فیلمنامه کوتاه
مَگرالن
فیلمنامهنویس: پیام سعیدی
کارگردان: مریم زارعی
۱. خارجی- روز- در ماشین
(دخترک- تارا- و برادرش- نیما- در ماشینی اسقاطی و سرهمبندیشده نشستهاند. نیما پشت فرمان، و تارا در صندلی کناری. مشخص است که همه چیز ماشین وصلهای است؛ بدنهای متعلق به یک ماشین قدیمی، چرخهایی که هر کدام متعلق به ماشین دیگری هستند و بعضی از آنها فقط زیر ماشین گذاشته شدهاند و واقعاً متصل نیستند، آجرهایی که شاید زیر بدنه است و از زمین جدایش کرده است، صندوق عقبی که در ندارد و در آن پر است از آشغال و قطعات بیربط ماشینهای دیگر، چراغهایی که شکستهاند و فقط کاسه خالی هستند، اما یک چیز وجود دارد که متفاوتش میکند؛ همه بدنه ماشین با رنگهای شاد رنگآمیزی شده است. رنگآمیزیای غیرحرفهای با تعداد زیادی لک. اما انتخاب رنگها و طرز رنگ کردن و اشکال و طرحهای آشنایی که گاه لابهلای رنگها معلوم است، خبر از روحیهای شاد و بچگانه میدهد. اما داخل ماشین: فرمان بزرگ و مشخصاً بزرگتر از اندازه، داشبوردی قدیمی اما دستمالکشیده و تمیز، همچنین دو صندلی چرمی قدیمی که آنها هم تمیز و براق هستند. در عقب اما صندلیای نیست و فقط یک فضای خالی است. ماشین دندهای با سر شیشهای دارد که در آن مقداری گل مصنوعی حبس شده است. پاهای آن دو بچه به کف ماشین نمیرسد. تارا دختری شش یا هفت ساله است، با لباسی گلدار، جورابهایی بلند و سبزرنگ و موهایی بلند و شلخته. مشخصاً در نگاه اول متوجه نابینا بودن او میشویم. نیما پسری است ۱۲ ساله، با پیراهنی چهارخانه و کمی بزرگتر از خودش، شلوار جینی رنگورورفته به پا دارد. موهایش کوتاه اما خاکی و نامرتب است. نیما دارد صدای حرکت کردن ماشین را با دهانش درمیآورد، و همزمان با فرمان بازی میکند و دنده را نیز گاه گاه عوض میکند. تارا میخندد.)
حالا از این طرف میرم که به ترافیک نخوریم.
نیما: باشه.
تارا: باشه؟
نیما: باشه. حوصله شلوغی ندارم.
تارا: (نیما فرمان را میپیچاند و از طرف دیگری میرود. باز هم صدای ماشین.)
نیما: چی دوست داری؟ آبهویج بستنی یا پاستیل؟
تارا: (فکر میکند.) مممممم… بستنی.
نیما: آبهویج بستنی؟
تارا: نه. بستنی. آبهویجش مال تو.
(نیما فرمان را میپیچاند و بعد روی ترمز میزند.)
نیما: یادم رفت راهنما بزنم. (میخندد)
تارا: چرا وایسادی؟
نیما: باید اونوری برم. فکر کردم پاستیل دوست داری، داشتم اینوری میرفتم.
تارا: اشکال نداره. همون پاستیل خوبه.
نیما: نه. بستنی بهتره.
نیما راهنما میزند، و سپس دور میزند خیابان را تا برود به سمت مغازه بستنیفروشی، و میرود. برای مدتی در سکوت فقط صدای ماشین از دهان نیما میآید.
تارا: ترافیک نیست؟
نیما: میبینی که. از خیابون خلوتا میرم.
باز هم سکوت است و صدای ماشین. حالا ماشین جایی در کنار خیابان نگه میدارد.
نیما: وایسا الان میام.
(نیما از ماشین پیاده میشود. میرود دورتر، جایی میایستد، کمی صبر میکند، و بازمیگردد و میآید تا دم پنجره سمت تارا.)
نیما: بیا بستنی!
تارا: زرده؟
نیما: آره زرده.
تارا بستنی خیالی را از نیما میگیرد و شروع میکند به لیس زدن.
نیما: خوشمزهاس؟
تارا: آره، تو چی میخوری؟
نیما: آبهویج بستنی. اوه اوه… اینجاهام درد گرفت.
دست روی شقیقه تارا میگذارد. تارا میخندد. لحظلاتی سکوت است.
نیما: اونجاست بستنیفروشه.
نیما دست تارا را میگیرد و با آن به جایی آن روبهرو اشاره میکند. در طول دیالوگ نیما که در پی میآید، حالا مشخص میشود یک قبرستان ماشین دورافتاده است.
نیما: کنارش یه مغازه اسباببازیفروشیه. دم درش پلنگ صورتی آویزون کردن. پلنگ صورتیها میخندن به آدم. (تارا میخندد) کنارش مغازه لواشکفروشیه. دم درش همینطوری پر از لواشکای بزرگه. اندازه ماشینمون. همهشون ترشان. کنارش یه استخره. همه میرن تو آب شیرجه میزنن. لختان همه. آب میپاشه بالا. (او صدای شیرجه زدن و پاشیدن آب را درمیآورد.) آبش آبیه. کنارش… مممم…
تارا: ماشینفروشی.
نیما: آره، ماشینفروشیه. همه جور ماشین هست. قرمزش هست. سبزش هست. زردش هست. آبیش هست. بعد… فیات هست، پیکان هست…
تارا: پیکان چیه دیگه توام!
نیما: بنز، بنز هست. هیلمن هست. بیامو هست.
تارا: ردبول…
نیما: تیم ردبول هست، دیگه… تیم مکلارن هست. تیم بنز هست. همه هستن.
تارا: آدمم هست تو خیابون؟
نیما: آدم؟ پر از آدمه اینجا. همینجوری از اینطرف و اونطرف خیابون و همه جا میان. اِ! بادکنکی هم هست داره میره اونجا که پارکه.
تارا: کجا پارکه؟
نیما: اونطرف. دوره. ولی معلومه. ببرمت پارک؟
تارا: (لبخند میزند) آره.
نیما: پس بشین تا بریم.
(نیما میرود و از در خودش سوار میشود. استارت میزند.)
تارا: کمربند ببند.
نیما: خوب شد حواست بودا.
نیما صدای بستن کمربند ایمنی را با دهان درمیآورد. دنده را عوض میکند و ماشین حرکت میکند.
۲. خارجی- ظهر- جایی در گوشهای از قبرستان ماشین
پدر و مادر در این گوشه مشغول کار کردن هستند. هر دو در حال کار کردن روی یک ماشین اسیووی هستند که مشخص است بر اثر تصادفی از رده خارج شده است و از کار افتاده است. اطراف و سقف ماشین خراب و آسیبدیده است، انگار که چپ کرده باشد و چند دوری هم روی زمین چرخیده باشد. پدر کاپوت را از جا کنده است و در حال خالی کردن محتویات بهدردبخور داخل آن است. هر چه را درمیآورد، میبرد و روی زمین کنار چیزهایی که دستهبندی شدهاند، میریزد. مادر نیز زیر ماشین رفته و دارد با آچارهایی قطعاتی را از ماشین باز میکند و بیرون میاندازد از همان زیر. او روی تکهای فرش بیمصرف خوابیده و وقتی سرش را بیرون میآورد، میبینیم که تمام صورتش و دستانش روغنی است. پدر از کارش دست میکشد، میآید کنار پاهای مادر میایستد که زیر ماشین در حال کار کردن است.
پدر: نازی! نازی! شلاقی رو بده به من!
مادر واکنشی نشان نمیدهد.
پدر: نازی! میگم شلاقی رو بده به من کار دارم.
مادر واکنشی نشان نمیدهد.
پدر (بلندتر): نازی! با توام! نمیشنوی؟
پدر ضربهای آرام به پای مادر میزند.
پدر: شلاقی رو بده به بیرون! کارش دارم یه دقه.
مادر کمی صبر میکند. برای لحظهای صدایی نیست. سپس ناگهان از زیر ماشین مادر آچاری را که پدر میخواهد، بیرون میاندازد. پدر خم میشود و آن را برمیدارد. همین که خم میشود، سعی میکند نگاهی هم به مادر بیندازد. پدر به سراغ کارش میرود. دوباره همان است که بود؛ هر کس مشغول است به کارش.
۳. داخلی- شب- سفره شام
حالا همه اعضای خانواده دور سفره نشستهاند و در حال خوردن شام هستند. تارا بین نیما و مادر نشسته است. گاهی مادر به او لقمهای میدهد و گاهی نیما. تلویزیون در گوشه دیگر خانه روشن است و صدایش شنیده میشود. مشخصاً میتوانیم بفهمیم که مسابقه فرمول یک است که از شبکهای از تلویزیون دارد پخش میشود و گزارشگری به فارسی دارد آن را گزارش میکند. پدر و نیما گاهی حواسشان میرود به سمت تلویزیون و مسابقه را دنبال میکنند. خستگی از صورت مادر میبارد.
مادر: صداشو کم کن نیما!
نیما: تارا نمیشنوه.
تارا: میخوام ببینم کی میبره.
نیما: همیلتون میبره. بنز.
تارا: نه! مگرالن میبره.
نیما میخندد، آرام میزند به سر تارا.
نیما: مکلارن! مکلارن که آخره.
تارا: نخیر.
پدر: ردبول خوبه، ولی بنز میبره.
مادر: خودم برم کمش کنم؟
پدر: دارن میبینن دیگه.
مادر: دیدن داره؟
پدر: نداشت که نمیدیدن.
مادر: تو روشن نکنی، اینام نمیبینن.
پدر: خودشون دوست دارن. دوست نداری خاموشش کن نیما!
مادر: الان حل شد؟ انداختی گردن اینا؟
پدر: من چی بگم الان؟ چرا مثل… (با زبان اشاره و در سکوت) چرا مثل سگ پاچه میگیری تو؟
مادر: (با زبان اشاره) گند میزنه تو اعصابم از صدای این کوفتی.
پدر: (با زبان اشاره) اعصاب تو گند هست.
مادر: (با زبان اشاره) تو که خوشاخلاقترینی. کلاً بقیه بدن.
پدر: (با زبان اشاره) نه! من از همه اَنترم. اعصاب منو از این اَنیتر نکن!
سکوت. تارا فقط نشسته است. نیما آن دو را نگاه میکند.
تارا: لقمه نمیدی؟
سکوت. نیما به پدر و مادر نگاه میکند که به هم زل زدهاند و چشم در چشم، همدیگر را نگاه میکنند.
نیما: لقمه داره میاد.
نیما سریع دست به کار میشود و لقمهای برای تارا میگیرد و به او میدهد.
مادر: (اشاره به تلویزیون) این آرزوت بوده، آخرش چی شد؟ این قبرستون.
پدر: (با زبان اشاره) راننده میشدم که تو رو نمیگرفتم اَن خانوم.
مادر و پدر به هم نگاه میکنند. نیما آنها را نگاه میکند. نگران است.
نیما: حالا آب بخور!
لیوان آب را برمیدارد و همانطور که نگاهش به پدر و مادر است، به تارا آب میدهد. لحظهای میگذرد. مادر ناگهان از جایش بلند میشود و رنجیده میرود. پدر سرش را پایین میاندازد و تکان میدهد. نگاهش به نیما میافتد که گهگاه او را نگاه میکند.
پدر: غذاتو بخور! تارا، بابا! سیر شدی؟
تارا: نه.
پدر: (به نیما) غذا بده بهش دیگه.
نیما: باشه.
(پدر بلند میشود و میرود.)
۴. داخلی- شب- در گوشهای از خانه
موقع خواب است. دو کودک در کنار هم در گوشهای از خانه دراز کشیدهاند. پدر و مادر مشخصاً دور از هم خوابیدهاند و دو کودک نیز از هر دوی آنها به نوعی دور هستند. تارا و نیما آهسته با هم حرف میزنند.
نیما: بعد بابا ادا درآورد برای مامان. مامانم ادا درآورد برای بابا. زبونشو درآورد، بعد دستاشو اینجوری گذاشت کنار سرش، اینجوری اینجوری کرد.
این ادا را برای تارا با دستان خود تارا درمیآورد. تارا خندهاش میگیرد.
نیما: هیسسس… بعد بابا ادای مامانو که دید، اعصابش خورد شد. فکر کرد، گفت چی کار کنم که اعصاب نازیو خورد کنم و برنده بشم. بعد چشماشو اینجوری کشید پایین، دماغشو باد کرد به مامان نشون داد. مامان اولش خندید. بعدش ولی ترسید.
تارا: ترسناک بود؟
نیما: نه! مامان ترسید. من که نترسیدم. من خندهم گرفت اصلاً. چون مامان ترسید، بلند شد رفت بیرون که دیگه نترسه.
تارا: بابا رفت بترسونتش دوباره؟
نیما: نه! بابا رفت قلقلکش بده، دوباره بخنده.
تارا: خندید؟
نیما: نمیدونم. من که داشتم غذا میخوردم. بیرون بودن اونا.
تارا: خندیدن؟
نیما: بعدش؟
تارا: آره.
نیما: آره. خندیدن.
۵. خارجی- روز- گوشهای از قبرستان ماشین
پدر و مادر در حال کار کردن روی ماشین دیگری هستند. مادر دارد صندلیهای سالم ماشین را باز میکند و سعی میکند آنها را دربیاورد. پدر دارد داخل کاپوت قطعاتی را باز میکند و بیرون میآورد و روی زمین میگذارد.
۶. خارجی- روز- گوشهای از قبرستان ماشین- ادامه- ساعتی بعد
همان ماشین. مادر داخل ماشین نشسته است و دارد قطعاتی را از داشبورد باز میکند. پدر نیز درهای ماشین را باز کرده است، در حال خارج کردن وسایل بهدردبخور از درون آنهاست.
7. خارجی- روز- گوشهای از قبرستان ماشین- ادامه- ساعتی بعد
همان ماشین. حالا تقریباً لخت شده است. هر دو در یک سمت ماشین، هر کدام در حال باز کردن یکی از تایرهای سالم هستند. پدر این کار را سریعتر انجام میدهد، و تایر را هل میدهد و به گوشهای میبرد. مادر نیز که کارش تمام شده، سعی میکند تایر را از زیر ماشین بیرون بکشد، که ناگهان جکی که زیر ماشین است، لیز میخورد و ماشین یله میشود به سمتی که مادر هست. قبل از اینکه ماشین بخواهد بیفتد روی پای مادر، او خودش را کنار میکشد. ولی با این اتفاق او جیغ میزند و خود را پرت میکند کنار. پدر با شنیدن صدای جیغ سریع به سمت مادر میدود.
پدر: چی شد؟ خوبی؟ طوری شد؟
مادر همانجا که خود را پرتاب کرد، نشسته است و نفسنفس میزند. جواب پدر را نمیدهد و به ماشین زل زده است.
پدر: نیفتاد که روی پات؟ بذار ببینم!
مادر بیحرکت همانطور نشسته است آنجا. بیاهمیت به پدر که دارد پای او را نگاه میاندازد به دنبال زخم یا هر آسیبدیدگی دیگر.
پدر: هیچی نشده! نترس! هیچ اتفاقی نیفتاده! پاشو! به خیر گذشت.
مادر از جایش بلند میشود. خودش را میتکاند. آرام به سراغ ماشین میرود، کنار ماشین میایستد و آن را نگاه میکند. مرد او را نگاه میکند. مادر نگاهش را بالاتر میبرد و برمیگردد و همه قبرستان ماشین را نگاه میکند. دوباره ماشین را نگاه میکند. و حالا برمی گردد و پدر را نگاه میکند. پدر او را با تعجب نگاه میکند.
مادر برمیگردد سراغ کارش. تایر را بلند میکند و میچرخاند روی زمین تا برسد کنار قطعات دیگر. همانجا میاندازدش روی زمین.
۸. خارجی- بعداز ظهر- گوشهای از قبرستان ماشین- ادامه- ساعتی بعد
پدر پشت ماشین جرثقیلمانندی نشسته که بر سر آونگ آن، همان ماشینی که آنها امروز اسقاط کرده بودند، آویزان است. پدر آن را از زمین برداشته است و دارد میبردش به سمت دیگری از قبرستان. مادر در کناری ایستاده است و همینطور که سیگار میکشد، این منظره را با دقت نگاه میکند. پدر ماشین را میکوبد به ماشین دیگری سر راه و به کارش ادامه میدهد. مادر سیگارش را زیر پایش خاموش میکند و راه میافتد و میرود.
۹. داخلی- عصر- در خانه
مادر در حال جمع کردن وسایلش است. او تکههای لباس را از کشوها درمیآورد و همانطور آنها را در ساکی که درش باز است، میریزد. به غیر از لباس، مقداری پول هم برمیدارد.
۱۰. خارجی- عصر- دم در خانه- ادامه
مادر با ساکش بیرون میآید. به سمت پشت خانه میرود. به ماشین پارکشده در آنجا میرسد. ماشین آنها نیز به نظر میرسد ملغمهای از چند ماشین مختلف باشد که سر هم شده است. مادر در عقب را باز میکند و ساکش را داخل ماشین میاندازد و در را میبندد. سپس بازمیگردد و راهی دیگر را از همان پشت خانه در پیش میگیرد و پیاده راه میافتد.
۱۱. داخلی- شب- در خانه- جلوی تلویزیون
پدر به همراه نیما و تارا نشستهاند و مسابقه ماشینرانیای را که گزارش میشود، تماشا میکنند. صدای تلویزیون بلند است. تارا دارد با دقت گوش میدهد. نیما پدر را نگاه میکند. پدر چشمش به تلویزیون است، اما خودش پریشان است. نیما به شانه پدر میزند.
نیما: (با زبان اشاره) مامان کجاست؟
پدر: (با زبان اشاره) میاد.
نیما: (با زبان اشاره) کی میاد؟
پدر: (با زبان اشاره) زود.
نیما: (با زبان اشاره) رفته خیلی دور؟
پدر: (با زبان اشاره) نه. دور نیست.
نیما: (با زبان اشاره) آخه با ماشین رفته.
پدر: (با زبان اشاره) رفته خونه آقاجون اینا.
نیما: (با زبان اشاره) چرا ما رو نبرده؟
پدر: (با زبان اشاره) برای اینکه زود باید میرفت و میاومد. تلویزیونتو نگاه کن.
(نیما سرش را برمیگرداند و تلویزیون را تماشا میکند.)
تارا:مگرالن اوله. دیدی؟
نیما: مکلارن. درست بگو. خیلی مونده حالا. آلونسو آخر میشه.
تارا: نه! مگرالن اول میشه.
نیما: آلونسو رانندهشه دیگه. همیلتون اول میشه. اون ماشینش بنزه.
سکوت است دوباره.
نیما: مامانم نیومده هنوز. چقدر کارش طول کشیده با اون ماشینه.
تارا: کدوم ماشینه؟
نیما: همون که برات تعریف کردم. شاسی بلنده که سیاهه. همون که وارونه شده.
پدر: چپ کرده.
تارا: داره چی کار میکنه؟
پدر: داره موتورشو باز میکنه. رستمی گفته زود باید تحویل بدیم.
همه تلویزیون را نگاه میکنند. پدر ناگهان شروع میکند به آرام گریه کردن. سعی میکند بچهها متوجه نشوند. نیما متوجه میشود اما. کمی پدر را نگاه میکند. سپس کنترل تلویزیون را برمیدارد و صدای آن را زیاد میکند.
۱۲. خارجی- روز- در گوشهای از قبرستان ماشین- ماشین رنگی
نیما و تارا روی سقف ماشین نشستهاند. هر دو عینک آفتابی زدهاند و به روبهرو نگاه میکنند. باد در موها و لباسهای آنها میپیچد. صدای ماشین را که در حال حرکت است، طبق معمول نیما با دهان درمیآورد.
نیما: همین جاده رو بریم، دویست کیلومتر و بیشتر، میرسیم خونه باباجون اینا. بریم؟
تارا: بریم. مامانم ببریم.
نیما: مامان خودش میاد اونجا. گفته شما برید من میام.
تارا: بابا رو ببریم.
نیما: بابا باید اینجا بمونه مواظب ماشینا باشه.
تارا: باشه بریم.
نیما راه را ادامه میدهد. پس از چند ثانیه گوشهای نگه میدارد ماشین را.
تارا: چرا وایسادی؟
نیما: رسیدیم دیگه.
تارا: چقدر تند رفتی!
نیما: این ماشین از بنزم تندتر میره.
تارا: تصادف میکنیما.
نیما: تصادف بکنیم، چیزیمون نمیشه. ماشین خیلی محکمه.
نیما دست تارا را میگیرد و بلند میکند و به جاهایی اشاره میکند. در طول دیالوگش میشود نماهایی از اطراف اتاقکی که خانهشان است، دید. حالا شاید تارا صداها را میشنود.
نیما: اونجا… خونه باباجون ایناست. یادته چه شکلی بود؟ بزرگ بود، حیاط داشت، مرغ داشت، درخت زالزالک داشت وسطش. همونجوریه. درشون قهوهایه. خونه بغلیشون خونه اصغر ایناست. اصغر یادته؟ که با هم بازی میکردیم. تو کوچه یه عالمه بچه اومدن بیرون بازی میکنن. اونجا… پسرا دارن فوتبال بازی میکنن. اونجا… دخترا دارن وسطی بازی میکنن. ته کوچه… دختر کوچولوها دارن عروسکبازی میکنن. تو باید بری با اونا بازی کنی. من باید برم فوتبال. در خونه باباجون بازه، میخوای بریم تو؟
تارا: ماشینو یه جای خوب پارک کن.
نیما: باشه.
نیما دنده عقب از کوچه بیرون میرود. تا بیاید درست ماشین را پارک کند، از دور پدر صدایش میزند. پدر به آنها نزدیکتر میشود و نیما را صدا میزند. تارا و نیما متوجه میشوند. نیما سریع از ماشین پایین میپرد و به سمت پدر میرود. آنها همان نزدیکی ایستادهاند. تارا با دقت گوش میدهد.
نیما: تلفن کردی؟
پدر: آره. دیروز تو مامانتو دیدی؟
نیما: کِی؟
پدر: دیروز که رفت. تو دیدیش؟
نیما: دیروز کِی؟
پدر:فارسی نمیفهمی؟ میگم دیروز قبل از اینکه بره تو دیدیش؟
نیما: نه.
پدر: ندیدی سوار ماشین بشه بره؟ تو خونه ندیدیش؟
نیما: نه.
پدر: باشه، برو بازیتو بکن.
نیما: باش حرف زدی؟
پدر: برو! اون بالا خطرناکه. تارا بابا! بیاید پایین بشینید تو ماشین.
پدر برمیگردد که برود.
نیما: دیروز من ندیدم با ماشین بره. ولی اومد اینجا ما رو ماچ کرد.
پدر میایستد. به نیما نگاه میکند.
پدر: اومد اینجا؟ چی گفت؟
نیما: چیزی نگفت. (با زبان اشاره) گریه کرد، ولی تارا نفهمید.
پدر ناگهان پریشان میشود. دست روی صورتش میگذارد و چشمانش را میمالد.
پدر: باشه. برو بازیتو بکن.
پدر برمیگردد و از راهی که آمده، میرود. میایستد، دوباره برمیگردد به سمت نیما.
پدر: حواست به تارا باشه. تارا! به حرف داداشت گوش کن، من میرم تا شب برمیگردم. غذا تو یخچال هست، بخورید. نیما! گند نرنی به چیزیا.
نیما: باشه.
تارا: کجا میری؟
پدر: میرم… (به نیما نگاه میکند تا کمکش کند.)… میرم و میام. زودی میام قربونت.
تارا: زود بیا.
پدر: باشه. (به نیما) مراقب خودتون باشید. کسی در زد، نمیخواد درو باز کنی.
مامان که خودش کلید داره.
پدر: آره. داره.
پدر برمیگردد و دواندوان از آنجا دور میشود. نیما رفتن او را نگاه میکند. سپس بازمیگردد و تارا را آرام از آن بالا میآورد پایین و هر دو مینشینند داخل ماشین.
تارا: بابا رفت مامانو بیاره؟
نیما: آره.
تارا: تو گفتی دیشب اومد خونه.
نیما: آره. اومد. تو خواب بودی. ولی صبح زود رفت. هنوز هوا تاریک بود که رفت.
تارا: کجا رفت؟
نیما: رفته… رفته… قایم شده.
تارا: چرا؟
نیما: چون داره بازی میکنه با بابا. قایمباشکبازی بزرگاس.
تارا: کجا قایم شده؟
نیما: هیچکی نمیدونه. من چشم میذارم، تو میری قایم میشی که من نمیدونم تو کجایی. باید انقدر
بگردم همه جا رو تا پیدات کنم.
تارا: اینجا قایم شده؟
نیما: نه. ما میتونیم اینجا قایم بشیم. بزرگا میتونن برن هرجا دوست دارن قایم بشن.
تارا: دورم میتونن برن؟
نیما: آره. نه. آره. همه جا میتونن.
تارا: مثلاً کجا رفته؟
نیما: مثلاً تا خونه باباجون اینا.
تارا: خیلی دوره.
نیما: بریم پیداش کنیم؟
تارا: بریم.
نیما: تند میرما.
تارا: (لبخند میزند.) باشه.
نیما استارت ماشین را میزند. روشنش میکند، و همانطور خیالپردازانه میراند تا برسند به مقصدشان.
۱۳. داخلی- شب- در خانه- جلوی تلویزیون
تارا و نیما نشستهاند و در حال تماشای مسابقه اتومبیلرانی فرمول یک هستند. پس از لحظاتی پدر در را باز میکند و وارد میشود. پریشان و خسته است. به نیما نگاهی میاندازد.
تارا: سلام.
پدر: سلام. خوبی؟ غذا خوردید؟
تارا: آره.
پدر: آفرین.
در همین حین نیما دارد اشک میریزد. ولی بیصدا این کار را میکند.
تارا: مامانو پیدا کردی؟
پدر: (به نیما نگاه میکند.) پیداش میکنم. پاشید بخوابید.
تارا: مسابقه تموم نشده.
پدر: بخوابید! فردا صبح زود باید بیدار بشید. نیما! فردا با من بیا. دست تنهام. تارا! بابا! تو بمون خونه تلویزیون نگاه کن تا ما بیایم.
تارا: نیما رو میبری؟ منم بیام؟
پدر: تو نیا. خطرناکه. ما زود برمیگردیم.
۱۴. داخلی- روز- در خانه
پدر و نیما از خانه خارج میشوند. تلویزیون روشن است برای تارا. تارا نشسته است روبهروی تلویزیون و کارتونی را که پخش میشود، گوش میدهد.
۱۵. داخلی- روز- در خانه- ساعاتی بعد
تارا جلوی تلویزیون از خواب بیدار میشود. تلویزیون در حال پخش کردن اذان است. تارا پس از لحظاتی از جایش برمیخیزد و به سمت در خروجی میرود. در را باز میکند. کمی صبر میکند.
تارا: نیما! نیما!
وقتی جوابی نمیشنود، آرام در را پشت سرش میبندد و از خانه خارج میشود.
۱۶. خارجی- ظهر- در قبرستان ماشین- کمی بعد
تارا دستهایش را جلویش گرفته است و در هوا تکان میدهد. همانطور بین ماشینها میرود، تا میرسد به یک ماشین که اندازهاش شبیه به ماشین رنگیشان است. در را باز میکند و سوار میشود. پشت فرمان مینشیند. دستش را دراز میکند، تعجب میکند، چون ماشین فرمان ندارد. در واقع هیچ چیزی در جلوی ماشین و محل داشبورد و غیره وجود ندارد. تارا همه جا را میگردد، ولی چیزی نیست. سپس از ماشین پیاده میشود. پایین میآید و دور ماشین میگردد. با پایش میخواهد چرخهای ماشین را امتحان کند، اما هیچ چیزی جای چرخها نیست و ماشین اصلاً چرخی ندارد. باز هم تعجب میکند. میرود که دست روی کاپوت ماشین بگذارد و آن را امتحان کند. اما آنجا نیز چیزی نیست. خالی شده است قبلاً. تارا به عصبانیت به ماشین لگد میزند و میرود.
۱۷. خارجی- عصر- در قبرستان ماشین- ساعاتی بعد
تارا گوشهای دورافتاده از قبرستان نشسته است. هیچچیز نمیگوید. هیچ کاری نمی کند. فقط نشسته است.
۱۸. خارجی- غروب- همان جای قبلی- ساعاتی بعد
تارا نشسته است همانطور. تکان نمیخورد. صدای سگها از دوردست میآید. تارا نظرش به آنها جلب میشود. کمی میگذرد. ناگهان از دور صدای نیما میآید که او را صدا میزند. و بعد از آن صدای پدر که تارا را صدا میزند. صدای نیما نزدیکتر میشود. تارا به صدا واکنش نشان میدهد. اما چیزی نمیگوید.
صدای نیما: (از دوردست) تارا! کجایی؟ صدامو میشنوی؟
تارا که صدا را میشنود. چیزی نمیگوید. صدای نیما نزدیک میشود.
صدای نیما: (از دور) تارا! تارا! کجا…
صدای نیما ساکت میشود. لحظهای سکوت است.
صدای نیما: (از نزدیکتر.) بابا! پیداش کردم.
۱۹. داخلی- شب- در خانه- سر سفره
پدر و تارا و نیما در حال غذا خوردن هستند. نیما به تارا غذا میدهد.
نیما: بلد نبودی بیای خودت؟
تارا: چرا.
نیما: میخواستی قایمباشکبازی کنی؟
تارا: نه. ماشین رنگی کجا رفته؟
نیما: ماشین رنگی اون طرفه اصلاً. اشتباه رفته بودی.
دست تارا را میگیرد و جهت را به او نشان میدهد.
تارا: مامان بازیو ببره چی میشه؟
نیما: مممم… بابا باید برای همه چلوکباب بخره.
پدر: مامان نمیاد تارا! مامان معلوم نیست دیگه بیاد.
نیما ناگهان برآشفته میشود و به پدر نگاه میکند. تارا کمکم بغض میکند. پدر به نیما نگاه میکند.
تارا: نمیاد؟
پدر: نه. من نمیدونم کجاست. هیچ کی نمیدونه مامان کجاست.
تارا میخواهد گریه کند.
نیما: بابا داره الکی میگه تارا. اگه گریه کنی، یعنی گولشو خوردی، بعد بابا بازی رو میبره.
تارا: الکی میگه؟
نیما: آره.
تارا: مامان میاد؟
نیما: آره. فکر کنم بیاد.
تارا: کی میاد دیگه.
نیما: (مکث) نمیدونم.
سکوت است. پدر نیما را نگاه میکند. نیما تارا را، و تارا هیچ جا را.
۲۰. داخلی- شب- جلوی تلویزیون
پدر و نیما و تارا در حال تماشا کردن مسابقه اتومبیلرانی هستند. هیچکدام هیجانی ندارند. در تصاویر تلویزیون مشخص است که فرناندو آلونسو راننده مکلارن قهرمان شده است و دارد برای تماشاچیها دست تکان میدهد. هیچ کس واکنشی نشان نمیدهد به این قضیه.
۲۱. داخلی- شب- موقع خواب
پدر در گوشهای خوابیده است، یا خودش را به خواب زده است، رویش را از بچهها برگردانده است. تارا و نیما کنار هم دراز کشیدهاند. هر دو بیدارند. ما تارا را از نمای نزدیک میبینیم.
نیما: بعد یکی در میزنه… بابا داره میره، درو باز میکنه. در که باز میشه، مامان میاد تو. میپره بغل بابا. بابا ماچش میکنه. مامانم بابا رو ماچ میکنه. بعد مامان میاد توی خونه. میره تلویزیونو روشن میکنه میزنه کانال ورزش تا مسابقه فورمول یک ببینیم. بابا میگه الان که مسابقه نیست نصف شب زن! بعد میبینه ما اینجاییم. میدوئه میاد، منو بغل میکنه دوتا ماچ میکنه رو لپهام. بعد تو رو میبینه اینجا خوابیدی، میاد، مثل همیشه، میشینه کنارت موهاتو با دستاش درست میکنه. میگه ژولیده پولیده من! (موهای تارا کمی تکان میخورد.) تو خیلی میخندی. (تارا میخندد.) بعد مامان تو رو دو تا، نه، سه تا ماچ میکنه. دو تا روی لپات، یه دونه روی دماغت. (از آن نمای نزدیک از چشمهای تارا ما نمیبینیم، اما انگار کسی او را میبوسد. دستکم صدایش را میشنویم. تارا میخندد.) بعد مامان میگه بگیر بخواب. دیر شده دیگه. صبح میخوایم بریم بازی کنیم. بعد به منم میگه بگیر بخواب.
همانطور که تارا میخندد. چشمانش را میبندد.
۲۲. خارجی- روز- در گوشهای از قبرستان ماشین- ماشین رنگی
تارا در ماشین رنگی، پشت فرمان نشسته است. او را از نمای نزدیک میبینیم. انگار که دوربین از جایی در ماشین، درست مانند دوربینهای داخل ماشین مسابقات رانندگی که از راننده فیلمبرداری میکنند، او را میگیرد. صدای ماشین شنیده میشود، درست مانند صدای ماشینهای مسابقات. تارا میراند و دنده عوض میکند و گاز میدهد و میپیچد و میچرخد. ما همه صداهای دنیای واقعی مسابقه رانندگی
فیلمنامه کوتاه
مَگرالن
فیلمنامهنویس: پیام سعیدی
کارگردان: مریم زارعی
۱. خارجی- روز- در ماشین
(دخترک- تارا- و برادرش- نیما- در ماشینی اسقاطی و سرهمبندیشده نشستهاند. نیما پشت فرمان، و تارا در صندلی کناری. مشخص است که همه چیز ماشین وصلهای است؛ بدنهای متعلق به یک ماشین قدیمی، چرخهایی که هر کدام متعلق به ماشین دیگری هستند و بعضی از آنها فقط زیر ماشین گذاشته شدهاند و واقعاً متصل نیستند، آجرهایی که شاید زیر بدنه است و از زمین جدایش کرده است، صندوق عقبی که در ندارد و در آن پر است از آشغال و قطعات بیربط ماشینهای دیگر، چراغهایی که شکستهاند و فقط کاسه خالی هستند، اما یک چیز وجود دارد که متفاوتش میکند؛ همه بدنه ماشین با رنگهای شاد رنگآمیزی شده است. رنگآمیزیای غیرحرفهای با تعداد زیادی لک. اما انتخاب رنگها و طرز رنگ کردن و اشکال و طرحهای آشنایی که گاه لابهلای رنگها معلوم است، خبر از روحیهای شاد و بچگانه میدهد. اما داخل ماشین: فرمان بزرگ و مشخصاً بزرگتر از اندازه، داشبوردی قدیمی اما دستمالکشیده و تمیز، همچنین دو صندلی چرمی قدیمی که آنها هم تمیز و براق هستند. در عقب اما صندلیای نیست و فقط یک فضای خالی است. ماشین دندهای با سر شیشهای دارد که در آن مقداری گل مصنوعی حبس شده است. پاهای آن دو بچه به کف ماشین نمیرسد. تارا دختری شش یا هفت ساله است، با لباسی گلدار، جورابهایی بلند و سبزرنگ و موهایی بلند و شلخته. مشخصاً در نگاه اول متوجه نابینا بودن او میشویم. نیما پسری است ۱۲ ساله، با پیراهنی چهارخانه و کمی بزرگتر از خودش، شلوار جینی رنگورورفته به پا دارد. موهایش کوتاه اما خاکی و نامرتب است. نیما دارد صدای حرکت کردن ماشین را با دهانش درمیآورد، و همزمان با فرمان بازی میکند و دنده را نیز گاه گاه عوض میکند. تارا میخندد.)
حالا از این طرف میرم که به ترافیک نخوریم.
نیما: باشه.
تارا: باشه؟
نیما: باشه. حوصله شلوغی ندارم.
تارا: (نیما فرمان را میپیچاند و از طرف دیگری میرود. باز هم صدای ماشین.)
نیما: چی دوست داری؟ آبهویج بستنی یا پاستیل؟
تارا: (فکر میکند.) مممممم… بستنی.
نیما: آبهویج بستنی؟
تارا: نه. بستنی. آبهویجش مال تو.
(نیما فرمان را میپیچاند و بعد روی ترمز میزند.)
نیما: یادم رفت راهنما بزنم. (میخندد)
تارا: چرا وایسادی؟
نیما: باید اونوری برم. فکر کردم پاستیل دوست داری، داشتم اینوری میرفتم.
تارا: اشکال نداره. همون پاستیل خوبه.
نیما: نه. بستنی بهتره.
نیما راهنما میزند، و سپس دور میزند خیابان را تا برود به سمت مغازه بستنیفروشی، و میرود. برای مدتی در سکوت فقط صدای ماشین از دهان نیما میآید.
تارا: ترافیک نیست؟
نیما: میبینی که. از خیابون خلوتا میرم.
باز هم سکوت است و صدای ماشین. حالا ماشین جایی در کنار خیابان نگه میدارد.
نیما: وایسا الان میام.
(نیما از ماشین پیاده میشود. میرود دورتر، جایی میایستد، کمی صبر میکند، و بازمیگردد و میآید تا دم پنجره سمت تارا.)
نیما: بیا بستنی!
تارا: زرده؟
نیما: آره زرده.
تارا بستنی خیالی را از نیما میگیرد و شروع میکند به لیس زدن.
نیما: خوشمزهاس؟
تارا: آره، تو چی میخوری؟
نیما: آبهویج بستنی. اوه اوه… اینجاهام درد گرفت.
دست روی شقیقه تارا میگذارد. تارا میخندد. لحظلاتی سکوت است.
نیما: اونجاست بستنیفروشه.
نیما دست تارا را میگیرد و با آن به جایی آن روبهرو اشاره میکند. در طول دیالوگ نیما که در پی میآید، حالا مشخص میشود یک قبرستان ماشین دورافتاده است.
نیما: کنارش یه مغازه اسباببازیفروشیه. دم درش پلنگ صورتی آویزون کردن. پلنگ صورتیها میخندن به آدم. (تارا میخندد) کنارش مغازه لواشکفروشیه. دم درش همینطوری پر از لواشکای بزرگه. اندازه ماشینمون. همهشون ترشان. کنارش یه استخره. همه میرن تو آب شیرجه میزنن. لختان همه. آب میپاشه بالا. (او صدای شیرجه زدن و پاشیدن آب را درمیآورد.) آبش آبیه. کنارش… مممم…
تارا: ماشینفروشی.
نیما: آره، ماشینفروشیه. همه جور ماشین هست. قرمزش هست. سبزش هست. زردش هست. آبیش هست. بعد… فیات هست، پیکان هست…
تارا: پیکان چیه دیگه توام!
نیما: بنز، بنز هست. هیلمن هست. بیامو هست.
تارا: ردبول…
نیما: تیم ردبول هست، دیگه… تیم مکلارن هست. تیم بنز هست. همه هستن.
تارا: آدمم هست تو خیابون؟
نیما: آدم؟ پر از آدمه اینجا. همینجوری از اینطرف و اونطرف خیابون و همه جا میان. اِ! بادکنکی هم هست داره میره اونجا که پارکه.
تارا: کجا پارکه؟
نیما: اونطرف. دوره. ولی معلومه. ببرمت پارک؟
تارا: (لبخند میزند) آره.
نیما: پس بشین تا بریم.
(نیما میرود و از در خودش سوار میشود. استارت میزند.)
تارا: کمربند ببند.
نیما: خوب شد حواست بودا.
نیما صدای بستن کمربند ایمنی را با دهان درمیآورد. دنده را عوض میکند و ماشین حرکت میکند.
۲. خارجی- ظهر- جایی در گوشهای از قبرستان ماشین
پدر و مادر در این گوشه مشغول کار کردن هستند. هر دو در حال کار کردن روی یک ماشین اسیووی هستند که مشخص است بر اثر تصادفی از رده خارج شده است و از کار افتاده است. اطراف و سقف ماشین خراب و آسیبدیده است، انگار که چپ کرده باشد و چند دوری هم روی زمین چرخیده باشد. پدر کاپوت را از جا کنده است و در حال خالی کردن محتویات بهدردبخور داخل آن است. هر چه را درمیآورد، میبرد و روی زمین کنار چیزهایی که دستهبندی شدهاند، میریزد. مادر نیز زیر ماشین رفته و دارد با آچارهایی قطعاتی را از ماشین باز میکند و بیرون میاندازد از همان زیر. او روی تکهای فرش بیمصرف خوابیده و وقتی سرش را بیرون میآورد، میبینیم که تمام صورتش و دستانش روغنی است. پدر از کارش دست میکشد، میآید کنار پاهای مادر میایستد که زیر ماشین در حال کار کردن است.
پدر: نازی! نازی! شلاقی رو بده به من!
مادر واکنشی نشان نمیدهد.
پدر: نازی! میگم شلاقی رو بده به من کار دارم.
مادر واکنشی نشان نمیدهد.
پدر (بلندتر): نازی! با توام! نمیشنوی؟
پدر ضربهای آرام به پای مادر میزند.
پدر: شلاقی رو بده به بیرون! کارش دارم یه دقه.
مادر کمی صبر میکند. برای لحظهای صدایی نیست. سپس ناگهان از زیر ماشین مادر آچاری را که پدر میخواهد، بیرون میاندازد. پدر خم میشود و آن را برمیدارد. همین که خم میشود، سعی میکند نگاهی هم به مادر بیندازد. پدر به سراغ کارش میرود. دوباره همان است که بود؛ هر کس مشغول است به کارش.
۳. داخلی- شب- سفره شام
حالا همه اعضای خانواده دور سفره نشستهاند و در حال خوردن شام هستند. تارا بین نیما و مادر نشسته است. گاهی مادر به او لقمهای میدهد و گاهی نیما. تلویزیون در گوشه دیگر خانه روشن است و صدایش شنیده میشود. مشخصاً میتوانیم بفهمیم که مسابقه فرمول یک است که از شبکهای از تلویزیون دارد پخش میشود و گزارشگری به فارسی دارد آن را گزارش میکند. پدر و نیما گاهی حواسشان میرود به سمت تلویزیون و مسابقه را دنبال میکنند. خستگی از صورت مادر میبارد.
مادر: صداشو کم کن نیما!
نیما: تارا نمیشنوه.
تارا: میخوام ببینم کی میبره.
نیما: همیلتون میبره. بنز.
تارا: نه! مگرالن میبره.
نیما میخندد، آرام میزند به سر تارا.
نیما: مکلارن! مکلارن که آخره.
تارا: نخیر.
پدر: ردبول خوبه، ولی بنز میبره.
مادر: خودم برم کمش کنم؟
پدر: دارن میبینن دیگه.
مادر: دیدن داره؟
پدر: نداشت که نمیدیدن.
مادر: تو روشن نکنی، اینام نمیبینن.
پدر: خودشون دوست دارن. دوست نداری خاموشش کن نیما!
مادر: الان حل شد؟ انداختی گردن اینا؟
پدر: من چی بگم الان؟ چرا مثل… (با زبان اشاره و در سکوت) چرا مثل سگ پاچه میگیری تو؟
مادر: (با زبان اشاره) گند میزنه تو اعصابم از صدای این کوفتی.
پدر: (با زبان اشاره) اعصاب تو گند هست.
مادر: (با زبان اشاره) تو که خوشاخلاقترینی. کلاً بقیه بدن.
پدر: (با زبان اشاره) نه! من از همه اَنترم. اعصاب منو از این اَنیتر نکن!
سکوت. تارا فقط نشسته است. نیما آن دو را نگاه میکند.
تارا: لقمه نمیدی؟
سکوت. نیما به پدر و مادر نگاه میکند که به هم زل زدهاند و چشم در چشم، همدیگر را نگاه میکنند.
نیما: لقمه داره میاد.
نیما سریع دست به کار میشود و لقمهای برای تارا میگیرد و به او میدهد.
مادر: (اشاره به تلویزیون) این آرزوت بوده، آخرش چی شد؟ این قبرستون.
پدر: (با زبان اشاره) راننده میشدم که تو رو نمیگرفتم اَن خانوم.
مادر و پدر به هم نگاه میکنند. نیما آنها را نگاه میکند. نگران است.
نیما: حالا آب بخور!
لیوان آب را برمیدارد و همانطور که نگاهش به پدر و مادر است، به تارا آب میدهد. لحظهای میگذرد. مادر ناگهان از جایش بلند میشود و رنجیده میرود. پدر سرش را پایین میاندازد و تکان میدهد. نگاهش به نیما میافتد که گهگاه او را نگاه میکند.
پدر: غذاتو بخور! تارا، بابا! سیر شدی؟
تارا: نه.
پدر: (به نیما) غذا بده بهش دیگه.
نیما: باشه.
(پدر بلند میشود و میرود.)
۴. داخلی- شب- در گوشهای از خانه
موقع خواب است. دو کودک در کنار هم در گوشهای از خانه دراز کشیدهاند. پدر و مادر مشخصاً دور از هم خوابیدهاند و دو کودک نیز از هر دوی آنها به نوعی دور هستند. تارا و نیما آهسته با هم حرف میزنند.
نیما: بعد بابا ادا درآورد برای مامان. مامانم ادا درآورد برای بابا. زبونشو درآورد، بعد دستاشو اینجوری گذاشت کنار سرش، اینجوری اینجوری کرد.
این ادا را برای تارا با دستان خود تارا درمیآورد. تارا خندهاش میگیرد.
نیما: هیسسس… بعد بابا ادای مامانو که دید، اعصابش خورد شد. فکر کرد، گفت چی کار کنم که اعصاب نازیو خورد کنم و برنده بشم. بعد چشماشو اینجوری کشید پایین، دماغشو باد کرد به مامان نشون داد. مامان اولش خندید. بعدش ولی ترسید.
تارا: ترسناک بود؟
نیما: نه! مامان ترسید. من که نترسیدم. من خندهم گرفت اصلاً. چون مامان ترسید، بلند شد رفت بیرون که دیگه نترسه.
تارا: بابا رفت بترسونتش دوباره؟
نیما: نه! بابا رفت قلقلکش بده، دوباره بخنده.
تارا: خندید؟
نیما: نمیدونم. من که داشتم غذا میخوردم. بیرون بودن اونا.
تارا: خندیدن؟
نیما: بعدش؟
تارا: آره.
نیما: آره. خندیدن.
۵. خارجی- روز- گوشهای از قبرستان ماشین
پدر و مادر در حال کار کردن روی ماشین دیگری هستند. مادر دارد صندلیهای سالم ماشین را باز میکند و سعی میکند آنها را دربیاورد. پدر دارد داخل کاپوت قطعاتی را باز میکند و بیرون میآورد و روی زمین میگذارد.
۶. خارجی- روز- گوشهای از قبرستان ماشین- ادامه- ساعتی بعد
همان ماشین. مادر داخل ماشین نشسته است و دارد قطعاتی را از داشبورد باز میکند. پدر نیز درهای ماشین را باز کرده است، در حال خارج کردن وسایل بهدردبخور از درون آنهاست.
7. خارجی- روز- گوشهای از قبرستان ماشین- ادامه- ساعتی بعد
همان ماشین. حالا تقریباً لخت شده است. هر دو در یک سمت ماشین، هر کدام در حال باز کردن یکی از تایرهای سالم هستند. پدر این کار را سریعتر انجام میدهد، و تایر را هل میدهد و به گوشهای میبرد. مادر نیز که کارش تمام شده، سعی میکند تایر را از زیر ماشین بیرون بکشد، که ناگهان جکی که زیر ماشین است، لیز میخورد و ماشین یله میشود به سمتی که مادر هست. قبل از اینکه ماشین بخواهد بیفتد روی پای مادر، او خودش را کنار میکشد. ولی با این اتفاق او جیغ میزند و خود را پرت میکند کنار. پدر با شنیدن صدای جیغ سریع به سمت مادر میدود.
پدر: چی شد؟ خوبی؟ طوری شد؟
مادر همانجا که خود را پرتاب کرد، نشسته است و نفسنفس میزند. جواب پدر را نمیدهد و به ماشین زل زده است.
پدر: نیفتاد که روی پات؟ بذار ببینم!
مادر بیحرکت همانطور نشسته است آنجا. بیاهمیت به پدر که دارد پای او را نگاه میاندازد به دنبال زخم یا هر آسیبدیدگی دیگر.
پدر: هیچی نشده! نترس! هیچ اتفاقی نیفتاده! پاشو! به خیر گذشت.
مادر از جایش بلند میشود. خودش را میتکاند. آرام به سراغ ماشین میرود، کنار ماشین میایستد و آن را نگاه میکند. مرد او را نگاه میکند. مادر نگاهش را بالاتر میبرد و برمیگردد و همه قبرستان ماشین را نگاه میکند. دوباره ماشین را نگاه میکند. و حالا برمی گردد و پدر را نگاه میکند. پدر او را با تعجب نگاه میکند.
مادر برمیگردد سراغ کارش. تایر را بلند میکند و میچرخاند روی زمین تا برسد کنار قطعات دیگر. همانجا میاندازدش روی زمین.
۸. خارجی- بعداز ظهر- گوشهای از قبرستان ماشین- ادامه- ساعتی بعد
پدر پشت ماشین جرثقیلمانندی نشسته که بر سر آونگ آن، همان ماشینی که آنها امروز اسقاط کرده بودند، آویزان است. پدر آن را از زمین برداشته است و دارد میبردش به سمت دیگری از قبرستان. مادر در کناری ایستاده است و همینطور که سیگار میکشد، این منظره را با دقت نگاه میکند. پدر ماشین را میکوبد به ماشین دیگری سر راه و به کارش ادامه میدهد. مادر سیگارش را زیر پایش خاموش میکند و راه میافتد و میرود.
۹. داخلی- عصر- در خانه
مادر در حال جمع کردن وسایلش است. او تکههای لباس را از کشوها درمیآورد و همانطور آنها را در ساکی که درش باز است، میریزد. به غیر از لباس، مقداری پول هم برمیدارد.
۱۰. خارجی- عصر- دم در خانه- ادامه
مادر با ساکش بیرون میآید. به سمت پشت خانه میرود. به ماشین پارکشده در آنجا میرسد. ماشین آنها نیز به نظر میرسد ملغمهای از چند ماشین مختلف باشد که سر هم شده است. مادر در عقب را باز میکند و ساکش را داخل ماشین میاندازد و در را میبندد. سپس بازمیگردد و راهی دیگر را از همان پشت خانه در پیش میگیرد و پیاده راه میافتد.
۱۱. داخلی- شب- در خانه- جلوی تلویزیون
پدر به همراه نیما و تارا نشستهاند و مسابقه ماشینرانیای را که گزارش میشود، تماشا میکنند. صدای تلویزیون بلند است. تارا دارد با دقت گوش میدهد. نیما پدر را نگاه میکند. پدر چشمش به تلویزیون است، اما خودش پریشان است. نیما به شانه پدر میزند.
نیما: (با زبان اشاره) مامان کجاست؟
پدر: (با زبان اشاره) میاد.
نیما: (با زبان اشاره) کی میاد؟
پدر: (با زبان اشاره) زود.
نیما: (با زبان اشاره) رفته خیلی دور؟
پدر: (با زبان اشاره) نه. دور نیست.
نیما: (با زبان اشاره) آخه با ماشین رفته.
پدر: (با زبان اشاره) رفته خونه آقاجون اینا.
نیما: (با زبان اشاره) چرا ما رو نبرده؟
پدر: (با زبان اشاره) برای اینکه زود باید میرفت و میاومد. تلویزیونتو نگاه کن.
(نیما سرش را برمیگرداند و تلویزیون را تماشا میکند.)
تارا:مگرالن اوله. دیدی؟
نیما: مکلارن. درست بگو. خیلی مونده حالا. آلونسو آخر میشه.
تارا: نه! مگرالن اول میشه.
نیما: آلونسو رانندهشه دیگه. همیلتون اول میشه. اون ماشینش بنزه.
سکوت است دوباره.
نیما: مامانم نیومده هنوز. چقدر کارش طول کشیده با اون ماشینه.
تارا: کدوم ماشینه؟
نیما: همون که برات تعریف کردم. شاسی بلنده که سیاهه. همون که وارونه شده.
پدر: چپ کرده.
تارا: داره چی کار میکنه؟
پدر: داره موتورشو باز میکنه. رستمی گفته زود باید تحویل بدیم.
همه تلویزیون را نگاه میکنند. پدر ناگهان شروع میکند به آرام گریه کردن. سعی میکند بچهها متوجه نشوند. نیما متوجه میشود اما. کمی پدر را نگاه میکند. سپس کنترل تلویزیون را برمیدارد و صدای آن را زیاد میکند.
۱۲. خارجی- روز- در گوشهای از قبرستان ماشین- ماشین رنگی
نیما و تارا روی سقف ماشین نشستهاند. هر دو عینک آفتابی زدهاند و به روبهرو نگاه میکنند. باد در موها و لباسهای آنها میپیچد. صدای ماشین را که در حال حرکت است، طبق معمول نیما با دهان درمیآورد.
نیما: همین جاده رو بریم، دویست کیلومتر و بیشتر، میرسیم خونه باباجون اینا. بریم؟
تارا: بریم. مامانم ببریم.
نیما: مامان خودش میاد اونجا. گفته شما برید من میام.
تارا: بابا رو ببریم.
نیما: بابا باید اینجا بمونه مواظب ماشینا باشه.
تارا: باشه بریم.
نیما راه را ادامه میدهد. پس از چند ثانیه گوشهای نگه میدارد ماشین را.
تارا: چرا وایسادی؟
نیما: رسیدیم دیگه.
تارا: چقدر تند رفتی!
نیما: این ماشین از بنزم تندتر میره.
تارا: تصادف میکنیما.
نیما: تصادف بکنیم، چیزیمون نمیشه. ماشین خیلی محکمه.
نیما دست تارا را میگیرد و بلند میکند و به جاهایی اشاره میکند. در طول دیالوگش میشود نماهایی از اطراف اتاقکی که خانهشان است، دید. حالا شاید تارا صداها را میشنود.
نیما: اونجا… خونه باباجون ایناست. یادته چه شکلی بود؟ بزرگ بود، حیاط داشت، مرغ داشت، درخت زالزالک داشت وسطش. همونجوریه. درشون قهوهایه. خونه بغلیشون خونه اصغر ایناست. اصغر یادته؟ که با هم بازی میکردیم. تو کوچه یه عالمه بچه اومدن بیرون بازی میکنن. اونجا… پسرا دارن فوتبال بازی میکنن. اونجا… دخترا دارن وسطی بازی میکنن. ته کوچه… دختر کوچولوها دارن عروسکبازی میکنن. تو باید بری با اونا بازی کنی. من باید برم فوتبال. در خونه باباجون بازه، میخوای بریم تو؟
تارا: ماشینو یه جای خوب پارک کن.
نیما: باشه.
نیما دنده عقب از کوچه بیرون میرود. تا بیاید درست ماشین را پارک کند، از دور پدر صدایش میزند. پدر به آنها نزدیکتر میشود و نیما را صدا میزند. تارا و نیما متوجه میشوند. نیما سریع از ماشین پایین میپرد و به سمت پدر میرود. آنها همان نزدیکی ایستادهاند. تارا با دقت گوش میدهد.
نیما: تلفن کردی؟
پدر: آره. دیروز تو مامانتو دیدی؟
نیما: کِی؟
پدر: دیروز که رفت. تو دیدیش؟
نیما: دیروز کِی؟
پدر:فارسی نمیفهمی؟ میگم دیروز قبل از اینکه بره تو دیدیش؟
نیما: نه.
پدر: ندیدی سوار ماشین بشه بره؟ تو خونه ندیدیش؟
نیما: نه.
پدر: باشه، برو بازیتو بکن.
نیما: باش حرف زدی؟
پدر: برو! اون بالا خطرناکه. تارا بابا! بیاید پایین بشینید تو ماشین.
پدر برمیگردد که برود.
نیما: دیروز من ندیدم با ماشین بره. ولی اومد اینجا ما رو ماچ کرد.
پدر میایستد. به نیما نگاه میکند.
پدر: اومد اینجا؟ چی گفت؟
نیما: چیزی نگفت. (با زبان اشاره) گریه کرد، ولی تارا نفهمید.
پدر ناگهان پریشان میشود. دست روی صورتش میگذارد و چشمانش را میمالد.
پدر: باشه. برو بازیتو بکن.
پدر برمیگردد و از راهی که آمده، میرود. میایستد، دوباره برمیگردد به سمت نیما.
پدر: حواست به تارا باشه. تارا! به حرف داداشت گوش کن، من میرم تا شب برمیگردم. غذا تو یخچال هست، بخورید. نیما! گند نرنی به چیزیا.
نیما: باشه.
تارا: کجا میری؟
پدر: میرم… (به نیما نگاه میکند تا کمکش کند.)… میرم و میام. زودی میام قربونت.
تارا: زود بیا.
پدر: باشه. (به نیما) مراقب خودتون باشید. کسی در زد، نمیخواد درو باز کنی.
مامان که خودش کلید داره.
پدر: آره. داره.
پدر برمیگردد و دواندوان از آنجا دور میشود. نیما رفتن او را نگاه میکند. سپس بازمیگردد و تارا را آرام از آن بالا میآورد پایین و هر دو مینشینند داخل ماشین.
تارا: بابا رفت مامانو بیاره؟
نیما: آره.
تارا: تو گفتی دیشب اومد خونه.
نیما: آره. اومد. تو خواب بودی. ولی صبح زود رفت. هنوز هوا تاریک بود که رفت.
تارا: کجا رفت؟
نیما: رفته… رفته… قایم شده.
تارا: چرا؟
نیما: چون داره بازی میکنه با بابا. قایمباشکبازی بزرگاس.
تارا: کجا قایم شده؟
نیما: هیچکی نمیدونه. من چشم میذارم، تو میری قایم میشی که من نمیدونم تو کجایی. باید انقدر
بگردم همه جا رو تا پیدات کنم.
تارا: اینجا قایم شده؟
نیما: نه. ما میتونیم اینجا قایم بشیم. بزرگا میتونن برن هرجا دوست دارن قایم بشن.
تارا: دورم میتونن برن؟
نیما: آره. نه. آره. همه جا میتونن.
تارا: مثلاً کجا رفته؟
نیما: مثلاً تا خونه باباجون اینا.
تارا: خیلی دوره.
نیما: بریم پیداش کنیم؟
تارا: بریم.
نیما: تند میرما.
تارا: (لبخند میزند.) باشه.
نیما استارت ماشین را میزند. روشنش میکند، و همانطور خیالپردازانه میراند تا برسند به مقصدشان.
۱۳. داخلی- شب- در خانه- جلوی تلویزیون
تارا و نیما نشستهاند و در حال تماشای مسابقه اتومبیلرانی فرمول یک هستند. پس از لحظاتی پدر در را باز میکند و وارد میشود. پریشان و خسته است. به نیما نگاهی میاندازد.
تارا: سلام.
پدر: سلام. خوبی؟ غذا خوردید؟
تارا: آره.
پدر: آفرین.
در همین حین نیما دارد اشک میریزد. ولی بیصدا این کار را میکند.
تارا: مامانو پیدا کردی؟
پدر: (به نیما نگاه میکند.) پیداش میکنم. پاشید بخوابید.
تارا: مسابقه تموم نشده.
پدر: بخوابید! فردا صبح زود باید بیدار بشید. نیما! فردا با من بیا. دست تنهام. تارا! بابا! تو بمون خونه تلویزیون نگاه کن تا ما بیایم.
تارا: نیما رو میبری؟ منم بیام؟
پدر: تو نیا. خطرناکه. ما زود برمیگردیم.
۱۴. داخلی- روز- در خانه
پدر و نیما از خانه خارج میشوند. تلویزیون روشن است برای تارا. تارا نشسته است روبهروی تلویزیون و کارتونی را که پخش میشود، گوش میدهد.
۱۵. داخلی- روز- در خانه- ساعاتی بعد
تارا جلوی تلویزیون از خواب بیدار میشود. تلویزیون در حال پخش کردن اذان است. تارا پس از لحظاتی از جایش برمیخیزد و به سمت در خروجی میرود. در را باز میکند. کمی صبر میکند.
تارا: نیما! نیما!
وقتی جوابی نمیشنود، آرام در را پشت سرش میبندد و از خانه خارج میشود.
۱۶. خارجی- ظهر- در قبرستان ماشین- کمی بعد
تارا دستهایش را جلویش گرفته است و در هوا تکان میدهد. همانطور بین ماشینها میرود، تا میرسد به یک ماشین که اندازهاش شبیه به ماشین رنگیشان است. در را باز میکند و سوار میشود. پشت فرمان مینشیند. دستش را دراز میکند، تعجب میکند، چون ماشین فرمان ندارد. در واقع هیچ چیزی در جلوی ماشین و محل داشبورد و غیره وجود ندارد. تارا همه جا را میگردد، ولی چیزی نیست. سپس از ماشین پیاده میشود. پایین میآید و دور ماشین میگردد. با پایش میخواهد چرخهای ماشین را امتحان کند، اما هیچ چیزی جای چرخها نیست و ماشین اصلاً چرخی ندارد. باز هم تعجب میکند. میرود که دست روی کاپوت ماشین بگذارد و آن را امتحان کند. اما آنجا نیز چیزی نیست. خالی شده است قبلاً. تارا به عصبانیت به ماشین لگد میزند و میرود.
۱۷. خارجی- عصر- در قبرستان ماشین- ساعاتی بعد
تارا گوشهای دورافتاده از قبرستان نشسته است. هیچچیز نمیگوید. هیچ کاری نمی کند. فقط نشسته است.
۱۸. خارجی- غروب- همان جای قبلی- ساعاتی بعد
تارا نشسته است همانطور. تکان نمیخورد. صدای سگها از دوردست میآید. تارا نظرش به آنها جلب میشود. کمی میگذرد. ناگهان از دور صدای نیما میآید که او را صدا میزند. و بعد از آن صدای پدر که تارا را صدا میزند. صدای نیما نزدیکتر میشود. تارا به صدا واکنش نشان میدهد. اما چیزی نمیگوید.
صدای نیما: (از دوردست) تارا! کجایی؟ صدامو میشنوی؟
تارا که صدا را میشنود. چیزی نمیگوید. صدای نیما نزدیک میشود.
صدای نیما: (از دور) تارا! تارا! کجا…
صدای نیما ساکت میشود. لحظهای سکوت است.
صدای نیما: (از نزدیکتر.) بابا! پیداش کردم.
۱۹. داخلی- شب- در خانه- سر سفره
پدر و تارا و نیما در حال غذا خوردن هستند. نیما به تارا غذا میدهد.
نیما: بلد نبودی بیای خودت؟
تارا: چرا.
نیما: میخواستی قایمباشکبازی کنی؟
تارا: نه. ماشین رنگی کجا رفته؟
نیما: ماشین رنگی اون طرفه اصلاً. اشتباه رفته بودی.
دست تارا را میگیرد و جهت را به او نشان میدهد.
تارا: مامان بازیو ببره چی میشه؟
نیما: مممم… بابا باید برای همه چلوکباب بخره.
پدر: مامان نمیاد تارا! مامان معلوم نیست دیگه بیاد.
نیما ناگهان برآشفته میشود و به پدر نگاه میکند. تارا کمکم بغض میکند. پدر به نیما نگاه میکند.
تارا: نمیاد؟
پدر: نه. من نمیدونم کجاست. هیچ کی نمیدونه مامان کجاست.
تارا میخواهد گریه کند.
نیما: بابا داره الکی میگه تارا. اگه گریه کنی، یعنی گولشو خوردی، بعد بابا بازی رو میبره.
تارا: الکی میگه؟
نیما: آره.
تارا: مامان میاد؟
نیما: آره. فکر کنم بیاد.
تارا: کی میاد دیگه.
نیما: (مکث) نمیدونم.
سکوت است. پدر نیما را نگاه میکند. نیما تارا را، و تارا هیچ جا را.
۲۰. داخلی- شب- جلوی تلویزیون
پدر و نیما و تارا در حال تماشا کردن مسابقه اتومبیلرانی هستند. هیچکدام هیجانی ندارند. در تصاویر تلویزیون مشخص است که فرناندو آلونسو راننده مکلارن قهرمان شده است و دارد برای تماشاچیها دست تکان میدهد. هیچ کس واکنشی نشان نمیدهد به این قضیه.
۲۱. داخلی- شب- موقع خواب
پدر در گوشهای خوابیده است، یا خودش را به خواب زده است، رویش را از بچهها برگردانده است. تارا و نیما کنار هم دراز کشیدهاند. هر دو بیدارند. ما تارا را از نمای نزدیک میبینیم.
نیما: بعد یکی در میزنه… بابا داره میره، درو باز میکنه. در که باز میشه، مامان میاد تو. میپره بغل بابا. بابا ماچش میکنه. مامانم بابا رو ماچ میکنه. بعد مامان میاد توی خونه. میره تلویزیونو روشن میکنه میزنه کانال ورزش تا مسابقه فورمول یک ببینیم. بابا میگه الان که مسابقه نیست نصف شب زن! بعد میبینه ما اینجاییم. میدوئه میاد، منو بغل میکنه دوتا ماچ میکنه رو لپهام. بعد تو رو میبینه اینجا خوابیدی، میاد، مثل همیشه، میشینه کنارت موهاتو با دستاش درست میکنه. میگه ژولیده پولیده من! (موهای تارا کمی تکان میخورد.) تو خیلی میخندی. (تارا میخندد.) بعد مامان تو رو دو تا، نه، سه تا ماچ میکنه. دو تا روی لپات، یه دونه روی دماغت. (از آن نمای نزدیک از چشمهای تارا ما نمیبینیم، اما انگار کسی او را میبوسد. دستکم صدایش را میشنویم. تارا میخندد.) بعد مامان میگه بگیر بخواب. دیر شده دیگه. صبح میخوایم بریم بازی کنیم. بعد به منم میگه بگیر بخواب.
همانطور که تارا میخندد. چشمانش را میبندد.
۲۲. خارجی- روز- در گوشهای از قبرستان ماشین- ماشین رنگی
تارا در ماشین رنگی، پشت فرمان نشسته است. او را از نمای نزدیک میبینیم. انگار که دوربین از جایی در ماشین، درست مانند دوربینهای داخل ماشین مسابقات رانندگی که از راننده فیلمبرداری میکنند، او را میگیرد. صدای ماشین شنیده میشود، درست مانند صدای ماشینهای مسابقات. تارا میراند و دنده عوض میکند و گاز میدهد و میپیچد و میچرخد. ما همه صداهای دنیای واقعی مسابقه رانندگی را میشنویم.
شاید حتی گزارشگری نیز روی تصاویر دارد گزارش میکند مسابقه را. تارا میخندد و گاهی استرس دارد و دوباره میخندد. گاه زبانش را گاز میگیرد و پیچی را رد میکند، گاه به هیجان میآید و دنده را عوض میکند. این صحنه برای دقایقی ادامه دارد.
را میشنویم.
شاید حتی گزارشگری نیز روی تصاویر دارد گزارش میکند مسابقه را. تارا میخندد و گاهی استرس دارد و دوباره میخندد. گاه زبانش را گاز میگیرد و پیچی را رد میکند، گاه به هیجان میآید و دنده را عوض میکند. این صحنه برای دقایقی ادامه دارد.