فيلمنامهنويس و كارگردان: جمشید محمودی
بازیگران: محسن تنابنده، مجتبی پیرزاده، فرشته حسینی، فاطمه حسینی، فاطمه میرزایی، محیی رضایی، سعید چنگیزیان، علیرضا استادی
تهیهکننده: نوید محمودی
ژانر: ملودرام
داستان
عظیم (محسن تنابنده) مهاجر افغان است که به همراه همسر و خواهر خود در محلهای فقیرنشین زندگی میکند و به عنوان کارگر در شهرداری به کارهای سنگین خدماتی اشتغال دارد و خرجی خانواده خود را میدهد. برادر کوچکش فاروق (مجتبی پیرزاده) نیز مردی متأهل است و مادر (رونا) نزد او و همسرش زندگی میکند و از قضا مادر علاقهای بسیار زیاد به فرزند کوچک فاروق، نجیب، دارد. قرار است فاروق و خانواده به آلمان پناهنده شوند و عظیم نیز برای مهاجرت آنها از هیچ کمکی به آنها دریغ و مضایقه نکرده است. داستان از جایی آغاز میشود که عظیم مطلع میشود برادرش به دلیل کهولت سن مادر نمیخواهد او را با خود به آلمان ببرد و از آنجا که مادر شدیداً به فرزند کوچک او وابسته است و از سویی هم عظیم امکان نگهداری مادر را ندارد، بین دو برادر درگیری لفظی شدیدی درمیگیرد. عظیم مدعی است برادرش میخواسته مادر را قال بگذارد و به همین دلیل، بیرحمانه برادرِ بیسروزبان خود را محکوم میکند، اما درنهایت این جدلها نتیجهای در بر ندارد و فاروق از بردن رونا شانه خالی میکند. روز موعود فرا میرسد. عظیم مادر را برای خداحافظی به محل قرار میبرد، اما رونا موفق نمیشود نجیب، نوه دلبند خود، را در این شب ببیند، زیرا او را با ماشین قبلی بردهاند. پس از این وداع تلخ، در مسیر بازگشت مادر از فرط غصه، ناگهانی و بیدلیل از ترک موتورسیکلت عظیم به کف خیابان میافتد. او را به بیمارستان منتقل میکنند. پزشک میگوید خوشبختانه این حادثه صدمهای برای رونا نداشته است، اما از طریق چیزی که در اصطلاح پزشکی آن را کشف تصادفی بیماری میدانند، معلوم شده مادر به دلیل ابتلا به بیماری قند خون، کلیههای خود را از دست داده است و اگر خیلی زود پیوند کلیه اتفاق نیفتد، مادر از دست خواهد رفت.
عظیم میتواند خود به مادر کلیه بدهد و در ابتدا تصمیم به این کار نیز میگیرد، اما وقتی با صاحبکار خود (رضا استادی) مشورت میکند، او علاوه بر یادآوری هشدار پزشک (خود نیز به دیابت موروثی مبتلاست و ممکن است کلیهاش را در آینده از دست بدهد) متذکر میشود که کار شهرداری بسیار سنگین است و با یک کلیه امکان آن نیست و به محض غیبت نیز جایش در شهرداری با کارگری دیگر پر خواهد شد. عظیم به عنوان تنها نانآور خانواده، ریسک به خطر انداختن سلامتیاش را نمیکند و زیر بار چنین خطری نمیرود. درنتیجه باید برای او به دنبال یک اهداکننده باشند. جستوجوهای فراوان عظیم بالاخره جواب میدهد و یکی از دوستانش فردی را معرفی میکند که حاضر است در ازای مبلغي، کلیه خود را اهدا کند. اما مشکل اصلی، پول ناکافی عظیم است. پس از چک و چانه زدنهای فراوان و چند بار رفتوآمد بالاخره اهداکننده زیر بار میرود و در روزی که قرار است این قرارداد ثبت شود، مسئول مربوط با ابراز تاسف میگوید پیوند عضو بین یک شهروند ایرانی و تبعه خارجی خلاف مقررات است. به این ترتیب، تمام امیدهای عظیم بر باد میرود.
تنها راهی که میماند، اهدای کلیه از سوی خود قهرمان است. پس از آزمایشها و دردسرهای فراوان، او به خاطر ترس از این اقدام و تبعاتی که دارد، از این امر منصرف میشود، اما به خواهرش به دروغ میگوید از لحاظ پزشکی قادر به این کار نیست. از آن سو، هنگامه، خواهر عظیم، نیز گروه خونیاش با مادر سازگاری ندارد. بالاخره خبر میرسد که فاروق از میانه راه آلمان به ایران بازگشته است. او که از مشکل مادرش مطلع شده، دلش تاب نیاورده و خود را رسانده که به یاری رونا بشتابد و در بدو امر سراغ پزشک میرود. پزشک خبر میدهد برای این کار کمی دیر شده و آن زمان که به عظیم مشکل را گفت، میشد با ریسک پیوند، جان مادر را نجات داد. در اینجا فاروق پی میبرد که برادرش عظیم، با وجود ادعای عشق به مادر و شماتت او به خاطر مهاجرت بدون رونا، خود از اهدای عضو طفره رفته است. فاروق خشمگین به سراغ برادرش میآید، اما وقتی در مسجد دستان او را لرزان میبیند و حالش را پریشان، نمیتواند کاری را کند که در ابتدای فیلم برادر بزرگترش با آبروی او کرد. بلکه با گشادهرویی او را میبخشد و با او همدردی میکند. در پایان، رونا پیش از مردن، موفق میشود دوباره نجیب، نوه دلبندش، را در آغوش بگیرد.
کاستیهای فیلمنامه
فیلمنامه سوم برادران محمودی باز هم موضوعی درباره مهاجران افغان است. فیلمنامه با حادثه محرک مهاجرت فاروق بدون رونا از ایران به آلمان آغاز میشود و پرده نسبتاً مفصل نخست به این موضوع اختصاص مییابد، اما در نقطه عطف اول، داستان به سمت بیماری رونا میچرخد که به لحاظ قواعد، عطفی غلط است. زیرا بین پیرنگ فرعی مهاجرت فاروق و نارسایی کلیوی رونا نمیتوان آنچنان اتصالی محکم یافت. آنچه بدان هدف خودآگاه منظر میگویند– یعنی هدفی که دربرگیرنده کنش اصلی درام است- اگر نه به صورت مستقیم، اما لازم است از طریق کاشتهایی برای مخاطب در هدف خودآگاه ویژه (هدفی که برای هر یک از پردههای سهگانه تعریف میشوند) قابل تشخیص شوند. در این فیلمنامه این اتفاق نمیافتد و مهاجرت فاروق تنها کاشتی میشود برای اتفاقاتی که در پرده سوم رخ خواهند داد و به عبارتی، بیشتر در خدمت درونمایه فیلمنامه قرار میگیرد، که در ادامه و در قسمت مربوط به درونمایه توضیح داده خواهد شد.
علاوه بر این، همیشه سکانسهایی در هر فیلمنامه وجود دارند که جز الزامات تماتیک چیزی به داستان اضافه نمیکنند. این سکانسها معمولاً در فرایند تحلیل اثر، محل بحثهایی جدی هستند. برای مثال، در اولین سکانس فیلمنامه که در یک مهمانی میگذرد، حضار از عظیم درخواست میکنند تصنیفی بخواند، اما او که به مادرش قول داده دست از خوانندگی بردارد و به خاطر ناباروریاش توبه کرده، زیر بار نمیرود. در این سکانس قرار است ما به ارادت و وفاداری عظیم به رونا پی ببریم و البته وجود این صحنه، ممکن است به نیت شکلدهی تضاد اصلی درونی قهرمان بستگی داشته باشد، اما خرج کردن چنین سکانسهایی- آن هم در ابتدای فیلمنامه- برای نشان دادن درونیات شخصیت از سوی نویسنده باید کمی با احتیاط انجام شود. وجود این صحنهها- اگر تعداد آنها زیاد نباشد- را نمیتوان کاری اشتباه دانست، اما حداقل ضررشان افت ریتم فیلم است. علاوه بر اینکه این سکانس خاص، مخاطب را برای شناخت مسئله شخصیت گمراه خواهد کرد و این نیز مسئلهای مهم است. (برای مثال، اگر مسئله قهرمان شکستن توبه یا موسیقی بود، سکانس در جای خود بهدرستی قرار گرفته بود.)
نقاط مثبت فیلمنامه
مهمترین وظیفه درام– بهخصوص درام سه پردهای- تأثیرگذاری بر عواطف ماست. شکستن همزمان بیست استخوان این وظیفه را به بهترین نحو صورت میبخشد. دست گذاشتن بر نقاطی که بالقوه و بدون تلاش سخت برای دراماتیزه شدن، خود محرک عواطف عمیق انسانی هستند، از برگهای برنده فیلمنامه جمشید محمودی است. برای روشنتر شدن نقش این نقاط حساس و تأثیرشان بر گيرندههای عاطفی انسان، بهترین راه پاسخهای حسانیای هستند که ما از کلیپهای مستند میگیریم. هر تصویر متحرک که عاطفه، وجدان، انسانیت و... را بیدار میکند، میتواند به عنوان یک ماده خام مناسب مورد استفاده درامنویس قرار گیرد. ضروري نیست اثبات شود که همیشه مشاهده مهر و عطوفت مادری، چه در انسان و چه در سایر موجودات ایجاد همدلی و همراهی میکند. حال، جمشید محمودی این پتانسیل را با ایده ثانویهای ترکیب میکند که آن نیز خود جنبههای ملودراماتیک بالایی دارد؛ مظلومیت مهاجران و مردم افغان.
فیلمنامه شکستن همزمان بیست استخوان به این نیز بسنده نمی کند و کشمکش دیگری را وارد پیرنگ خود میکند. تضاد و اختلاف بین برادران که به این مورد نیز در قسمت درونمایه مفصلتر پرداخته خواهد شد.
درونمایه
محمودی درونمایه قضاوت یا مضامینی اینچنینی مانند دروغ را به روش و طریقی که این سالها رواج یافته -یعنی سبک و سیاق اصغر فرهادی- در شکستن همزمان بیست استخوان به چالش نمیکشد. بلکه روش قصهگویی مجزایی از این موج بنا میسازد. به این طریق که از ترسیم دو موقعیت متفاوت- اما قابل تعمیم به یکدیگر- بستری میسازد تا قهرمان به یک بازشناخت، و مخاطب به کاتارسیس برسد. بدین منظور زمان زیادی را صرف ساختن موقعیت اول که مسئله اخلاقی برادر کوچکتر در برابر مادر است، میکند و بلافاصله برادر دوم را درگیر چالش اخلاقی دیگری- با همان محور خدمت به مادر- میکند. در پایان، از این تضاد ایجادشده سنتزی را میسازد که اگرچه بهای سنگینی برای قهرمان دارد، اما در این سو، مخاطب را به اندیشه وامیدارد و علاوه بر آن، نظر او را نیز به سمت گوهر باارزشی به نام مادر جلب میکند.
جدای از این، مفاهیم مربوط به خانواده در فیلمنامه شکستن همزمان بیست استخوان در سطوح مختلفی به یکدیگر پیوند میخورند. این سطوح، علاوه بر آن چیزهایی که به آنها اشاره شد، گستره نسلهایی است که هر یک در پیرنگ حضوری تأثیرگذار دارند؛ از نوه تا مادربزرگ که علیرغم غیاب کنش، وجودشان پیشبرنده کل حوادث و رویدادهای قصه است، تا برادران و عروسهایی که علاوه بر آنتاگونیست بیرون، خود نیز در دو جبهه متخاصم با یکدیگر بر سر منافع خود جدل میکنند.
و مهمترین بخش فیلمنامه شکستن همزمان بیست استخوان، جدال درونی قهرمان با خود است. عظیم، با قضاوتی که در آغاز در مورد رفتار و تصمیم برادرش دارد، در ادامه خود را درگیر جهنمی درونی میکند. جمشید محمودی، قهرمان و متعاقب او، مخاطب را در مسیری قرار میدهد تا به عینه ببیند چگونه با احکام بیرحمانهای که برای دیگری صادر میکنیم، خود در لبهای قرار میگیریم که دو طرف آن سقوط است و تنها انتخاب ما، مایل شدن به پرتگاهی است که خطر شکستن استخوانهای کمتری را برای ما در بر خواهد داشت.