اگر نوشتههایتان خیلی یکنواخت شدهاند، یا خیلی نامحسوس دیگر چیزی به ذهنتان نمیرسد، این مطلب میتواند کمکحالتان باشد، یعنی درست جایی که کلمات را روی کاغذ میآورید، اما خیلی با شخصیتها یا تصاویر یا دیالوگها ارتباط کامل نگرفتهاید.
این فرم نامحسوس از قفلشدگی ذهن نویسنده درست مثل این است که میان ایدهها که میدانید جایی در درون شما هستند و آنچه واقعاً روی صفحه کاغذ میآیند، دیواری قرار دارد.
قرار است درباره اینکه وقتی مینویسید اما هیچ خروجی ندارید، صحبت کنیم.
پیش از شروع میخواهم درباره شماری از پاسخهایی که در آخرین پادکستم دریافت کردم، صحبت کنم؛ پادکستی که درباره شکل سنتی قفل شدن ذهن نویسنده در آن بحث شد. تعدادی از نویسندگان لطف داشتند و تماس گرفتند و عنوان کردند که آن پادکست خیلی به آنها کمک کرده است و بابت این موضوع بسیار خوشحال هستم.
اما از طرفی کامنتهایی داشتیم که نویسندگان چیزهایی از این دست گفته بودند. «اصلاً نمیتوانم قبول کنم چیزی به نام قفل شدن ذهن نویسنده وجود داشته باشد.» یا «آنها نویسندههای تنبلی هستند و چیزی بیش از یک نویسنده تنبل نیستند.» یا اگر نویسنده تنبلی هستی که اصلاً نباید چیزی بنویسی.» یا «یک نویسنده واقعی همیشه آماده است و هیچوقت قفلشدگی ذهن را تجربه نخواهد کرد، اصلاً چنین چیزی وجود ندارد.»
اجازه دهید چند لحظهای به تفکر «تنبلی» بپردازیم. سالها پیش زمانی که در تلاش بودم تا پیشرفت رو به جلو داشته باشم، به عنوان معلم خصوصی دروس ورود به کالج امرار معاش میکردم. وقتی معلم خصوصی باشید، چیزهای جالبی یاد میگیرید. متوجه میشوید دستهای از والدین هستند که با شما تماس میگیرند و شما از روی حالتی که حرف میزنند، میفهمید که بچه آنها دچار عدم تمرکز، بیشفعالی، یا تنبلی است.
شما به تماس آنها پاسخ میدهید و والدین میگویند: «باید بدونین که اون بچه تنبلیه. هیچ تلاشی نمیکنه و هیچ اهمیتی براش نداره. اصلاً نمیدونم چرا دارم براش پول میدم.»
من عاشق کار کردن با آن بچهها بودم. اگرچه در آن روزها تنها چیزی که من به آنها تدریس میکردم، دروس ورود به کالج بود. «نمیدونم چه جادویی دارید. نمیدونم با این بچه تنبل چه کار کردید که درسش را میخواند.» آنها نمیتوانستند بفهمند که من چطور آن بچهها را ترغیب به کار کردم. بدون شک تنها سِر پنهان من این بود که آن بچهها را باور داشتم.
اگر روی خودتان برچسب نویسنده تنبل را بچسبانید، اگر فکر میکنید شاید آنچه را که باید، به دست نیاوردهاید به این خاطر که فرد تنبلی هستید، میخواهم گوشزد کنم که احتمالاً اینطور نیست.
نویسندههایی که واقعاً تنبل هستند، انگشتشمارند، اما تا دلتان بخواهد، نویسندههایی با قفلشدگی ذهن داریم.
با کمال احترام به عنوان کسی که با صدها نویسنده کار کرده است، باید بگویم درحالیکه برخی از نویسندگان واقعاً با قفل شدن ذهن درگیر هستند، برای برخی دیگر اینطور نیست.
نویسندگانی داریم که هرگز ذهنشان قفل نشده است و کافی است دست به کار شوند تا کلمات روی کاغذ بیایند. برای آنها درک کردن نویسندگانی که هنگام نوشتن دچار چنین مشکلاتی میشوند، سخت است.
همچنین نویسندگانی داریم که بیشتر عمرشان ذهن بازی داشتهاند و بهناگاه ذهنشان قفل میشود و شروع به خودزنی میکنند. آنها خود را تنبل خطاب میکنند، خود را تحقیر میکنند و میگویند: «شاید واقعاً تو این رو نمیخوای.»
نویسنده تنبل خیلی کم داریم. اما تعداد زیادی نویسنده وحشتزده داریم. نویسندههای زیادی هستند که احتمالاً برخی از مهارتهای این حرفه را که برای غلبه بر بخشهای طولانیتر یا چالشبرانگیز تر نوشتن لازم است، ندارند. درنتیجه گیر میافتند و اصلاً نمیدانند چه میخواهند بنویسند.
اگر من را در دفتر یک فیزیکدان هستهای بگذارند، با اینکه من فردی بسیار باهوش و مشتاق در زمینه فیزیک اتمی هستم، بدون شک اگر اساس کار را که لازمه فیزیک اتمی است، ندانم، به احتمال زیاد شکست خواهم خورد. احتمالاً به خودم خواهم گفت: «اوه خدایا من تنبلم.» یا «شاید واقعاً علاقهای به این کار ندارم.»
به زبان کاملاً ساده، همه اینها به دلیل نبود مهارت است. درست است که من میتوانم مفاهیم ساده فیزیک اتمی را درک کنم، اما کسی نبوده که درسهای پیشرفتهتر آن را به من بیاموزد. بنابراین نویسندههای زیادی هستند که ذهنشان قفل میشود، چراکه درگیر این مسائل مربوط به مهارت میشوند.
آخرین دسته از نویسندگانی که دچار قفلشدگی ذهن میشوند، آنهایی هستند که هرگز ساختاری را که برای ساخت یک زندگی به عنوان نویسنده لازم است، یاد نگرفتهاند. پیشنهاد من این است: «اگر خودتان را متهم به تنبلی کنید، یا حتی شخص دیگری را مقصر بدانید، احتمالاً خودتان هم خوب میدانید که وقتی مهارتهایی را که باید، نداشته باشیم، به سمت تنبل بودن سوق پیدا میکنیم.»
جواب خیلی ساده است اگر بتوانید مهارت، باور یا ساختاری را که لازمه کار است، فراهم کنید. حتی نویسندههایی نیز که به نظر تنبل میرسند، میتوانند به ناگهان شکوفا شوند.
خود ما بارها در استودیومان شاهد این شکوفایی بودهایم. حتی نویسندههایی داشتیم که در خلق و به پایان رساندن ریتم داستان مشکل داشتهاند و در برنامه ما زمانی که آن مهارتهای بنیادین را آموختهاند، تبدیل به پربارترین نویسندهها شدهاند.
حال اگر نمیخواهید نویسنده شوید، داستان فرق دارد. بروید دنبال کاری که واقعاً خواهان انجامش هستید. اگر زندگیتان را صرف کاری که میخواهید بکنید، بدون شک زندگی محشری خواهید داشت.
اما اگر میخواهید نویسنده شوید و برای آن کمر همت بستهاید، لطفاً توجه داشته باشید که خطاب کردن خودتان با عنوان تنبل بخشی از چرخه قفلشدگی ذهن است.
در عوضِ تنبل خطاب کردن یا تلاش برای قانونمند کردن خودتان، باید این سؤال را از خود بپرسید: «چه مهارتی ندارم؟ به چه برنامهای نیاز دارم؟ چگونه آن برنامه را برای خودم بچینم تا شکست نخورم؟»
برگردیم به دوران تدریس من که راز من بود. من باید سازوکاری برای دانشآموزانم میچیدم که شکست نخورند. زمانی که آن ساختار را بسازید، وقتی کسی با شکست درگیر است، قضاوت شده است، یا افرادی هستند که مدام میگویند آنها از پس این کار برنمیآیند، دادن سازوکاری که تضمینکننده موفقیت است، به یکباره و به شکل معجزهآسایی باعث ناپدید شدن آن تنبلی میشود.
اگر یک دانشآموز تنبل دوره راهنمایی بتواند دو دستی به درس خواندن بچسبد و درباره آن هیجانزده نیز باشد، بدون شک شما هم میتوانید غرق در کار نوشتن، چیزی که همیشه خواهانش بودید، شوید.
اولین سؤالی که باید از خودتان بپرسید، این است که برای موفق شدن به چه چیزهایی نیاز دارید؟ برای رسیدن به موفقیت چه انتظاری از شما میرود؟ شاید بخشی از این مطلب را در پادکست بعدی و شاید بخشی از آن را امروز پوشش دهیم.
امروز قرار نیست روی نوع معمول قفلشدگی ذهن، همان حس «نمیتوانم بنویسم» کار کنیم. در عوض توجه ما روی احساس «من مینویسم، اما نوشتههایم بیربط هستند» کار میکنیم، که در واقع موضوعی پیچیدهتر است و غلبه بر آن کار بیشتری میطلبد.
وادار کردن نویسنده به نوشتن دوباره راحت است. وادار کردن نویسنده به برقراری ارتباط دوباره سخت است.
بدین دلیل که ما در جامعهای زندگی میکنیم که برای هنرمندان ساخته نشده است. ما یاد گرفتهایم بر صورتهایمان نقاب بزنیم و یاد گرفتهایم از سن پایین این نقاب را بزنیم و در این نقاب زدن هم خیلی خیلی خوب هستیم.
اگر به تماشای بازی کودکان بنشینیم، میبینیم که کودکان هر چه کوچکتر باشند، نقاب کمتری به صورت دارند. شاید به خاطر داشته باشید که در زمان کودکی وقتی سؤالی از شما پرسیده میشد، مثلاً «من خوب به نظر میرسم؟» و شما در جواب میگفتید: «نه، تو چاقی.» در واقع شما این حرف را بدون هیچ قضاوتی بر زبان آورده بودید، چراکه این واقعاً همان چیزی بود که میدیدید. شما نقابی نداشتید، اصلاً نمیدانستید که نباید چنین چیزی را بگویید، یا اینکه حرف درستی نیست.
شاید از والدین، معلم یا دوستانتان یاد بگیرید که اگر بخواهید حرفی را که واقعاً در دلتان هست، بر زبان آورید، یا اینکه حقیقت را بگویید، به عنوان بچهای بد، شرور و بیادب لقب خواهید گرفت و مردم همه جوره درباره شما قضاوت خواهند کرد.
شما آموختهاید که اگر جوری لباس بپوشید که مناسب نباشد، کارهایی انجام دهید که مناسب نباشند، یا دنبال دلتان بروید، دنبال راهی که مناسب خوانده نمیشود، احتمالاً مردم به شما حمله خواهند کرد، شما را دست خواهند انداخت، با شما بدرفتاری میکنند و شما را مورد قضاوت قرار میدهند. شما نیز همه اینها را آموختهاید و بهطبع یاد گرفتهاید نقاب بر چهره بزنید.
شما یاد گرفتهاید در شرایط متفاوت نقابهای متفاوتی بزنید. وقتی با دوستانتان هستید، یک نقاب دارید، در فیسبوک نقاب متفاوتی دارید و در کنار خانوادهتان به ناگهان نقاب شش سالگیتان را میزنید. ما یاد گرفتهایم این نقابها را به چهره بزنیم، چراکه میدانیم آنها ما را در امان نگه میدارند.
متأسفانه آن نقابها روی چهره نویسندهها و هنرمندان اثر منفی دارند.
وقتی کودک هستید، خوب میدانید که آن نقاب خود واقعی شما نیست. احتمالاً خاطرتان هست که وقتی بچه بودید، میدانستید که شاید باید موضوعی را به روش خاصی بیان کنید، اما درنهایت حقیقت را ابراز کردهاید. همینطور به خاطر میآورید که باید موضوعی را میگفتید، اما در آخر حقیقت را برعکس جلوه دادهاید، یعنی حقیتی را که باید میگفتید، نگفتید.
میدانید که نقابی نبود، سانسورچی درونی نبود. این همان چیزی است که باید یاد بگیرید و سرلوحه زندگیتان باشد.
وقتی به تماشای بازی بچهها مینشینید، میبینید که خلاقیت بچهها نشئتگرفته از نداشتن نقاب است. نشئتگرفته از این تفکر که همه چیز خوب است. بچهها استاد بداههگویی هستند. آنها خیلی راحت به یکدیگر و تکانههای خود واکنش نشان میدهند و به همین دلیل است که بازیهای آنها بامزه است.
بچهها اصلاً نگران نیستند که قوس داستانی قصه پونی من سرجایش نیست، یا ماشینهای اسباببازیشان مدل بالا هستند یا خیر. آنها خیلی ساده فقط بازی میکنند.
به عنوان یک بالغ هر چه بزرگتر میشویم، در حفظ نقابهایمان برای در امان نگه داشتن خودمان موفقتر هستیم و حد فاصل ما و نقاب کم و کمتر میشود. درنهایت به جایی میرسیم که دیگر تفاوتی میان نقاب و خودمان نمیبینیم و حتی کمکم فکر میکنیم که این نقاب خود ما هستیم.
وقتی مینویسید و کلمات به نظرتان نزار میرسند، دلیلش این نقاب است. به همین دلیل است که وقتی چیزی در ذهنتان است و ایدهای به فکرتان رسیده، چیزی میبینید، چیزی میشنوید، چیزی احساس میکنید، دیالوگها را پیدا میکنید، لحظهای را مینویسید، یا با شخصیتی ارتباط میگیرید، ذهنتان کاملاً خالی پیش میرود. این همان نقاب است، همان سانسور درونی که خود را با آن گیج کردهاید، یعنی آنچه سعی در انجامش دارید، با آن فیلتر بسیار پیچیدهای که طی سالها و سالها خلق کردهاید، همخوانی ندارد.
نویسنده و هنرمندِ موفق شدن متضمن آموختن پس زدن نقاب است.
اما کنار زدن نقاب عمل چالشبرانگیزی است، چراکه آن وقت درباره هویت خودمان دچار سردرگمی میشویم. چراکه ایگو ما نیز به آن متصل شده است. بخشی از ما واقعاً به این نقاب باور دارد و به آن نیاز دارد.
نقاب باعث میشود نوشتههای شما روی کاغذ شبیه به نوشته دیگران به نظر برسد. کار آن نقاب این است که مطمئن شود ایدههایی احتمالاً مخرب نداشته باشید، نکند منحصر به فرد شما باشد، یا شما را به خطر بیندازد. او به شما کمک میکند تا بین خطوط تعیینشده حرکت کنید.
زمان آن رسیده است تا نوشتههایتان را به اشتراک بگذارید و مطمئن شوید دیگران نیز به نوشتههای شما دسترسی پیدا کنند. اما این شروع کار نیست.
من نمیگویم که هر کسی نیاز دارد یک هنرمند باتجربه بشود، که بدون شک غلط است. ما فیلمنامهنویس هستیم، که این یعنی ما باید داستانهایی بنویسیم که دیگران بتوانند با آن ارتباط برقرار کرده و روی آن سرمایهگذاری کنند. باید داستانهایی بنویسیم که کاملاً شفاف و معنادار باشند.
پیش از شکل دادن هر چیزی، باید یاد بگیریم آن چه چیزی است. پیش از آنکه یاد بگیریم آن چه چیزی است، باید یاد بگیریم آن را ببینیم، بشنویم و حس کنیم. برای دیدن، شنیدن و حس کردن باید یاد بگیریم این نقاب را که مانع از دیدن، شنیدن و حس کردن میشود، کنار بزنیم.
چطور این کار را انجام دهید؟ میلیونها راه برای تحقق این امر هست و اما اینکه برای انجامش به چه ابزاری احتیاج پیدا میکنید، بستگی به شما و این دارد که در گذشته چه ضربه روحیای را تجربه کرده باشید. تمام این موارد بستگی به این دارد که چطور با صدای درونتان در تماس باشید، چه کسانی مربی شما بوده یا هستند و در چه موقعیتهای احساسی حس امنیت میکنید.
اولین مرحله در کنار زدن نقاب برای فردی که شروع به کنار زدن آن کرده است، ایجاد حس امنیت است. خیلی از ماها حتی فکر کردن درباره کنار گذاشتن ماسک را برای خودمان غیرممکن میبینیم و این به خاطر همان چیزی است که آن را «قضاوت» میخوانیم.
نویسندگان قضاوتگرترین افراد نسبت به خودشان هستند.
ما نسبت به دیگران دلرحم هستیم، اما وقتی نوبت به خودمان میرسد، میتوانیم به شکل غیرقابل باوری بیرحم و قضاوتگر شویم. اگر فردی آن چیزهایی را که شما به هنرمند کوچک درونتان میگویید، بشنود، با خدمات اجتماعی حمایت از کودکان تماس خواهد گرفت!
حرفهایی که ما به عنوان نویسنده به خودمان میزنیم، واقعاً میتوانند ترسناک باشند. ما خودزنی میکنیم، خودمان را تحقیر میکنیم، به خودمان میگوییم که استعداد کافی نداریم، و به خودمان میگوییم هیچوقت از پس انجامش برنمیآییم. ما همه این کارها را میکنیم. این حرفها نه از جایی بد، که از جایی خوب میآیند. میخواهیم که روی صفحه عالی باشیم.
اما راهی که به وسیله آن در صفحه کاغذ بینقص خواهید شد، در مجاهدت در بینقصی نیست.
اگر فضا را برای نویسنده کوچکی که درون شما زندگی میکند، به اندازه کافی امن کنید که بتواند نقاب را از چهره کنار بزند، روی صفحه عالی خواهید شد، و این یعنی خلق محیطی که به اندازه کافی برای انجام این امر امن باشد.
برای شروع، یک راه مفید گفتوگو کردن با قسمت ویرایشگر ذهنتان است. بیشتر اوقات شما حتی متوجه حضور بخش ویرایشگر مغزتان نیستید، اما او همیشه آنجا هست.
اما چطور متوجهش شوید: یک موسیقی هست که 24/7 در ذهنتان پخش میشود. مگر اینکه تمرینات تمرکزی روحی خیلی عمیقی داشته باشید، از میان هزاران فکر، هزاران ایده و هزاران چیز احمقانهای که در ذهنتان میگذرد، ناگهان تکگویی از ذهنتان میگذرد. این اتفاقی است که برای اغلب ما پیش میآید. همان چیزی است که بوداییها آن را «ذهن میمون» میخوانند.
و از آن عجیبتر، وقتی زمان آن میرسد که شروع به نوشتن کنیم، ذهن کاملاً خالی میشود و حتی آن صدای «ذهن میمون» نیز گویی هیچ ایده پیشنهادی ندارد. احتمالاً سعی میکنید یک خط دیالوگ بنویسید، اما با اینکه آن دیالوگ 24/7 در ذهن شما در چرخش بوده است، ناگهان به محض اینکه دست به کار میشوید تا آن را روی کاغذ بیاورید، ذهنتان خالی میشود.
ذهن شما از دست سانسور درونی که چشمها، گوشها، دهان و قلب شما را پوشانده است، خالی شده است. این سانسور درونی شماست که میگوید: «نه، نه، نه خیلی خطرناک است.»
اگر هیچ چیزی نبینید، هیچ چیزی نشنوید و هیچ چیزی احساس نکنید، میگوییم «خب، هیچ چیز شبیه چیست؟» احتمالاً متوجه هستید که هیچی در واقع هیچی است. احتمالاً میپرسید که آن هیچی حرکت دارد یا ساکن است؟ حسی در آن است؟ درجه حرارتی دارد؟ تصویری دارد؟ آیا صدای آهستهای دارد که شما قادر به شنیدنش باشید؟
چیزی که شما به دنبالش هستید، چیزی در زیر آن هیچی است. مهم این است که خودتان را در جایگاهی قرار دهید که مهم نباشد آن چیز چیست و با آن راحت باشید، حتی اگر آن چیز کاری با داستان شما نداشته باشد. موضوع این است که بپذیرید چطور ببینید، و این پذیرش مهم است.
یاد بگیرید به هر چیزی که میبینید، میشنوید و حس میکنید، «بله» بگویید. یاد بگیرید آنها را روی کاغذ بیاورید، آن هم نه از بهترین راه، بلکه دقیقاً همانطوری که خودتان میبینید، و این یکی از راههای پرداختن به این نوع از قفلشدگی ذهن نویسنده است.
گاهی اوقات هیچی شبیه هیچی نیست و گاهی اوقات هیچی شبیه یک کلمه است. شما به این فکر میافتید: «بسیار خب، من اولین دیالوگ از این شخصیت را میخواهم.» و شما میشنوید: «هی، حالت چطوره؟» و شما مینویسید: «هی، حالت چطوره؟» و سراغ شخصیت بعدی میروید. «هی، چطوری؟» شما مینویسید: «هی، چطوری؟»
شما تنها دو خط دیالوگ نوشتهاید که آن نیز کاملاً کسلکننده است. حال شما خودتان را میزنید، فحش میدهید، اما این نوشتهها چیزهایی هستند که شما شنیدهاید. راهکار این است: به جای اینکه خودتان را بزنید، یاد بگیرید که نگاه کنید، گوش دهید و از نزدیکتر حس کنید.
حقیقتی درباره آدمها هست: «هر انسانی در دنیای واقعی واقعاً عجیب است. هیچی عادی نیست، عادی وجود ندارد. اگر روی کاغذ چیزهای عادی بنویسید، این بدان معناست که شما نگاه نمیکنید، گوش نمیکنید و به اندازه کافی به شکلی خاص حس نکردهاید. اگر از منظر خودتان دیالوگها، حرکتها، تصاویر و ساختاری که نوشتهاید، حوصلهسربر هستند، باز هم ناامید نشوید. مشکلی نیست. خودتان را در جایگاه پذیرش واقعیتی که با آن روبهرو هستید، قرار دهید، چراکه دست کم چیزی نوشتهاید و این خیلی بیشتر از چیزی است که اغلب افراد آن را انجام نمیدهند.
سراغ نوشتن کلمات روی صفحه رفتهاید! حال اگر چیزی بنویسید که کمی آبکی یا کمی بیربط است، چه کسی اهمیت میدهد؟ باید به این فکر کنید که: «خدای من، این خیلی کلیشهای شده.» کی اهمیت میدهد که کلیشهای شده است؟ ما تازه در را باز کردهایم. در قدم بعد باید نقاب را کنار بزنیم.
نقاب را چطور کنار بزنیم؟ چشمهایتان را ببندید و اگر شخصی با تصویرسازی قوی هستید، شروع به نگاه کردن کنید. اگر صداسازی قویای دارید، شروع به شنیدن کنید و اگر حسسازی قویای دارید، شروع به حس کردن کنید.
و درست اینجاست که میبیند تصاویر جان گرفتهاند، صداها شنیده میشوند، یا در ذهنتان حس میکنید که فیلم روی پرده نمایش رفته است. شما قرار است به نگاه کردن ادامه دهید تا چیزی را که انتظارش را نداشتهاید، پیدا کنید. وقتی آن چیزی را که انتظارش را نداشتهاید، پیدا کنید، یعنی دیگر آن را ساختهاید.
در واقع هنر خلاقیت درباره خلق کردن نیست. هنر خلاقیت یعنی یاد بگیریم چطور نگاه کنیم، چطور بشنویم و چطور حس کنیم.
یعنی یاد بگیریم فرای کلیتهایی که مایل به دیدن آنها هستیم، ویژگیهای خاص آنها را ببینیم.
برای مثال، اگر به میز نگاه میکنید، باید به این نگاه کردن ادامه دهید تا متوجه سه خراش کوچکی که روی آن است، بشوید. اگر به تایپ کردن کسی چشم دوختهاید، باید متوجه لکه جوهر روی انگشت او بشوید. اگر به راه رفتن افرادی نگاه کنید، احتمالاً باید متوجه رنگهای متفاوت کفشهای ورزشی آنها بشوید.
تنها کاری که باید کنید، پیدا کردن آن ویژگی اختصاصی است. این چیزهای خاص بر سر راه شما هستند. اینگونه است که هر خط از دیالوگ، هر خط از حرکتها و هر تکه از ساختار در سناریوی شما جا میگیرند.
در شروع برای کنار زدن نقاب، تنها کاری که باید بکنید، از نزدیکتر نگاه کنید و بادقتتر گوش کنید. برای مثال، آن دیالوگ شخصیتتان را در نظر بگیرید که گفت: «هی، حالت چطوره؟» حال میبینید که تبدیل به چیزی شده است که انتظارش را نداشتید. شاید انتظار داشتید بگوید: «چه خبر؟» اما در عوض گفته است: «ماشینهای مسابقه بهتر از شاسی بلندها هستند.» عالی، حال شما چیز خاصی درباره او دارید. بدون شک این بهترین دیالوگ نیست، اما شما که به دنبال بهترین دیالوگ نیستید. تمام چیزی که به دنبالش هستید، آن نکته خاص است.
در کنار زدن نقاب اولین قدم خلق دنیایی است که همه چیز در آن قابل قبول است، حتی اگر چیزی که مینویسیم، عادی و کسلکننده باشد.
حال میرویم سراغ آن معمولی و کسلکننده. ما میخواهیم هر چیزی را که در سناریو به نظر معمولی یا کسلکننده میرسد، پیدا کنیم و خیلی بادقتتر به آنها بپردازیم.
این هنر واقعی نوشتن و این شروع راه است. در حقیقت من در کلاس فقط 12 ساعت صرفاً این موضوع را تدریس میکنم. و باید هم 12 ساعت آن را تدریس کنم. خیلی چیزها برای آموختن در این موضوع وجود دارد. این هسته مرکزی کار ما به عنوان نویسنده است.
وقتی کسی ذهنش قفل نباشد، همه چیز روی کاغذ برایش شکل میگیرد. اما تقریباً هر نویسنده به نوعی نقاب به چهره دارد و آنها نیز نیاز دارند آن را کنار بزنند، حتی نویسندگان باتجربه. شما یک نویسنده حرفهای شدهاید و جایزه بردهاید و اکنون نقاب یک نویسنده حرفهای را به چهره دارید و حال کار نوشتن برای شما سختتر میشود، چراکه سعی میکنید نوشتههایتان روی پرده نمایش بدرخشند.
نوشتن حرفهای مادامالعمر است. درست مثل گلف یا مدیتیشن؛ اصلاً مهم نیست چه مدت است که شروع کردهاید. همیشه در آن بهتر و بهتر میشوید. همیشه مهارتهای جدید و ابزار جدیدی برای انجام آن پیدا میکنید.
این نقطه شروع است؛ پیدا کردن آن نقطه پذیرش. به ذهن ویرایشگرتان بگویید که برود برای خودش هواخوری و فعلاً هر چیزی را که شما روی کاغذ مینویسید، قبول کند، حتی اگر آن نوشتهها کلیشهای و کسلکننده باشند.
سپس دوباره سراغ نوشتهها بروید و کنار آنهایی که به نظر «معمولی» میآیند، این کلمه را بنویسید و به خودتان اجازه دهید با دقت بیشتری به آن نگاه کنید. همچنان ببینید، بشنوید و حس کنید تا چیزی که انتظارش را نداشتهاید، پیدا کنید.
اگر به کار بستن این روش را شروع کنید، کمکم میبینید که نقاب روی چهرهتان نازک و نازکتر میشود. دیگر خوب میبینید که با این نقاب خود واقعیتان نیستید و آن نوشتههای دیوانهواری که نوشتهاید، در واقع بهترین خود شماست. خواهید دید همان سطرهایی که به نظر میرسند کار نمیکنند، در واقع سطرهایی هستند که جواب خواهند داد.
www.writeyourscreenplay.com