همانطور که نام فیلم هم نشان میدهد، عدد دو در فیلم دوئت نقشی کلیدی ایفا میکند. فیلم پر از تقابلهای دوتایی است؛ از شکل اجرای فیلم– از جمله نحوه قرارگیری شخصیتها در قاب در سکانسهای دونفره – که موضوع این مطلب نیست، تا نشانهگذاریهای حسابشده در عناصر فیلم– نمونهاش خانه فرسودهشده مینو (هدیه تهرانی) و حامد (مرتضی فرشباف) در مقابل خانه جدیدی که مسعود (علی مصفا) میخواهد برای خودش و سپیده (نگار جواهریان) خریداری کند، یا از جنبهای دیگر، در مقابل خانه در حال ساخت تحت سرپرستی مسعود– و البته شخصیتپردازی. هر چند داستان فیلم این انتظار را ایجاد میکند که در مسیر حرکت فیلمنامه، منتظر افشای هر چه بیشتر اطلاعات مرتبط با گذشته باشیم، اما نوید دانش پیشینه چندان قدرتمندی در مورد شخصیتها خلق نکرده و در عوض، ترجیح داده «اکنونِ» شخصیتها را در مقابل هم قرار دهد و از این طریق تصویری از روحیات هر کدام برای مخاطب ایجاد کند. به عبارت دیگر، آنچه مهم است، خودِ گذشته نیست، بلکه شرایطی است که شخصیتها– تحت تأثیر آن گذشته نهچندان روشن– در لحظه حال سپری میکنند. هر چند این شکل شخصیتپردازی موجب انتقاداتی نیز شده است، اما به نظر میرسد قطعات پازل شخصیتی فیلم نه با در نظر گرفتن هویت مستقل هر کدام از چهار شخصیت محوری، بلکه با ایجاد زوجهای شخصیتی و مقایسه دو به دوی افراد است که سر جای خود قرار میگیرد.
دانستن/ ندانستن (مسعود و مینو)
مسعود پس از بروز تردید در مورد رابطه پیشین سپیده و حامد اصرار دارد از جزئیات این رابطه مطلع شود. سماجت او در پیگیری ماجرا، آشکارا نوعی وسواسِ ذهنی به نظر میرسد. در اوایل کار به نظر میرسد این میزان پیگیری میتواند نشاندهنده نوعی تعصب متحجرانه در مسعود باشد. فیلمنامهنویس اصراری ندارد که ما را بهسرعت از این گمراهی خارج کند. این، تمهیدی است که فرصت همدلی با مسعود را (لااقل تا زمانی که بهتدریج متوجه حقیقت دیگری در روحیه او شویم) کاهش میدهد و باعث میشود نتوانیم درک درستی از انگیزههای او داشته باشیم. این را شاید بتوان یکی از نقاط ضعف فیلم در زمینه شخصیتپردازی دانست. اما آرامآرام که فیلم جلوتر میرود، احساس میکنیم ماجرا به این سادگی نیست. کسی که دیدگاهی متعصبانه نسبت به هر گونه رابطه عاطفی پیش از ازدواج داشته باشد، پس از شناخت طرف مقابل (که در اینجا حامد است)، قاعدتاً رفتار دیگری را در پیش میگیرد. مثلاً به سراغ او میرود و با او درگیر میشود، او را از هر گونه ملاقات با همسر خود بر حذر میدارد، یا حتی میانه او و همسرش را بر هم میزند. اما میبینیم که مسعود، پس از ملاقات با کاوه یا حتی مینو، هیچ اقدام عملی علیه حامد انجام نمیدهد. این ویژگی شخصیت مسعود، از جمله نکاتی است که دوئت را، در مقایسه با درامهای تکراری و پرتعداد سالهای اخیر در مورد تردید یک فرد نسبت به گذشته همسرش، به مسیر متفاوتی هدایت میکند.
به نظر میرسد مسعود وسواس جنونآمیزی در مورد کنترلکردن اطراف دارد. سکانس گفتوگو میان مسعود و سپیده در خانه تراسدار از این جنبه حائز اهمیت است. «میدونم [با آیدا] مشکلی نداری. من مشکل دارم باهاش. خواهر خودمه. بهش گفتم بیا با ما زندگی کن. الان دیگه به این نتیجه رسیدم که نمیخوام اینطوری باشه. میخوام فقط من و تو با هم باشیم. میخوام زندگیم نرمال باشه.» این عبارات را مسعود در این سکانس خطاب به سپیده میگوید. به تعدد افعال اول شخص در همین چند خط، تأکید چندباره مسعود بر اینکه «میخوام...» یا «نمیخوام...» و همچنین اشاره او به تصمیمگیریهای یکجانبهاش («بهش گفتم...»، «به این نتیجه رسیدم...» و...) که حالا به پسند خانهای جدید برای اقامت با سپیده (بدون اینکه حتی به سپیده اطلاع داده باشد) رسیده، توجه کنید. در مجموع چنین به نظر میرسد مسعود دوست دارد احساس کند که هر اتفاقی در زندگیاش از صافی ذهن او عبور کرده است، حتی اگر خودش هیچ نقشی در رخ دادن آن اتفاق نداشته باشد. اینگونه شاید بتواند به این نتیجه برسد که تقصیری در وقایعِ رخداده متوجه او نیست. بخشی از گفتوگوی او با مینو در آموزشگاه از این جنبه روشنگر است. در این بخش، مسعود در مورد یکی از افراد جمع دوستانه دانشگاهیاش به نام ماندانا صحبت میکند که یک شب خوابید و روز بعد دیگر از خواب بیدار نشد. پس از تأکید بر اینکه علت مرگ ماندانا مشخص نیست، به این اشاره میکند که یک روز قبل ماندانا به مسعود پیغام داده و درخواست کرده بود که مسعود با او تماس بگیرد، اما مسعود این کار را نکرد. «نمیدونم چرا.» این اشاره، حسی از پشیمانی در خود دارد و شاید وسواس مسعود برای درک تمام جوانب، برای این باشد که روزی دیگر مجدداً به خودش نگوید: «نمیدونم چرا.»
از این جنبه، مینو درست در نقطه مقابل مسعود قرار میگیرد. استراتژی مینو این است که هر چه کمتر بداند، بهتر است. اگر مسعود در پی آگاهی از جزئیات ارتباط سپیده و حامد است، مینو از دست حامد عصبانی میشود چون حامد اصرار دارد همه چیز را به او بگوید. مسعود از این ناراحت است که چرا چیزی در مورد رابطه سپیده و حامد نمیدانسته، اما مینو نمیتواند تحمل کند که حامد در کنار او با سپیده تماس بگیرد. «چرا فکر میکنی همه چی رو من باید بدونم؟» گویی آرامش مسعود در گرو آگاهی از وقایعی است که پیرامون او میگذرد (یا در گذشته رخ داده) و در عوض هر گونه اطلاع از روابط پیچیده پیرامون، آرامش مینو را بر هم میزند.
نکته کنایهآمیز اینجاست که به نظر میرسد هیچکدام از این دو به نتیجهای نمیرسند که انتظارش را دارند. مسعود میخواهد همه چیز را بداند، اما موفق نمیشود. مینو میخواهد هیچ نداند، اما او هم رنگ آرامش را نمیبیند.
بازگشت به عقب/ فرار به جلو (حامد و سپیده)
حامد و سپیده در یک نکته مهم مشترکاند؛ هر دو در چنبره رابطهای مربوط به گذشته گرفتار شدهاند. آنچه میان آن دو تفاوت ایجاد میکند، رفتار آنها در قبال این گرفتاری است. حامد برای حل کشمکشی که با خود دارد، مدام به گذشته بازمیگردد. ما چیز زیادی از رابطه گذشته حامد و سپیده نمیفهمیم. اما برنامهریزی حامد برای مواجهه با سپیده و اطمینان از اینکه سپیده دیگر حس بدی نسبت به او و اتفاقات رخداده ندارد، نشاندهنده این است که راه آرامش حامد در زمان حال، از گذشته عبور میکند. بااینحال، چنین اتفاقی رخ نمیدهد. حامد با اصراری که برای بازگشت به عقب دارد، باعث میشود زخمهای چرکین از نو سر باز کنند. استفاده از استعاره آشکار لوله پوسیده و لزوم جایگزینی گچبریهای مرده با گچبریهای زنده و نو در خانه حامد و مینو، بهوضوح دارد ایراد واکنش حامد در قبال مسائل قدیمی را نشان میدهد. او با تلاش برای حلوفصل کردنِ زخمهای کهنه از طریق بازگشت به عقب، دارد دیوار زندگیاش را بیش از پیش در آستانه ریزش قرار میدهد.
سپیده از این جنبه درست برعکس حامد عمل میکند. او از هر گونه حرف زدنی در مورد گذشته گریزان است. بحران و تنش درونی که برای سپیده رخ میدهد، ناشی از این است که میخواهد با صحبت نکردن در مورد گذشته وانمود کند اتفاقاتِ رخداده را فراموش کرده، اما کار به جایی میرسد که پیرامون او مدام از گذشته حرف زده میشود. سپیده نهفقط مستقیماً با حامد روبهرو میشود، بلکه مسعود هم با پیگیریهای مداومش هر بار دارد وقایع گذشته را در ذهن سپیده زنده میکند. بنابراین، اینجا هم به نتیجهای مشابه بخش قبل میرسیم. حامد و سپیده دو مسیر متضاد را برای رسیدن به آرامش انتخاب کردهاند، اما هیچکدام از این دو روش مواجهه، نهتنها کمکی به کسب آرامش نمیکند، بلکه برعکس، آرامش هر دو خانواده را بیش از پیش بر هم میزند. تفاوت دو شخصیت در این است که حامد خودْ با رفتارهایش باعث بر هم ریختن آرامش موقتی ابتدای فیلم میشود، اما سپیده به واسطه رفتارهای اطرافیانش ناچار به خروج از پیله خودساخته انزوایش میشود. مشخص است که تلاش سپیده برای دوریِ هر چه بیشتر از آنچه بر او گذشته، عملاً کمکی به فراموشیِ ماجرا نکرده است. پس او هم، همچون حامد، در رسیدن به اصلیترین هدفش ناتوان نشان میدهد. در واقع مسیری که سپیده طی میکند، یادآور همان ماجرای سر فرو کردن در برف برای ندیدن اطراف است. اما لااقل میتوان چنین گفت که در صورت عدم مداخله اطرافیان، شاید سپیده میتوانست آرامش ظاهری زندگیاش را حفظ کند. درحالیکه حامد برای بر هم زدن نظم ظاهری زندگیاش نیاز به مداخله هیچ فرد دیگری ندارد.
استقلال/ وابستگی (مینو و حامد)
استراتژی مینو برای مدیریت ماجرا و تلاش برای تخفیف تأثیر گذشته بر شرایط امروز، در نگاه اول یک استراتژی محافظهکارانه (شاید حتی بتوان گفت منفعلانه) به نظر میرسد؛ آدمی که برای حفظ زندگیاش (به هر قیمتی) سعی میکند اتفاقات گذشته را نادیده بگیرد، یا اگر اقدامی در ارتباط با آن حوادث انجام میدهد، وانمود میکند که اساساً این ماجراها از اهمیت چندانی برخوردار نیست. اولین سکانس فیلم، این حس را تقویت میکند؛ وقتی مینو پس از اطلاع از اینکه یک اتومبیل دیگر به خاطر حضور اتومبیل او در کوچه ناچار به توقف شده، اتومبیل را با حرکت دنده عقب از کوچه خارج میکند. اما بهتدریج، لااقل از همان زمان که متوجه آگاهی مینو از ملاقات اولیه میان حامد و سپیده میشویم، میتوانیم بفهمیم که رفتار مینو با یک استراتژی ناشی از انفعال و ترس تفاوت دارد. از جنبهای، میتوان گفت که استراتژی فیلمنامهنویس در قبال مینو چندان با شیوه پرورش شخصیت مسعود متفاوت نیست. در مورد هر دو شخصیت، ابتدا با تصویری ظاهراً کلیشهای روبهرو میشویم (مرد متعصب و بدبین و زن منفعل)، اما بهتدریج شناخت ما از آنها دچار تغییر میشود. آنچه در ابتدا نشانه احتیاط یا ترس مینو در مورد گذشته به نظر میرسد، در واقع شکلی از استقلال فکری و هویتیِ مینو است و ما را به این نتیجه میرساند که هویت مینو و رابطهاش با حامد، ربطی به گذشته حامد ندارد.
اگر بخواهیم دقیقتر بگوییم، حتی میتوانیم به این نتیجه برسیم که اوضاع در طول فیلم، نسبت به آنچه در ابتدا احساس میشد، معکوس میشود؛ رفتاری که در ابتدا نشاندهنده عدم استقلال فکری و رفتاری مینو به نظر میرسید، عملاً به سندی از استقلال او و در عوض، وابستگی حامد تبدیل میشود. این حامد است که اصرار دارد همه چیز را به اطلاع مینو برساند. انگار تا زمانی که مینو یک اتفاق را تأیید نکند، حامد از درستی آن اقدام اطمینان حاصل نمیکند. رفتار مینو راهی است برای اینکه حامد را بیشتر به سمت استقلال فردی پیش ببرد.
برخلاف دو بخش قبلی، اینبار در انتهای فیلم به نظر میرسد استمرار مینو تا حدی به نتیجه رسیده است. او حامد را رها میکند و به خانه بازمیگردد؛ اقدامی که حامد را وادار به یک انتخاب مستقل میکند. حالا دیگر او نمیتواند برای تصمیمگیری منتظر فرد دیگری باقی بماند. پس با بازگشت به خانه و جستوجو برای یافتن مینو، میان گذشته و حالِ خود دست به یک انتخاب شخصی میزند. درست است که انتخابِ او میتواند نشاندهنده ادامه وابستگیاش به مینو باشد، اما لااقل میتوان از این مطمئن بود که حامد سرانجام یک تصمیم را بدون نیاز به مطرح کردن با مینو گرفته است.
افشا/ پنهانکاری (مسعود و سپیده)
احتمالاً تا همینجا – و با توضیحات پیشین – تکلیف ما با شخصیتهای مسعود و سپیده تا حد خوبی روشن شده است. میماند این نکته که آن دو، علیرغم رویکرد متضادشان در قبال مسائل پیشآمده، ظاهراً به دنبال اهدافی مشترک میگردند؛ ثبات و امنیت ناشی از آن. سپیده راه حفظ این ثبات و امنیت را در فرار میجوید. برای همین است که مدتها کسی از او خبر نداشته و به همین دلیل است که از دست حامد– که با آن مواجهه برنامهریزیشده شرایط را مجدداً برای سپیده متلاطم کرده– عصبانی میشود. «چرا فکر نکردی اگه یه درصد میخواستم ببینمت که نمیرفتم گموگور شم؟» مسعود دیدگاه خود را در یکی از گفتوگوهایش با سپیده، به شکلی صریحتر پیش میکشد. «ببین، تو هیچوقت با من حرف نمیزنی. ولی الان ازت خواهش میکنم به من بگو چته. با من اگه حرف نزنی، با کی میخوای حرف بزنی؟ من شوهرتم. تقصیر منه، آره؟ من بلد نیستم با تو چطوری باید زندگی کرد، چطوری باید رفتار کرد. من اونی که تو میخواستی نیستم، نه؟» در ادامه همین سکانس، مسعود میگوید به دنبال فکری میگردد که از ابتدای زندگی در ذهن سپیده بوده و هیچوقت آن را با مسعود مطرح نکرده است. درنهایت، مسعود جمله کلیدی را بر زبان میآورد. «من هیچوقت با تو امنیت نداشتم.» کاراکتر مسعود در این لحظه، بیش از همیشه، شفاف و قابل درک به نظر میرسد. هر گونه بیاطلاعی، منجر به فوران حسی منفی (بدبینی، شرم، خشم یا...) در او میشود. ماجرایی که مسعود در مورد ماندانا تعریف کرد (و پیش از این اشاره شد)، یک جنبه از این ویژگی را بازتاب داده و حالا با انعکاس کاملتری از آن روبهروییم.
***
همانطور که اشاره شد، نوید دانش در فیلمنامه دوئت اطلاعات چندانی در مورد پیشینه شخصیتها به ما نمیدهد. اما آیا باید این ویژگی را، به طور قطعی، یک نقطه ضعف قلمداد کرد؟ به نظر میرسد به شکل دیگری هم میتوان به این استراتژیِ انتقال اطلاعات نگریست. اگر دوئت را در قالب داستان آدمهایی ببینیم که به دنبال رسیدن به هدفهایی مشترک هستند، اما در این راه از استراتژیهایی متعارض استفاده میکنند، شاید به این نتیجه برسیم که شیوه شخصیتپردازی فیلم و میزان آگاهی ما از روحیات هر کدام از آدمها، کموبیش متناسب با مسیر کلی حرکت فیلمنامه طراحی شده است.