فیلمنامهنويس: ابراهیم امینی، حسین ترابنژاد
کارگردان: محمدحسین مهدویان
بازیگران: هادی حجازیفر، محسن کیایی، جواد عزتی، بهنوش طباطبایی، حسین مهری، هستی مهدویفر
تهیهکننده: محمود رضوی
ژانر: تریلر
داستان
سال 67 که کشور در بیم و امید پذیرش قطعنامه 597 به سر میبرد، یافته¬های صادق (جواد عزتی) درباره سران مجاهدین خلق از جمله عباس زریباف (حسین مهری) تکمیل شده و حالا که صادق شرایط را مهیا می¬بیند و هنوز قطعنامه مصوب نشده، قصد دارد با ارسال یک تیم، همه این افراد را در یک عملیات یکجا ترور کند که البته این کار ریسک بزرگی دارد. در آخرین اطلاعات و تصاویری که شادکام– از مأموران شناسایی در بغداد و دوست خانوادگی کمال و افشین- ارسال کرده¬، افشین (محسن کیایی) شوهرخواهر کمال (هادی حجازیفر) متوجه می¬شود همسرش سیما (بهنوش طباطبایی)¬¬ اکنون در پادگان اشرف در میان مجاهدین خلق به سر می¬برد. افشین این موضوع را با هیچ¬کس درمیان نمی¬گذارد؛ حتی کمال. زیرا به محض اینکه مقامات پی به این ماجرا ببرند، مشخص نیست چه سرنوشتی در انتظار او و کمال خواهد بود. کمال به همراه تیمی برای مأموریت به عراق می¬روند، اما این عملیات در بغداد لو میرود و همه- به جز کمال- کشته می¬شوند تا او بهتنهایی به ایران بازگردد. کمال که از طریق شادکام جریان سیما را پیش از شبیخون منجر به شهادت او فهمیده، افشین را مورد مؤاخذه قرار می¬دهد. در همین اثنا قطعنامه امضا می-شود و صادق از عملیات مخفی برای ترور سران مجاهد خلق مأیوس می¬شود، تا اینکه خبر می¬رسد مجاهدین کمپ اشرف برای اشغال ایران از مرزهای غربی وارد خاک کشور شده¬اند. افشین و کمال با وجود منع شدید صادق، خود را به مهلکه جنگ می¬رسانند تا در آنجا سیما را پیدا کنند، که همین موضوع– با توجه به سابقه خیانت عباس زریباف- صادق را در مورد صدق این دو مأمور نیز به تردید می¬اندازد. عملیات مرصاد برای بیرون راندن مجاهدین که تا کرمانشاه پیش آمده¬اند، آغاز میشود و بالاخره مصاف نیروهای ایرانی و مجاهدین خلق در یک تنگه به وقوع می¬پیوندد. رزمندگان با کمک هلی¬کوپترها موفق به تار و مار کردن دشمن می¬شوند و دستور به زریباف میرسد تا مجروحان را رها و عقبنشینی کند. زریباف می-خواهد طبق دستور عمل کند و سیما که با انگیزه رسیدن به تهران همراه مجاهدین شده بود، بیسیم را می¬گیرد و صدای اعتراضش را به مقر فرماندهی میرساند. بالاخره افشین با شنود، صدای سیما را تشخیص میدهد و متوجه می¬شود مقصد او تهران است. باز با توانایی افشین در شنود بیسیمها، او متوجه می¬شود زریباف زخمی و زمینگیر شده و در کارخانهای منتظر کمک است. به اتفاق کمال به آنجا میروند و کمال برخلاف وظیفه حرفهای خود، به خاطر خشم ناگهانی، او را میکشد. در بازگشت، این دو از سوی صادق توبیخ میشوند، اما کمال که به خاطر آن مأموریتِ شکستخورده در بغداد از صادق آتو دارد، غائله را ختم میکند.
کمال و افشین پی میبرند سیما به تهران آمده و مخفیانه میخواهد برای دیدن فرزندش به حوالی خانه سابق خود بازگردد. در همین هنگام از طریق یکی از اعضای دستگیرشده، صادق متوجه میشود جریان سیما از چه قرار است. در روزی که قرار است سیما برای دیدار با فرزندش بیاید و با افشین ملاقات کند، از سویی، کمال با یک اسلحه قصد کشتن او را دارد و از سویی دیگر، خود او و افشین در رصد تیم صادق هستند. افشین با سیما دیدار میکند و جواب سؤالات خود را در مورد علت پیوستن او به مجاهدین خلق میگیرد. سیما در جنگ با عراق به اسارت دشمن درآمده و بین دو گزینه ماندن میان بعثیها و رفتن به کمپ اشرف، دومی را برگزیده تا شاید امیدی برای بازگشت به ایران و دیدن فرزندش داشته باشد. حال نوبت کمال است که کار خود را تمام کند، اما او با وجود پایبندی به اصول خود، توان شلیک ندارد تا اینکه با راهنمایی افشین سیما از تیررس کمال خارج میشود. با رفتن او، افشین و کمال با تحویل اسلحه و بیسیمشان خود را به صادق– که در انتظار آنهاست- تسلیم میکنند.
نقات قوت فیلمنامه
ماجرای نیمروز: رد خون به عنوان یک تریلر سیاسی، مانند قسمت نخست خود به لحاظ ژانری خونی تازه را به سینمای ایران پمپاژ میکند. توانایی تیم نویسندگان مانند ماجرای نیمروز آنجاست که در عین حال که چنین آثاری را میتوان سفارشی خواند، اما به هیچ عنوان کوچکترین ردی از سفارشیسازی در این دو نسخه مشاهده نمیشود. فیلمنامه- مخصوصاٌ در قسمت دوم- تلاش دارد با نگاهی بیطرف، چه به لحاظ داستانی و چه به لحاظ محتوایی، حق مطلب را برای هر دو سوی نزاع ادا کند. هرچند نباید انتظار عدالتی خدای¬گونه را در این آثار طلب داشت، اما در همین حد تلاش برای بی¬قضاوت ماندن، قدمی رو به جلو است و بسیاری از حواشی پیرامون مهدویان و فیلم او نیز ناشی از همین تلاش است.
جدا از این، فیلم با وجود زمان طولانی، تعدد شخصیت و پیچیدگی روابط، شاید مخاطب را کمی گیج کند، اما خسته نمی¬کند و این، مرهون شخصیتپردازی و فاصلهگذاریهای درست دراماتیک است. کاراکترها هرکدام با منش منحصربهفرد و جهانبینیهای متمایز خود- متناسب با شغل و و ظایف سازمانی- کنشگری میکنند و دیالوگ میگویند و با دیگری در تضاد قرار می¬گیرند. در واقع در رد خون چند سطح متمایز از کشمکش قابل شناسایی است؛ شخصیتها با خود و آرمانهایشان، اختلافات درونگروهی و ستیز اصلی با دشمن، که این چند سطح، همه با هم در سکانس نهایی فیلم متجلی می¬شوند. از این رو، پایان رد خون نیز یکی از بهترین پایانهای ممکن است. همه پیرنگهای بازشده بسته میشوند و فیلمنامه بهخوبی به درونمایه خود میرسد و امکان تفسیر را برای مخاطب نمیبندد.
کاستیهای فیلمنامه
برخی از کاستیهای رد خون در مقام قیاس با ماجرای نیمروز قابل بیان هستند و ذاتاً نقصانی محسوب نمیشوند که از این موارد میتوان چشمپوشی کرد. اما اگر بخواهیم نکاتی را ذکر کنیم که پای فیلمنامه در آنجاها میلنگد، میشود به افت کیفیت فیلمنامه در مرحله گسترش، نسبت به طرح و خلاصه قصه اشاره کرد. همانطور که در خلاصه داستان خواندید، همه عناصر سر جای خود قرار دارند و بهدرستی در هم تنیده شدهاند و انگیزهها و منطقها نیز جز در یک مورد– که اشاره خواهد شد- قوام دارند. اما در فیلمنامه کامل، این شفافیت روایی تا حدی مخدوش است. به این معنا که پیدا کردن سرنخ خردهپیرنگها و اتصال آنها در ذهن بیننده، بهخوبی قابل ردیابی نیستند. مخاطب احتمالاً برای پیدا کردن ربط چیزهایی با یکدیگر، به دردسر میافتد. این اشکال هم به دلیل فرامتن و ندانستن تاریخ به وجود آمده، هم اضافاتی که نویسندگان برای چفت و بسط دادن اتصالات آزاد درام به قصه اضافه کردهاند؛ برای مثال، پیرنگ مربوط به شخصیت شادکام و همسرش. این مورد یک دلیل بسیار روشن دارد؛ هدف دو قهرمان آنقدر ملموس و حیاتی نیست. در قسمتهایی از داستان، چون افشین و صادق سرگرداناند، درنتیجه یک هدف موقتی برای آنان تعریف میشود تا بروند و زن و بچههای شادکام را به تهران بیاورند. همچنین اینکه صحنههای بسیار پرزحمت نبرد در عملیات مرصاد نیز عملاً اثرگذاری لازم را از دست داده، به دلیل نبود پروتاگونیست و آنتاگونیست است. به نوعی دو ضلع متخاصم و ضلع مخاطب هر سه در لانگ شات ماجرا قرار میگیرند. بحث بر سر همان اصل معروف در مورد معرفی «چیز در خطر» است. خطر یعنی نگرانی و دلشوره، و نگرانی یعنی همراهی و همدلی که جمع همه اینها میشود حرکت طولی قهرمان در دل اتفاقات.
درونمایه
درونمایه فیلمنامه را میتوان همان جدال سابقه¬دار و کشمکش درونی برای انتخاب عشق یا وظیفه دانست. کمال به عنوان قهرمان اصلی و کنشگر فیلمنامه قصد دارد با کشتن خواهر منافق خود، آبروی خود را حفظ، و این ننگ را مخفی کند. همه طول داستان نیز در طلب رسیدن به او تلاش میکند، اما درنهایت و زمانی که وقت عمل میرسد، این شخصیت بسیار عملگرا نیز از انجام باز میماند. آنچه با دیدن رد خون برای مخاطب تهنشین میشود، این است که رشتههای الفت و نسبتهای خونی به این راحتیها گسستنی نیستند و فدای مقاصد ایدئولوژیک انسانها نمیشوند. انسانها هنگام قرار گرفتن در شرایط خاص، ناگزیر از اعمال و انتخابهایی هستند که ممکن است بهایی سنگین داشته باشد. تأکید جابهجای کمال درباره کارنامه خود مؤید همین موضوع است. او کسی بوده که توانسته موسی خیابانی را بکشد، سیما زمانی به عنوان یک رزمنده داوطلبانه به جنگ رفته است، افشین نیز مأموری وظیفهشناس است، اما درنهایت سرنوشت هر سه اینها را در یک نقطه به یکدیگر میرساند؛ سرنوشتی که آنچنان در آن رستگاری نیست. همه صاحب حق هستند. این وضعیت میتوانست برای صادق، شادکام، ابراهیم یا هر فرد دیگری باشد.