در فیلم دادگاه شیکاگو هفت موقعی که ابی هافمن و جری روبین میخواهند وارد دادگاه شوند، عده زیادی از مردم معترض را میبینند که در حمایت از آنها میگویند: «تمام دنیا حواسش هست.» که یعنی همه جهان در حال دیدن این محاکمه است. با عبور شخصیتها از میان خبرنگاران و عکاسان و زیر نور فلش دوربینها وارد دادگاه میشویم که انگار قدم در صحنه نمایشی میگذاریم که پیش چشمانمان وقایع شیکاگوی سال 68 از چگونگی شکلگیری جنبشهای اعتراضی به جنگ ویتنام تا درگیری با پلیس و دستگیری و محاکمه معترضان را بازسازی میکند. در واقع یکی از مهمترین بنمایههای مشترک در آثار آرون سورکین تبدیل وقایع زندگی به موقعیتهای نمایشی است تا با دراماتیک کردن اتفاقات اجتماعی، سیاسی و تاریخی توجه مخاطب را به آن جلب کند. سوزان سانتاگ میگوید: «ما در جامعه نمایش زندگی میکنیم و تمام موقعیتها میبایست به یک صحنه نمایشی بدل گردند تا در نظرمان واقعی یا به عبارتی، جالب توجه شوند.» و سورکین نیز قصهگویی را بهترین روش برای تحلیل و واکاوی وقایع جهان میداند و همواره مسئله بازی/ نمایش برایش راهی به درک و شناخت بهتر مسائل به نظر میرسد. اگر در دادگاه شیکاگو هفت صحنه دادگاه به عرصه نمایش برای مواجهه با ماجرای اعتراض علیه جنگ ویتنام میشود، در مانیبال زمین بازی بیسبال به صحنه نمایشی بدل میگردد که سرنوشت مربی و بازیکنها را با تماشای بازیشان در جایگاه بازیگران دنبال میکنیم، در شبکه اجتماعی صفحه مانتیور کامپیوتر همچون پرده سینما امکان تماشای روابط پیچیده در فیسبوک را به ما میدهد، در استیو جابز از طریق گوشی موبایل اپل به قلمروی داستانهای هزارویک شب راه مییابیم و روابط بههمگرهخورده شخصیتها را بسان قصههای تودرتوی شهرزاد پی میگیریم و در بازی مالی میز بازی پوکر همچون سن نمایشی به نظر میرسد که برنده و بازندهاش قطببندی خیر و شر در کهنالگوی داستانگویی را به یاد میآورد.
شخصیتهای سورکین بیش از هر چیزی دلبسته موفقیت هستند و هر یک به نوعی میکوشند توجه جهان را به دیدن خود جلب کنند و به ستاره روزگارشان بدل شوند و برای دستیابی به آن دست به هر کاری میزنند و حتی مرزهای اخلاقی و احساسی را نیز زیر پا میگذارند و هر کسی را که مانع رسیدن به هدفشان باشد، حذف میکنند. در شبکه اجتماعی مارک زاکربرگ بهترین دوستش را کنار میگذارد و با زرنگی و تقلب طرح و ایده رقبایش را میدزدد و کامل میکند و به نام خود را به ثبت میرساند و شهرت جهانی به دست میآورد، در مانیبال بیلی پین بازیکنانی را که به نظرش نامطلوب میرسند و با تصمیمها و انتخابهایش مخالفت نشان میدهند، اخراج و حذف میکند، جابز در استیو جابز با خودخواهی و بیرحمی از پذیرش دخترش سر باز میزند و دوست و شریکش را از جریان موفقیتهایش کنار میگذارد و زمینه برکناری دوست و رئیسش را فراهم میکند تا موفقیت محصولاتش را تضمین کند و مالی در بازی مالی از نقاط ضعف و خطاهای آدمهای پشت میز بازیاش برای تسلط بر آنها سوءاستفاده میکند تا جایگاه خودش را از یک فرودست به فرادست ارتقا دهد. در دادگاه شیکاگو هفت نیز شخصیتها دچار تعارضها و تضادهای اخلاقی و ارزشی با یکدیگر هستند و هر کدام دیگری را مقصر و مسبب دستگیری و شکست جنبش اعتراضیشان میدانند و سعی میکنند طرز فکر و شیوه مبارزه خود را از دیگری متفاوت نشان دهند و راهشان را از بقیه جدا کنند تا برنده دادگاه شوند. مخصوصاً تام هیدن که خویش را مغز متفکر جنبش میداند و بیش از هر چیزی میخواهد خودش را فرد پایبند و وفادار به قانون آمریکا نشان دهد که اوج آن را میتوان در صحنهای دید که رهبر حزب پلنگ سیاه را با دست و پای زنجیرشده و دهان بسته کنار بقیه متهمان مینشانند و قاضی از همه میخواهد برای پایان جلسه قیام کنند و هیچیک از معترضان و وکیلان از جا بلند نمیشوند تا همراهی خودشان را با مرد سیاهپوست نشان دهند، ولی تام هیدن از جا بلند میشود.
در انتهای فیلم بازی مالی پدر مالی از او میپرسد که چرا یک زن جوان در ۲۲ سالگی با یک رزومه عالی و درجه یک که در هر کاری میتوانست موفق شود، سراغ پوکر رفت؟ و فیلمهای سورکین اساساً برای پاسخگویی به چنین پرسشی ساخته شدهاند که چرا افراد نابغه و بااستعداد برای رشد و پیشرفت خود مسیری خودویرانگرانه را در پیش میگیرند و حاضرند تمام پلهای پشت سر خود را خراب کنند و از عشق و دوستی و خانوادهشان چشم بپوشند تا موفق شوند و به چشم بیایند. سورکین آرام آرام به هر یک از شخصیتهای آثارش نزدیک میشود و از کل زندگی پرفرازونشیب و پیچیده آنها به یک لحظه ظاهراً ساده میرسد که فرد در آن چیزی را از دست داده است و همان فقدان و ناکامی در زندگی فردیاش، او را به تلاشی دیوانهوار برای انجام کاری بزرگ در راستای اثبات خود وامیدارد. یکی از ایدههای مهم سورکین کسب موفقیت از دل همان ناکامی و سرخوردگی پنهان است که فرد را آزار میدهد و شخصیتهایش غالباً افرادی تکافتاده، شکستخورده و ازیادرفته در زندگی شخصیشان هستند که در لحظه خاصی از رابطهشان با فرد مهم زندگیشان زمین خوردهاند و نادیده گرفته شدهاند و همان شکست به انگیزهای برای تلاش و تحرک آنها بدل میشود تا خلأ و سرخوردگی در روابط خصوصیشان را با دستاوردی مهم جبران کنند و زندگیشان را به عرصه نمایش بدل سازند و دیگران را به تماشای خود دعوت کنند تا آن تأیید و تحسینی را که از آنها در روابط فردیشان دریغ شده است، به دست آورند. انگار تبدیل مسائل دردناک زندگیشان به اتفاقاتی دراماتیک در داستانی که دیگران مخاطبش هستند، به آنها کمک میکند تا تنهایی و طردشدگیشان را راحتتر تحمل کنند و رنج نادیده گرفته شدن در عرصه خصوصی زندگیشان را با لذت دیده شدن در عرصه عمومی برطرف سازند.
در شبکه اجتماعی مارک زاکربرگ زمانی به فکر راهاندازی فیسبوک میافتد که از سوی دختر مورد علاقهاش رانده میشود و میکوشد رابطهای را که در دنیای واقعی نتوانسته با او برقرار کند، در دنیای مجازی به دست آورد و تنهاییاش را با گشتوگذار در جهان بزرگ مجازی پر کند و به چشم نیامدن از طرف محبوبش را با دیده شدن از سوی میلیونها نفر در دنیا از یاد ببرد و عشقی را که از آن محروم شده است، از سوی مخاطبان و طرفدارانش دریافت کند. در بازی مالی مالی فقط چند لحظه تا قهرمانی جهان در مسابقه اسکی المپیک فاصله دارد که پایش به یک شاخه گیر میکند و زمین میخورد و مسابقه را میبازد و بعد از آن دست به هر کار خطرناکی میزند تا موفقیت و پیروزی به دست نیاورده در اسکی را در پوکر تصاحب کند، و این، فقط برای به دست آوردن تحسینی دریغشده از طرف پدرش است. او در جایی از فیلم میگوید که در هر چیزی نفر اول بوده، جز در خانه و خانواده خودش، و گویی همین نیاز به تأیید شدن از طرف پدرش است که او را وامیدارد به نفر اول جهان تبدیل شود و از حضور تماشاگران برای رفع غیاب پدرش بهره ببرد. جابز در استیو جابز در جوانیاش از دخترش چشم پوشیده و او را رانده و به فرزندی خود نپذیرفته است و احساس گناه و شرم و نفرت نسبت به خودش را با تأیید و تحسین و ستایشی که از سوی طرفداران محصولات تکنولوژیکش میگیرد، از خود دور میکند و میکوشد به عنوان فرد موفق و معروفی در جهان شناخته شود تا خود را به عنوان پدری ظالم و بیرحم از یاد ببرد و با غرق کردن خویش در میان جمعیتی که هیچکدامشان را نمیشناسد، جای خالی دخترکش را پنهان سازد. در دادگاه شیکاگو هفت نیز شخصیتهای معترض هر چند در پشت صحنه دادگاه، افرادی وحشتزده و درمانده و ناامید هستند که نمیدانند چطور باید خود را از این مخمصه بیرون بکشند، اما تلاش میکنند در صحنه دادگاه همچون یک قهرمان به نظر برسند و تنهایی و بیپناهیشان در برابر سیستم فاسد و ناعادلانه پیش رویشان را با دلگرمی مردمی که تماشایشان میکنند و ماجرای دادگاه و سرنوشتشان را پی میگیرند، تحمل کنند و از پا نیفتند.
اما سورکین از همین تقابل دنیای واقعی و نمایش است که دنیای پنهان شخصی شخصیتها و احساسات فرخوردهشان را بازنمایی میکند و نشان میدهد هر یک از این نابغههای معروف و موفق که جهان را تغییر دادهاند و دستاوردهای بزرگی را برای دنیا به ارمغان آوردهاند، چقدر در مواجهه با خود و مسائل شخصیشان احساس ناتوانی و استیصال میکنند. یعنی با آدمهای قدرتمند، جسور و جاهطلبی سروکار داریم که در برابر بزرگترین مشکلات جهانی پیروز میشوند و از پس رقابتها و زد و بندهای پیچیده دنیای امروزی برمیآیند، اما در مواجهه با کوچکترین مسائل خصوصیشان شکست میخورند و ناکام میمانند و توان حلوفصل برخوردهای ساده روزمره خود را ندارند. آنها موفقیت را نقطه آغاز زندگیشان میدانند و میکوشند با پشت سر گذاشتن مسیری دشوار به آن برسند، اما وقتی به آن دست مییابند، میبینند شروعی در کار نیست و آنجا، نقطه پایان زندگیشان است و هر چند راهی به سوی پیشرفت و ثروت و شهرت به رویشان گشوده میشود، اما روابط عاشقانه و خانوادگیشان به بنبست میرسد. در واقع سورکین با تبدیل زندگی شخصیتهایش به عرصه نمایش به آنها این امکان را میدهد تا خود را در جایگاه قهرمان داستانی از بیرون ببینند و با خود واقعیشان مقایسه کنند و متوجه شکاف و گسست عمیقی که میان آنچه هستند و آنچه دیگران میبینند، شوند و به شناخت عمیقی از خود برسند و دریابند که چقدر آن نمایش موفقیت و شهرت و محبوبیت، پوچ و بیهوده است و نمیتواند خلأهای زندگیشان را پر کند و آنها هر چند ستارگان درخشانی هستند که چشم جهان را به خود خیره میکنند، اما در خلوتشان همان آدم تنها و غمگینی هستند که کسی را ندارند که درکشان کند و دوستشان بدارد.
در صحنه پایانی شبکه اجتماعی میبینیم که مارک به تصویر دختر مورد علاقه ازدستدادهاش خیره شده است و درست جایی که فکر میکنیم او به عنوان یک نابغه میلیونر باید احساس خوشبختی کند، با یک آدم تنها و منزوی روبهرو میشویم که حسرت یک ارتباط ساده را در زندگی معمولی و در میان مردم میخورد و کسی که موجب دوستی و ارتباط میلیونها نفر در دنیا شده است، خودش نمیتواند به تنها کسی که دوستش دارد، مرتبط شود و با این موفقیت عظیم نیز نهفقط از تنهایی مارک کاسته نمیشود، بلکه امکان ارتباطهای بیشتری را هم از دست میدهد و هر چقدر به مخاطبانش در شبکه افزوده میشود و ارتباط مجازیاش گسترش مییابد، زندگی واقعیاش خالیتر میشود. جابز نیز در فیلم استیو جابز به عنوان بنیانگذار افسانهای و جادویی شرکت اپل هر چند محصولات تکنولوژیکش چنان در سراسر جهان گسترش مییابد و پخش میشود که هر کسی بهراحتی یکی از آنها را به عنوان وسیله شخصیاش برای خودش دارد و از طریق آنها میتواند در خلوت خود به همه دنیا وصل شود و با تمام مردم ارتباط برقرار کند، اما خودش توان برقراری ارتباط با نزدیکترین افراد زندگیاش را از دست میدهد و روز به روز تنهاتر میشود. مالی هم در بازی مالی با آن هوش و جسارت و بلندپروازیاش موفق میشود در جایگاه بزرگترین برگزارکننده بازیهای پوکر زیرزمینی قرار بگیرد و معروفترین و قدرتمندترین و سرشناسترین اشخاص را به بازی خود بکشاند و امپراتوری بیرقیبی را برای خود بسازد، اما درست وقتی ثروت و قدرت و شهرت را به دست میآورد، احساس خلأ و پوچی و افسردگی میکند و خود را تنها و بدون خانواده و دوستی میبیند. در دادگاه شیکاگو هفت نیز هر یک از شخصیتها، مخصوصاً تام هیدن و ابی هافمن هر چند در دادگاه نقش قهرمان را بازی میکنند و میکوشند نشان دهند که قصد انجام کار بزرگی را داشتند و قاضی و دادستان و پلیس و دولت آمریکا را گناهکار مینمایانند، اما با مرور و یادآوری اتفاقات گذشته نزد خود متوجه خطاها و اشتباهاتشان میشوند و میبینند که چطور به خاطر عدم مدیریت احساسات و افکار و کلام خود در بروز فاجعهای که رخ داده است، سهیم هستند.
در واقع این کاراکترها زمانی واقعاً خصلت قهرمانی مییابند و به رضایت و آرامش درونی میرسند که مرز میان نمایش و زندگی را برمیدارند و میکوشند همانقدر که در عرصه اجتماعی موفق و تأثیرگذارند، در عرصه فردیشان نیز درست عمل کنند. مالی بعد از بیرون آمدن از آن هزارتوی پیچیده و ترسناک، بالاخره حمایت و تأیید و آغوش پدری را به دست میآورد که همواره از آن محروم بوده است. وقتی پدرش درباره دلیل ستیزهجویی مدام مالی با خودش حرف میزند و از رنج بیپایانش در این سالها میگوید، آن شکاف هولناک در وجود مالی که از پنج سالگی در خود تحمل کرده بود، بسته میشود و آرام میگیرد. انگار همه آن بازیها برای تحت کنترل درآوردن و به تسلط گرفتن آدمهای قدرتمند برای این بوده است که به این لحظه دونفره با قدرتمندترین آدم زندگیاش برسد و از سوی او تأیید و حمایت شود. دقیقاً مثل استیو جابز که او را در برابر هزاران نفر میبینیم که به احترامش در برابر او ایستادهاند و او را تشویق میکنند و موفقیتش را تبریک میگویند، اما جابز سرش را به سمت پشت صحنه میچرخاند و به دخترش نگاه میکند که در گوشهای ایستاده است و او را تماشا میکند و حاضر است همه موفقیتهایش را بدهد، اما آن نگاه پرمهر او را برای خود نگه دارد. ابی هافمن و تام هیدن و بقیه نیز زمانی واقعاً احساس پیروزی میکنند که دست از اختلاف و کشمکش و رقابت با یکدیگر برمیدارند و یکدیگر را با وجود تفاوتها میپذیرند و درک میکنند و در کنار هم قرار میگیرند. در پایان که تام هیدن از امتیاز ویژهای که قاضی به او اعطا میکند، چشم میپوشد و به نمایندگی از همه دوستان معترضش اسامی کشتهشدگان ویتنام را میخواند، تازه آن لذت قهرمانی را میچشد.