بونگ جون- هو متولد چهاردهم سپتامبر سال 1969 در کره جنوبی است. پدرش یک هنرمند گرافیست بود. ویژگی آثار بونگ جون-هو طنز تلخ، تمهای اجتماعی، آمیزش ژانرها و تغییر لحنهای ناگهانی است. او در کارنامه کاری هفت فیلم را در مقام کارگردان دارد؛ سگهایی که پارس میکنند، گاز نمیگیرند (2000)، خاطرات یک قتل (2003)، میزبان (2006)، مادر (2009)، برفشکن (2013)، اوکجا (2017) و انگل (2019). او سه فیلمنامه نیز نوشته که به کارگردانان دیگری سپرده است: متل کاکتوس (1997)، فانتوم: زیردریایی (1999) و قورباغه دریا (2014).
سگهایی که پارس میکنند، گاز نمیگیرند فیلمی طنز تلخ درباره استاد بیکار کالج است که صدای پارس سگها را در آپارتمانش میشنود. خاطرات یک قتل در ژانر درام و بر اساس حوادث واقعی نخستین قتلهای سریالی در کره جنوبی است. میزبان داستانی علمی-تخیلی درباره هیولایی از رودخانه هان و ربوده شدن دختری به دست آنهاست. مادر تریلری درباره زنی است که پسر ناتوان جسمیاش متهم به قتل یک دختر میشود و مادر تلاش میکند قاتل واقعی را پیدا کند. مادر در جشنواره جهانی فیلم کن در بخش نوعی نگاه در سال 2009 به نمایش درآمد. برفشکن فیلمی علمی- تخیلی بر اساس رمانی مصور و فرانسوی به همین اسم است. اوکجا داستان رابطه دوستی شخصیتی به نام میجا و یک حیوان عظیمالجثه به نام اوکجاست. اوکجا در بخش مسابقه اصلی جشنواره جهانی کن برای جایزه نخل طلا رقابت کرد. انگل پرافتخارترین فیلم بونگ جون-هو، داستان دو خانواده ثروتمند و فقیر است که به فاجعه ختم میشود. انگل برنده جایزه نخل طلا از جشنواره کن 2019، جایزه بهترین فیلم غیرانگلیسیزبان از گلدن گلوب، بهترین فیلم غیرانگلیسیزبان از بفتا، برنده جایزه اسکار بهترین فیلم، بهترین کارگردان، بهترین فیلمنامه غیراقتباسی، بهترین فیلم غیرانگلیسیزبان، بهترین طراحی صحنه و بهترین تدوین شد.
***
«باعث افتخار من است که به مجموعه سخنرانیهای فیلمنامهنویسان بفتا دعوت شدم. شنیدهام که هر کسی نمیتواند روی سن این برنامه بیاید. بنابراین افتخار بزرگی است. من علاقهمند تعدادی از دیگر سخنرانان شما هستم که اینجا دعوت شدند، مانند پدرو آلمودوار و نوآ بامباک. واقعاً باعث افتخارم است و خوشحالم که من هم در میان آنها قرار میگیرم. در ۲۰ سال گذشته، هفت فیلم ساختم، اما فیلمنامه تمام کارهایم را هم نوشتم. بنابراین بیش از آنکه فیلمساز باشم، فیلمنامهنویس هستم و به فیلمنامهنویس بودنم بسیار افتخار میکنم. بنابراین مایلم از این زمان استفاده کرده و درحقیقت هنر فیلمنامهنویسی را مطرح کنم. اطمینان دارم بسیاری از شما فیلمنامهنویس، فیلمساز و افرادی هستید که در صنعت سرگرمیسازی کار میکنید و من مایلم درباره فیلمنامهنویسی در این رویداد صحبت کنم. در مسیر آمدن به مراسم ترافیک بسیار زیاد بود و من همیشه میدانم در شهر لندن ترافیک سنگین است، اما شهر لندن همیشه برایم منبع الهام بزرگی بوده است. طی این سالها انرژی خوبی به من داده است. دیروز دوستی را در لندن ملاقات کردم و از «کاونت گاردن» عبور کردیم. هر بار که از «کاونت گاردن» عبور میکنم، همواره به آلفرد هیچکاک فکر میکنم.
یکی از محبوبترین سکانسهای من در آثار هیچکاک، مربوط به فیلم آخرین او، جنون (1972)، است. میدانید سکانس بسیار مشهوری است، دومین سکانس قتل که اتفاق وحشتناک در داخل اتاق میافتد، دوربین خیلی بطئی به عقب و با حرکت پن به بیرون در خیابان زیر نور گسترده روز میرود. این یکی از زیباترین سکانسهای قتل در سینماست. هیچکاک خودش گفته بود که قتلی که در محیط داخلی اتفاق میافتد، نسبت به قتلی که در پشت کوچه زیر باران رخ میدهد و قتلی که زیر نور خورشید در روز اتفاق میافتد، همیشه جذابتر است. این یکجور پند در کارنامه من بوده است. زمانی که داشتم فیلمنامه مینوشتم، یا فیلم خودم را کارگرانی میکردم، این نقل قول همیشه در گوش من باقی مانده است. اگر به سکانس افتتاحیه خاطرات یک قاتل یا سکانس اوج در انگل فکر کنید، میتوانید صحبت من را درک کنید. زمانی که فیلمنامه خاطرات یک قاتل را مینوشتم، فیلم بر اساس پرونده قاتل زنجیرهای در کره جنوبی در دوران دیکتاتوری نظامی در سالهای 1980 بود و دوران نگارش فیلمنامه به من خیلی سخت گذشت.
نوشتن فیلمنامه بر اساس یک پرونده واقعی آسان نیست. بنابراین کاملاً با زحمت فیلمنامه را نوشتم. پس وقتی که به جشنواره فیلم لندن دعوت شدم، فرصتی پیش آمد تا اطراف منطقه «وایت چپل» قدم بزنم. دوست انگلیسی من کتاب مصور از جهنم اثر آلن مور را هدیه داد. بنابراین رمانهای مصور تصویر بینظیری از آن دوران در اختیار قرار میدهند؛ نهتنها درباره شخصیت جک ریپر و قتلهای حلنشده، بلکه محیط پیرامونی که قتلها اتفاق افتاده بودند. پس از آنکه به کره برگشتم و روی نوشتن فیلمنامه تمرکز کردم، این الهامبخش شگرفی برای من شد. درنتیجه در این روزها روی فیلمنامه بعدیام کار میکنم. با وجود برنامه دیوانهکننده کمپین تبلیغاتی انگل تلاش میکنم خلال برنامه پروازها و در هتلها روی فیلمنامه بعدیام کار کنم. بنابراین پس از آنکه از گفتوگوی امروز لذت ببرم، امیدوارم به کره برگردم، بر بنبست ذهن نویسندگیام فائق شوم و حس رهایی برای توانایی نوشتن را پیدا کنم. امیدوارم لندن همیشه شهری باشد که به من کمک کند بر مانع نوشتن مثل همیشه غلبه کنم.»
«من عادت دارم شبها زود به رختخواب بروم و صبحهای زود از خواب بلند شوم. حدود 5:30 صبح از خواب بلند میشوم و سراغ یخچال میروم. در شهر من و نزدیک خانهام چند کافه خوب هست. بنابراین همیشه فیلمنامههایم را در کافهها و کافیشاپها در گوشه دنجی مینویسم. پس اگر صبحهای زود به این کافیشاپها بروید، بسیار ساکت هستند. من معمولاً فیلمنامههایم را در کافیشاپها مینویسم. همیشه نویسندگی را دوست داشتم. با طراحی کتابهای مصور از سن پنج یا شش سالگی شروع کردم. کادری را میکشیدم و داخلش طراحی میکردم. البته باید دیالوگهایی را هم مینوشتم. میدانم پدربزرگم (از سمت مادری)، پارک تائهون، یکی از برترین نویسندگان تحسینشده مدرن بود. بنابراین در خانوادهای بزرگ شدم که برای کار هنری و مسیر خلاقیت تشویق وجود داشت. هیچوقت پدربزرگم را ندیدم، چون دوران جنگ داخلی کره، او به کره شمالی رفت و خانواده ما از هم جدا شد. ارتباط کره شمالی و جنوبی غیرممکن بود. با اینکه شنیده بودم پدربزرگم نویسنده مشهوری بود و شاهکارهای فراوانی از خود پیش از جنگ کره به جاگذاشت، من هرگز شانس زیادی برای خواندن آثار او در دوران جوانی نداشتم، خانوادهام واقعاً درباره او صحبت نمیکردند. من سال 1969 به دنیا آمدم. در سال 1970 دیکتاتوری نظامی بسیار خشنی حاکم بود که کل جامعه را فوقالعاده محافظهکار کرده و ذهنیت جامعه فوقالعاده ضدکمونیست بود.
با اینکه پدربزرگم نویسنده مشهوری بود، چون به کره شمالی گریخته بود، با توجه به فضای محافظهکارانه جامعه صحبت از او دشوار مینمود، برای خانواده سخت بود که دور هم جمع شوند و از او حرف بزنند. اما پدرم هنرمند گرافیست بود، پس او اغلب در خانه به تصویرگری مشغول بود و من به جای آنکه توجهم به رمانها باشد، حواسم پی طراحی و طراحی کتابهای مصور بود. احساس میشد پدربزرگم شخصیتی خیلی دور، به یک افسانه شبیه باشد. لحظاتی در کودکی من وجود دارد که فیلمهایی من را بهشدت شوکه کردند و داستانهایشان بر من تأثیر گذاشتند. مایلم درباره فیلمها و تأثیری که در این سالها بر من گذاشتهاند، به ترتیب صحبت کنم. وقتی برای اولین بار روانی ساخته آلفرد هیچکاک را در تلویزیون کره دیدم، هشت ساله بودم. وقتی ۹ سال داشتم، مزد ترس ساخته آنری ژرژ- کلوزو را تماشا کردم. یادم میآید کاملاً مغبون فیلم شده بودم. همینطور ماراتن من ساخته جان شله زینجر نوشته ویلیام گلدمن. من این فیلم را در سن ۱۱ سالگی تماشا کردم و خاطرم هست کف دستانم عرق کرده بودند. بنابراین در دوران دبستان مبتلا به ترومای سینمایی شده بودم، چون این فیلمها ترسناک بودند. خیلی طبیعی دچار کنجکاوی شدم که چه کسی پشت دوربین فیلم را میساخت و چه کسی داستان را مینوشت. در این موارد بهشدت کنجکاو بودم و خیلی عمیق درباره این هنر شروع به تحقیقات کردم.»
«بیایید به ۲۰ سال بعد، به دوران کالج برویم. من فیلمنامه فانتوم: زیردریایی را نوشتم تا پول درآورم. واقعاً برای امرار معاشم بود. آن زمان پسری کوچک داشتم و نوشتن آن فیلمنامه به من کمک میکرد بتوانم هزینه 100 بطری شیر را بپردازم. فیلم بسیار مردانه بود.
تجربه بسیار خوبی بود، چون به من فرصت داد تا نسبت به ساختار کلی فیلم بلند خبرگی پیدا کنم. اما فقط ذهنیت و نگاه خودم را در این پروژه به کار نگرفتم. چون فیلمنامه به کارگردان و تهیهکننده داده شد تا آن را عینیت ببخشند. درنتیجه زمانی که فیلمنامه را مینوشتم، فاصلهای مشخص را میان خودم و فیلمنامه حفظ کردم. من نویسنده فیلمنامه بودم، اما گاهی زمان نوشتن میگفتم: وای، چه بامزه. چه سکانس تماشاییای خواهد شد!»
«حقیقتاً شخصیت را از خط داستان یا موقعیت جدا نمیکنم و برای هر کدام از شخصیتها چندین سال تاریخچه دارم که مایلم خیلی سریع هر کدام از آنها وارد موقعیت داستان شوند. من واقعاً به سطح اعمال کاراکترها و موقعیتهایی که در داستان پیش میآید، فکر میکنم. به فکر کردن درباره شخصیتها ادامه میدهم. بنابراین نخستین تمرکزم روی اعمال و رفتار کاراکترهاست که در داستان از خودشان نشان میدهند. ادعا نمیکنم بهترین روش برای نویسندگی است. همواره باور دارم که اعمال مشخصِ شخصیت، مهمترین بخش از کاراکتر است و همیشه عقیده ندارم که اعمال (رفتارها) باثبات هستند. البته اگر به این ایده بیش از حد توجه کنم، خطر بیثباتی شخصیتها به وجود میآید، اما در دوران نوشتن، واقعاً ترسی از این موضوع ندارم.»
«در فیلمی مانند دورافتاده ساخته رابرت زمهکیس و با بازی تام هنکس، شما او را در جزیرهای دورافتاده و تنها میبینید. من فکر میکنم شخصیتها به واسطه تعامل با هم رشد میکنند. بنابراین در انگل چون کل روایت به واسطه یک خانواده به نام کیم جلو میرود، اگر شما به رفتار همه شخصیتها و طرز برخوردشان با یکدیگر و حرفهایی که به هم میزنند، دقت کنید، خیلی آسان شخصیت تکتکشان را خواهید شناخت. حتی چهار عضو خانواده نسبت به آن مرد مست در خیابان نگاه متفاوتی دارند. بنابراین کاراکترها از طریق فیلتر شخصیتهای پیرامونی خود رشد میکنند.»
«من نمیدانم چگونه میتوانم فرایند ساخت هفت فیلم قبلیام را عمومیت بدهم. اما همیشه لحظاتی خاص از الهامبخشی و انگیزه وجود داشته است. در مورد سگهایی که پارس میکنند، گاز نمیگیرند وقتی دبستانی بودم، به پشتبام یک مجتمع آپارتمانی لوکس رفتم و سگ مردهای را دیدم که کمی سوخته بود و تماشای این صحنه چنان شوک بزرگ و خاطره آزاردهندهای بود که هر زمانی که این خاطره به یادم میآمد، با خودم میگفتم باید چنین چیزی را بنویسم. نوشتن داستانهایی را شروع کردم. بعدها وقتی تلاش کردم اولین فیلم بلندم را بسازم، بعضی از خاطرات یادآوریام شدند و راه به داستان پیدا کردند. آن آپارتمانی که شما در این فیلم میبینید، خانهای است که وقتی تازه متأهل شده بودم، با همسرم آنجا زندگی میکردیم. بنابراین جزئیات فراوانی از زندگی روزانه من را شامل میشوند. در آن زمان تازه برادرم مدرک دکتری گرفته بود و در تلاش برای پیدا کردن شغل استادی بود. این کاملاً شباهت با قهرمان اصلی فیلم دارد.»
«برای دانشجویان تدریس شغلی کاملاً عادی است. حتی زمانی که در کالج درس میخواندم، به فرزند یک خانواده ثروتمند درس میدادم. به پسری که در دوران راهنمایی بود. یک روز او من را به سونای طبقه دوم خانه برد و من شاهد فضای خصوصی خانه شدم و حس کردم مشغول چشمچرانی از زندگی غریبهها هستم. نوعی حس لذتی گناهآلود در من به وجود آمد. میدانستم که اشتباه است، اما به کنجکاوی ام ادامه دادم. این خاطرات کاملاً روشن است و شبیه سکانس افتتاحیه فیلم انگل. شخصی که من را برای تدریس معرفی کرد، آن زمان نامزدم بود. او به آن پسر کرهای درس میداد و حالا او نیاز به یک معلم ریاضی داشت. پس من را به عنوان معلم ریاضی معرفی کرد، و من برای این خانواده شروع به کار کردم. نامزدم حالا همسر من است. اما دقیقاً ماجرا شبیه شروع انگل است. ولی همه چیز برای من همینجا تمام شد. بیشتر در آن خانواده نفوذ نکردم و پنج نفر را به خانه آنها نیاوردم. ولی در زمان نوشتن فیلمنامه انگل خاطرات بسیار مفید واقع شدند.»
«من فکر میکنم شباهتی میان بسیاری از نویسندگان/کارگردانان وجود دارد. زمانی که فیلمنامه مینویسند، مدام به صدا و نحوه فیلمبرداری فکر میکنند. در میزبان خانواده یک کیوسک کوچک در کرانه رودخانه دارند و زن از سر نومیدی قوطی نوشیدنی را با پا شوت میکند، چون آنها بعد از این دیگر نوشیدنی نمیفروشند، پس این یک فاجعه کوچک است (که نوشیدنی از قوطی کوچک بیرون میریزد و صدایش با صدای جیغی در هم میآمیزد) و فاجعه بعدی و حقیقی کمی بعدتر روی میدهد. بنابراین شما این تضاد را دارید و این تضاد باری دیگر در انتهای فیلم تکرار میشود. معمولاً در یک فیلم هیولایی، هیولاها انسانها را میکشند، یا میخورند. اما در نمایی که هیولا دختر را با دمش میگیرد و میبرد، لحظه تعیینکننده پیرنگ داستان است که این فیلم را کاملاً متفاوت از فیلمهای معمولی هیولایی میسازد. میزبان ظاهر یک فیلم هیولایی را دارد، اما واقعاً درباره آدمربایی است. آدمربا در فیلم هیولاست. تمام پیرنگ داستان درباره پدری است که تلاش میکند دخترش را نجات بدهد. ۱۰ دقیقه بعد از این سکانس پدر تماسی از دخترش دارد. پدر فرض کرده دخترش مرده، اما از اینجا داستان واقعاً شروع میشود.»
«بههرحال قواعدی برای سنتهای یک ژانر وجود دارد و با تکیه بر عناصر ژانر فکر میکنم میشود آسانتر به واقعیتهای دنیایمان دست پیدا کرد و به ذات بشر دست یافت. من فکر میکنم به همین دلیل ژانر علمی-تخیلی چنین جذابیت دارد. برای برفشکن من تلاش کردم کاملاً به ژانر علمی-تخیلی وفادار بمانم، و برای میزبان و خاطرات یک قتل میخواستم سنتهای ژانر را با افزودن ژانر وسترن به یک داستان کرهای به هم بریزم. میخواستم چنین قواعدی را زیر پا بگذارم و به لذت نابودی قواعد دست پیدا کنم. قواعد چنین ژانرهایی که ما همگی آگاهی داریم، در اواسط قرن بیستم در آمریکا پایهگذاری شدند. اما اگر شما قواعد ژانر آمریکایی را به واقعیت کرهای که من در آنجا متولد و بزرگ شدم، بیاوری، این قواعد بدعمل میکنند. وقتی من قواعد ژانر را نقض میکنم، روایت را میشکنم و از این شکست شروع میکنم به نمایشِ واقعیت کشور کره. به همین دلیل شما آمیزه عجیبی از طنز و خردهروایت دارید. در خاطرات یک قتل از اول شما کارآگاهی را میبینید که روی تراکتور به شما معرفی میشود. او بهندرت دیالوگهای پلیسهای عادی را بیان میکند. صحنه جنایت یک آشفتگی محض است، و در آن لحظه همه چیز کاملاً متفاوت است؛ متفاوت از فیلمهای هالیوودی است که معمولاً تماشا میکنید.»
«در فیلمهای میزبان و انگل خانوادهها دوست دارند با یکدیگر درگیر شوند و همیشه گله دارند، اما خیلی خوب با هم کنار میآیند. آنها با هم غذا میخورند و بیرون میروند. در کره کلمه خانواده از دو حرف چینی تشکیل شده که معنی خوردن و دهان را دارد. بنابراین من فکر میکنم که در چنین داستانهایی احترام به خانواده نشان داده میشود. با اینکه خانواده خیلی خوب با هم کنار میآیند، اما اینطور نیست که انگار یک فیلم از کمپانی دیزنی را تماشا میکنید که اعضای خانواده در حال اشک ریختن به عشقشان به همدیگر اعتراف کنند.»
«در انگل 60 درصد داستان در خانه ثروتمند اتفاق میافتد. آن فضا برای پیشبرد داستان اهمیتش بیشتر و بیشتر میشود. درنتیجه در نیمه اول فیلم شما با شخصیتها آشنا میشوید، با این آشنایی به مرحله نفوذ خانواده عادت میکنید، دیالوگهای فراوانی میشنوید. اما یک ساعت نخست تماشاگر با ساختار خانه ثروتمند آشنایی پیدا میکند، چون پس از آنکه کاملاً به درک سه وجهی از ساختار خانه ثروتمند رسیدید، داستان میتواند در نیمه دوم شدت بگیرد. بنابراین وقتی پسر، قهرمان جوان، به خانه ثروتمند میآید و میبیند خانه چه زیبا و بزرگ است و میگوید چه باغ بزرگی دارید، شما صدای خدمتکار خانه را میشنوید که میگوید: «داخل هم زیباست.» این دیالوگ بسیار بامزه است و اشارههای ضمنی زیادی دارد. چون مانند روانی ساخته آلفرد هیچکاک، در آن خانه زیبا رازهای بسیار مخوفی وجود دارد که آشکار میشوند.»
«من برای انگل نسخههای فراوانی از فیلمنامه را ننوشتم. با نسخه دومین فیلمنامه تولید را شروع کردم. دومین نسخه با کمی تغییرات جزئی بود. در فیلم سکانسی در ورزشگاه است که پدر چشمانش را پوشانده و میگوید بهترین نقشه، بینقشه بودن است. من فکر میکنم آن بخش را آخرین لحظه اضافه کردم. این یک مونولوگ طولانی بود. من طراحیهای استوری بوردم را خودم میکشم و در دوران طراحی استوری بوردها دیالوگها و جملاتی را تغییر میدهم. حتی در دوران پس از تولید و زمان ضبط دوبله بازیگران دیالوگهای جدیدی به آنها میدهم. فقط پس از دوران فنی است که احساس میکنم فیلمنامه کامل شده است.»