هسته اصلی پیرنگ شکستن همزمان بیست استخوان بر دلواپسیهای زنی به نام رونا استوار است. فیلم در نگاه اول درباره زندگی و مشکلات مهاجران افغان است و برشی از زندگی شخصیتی به نام عظیم را به تصویر میکشد، اما واقعیت این است که روایت فیلمنامه شکستن همزمان بیست استخوان توانسته با فرار از کلیشه فیلمهایی که غربت مهاجران را نشان میدهند، به یک مفهوم انسانی دست یابد. شکستن همزمان بیست استخوان داستانِ شخصیتی به نام عظیم است که مجبور میشود پس از مهاجرت برادرش فاروق، از مادرش رونا، مراقبت کند. رونا هشت سال در خانه فاروق زندگی کرده است. فاروق و همسرش با اینکه میخواستند رونا را هم با خود به خارج از کشور ببرند، ناگهان تصمیم میگیرند بدون او مهاجرت کنند. رونا مجبور میشود به خانه عظیم برود، ولی پس از مدتی به خاطر ازکارافتادگی کلیههایش در آستانه مرگ قرار میگیرد و...
شکستن همزمان بیست استخوان شامل دو پیرنگ است؛ پیرنگ اصلی که روایتی عینی و بیرونی است و به رابطه عظیم و رونا میپردازد، و پیرنگ فرعی رابطه درونی و قلبیِ رونا و نوهاش نجیب است. پیرنگ اصلی با مهاجرت فاروق و سپردن رونا به عظیم آغاز میشود. در همان شب خداحافظی، رونا به طور اتفاقی از موتور پایین میافتد. در واقع ایرادی که میتوان به رابطه علت و معلولی داشت، همین ناگهانی افتادن رونا است که البته آنچنان هم تصادفی و اتفاقی نیست. زیرا در طول پیرنگ بارها تأکید میشود که اندوه رونا در فقدان نجیب چقدر بزرگ است. در بیمارستان عظیم متوجه دیابت رونا و بیماری کلیه او میشود. بیماری و مشکلات اقتصادی و فرهنگی مهاجمان ایدهای تکراری است، ولی پیرنگ اصلی گرفتار این تکرار نمیشود. اگر شکستن همزمان بیست استخوان فقط به این مسئله- که البته بسیار بغرنج و غمانگیز است- اشاره میکرد، همچنان در ردیف فیلمهایی قرار میگرفت که سعی دارند گرفتاریهای مهاجران را در غربت نشان دهند، اما به واسطه پیرنگهای فرعی، بهویژه رابطه رونا و نجیب، از افتادن در دام کلیشه نجات مییابد. از طرف دیگر، باید اعتراف کرد پیرنگ اصلی فیلم از ترفندی بهره میبرد که همزمان هم قوت فیلم است و هم به ریتم آن لطمه زده و آن تأکید پیرنگ بر سکوت است. سکوتی که بر سراسر فیلم حاکم است، یادآور این نکته است که درد و زخم حقیقی آدمی را لال میکند. سکوت عظیم به خاطر مریضی مادر و پیدا نشدن کلیه است. سکوت مادر اما به خاطر چیز دیگری است؛ او را از کسی دور کردهاند که قلبش به او متصل است. اگرچه سکوت حاکم بر پیرنگ و دیالوگهای روزمره، زندگی غمانگیز و شخصیتهای ساده فیلم را به بهترین شکل نشان داده، ولی ریتم فیلم را بهشدت کند کرده است. روایت به صورت تعمدی کش آمده است تا آن لحظه حساسِ پایانی تأثیرش را بر مخاطب بگذارد. در واقع نویسنده پیرنگ اصلی را فدای پیرنگ فرعی و آن رابطه باشکوه و ناگفتنی رونا و نجیب میکند. این از یک نقطه نظر ضعف فیلم محسوب میشود، زیرا پیرنگ اشاره روشنی به علتِ خاص بودن نجیب برای رونا یا شدت علاقه رونا نمیکند و در عین حال که فاروق سه بچه دارد، علت علاقه شدید رونا به نجیب مشخص نمیشود. البته نویسنده ناچار بوده، زیرا اگر رابطه احساسی این دو نفر را پررنگ کرده بود، صحنه پایانی یعنی آرام شدن نفسهای رونا با حضور نجیب، اهمیت و تأثیرش را از دست میداد.
اگر رابطه عظیم و رونا به عنوان پیرنگ اصلی در نظر گرفته شود، دو پیرنگ فرعی در کنار آن وجود دارد؛ نخست این مسئله که یک ایرانی نمیتواند به یک مهاجر افغانستانی کلیه بدهد. این مسئله بهتنهایی میتوانست خط اصلی باشد، ولی حالا نهتنها مسئله اصلی فیلم نیست، بلکه صرفاً عاملی روایی است که مانع نجات رونا میشود. از طرف دیگر، خود عظیم درگیر بیماری دیابت است و نمیتواند کلیهاش را به رونا بدهد. شاید بتوان گفت این مهمترین نقطه ضعف فیلم باشد، چراکه باعثِ خدشهدار کردن شخصیتپردازی عظیم و تزلزل ساختار علت و معلولی میشود. عدم امکان اهدای کلیه به مهاجر افغانی علتی قابل قبول و البته تأثیرگذار است، اما بیماری عظیم یا امتناع او از اهدای کلیه بیشتر به یک امر تحمیلی شبیه است تا پیرنگی که از دلِ داستان و روایت زاده شده باشد و این تحمیل برای آن است تا فیلم پیش برود و هیچگونه علتی برای آرامش رونا باقی نماند جز آمدن نجیب!
پیرنگ فرعی ارتباط عاطفی و عمیق رونا و نوههایش، بهویژه نجیب، است که تقریباً تا پایان فیلم مخفی میماند. البته فیلم در چند صحنه احساس رونا نسبت به نجیب را نشان میدهد؛ 1. رونا بچهها را حمام میبرد. 2. زن فاروق به رابطه رونا و نوهها اشاره دارد. ۳. زمانی که فاروق میرود، رونا اصرار دارد نجیب را ببیند. ۴. رونا به همراه دختر و عروسش به عکس نگاه میکنند و رونا نجیب را با اینکه پشت به دوربین است، تشخیص میدهد. ۵. در طول فیلم رونا بارها صدای نجیب را میشنود.
نقطه قوت روایت این است که پیرنگ فرعی را مخفی نگه میدارد. رابطه رونا و نوهاش نهتنها مهمترین پیرنگ فرعی فیلم است، بلکه این مسئله حیاتی را یادآور میشود که رنجِ دوری انسانها از هم بسیار بزرگتر از مشکلات اقتصادی یا بیماری و پیری است. در پایان فیلم، یعنی زمانی که فاروق به ایران بازمیگردد و نجیب سرش را بر سینه رونا میگذارد، لحظهای باشکوه است که به مخاطب یادآور میشود هنوز حرف اول و آخر را قلب میزند؛ هر چند در دوران معاصر کمتر صدایش شنیده میشود. اگرچه فیلم شکستن همزمان چند استخوان ریتم و روایت کندی دارد و پیرنگ اصلی آن در برخی لحظات دچار سستی میشود، اما توانسته است به کمک خطوط فرعی، مفهومی عمیقاً انسانی ارائه دهد و ضعفهای پلات اصلی را بپوشاند.