فیلمنامه کوتاه «ذبح»

  • نویسنده : آکو زند کریمی و سامان حسین پور
  • مترجم :
  • تعداد بازدید: 795

 

فیلمنامه‌نویس و کارگردان: آکو زندکریمی، سامان حسین‌پور

مدیر فیلم برداری: حامد بقاییان

تدوین: توفیق امانی

بازیگران: فریدون حامدی، شب‌بو سلیمانی، سامان عبوری، محمد قبادی، غفار خالدی

 

 

1. روز خارجی- جلوی خانه

برف همه جا را پوشانده است. باد می‌وزد. یک خانه سنگی با بافت قدیمی و یک طویله کوچک وسط کوهستان است.

قاسم، مردی حدود ۴۰ ساله، جلوی خانه ایستاده است و سیگار می‌کشد. او متوجه یک ماشین شاسی‌بلند می‌شود که از دور به سمت خانه آن‌ها می‌آید. سیگار تمام می‌شود و فیلتر سیگار را زمین می‌اندازد، برمی‌گردد و به طویله نگاه می‌کند.

تیتراژ آغازین نمایان می‌شود.

 

2. روز- داخلی- طویله

طویله کوچک است و یک آخور دارد. نور ضعیفی از سقف به گاو می‌تابد. گاو در تاریکی ایستاده است و فقط سرش دیده می‌شود.

مردی درشت‌اندام که حدوداً ۳۰ سال سن دارد، با لباس‌های سیاه، ته‌ریش و موهای آشفته روبه‌روی قاسم ایستاده است و پول می‌شمارد. قاسم، صاحب گاو، با چهره‌ای استخوانی و قدی بلند، با موهای جوگندمی و ژولیده و لباس‌های کهنه روبه‌روی مرد ایستاده است. 

فریاد، پسر او که مبتلا به سندروم دان است، جلوی در طویله به قاسم و مرد خریدار که مشغول شمردن پول است، نگاه می‌کند. مرد پول را به قاسم می‌دهد.

مرد: خودت زحمت قصابیش رو بکش، عصر برمی‌گردم.

قاسم به نشانه تأیید سری تکان می‌دهد. مرد از طویله بیرون می‌رود و قاسم هم به دنبال او می‌رود. فریاد به رفتن آن‌ها نگاه می‌کند، نگاهش را برمی‌گرداند و به گاو خیره می‌شود. (یک گردن‌بند آبی سنتی گردن گاو است.)

 

3. روز- خارجی- جلوی طویله و خانه

ماشین شاسی‌بلندِ باری همراه با راننده‌اش جلوی خانه ایستاده است. مرد به سمت ماشین می‌رود و سوار می‌شود. ماشین دور می‌زند و می‌رود. قاسم که به دور شدن ماشین نگاه می‌کند، سرش را به سمت طویله می‌چرخاند و فریاد را می‌بیند که با اخم او را نگاه می‌کند. فریاد داخل طویله می‌رود و در را محکم پشت سرش می‌بندد. قاسم با کمی مکث وارد خانه می‌شود.

 

4. روز- داخلی- خانه

خانه بسیار کوچک است. نیم‌تنه پایین خانه سبز است. قاسم کنار بخاری چوبی می‌نشیند. پول‌ها را لوله می‌کند و داخل جیب کتش می‌گذارد. او همسرش ثریا را می‌بیند که در آشپزخانه مشغول دم کردن چای است. ثریا که باردار است، با زحمت از آشپزخانه با یک استکان چای وارد اتاق می‌شود و کنار قاسم می‌نشیند.

قاسم چای را سر می‌کشد، بلند می‌شود و از آشپزخانه یک چاقو و چاقوتیزکن می‌آورد. کنار ثریا می‌نشیند و مشغول تیز کردن چاقو می‌شود.

ثریا: فریاد رو چی کار کنیم؟ خیلی گاو رو دوست داره.

قاسم: چاره‌ای داریم؟

ثریا ناراحت به تیز کردن چاقو نگاه می‌کند. قاسم زیرچشمی به ثریا نگاه می‌کند که ناراحت است. صدای غیژ‌غیژ چاقو می‌آید.

ثریا سرش را بلند می‌کند و به قاسم نگاه می‌کند. قاسم با لبخند به ثریا نگاه می‌کند، ثریا به‌آرامی می‌خندد. قاسم هم‌چنان مشغول تیز کردن چاقو است.

 

5. روز- خارجی- جلوی خانه

قاسم چاقو به دست بیرون می‌آید. وارد طویله می‌شود. چند لحظه بعد قاسم با عجله از طویله بیرون می‌دود. قاسم اطراف خانه را می‌گردد و با دست چند ضربه به پنجره خانه می‌زند.

قاسم: ثریا...

قاسم با عجله روی پشت‌بام می‌رود و اطراف را نگاه می‌کند.

قاسم (فریاد می‌کشد): فریاد.

صدای قاسم در کوهستان می‌پیچد. ثریا از خانه بیرون می‌آید.

ثریا: چی شده؟

قاسم: گاو نیست!

ثریا: فریاد کجاست؟

قاسم: تو طویله پیش گاو بود.

قاسم که از پشت‌بام پایین می‌آید، جلوی در طویله ردپاهای گاو و فریاد را می‌بیند. کمی آن طرف‌تر متوجه گردن‌بند گاو می‌شود که پاره شده و روی زمین افتاده است. قاسم گردن‌بند را برمی‌دارد و به سمت ردپاها می‌رود. ثریا به دیوار تکیه می‌دهد و به دور شدن قاسم نگاه می‌کند.

 

6. روز- خارجی- کوهستان

قاسم برف‌ها را می‌شکافد و در کوهستانِ یک‌دست پوشیده از برف و یخ حرکت می‌کند. صدای گرگ می‌آید.

 

7. روز- خارجی- تپه

قاسم روی یک تپه بلند ایستاده است و اطرافش را نگاه می‌کند. باد می‌وزد و قاسم خود را از سرما مچاله می‌کند.

 

8. روز- خارجی- کوهستان- جاده خاکی

قاسم از کوهستانی عبور می‌کند که مُشرف به یک جاده خاکی و باریک است. برف جاده بر اثر عبور ماشین‌ها آب‌وگل شده است.

قاسم از دور گاو را در جاده سرگردان می‌بیند. چهره‌اش باز می‌شود. قاسم می‌بیند که از دور یک وانت بار قدیمی از جاده عبور می‌کند. وانت کنار گاو می‌ایستد.

قاسم (فریاد می‌کشد): اون گاو مال منه.

 

باد به‌شدت می‌وزد. قاسم خود را درهم می‌برد و چشم‌هایش را می‌بندد. قاسم در بین برف‌ها می‌دود. نفس‌نفس می‌زند. او وارد جاده می‌شود.

 

9. روز- خارجی- جاده خاکی

قاسم وارد جاده می‌شود و می‌بیند که راننده وانت گاو را سوار کرده و مشغول بستن درِ عقب وانت است. راننده پشت فرمان می‌نشیند و حرکت می‌کند.

قاسم: اون گاو مال منه. (صدای قاسم گرفته شده و خس‌خس می‌کند)

قاسم دومرتبه به دنبال وانت می‌دود. وانت دور می‌شود و قاسم سرفه‌کنان می‌ایستد. قاسم روی زانویش می‌افتد و نفس‌نفس می‌زند.

وانت با فاصله زیاد، در انتهای جاده لیز می‌خورد و در بین برف‌ها گیر می‌کند. قاسم متوجه توقف وانت می‌شود و دوباره بلند می‌شود و می‌دود. می‌بیند که راننده از ماشین پیاده می‌شود و ماشین را هل می‌دهد. قاسم تقریباً به وانت نزدیک شده است.

قاسم: وایسا، اون گاو مال منه.

راننده به قاسم نگاه می‌کند. قاسم نزدیک راننده می‌شود که راننده سریع از داخل ماشینش یک تکه چوب بزرگ درمی‌آورد و به طرف قاسم می‌گیرد. قاسم می‌ایستد و شوکه می‌شود. راننده و قاسم رودرروی هم قرار می‌گیرند.

قاسم: اون گاو منه.

قاسم به وانت نزدیک می‌شود که راننده با خشم چوب را بالا می‌گیرد. قاسم می‌ایستد و عقب می‌رود. راننده کمی جلو می‌آید.

قاسم: فروختمش و باید قصابیش کنم برای مراسم ختم. قول دادم.

راننده: چطوری بفهمم که مال توئه؟

قاسم کلافه می‌شود. راننده هم‌چنان چوب را در دستانش محکم گرفته است.

قاسم: گوش سمت چپش پاره شده، جای دندون گرگه.

راننده پایش را روی لاستیک عقب وانت می‌گذارد و با کمک باربند خود را بالا می‌کشد و پشت گوش گاو را نگاه می‌کند. قاسم به راننده نگاه می‌کند. راننده پایین می‌آید.

قاسم: درسته؟

راننده: ببرش.

راننده چوب را پایین می‌گیرد و سیگاری روشن می‌کند. قاسم به سمت در عقبی وانت می‌رود و آن را باز می‌کند. پایش را روی گل‌گیر عقب ماشین می‌گذارد که بالا برود. ناگهان راننده از پشت سر با چوب او را می‌زند. قاسم چشم‌هایش تار می‌شود و گوشش سوت می‌زند. قاسم روی زمین می‌افتد.

قاسم نیمه‌واضح راننده را می‌بیند که در عقبی وانت را می‌بندد. وانت را هل می‌دهد و تلاش می‌کند ماشین را از برف بیرون بیاورد.

وانت حرکت می‌کند. راننده با تمام قدرت ماشین را هُل می‌دهد. راننده که چند متری دور شده است، در حین هُل دادن ماشین متوجه می‌شود قاسم چاقویی را روی گردنش گذاشته است. می‌ایستد و به‌آرامی برمی‌گردد. ماشین متوقف می‌شود. قاسم با صورتی خونی چاقو را روی گردن راننده می‌گذارد و او را به بدنه وانت می‌کوبد. راننده سکوت می‌کند. قاسم چاقو را روی گلوی راننده فشار می‌دهد. گلوی راننده خونی می‌شود. قاسم راننده را به سمت در عقب وانت هل می‌دهد. قاسم چوب را از داخل وانت برمی‌دارد و با تمام توان آن را پرت می‌کند.

قاسم: گاو رو پیاده کن.

قاسم یک قدم عقب می‌رود، ولی هم‌چنان چاقو را به سمت راننده گرفته است. راننده با دست خون زیر گردنش را پاک می‌کند. راننده در عقب وانت را باز می‌کند و بالا می‌رود. او طناب گردن گاو را می‌گیرد و آن را پایین می‌آورد.

راننده طناب را به قاسم می‌دهد. قاسم طناب را می‌کِشد و گاو را می‌برد. قاسم با دست خون صورتش را پاک می‌کند و به راه می‌افتد. چند قدمی که حرکت می‌کند، راننده از پشت سر به قاسم حمله می‌کند. قاسم طناب را رها می‌کند و با راننده درگیر می‌شود. هر دو روی زمین می‌افتند و همدیگر را در گل و برف می‌زنند. راننده گلوی قاسم را فشار می‌دهد. قاسم سرخ می‌شود. خون صورت راننده روی صورت قاسم می‌ریزد. قاسم برف‌ها را چنگ می‌زند. گاو ایستاده است و به آن‌ها نگاه می‌کند. گاو راه می‌افتد و از آن‌ها دور می‌شود. قاسم به دور شدن گاو نگاه می‌کند. قاسم در بین برف‌ها دستش به یک سنگ می‌رسد و آن را برمی‌دارد و محکم به صورت راننده می‌کوبد. راننده می‌افتد و روی برف‌ها غلت می‌خورد و دستش را به صورتش می‌گیرد. راننده خرناسه می‌کشد و روی زمین می‌افتد. قاسم روی برف‌ها دراز می‌کشد و سرش را در بین دستانش می‌گیرد. راننده از زمین چیزی بلند می‌کند و خود را کشان‌کشان به سمت ماشین می‌کشاند و به لاستیک عقب ماشین تکیه می‌دهد. قاسم روی زانو می‌نشیند و با برف صورتش را تمیز می‌کند. قاسم به راننده نگاه می‌کند. راننده با دست جلوی صورت خودش را گرفته است. قاسم چاقو را در بین برف‌ها برمی‌دارد و آن را پشت لباسش می‌گذارد.

قاسم بلند می‌شود و به گاو نگاه می‌کند که در انتهای جاده سرگردان است. چند قدمی که می‌رود، برمی‌گردد و به راننده نگاه می‌کند.

راننده که بلند شده، با دستمال خون زیر گردنش را پاک می‌کند و در پس‌زمینه به سمت وانت می­رود تا در پشت آن را ببندد. نگاهش به چیزی روی زمین می‌افتد. آن چیز را برمی‌دارد و درون جیبش می‌گذارد و قاسم نیز که در پیش‌زمینه این تصویر است، از جا برمی‌خیزد، می‌رود و طناب گاو را می‌گیرد.

قاسم که گاو را با یک دست می‌کشد و با دست دیگرش خود را مرتب می‌کند، از جاده خارج می‌شود و به داخل کوهستان می‌رود. باد می‌وزد و صدای گرگ به گوش می‌رسد.

 

10. روز- خارجی- جلوی خانه

قاسم گاو را به دنبال خود می‌کِشد و به خانه نزدیک می‌شود. ثریا از خانه بیرون می‌آید و با دیدن صورت خونی قاسم شوکه می‌شود.

ثریا: چی شده؟

قاسم: چیزی نیست. بعداً برات تعریف می‌کنم. فریاد برگشته؟

ثریا: خیلی گریه کرد، الانم خوابیده.

قاسم: برو یه کاسه آب بیار تا سریع ذبحش کنم.

قاسم با طناب پاهای گاو را می‌بندد و به‌آرامی او را روی زمین می‌خواباند. ثریا با یک کاسه آب برمی‌گردد و کنار قاسم می‌نشیند. ثریا آب را به دهان گاو نزدیک می‌کند. گاو با چشم‌های وحشت‌زده به ثریا نگاه می‌کند. ثریا آب را به دهان گاو می‌ریزد.

قاسم چاقو را به گردن گاو نزدیک می‌کند، مکث می‌کند و به ثریا نگاه می‌کند. ثریا به قاسم نگاه می‌کند که دستش روی شکم گاو است. ثریا با تعجب دستش را روی شکم گاو می‌گذارد. ثریا با سختی خم می‌شود و گوشش را روی شکم گاو می‌گذارد و چشم‌هایش را می‌بندد.

ثریا: چطور متوجه نشدیم!

قاسم به شکم ثریا نگاه می‌کند.

قاسم چاقو را روی زمین می‌گذارد و با دو دستش شکم گاو را لمس می‌کند. ثریا با دست زیر شکم گاو را می‌مالد.

قاسم با چاقو طناب دست و پای گاو را باز می‌کند و او را بلند می‌کند. دستش را در جیبش می‌کند و گردن‌بند را به گردن گاو می‌بندد.

قاسم: ببرش تو طویله.

ثریا طناب را می‌کشد و گاو را به طویله می‌برد.

قاسم با چهره‌ای خونی سیگاری روشن می‌کند. دستش را داخل جیب کُتش می‌کند. مکثی می‌کند و سیگار را پرت می‌کند، دوباره امتحان می‌کند. قاسم وحشت‌زده می‌شود و تمام جیب‌های کت را می‌گردد. کُت را درمی‌آورد و آن را وارسی می‌کند. قاسم کُت را روی زمین می‌اندازد. بسته اسکناس‌ها در جیب او نیست!

او که احتمالاً در ذهن خود مرور کرده چه اتفاقی برای بسته اسکناس‌ها افتاده، مأیوس و کلافه سرش را می‌مالد و لنگان چند قدمی از خانه دور می‌شود.

قاسم متوجه ماشین مرد خریدار می‌شود که به خانه آن‌ها نزیک می‌شود. او مکثی می‌کند، سرش را برمی‌گرداند و به طویله که گاو درون آن است، نگاه می‌کند.

تیتراژ پایانی.

 

 

مرجع مقاله