فيلمنامهنويس: محمد اسماعیلی
شب- خارجی
چند نمای لانگ شات از شهری مخروبه که در میانش کارخانهای دیده میشود. هوا کمکم روشن میشود. صدای بوق پایان کار شنیده میشود. دروازه فلزی کارخانه باز میشود و کارگرهای ژندهپوش از کارخانه بیرون میآیند. هوا گرگ و میش است و کارگران یکی در میان گونی (با آرم جغد) بر دوش از دروازه خارج میشوند و در کنار ریل راهآهن حرکت میکنند.
روز- خارجی/ داخلی- میدانچه
چند کارگر گونی به دست وارد ساختمان چند طبقه میشوند و در میان راهروها دسته دسته به طبقات مختلف میروند.
روز- داخلی- سوییت
مرد جوانی با کفش و لباس کهنه وارد اتاق میشود. گونی را بر زمین میگذارد. سوییتی محقر که در آن یک تخت فلزی و چند گونی آویزان از دیوار و میزی فلزی با چندین قوطی و بطری کهنه و بخاری نفتی کوچکی در مرکز اتاق دیده میشود. پنجرهها با تکههای روزنامه پوشانده شده و تقریباً جلوی نور خورشید را گرفته است. به سمت روشویی میرود و شیر آب را باز میکند. چند قطره آب گلآلود از آن میچکد و عصبانی چند ضربه به شیر آب میزند و کلافه به سمت تختخواب رفته و روی آن مینشیند. کمی با خشم اتاقش را ورانداز میکند. قابلمه روی بخاری وسط اتاق دیده میشود که از آن بخار بلند میشود. نوری از میان کاغذهای روزنامه پنجره رد شده و روی تخت افتاده است. کتش را درمیآورد و روی لبه تخت میاندازد و دراز میکشد. چشمانش را بهآرامی به روی هم میگذارد که ناگهان صدای مارش از بیرون شنیده و هر لحظه بیشتر و بیشتر میشود. مرد در رختخواب غلتی میزند و بالشش را روی گوشش میگذارد. اما این کار هم فایدهای ندارد. صدا همچنان مزاحم خوابیدن اوست.
صدای مارش قطع شده و صدای مردی که گویی در حال سخنرانی است، شنیده میشود. مرد از جایش برمیخیزد و با عصبانیت به سمت پنجره رفته و گونی را پشتش پنجره میگذارد که از شدت صدا کاسته شود. دوباره روی تخت دراز میکشد و چند باری غلت میزند. صدای مزاحم بلندتر میشود و مرد از جایش برخاسته و عصبانی روی تخت مینشیند.
روز- خارجی- میدانچه بیرون خانه
بلندگویی با آرم «جغد» روی منبع آب نصب شده است و صدای سخنرانی از آن شنیده میشود. مرد جوان از خانه بیرون آمده و با احتیاط اطراف را نگاه میکند. میدانچه خالی است. به سمت بلندگو میآید. صدای سخنرانی از بلندگو شنیده میشود و کلمات نامفهومش فضا را پر کرده است. مرد جوان تکه سنگی به بلندگو پرت میکند. سنگ به بلندگو میخورد، ولی همچنان صدا ادامه دارد. مرد جوان چند سنگ برداشته و به سمت بلندگو پرت میکند. سنگها دهانه بلندگو را کج میکند. بلندگو به پرتپرت افتاده و صدایش قطع میشود. مرد به سمت ساختمانش میرود.
روز- داخلی- سوییت
مرد وارد سوییتش میشود. کلافه و عصبی است. شعاع نوری از میان روزنامههای چسبیده به شیشه پنجره، روی تخت افتاده است. بطریهای روی میزش را جستوجو میکند و بطری مورد نظرش را پیدا کرده و آن را به همراه چند قرص سر میکشد و روی تخت مینشیند. سیگاری روشن میکند. چند پک به سیگار میزند. کمی آرام شده است که ناگهان صدای سخنرانی دوباره فضا را پر میکند. مرد سیگارش را پک محکمی میزند و به تبری کوچک که روی دیوار کنار گونیها آویزان است، خیره میشود.
روز- خارجی- میدانچه
مرد با تبر وارد میدانچه میشود. از پلههای منبع آب بالا میرود و نزدیک بلندگو میشود. تبر را برداشته و چند ضربه به سیمش میزند. چند جرقه زده میشود و سیم بلندگو قطع میشود و بلندگو روی زمین میافتد. مرد در سکوت میدانچه، اطرافش را نگاه میکند. بهسرعت پلهها را پایین میآید و به سمت بلندگو میرود. دهانه بلندگو خم شده. مرد با احتیاط و کمی ترس بلندگو را برداشته و به دری بزرگ که زیر منبع آب است، نگاهی میاندازد. در با سیم مفتول بسته شده است. آن را باز میکند و بهسرعت به داخل آن میدود.
روز- داخلی- انباری
مرد وارد انباری میشود. پلهها را پایین میرود. انباری پر است از آت و آشغالهای فلزی و چوبی. بلندگو را در میان آشغالها میاندازد و به سمت در خروج حرکت میکند. ناگهان صدای تشویق از بلندگو شنیده میشود. مرد کمی ترسیده و مستأصل به انباری برگشته و بلندگو را پیدا کرده و به سیم قطعشدهاش نگاه میکند. صدای تشویق و سخنرانی که همچنان از آن شنیده میشود، مرد را متعجب کرده است. بلندگو را چند بار بر زمین میکوبد، ولی صدای سخنرانی همچنان ادامه دارد. مرد کمی مستأصل گونیای پیدا میکند و بلندگو را در آن میاندازد و چند تکه پارچه جلوی دهانه بلندگو میگذارد تا از شدت صدای آن کم کند. صدای سخنرانی که گویی پارچهای در دهانش فرو کردهاند، همچنان شنیده میشود.
روز- خارجی- کوچه پسکوچههای شهر
پوسترهای متنوع با آرم جغد بر در و دیوار شهر دیده میشود. مرد گونی بر دوش از کنار ساختمانهای بلند و بدقواره شهر عبور میکند. گویی گرد مرده در شهر پاشیده باشند، هیچ رهگذر یا جنبندهای در خیابانها نیست. تنها صدای ضعیف و بریده بریده بلندگو است که در فضا میپیچد. مرد با احتیاط از کوچه پسکوچههای شهر عبور میکند و هر چند قدم گونی حاوی بلندگو را به دیواری میکوبد. صدا قطع میشود و چند قدم جلوتر دوباره صدای سخنرانی شنیده میشود.
روز- خارجی- خرابههای بیرون شهر
چند ماشین اوراقی در گوشه و کنار بیابان دیده میشود. مرد اطرافش را میپاید. بلندگو را از گونی درمیآورد. سخنرانی همچنان ادامه دارد. کهنه دستمالها را از روی دهنه گونی برداشته و با تبر محکم روی بلندگو میکوبد. صدای تشویق از بلندگو شنیده میشود. مرد عصبانی و خسته محکمتر میکوبد. صدا چند ثانیه قطع و دوباره بالا میگیرد. مرد دیوانهوار به بلندگو ضربه میزند و آن را به دو تکه تقسیم میکند. صدای دو سخنران از دو تکه بلندگو شنیده میشود. مرد دیوانهوار روی بلندگو میکوبد و آن را تکهتکه میکند. صدا قطع میشود. مرد بهسختی میایستد و به آسمان نگاهی میکند و برمیگردد. چند قدمی دور نشده که دوباره صدای بلندگو شنیده میشود. از هر تکه صدایی جداگانه خارج میشود. به سمت تکههای بلندگو رفته و دیوانهوار شروع به بلعیدن تکههای بلندگو میکند. از دهان مرد خون جاری میشود و مرد به بلعیدن تمام تکهها ادامه میدهد.
سکوت همه جا را فرا گرفته و مرد خیره به آسمان نشسته است. مرد با دهان خونی و دست زخمی بهسختی از جای برمیخیزد و تلوتلوخوران به سمت میدانچه حرکت میکند. از راهروهای تنگ شهر عبور میکند و خود را به ساختمان محل زندگیاش نزدیک میکند.
روز- داخلی- راهروهای ساختمان
مرد بهسختی راهپلهها را بالا میرود. ناگهان سکندری میخورد و روی زمین میافتد. صدای کف زدن و تشویق فضای راهرو را پر میکند. چشمانش را بهسختی باز میکند و اطرافش را نگاهی میکند. چند نفر از کارگران روی راهپلهها ایستاده و برایش کف میزنند. مرد گویی میخواهد چیزی بالا بیاورد، دهانش را باز میکند و ناگهان همان صدای بلندگو از دهان مرد شنیده میشود.
پایان