وقتی بدن کسی را موقع شعبدهبازی واقعاً با اره میبرند. همه چیز در پیش چشمانشان به صحنهای از یک نمایش تکراری و بیهیجان میماند که فقط نگاهش میکنند و نظارهگرند. مثل صحنهای که در شما زندهها تعدادی زن و مرد پشت پنجرهای نشستهاند و درحالیکه پاپکورن میخورند، به مرگ مردی روی صندلی الکتریکی مقابلشان مینگرند. به همین دلیل غالباً در گوشهای از قاب ثابت فیلمهای اندرسون کسی یا کسانی ایستادهاند و به اتفاقی دردناک در اتاقی دیگر یا پنجره مقابل یا آن سوی خیابان نگاه میکنند. همچون تماشاگری که قرار است فقط نگاه کند و در صحنه نمایش روبهرویش دخالتی نمیکند و فقط منتظر میماند تا ببیند انتهای آن چه میشود. مثل صحنهای که در آوازهایی از طبقه دوم مردی که خبر اخراجش را شنیده است، به پای رئیسش میچسبد و به دنبال او در طول راهرو کشیده میشود، همکاران او را میبینیم که از لای درهای نیمهباز سرک میکشند و نگاهش میکنند و همین نیمنگاه از لای درهای مشابه، جهان همسانی را نشان میدهد که دچار هژمونی بیتفاوتی شده است. یا صحنه دیگر که مردی دنبال کسی میگردد و سرگشته در خیابان ایستاده است که چند نفر از راه میرسند و بیدلیل کتکش میزنند و در آن سوی خیابان مردمی را میبینیم که در صف اتوبوس به انتظار ایستادهاند و از سر جایشان تکان نمیخورند و هیچ واکنشی نشان نمیدهند. انگار مجسمههای بیروح و منجمدی هستند که سالهاست خشکشان زده است و هیچ اتفاق هولناکی نمیتواند آنها را متأثر کند و همدردیشان را برانگیزد و به واکنش و موضعگیری وادارد.
در آوازهایی برای طبقه دوم پسر جوانی را میبینیم که روی صندلی بدون هیچ حرکتی همچون مجسمهای نشسته است و پدرش با گریه به پزشکی شکایت میکند که پسرش از بس شعر گفته، دیوانه شده است و هیچچیز نمیگوید. چند لحظه بعد مردی همراه با دو پرستار از راه میرسد و روپوش سفیدش را از تن مردی که به نظر دکتر میرسید، درمیآورد و معلوم میشود تمام مدت پدر بیچاره در حال حرف زدن با یکی از بیماران روانی درباره دیوانگی پسرش بوده است. اندرسون به کمک چنین صحنههای ابزوردی بارها نشان میدهد که مخاطبی در کار نیست. آدمها تنهایند، با خودشان حرف میزنند، درد میکشند، اعتراض میکنند و انعکاس صدایشان به سوی خودشان بازمیگردد. گوش شنوا و زبان گویایی برای مکالمه دوطرفه وجود ندارد. همه به پیکره خاموش و ساکنی همچون پسر شاعر بدل شدهاند که دست از زندگی کشیده است. آن صورتهای سفید شبحگونه بازیگران دقیقاً در راستای همین تکثیر شدن بیحسی فراگیر در جامعهای است که از تلاش و مبارزه خسته شدهاند. به همین دلیل است که شعر پسر با این مضمون که «محبوب کسی است که مینشیند» از زبان افراد مختلف تکرار میشود.
در آوازهایی از طبقه دوم افسری را میبینیم که وسط ترافیک قفلشده، مسیر طولانی را با پای پیاده دویده تا خودش را به جشن ۱۰۰سالگی ژنرال بازنشستهای در آسایشگاه برساند. بعد افسران و مقامات عالیرتبه ارتش را میبینیم که با لباسهای نظامی و مدالهایشان روبهروی پیرمرد ازکارافتاده و بی هوش و حواس در حال ابراز احترام به او هستند که در همان لحظه پرستاری برای پیرمرد لگن گذاشته است تا مدفوع کند. با چنین موقعیت ابزوردی کل دستوپا زدن افسر جوان برای رسیدن به هدفش رقتانگیز و حقیر و مضحک به نظر میرسد. مثل بسیاری از تلاشهای ما برای رسیدن به هدفی که در ظاهر بزرگ مینماید، اما در واقع کوچک و بیهوده و بیمعنی است و فقط بهترین لحظات زندگیمان را به خاطر رسیدن به آن هدر دادهایم. عصاره نگاه اندرسون به تلاش پرشتاب و بیهوده انسان امروزی در جهان مدرن و مصرفزده را که از او انسانی خودخواه و بیتفاوت ساخته است، میتوان در این صحنه دید. از اینرو فیلم درباره بیکرانگی بیش از هر چیزی پیشنهادی برای تماشای متفاوت جهان است و روی اندرسون، ما را در جایگاه انسان امروزی که همچون شبحی مستأصل و سرگردان در حال تقلای بیهودهایم، در قابهای ایستا و ساکن خود به توقف و مکث وامیدارد و سرعت زندگی را پیش چشمانمان کند میکند و داستان سرگذشت هر آدمی را در لحظهای کوتاه و گذرا برایمان میگوید و از ما میخواهد تا فقط به همان نقطه کوچک از بیکرانگی هستی خیره شویم و دربارهاش فکر و تأمل کنیم و ببینیم درنهایت آنچه از تجربه حضور ما در حافظه هستی به یاد میماند، مسیر طولانی و پرپیچوخمی نیست که برای رسیدن به هدفها و مقصدها طی کردهایم، بلکه لحظهای اندک است که در آن وجودمان از میل به زندگی لبریز میشود، هر چند این حس زنده بودن از دل درگیری آدمی با رنج یا اندوه یا ترس یا نومیدی بزرگی برآید.