از جان لوکاره، نویسنده فقید رمانهای جاسوسی که همین چند وقت پیش از دنیا رفت، نقل است: «تبدیل کردن کتابهایتان به فیلم، مثل این است که گاوهای نر زیبایتان را در قالب حبههای عصاره گوشت ببینید!» مسئلهای که البته تا حدی بستگی به رویکرد نویسنده فیلمنامه و کارگردان در برگردان یک اثر ادبی به فیلم دارد. چه بسیار فیلمهایی که با اقتباسهای ضعیف خاطره خوش خوانش کتاب را خراب کردهاند و تماشاگر پس از تماشای آن خودش را برای این انتخاب لعن و نفرین کرده است. موضوع اما درباره اقتباس ران هاوارد از کتاب خاطرات پرفروش جیدی وَنس کمی متفاوت است.
ونس در کتاب خود روایت پرفرازونشیبش از آپالاشیازادهای فقیر تا تبدیل شدنش به یک فارغالتحصیل دانشگاه ییل را طوری ارائه میدهد که وقتی ترامپ در انتخابات 2016 بیشترین آرایش را از آدمهای این طبقه کسب میکند، توجه خیلیها به این کتاب جلب میشود. تا جایی که حتی نیویورکتایمز خواندن این کتاب را برای درک بهتر پدیده ترامپ توصیه میکند. طبقهای که زمانی قطب فولاد آمریکا بوده و بعد از افول در دهههای گذشته، تنبلی، اعتیاد و خمودگی از ویژگیهای بارزشان نزد عموم برشمرده میشود. موضوعی که البته صدای برخی منتقدان پشتکوهنشین را هم درآورد و آنها را به نوشتن جوابیههایی واداشت. ونس در عرض چهار سال آمریکا را درمینوردد، مدتی روزنامهنگاری را تجربه میکند و حتی با پیشنهاد سناتوری مواجه میشود! اینها همه به گواه منتقدانی است که با مطالعه کتاب، او، شجاعت و پشتکارش را تحسین کردهاند. مرثیه هیلبیلی اما بیش از آنکه یک مرثیه باشد، به لطف ونسا تیلورِ فیلمنامهنویس- که یکی از نقاط قوت درام فانتزی شکلِ آب بود- در فصلهایی از فیلم تا حد یک ملودرام پرسوزوگداز تقلیل مییابد و تمام تلاشش را میکند تا حس همدردی مخاطب را برانگیزد. بیآنکه ابتکاری به خرج دهد، یا حداقل روایت را از کلیشه دور کند. رفتوبرگشتهای مکرر به گذشته جیدی و نمایش تأثیر خانواده و مادر معتاد بر وضعیت کنونی او، گاهی وقتها هیچ کمکی به درک مخاطب نمیکند، بلکه برعکس مدام این نکته را یادآور میشود که دست فیلمنامهنویس بیش از حد خالی است! فیلم در بخشهایی بیش از حد اغراقآمیز است، مانند فصلی که جیدی در جمع آکادمیسینهای پرافاده دانشگاه نمیداند باید با قاشق و چنگالها چه کار کند. از این نمونه انتخابها در فیلم کم نیستند. انتخابهایی که با کمی سلیقه میتوانست جایش را به نقاط پررنگتری از زندگی جیدی بدهد، آنطور که خودش در کتاب روایت کرده است.
ونس در کتاب خود از انسانی معمولی سخن میگوید که بدون داشتن هیچ پشتوانه یا سرمایهای و حتی هیچ دستاورد مهمی به زعم خودش، خود را از فقر به رفاه میرساند. تنها دستاورد او فارغ التحصیلی از دانشکده حقوق دانشگاه ییل است و رفاه نسبی خود و خانوادهاش. نکتهای که باعث برجسته شدن ویژگیهای کتاب میشود، اما همین چیزهای بهظاهر ساده نیست. نویسنده در کتاب از پسزمینه آپالاشیا و آدمهایش میگوید و انتظاراتی که آمریکاییها از سفیدپوستان طبقه متوسط این منطقه دارند. از پشت کوهنشینهایی که ابایی ندارند با این لفظ خطاب شوند و برعکس تصورات معمول، افرادی سختکوش و بااراده هستند. اما چرا فیلم در ارائه این تصویر موفق نیست؟ برای پاسخ به این سؤال در وهله اول باید به شیوه پرداخت فیلمنامه توجه کرد. پرداختی کاملاً معمولی با استفاده از فلاشبکهای فراوان و استفاده از نریشن روی تصاویر که به قول رابرت مککی یکی از عوامل نجاتدهنده هر فیلمنامهای است! به عبارتی، شخصیت معمولی ما که در کتاب خاطرات نویسنده توانسته بود توجه بسیاری را به خود جلب کند، بیشتر از آنکه به خاطر تلاش و پشتکارش مورد تحسین قرار بگیرد، به دلیل جنگ روانیای که در خانواده در جریان است و زنجیرهای از مشکلات که با اتکا به دیالوگ و چند ثانیه رفت و برگشت زمانی، در کانون توجه قرار میگیرد. به جای تمرکز بر جزئیات و شکلگیری شخصیت ونس طی این ۱۲ سال و کسب موفقیتهایش، ترجیح سازندگان بر نمایش عصیانگریهای مادری است که مدام از شاگرد دوم بودنش در مدرسه میگوید! از ترومایی که از برخوردهای پدر و مادرش به یادگار دارد و حالا همان رفتار را با پسر و دخترش هم دارد.
وضعیت برای مادربزرگِ ونس نیز تعریف چندانی ندارد. در حقیقت اگر اجرای فوقالعاده گلن کلوز نبود، شخصیت ماوما چیز چندانی برای عرضه نداشت. مادری که برای نجات آینده نوهاش دست به ریسکی بزرگ میزند و با دیدن روزهایی که از فرط ناچاری مجبور بود شوهر سیاهمستش را به آتش بکشد، تصمیم میگیرد آینده نوجوان گستاخ را به چیزی بدل کند که برای همپالکیهایش در زادگاهشان امری غیرقابل باور است. شما اگر کتاب را نخوانده باشید و روایت جذاب پسر پشتکوهی را از دشواریهای زندگیاش تصور نکرده باشید، شاید فیلم را در حد یک بیوگرافی همدلیبرانگیز بپذیرید. اما در شرایط فعلی فیلم ران هاوارد بیشترین ضربه را از متن دمدستی و بیش از حد سادهانگارانهاش میخورد. مانند جمله قصار بیربطی که مادربزرگ درباره سه دسته مختلف آدمها بر اساس کاراکتر اصلی فیلم کالت ترمیناتور و شخصیت سایبورگ آرنولد میگوید: «هر کسی تو این دنیا یکی از این سه مدله؛ ترمیناتور خوب، ترمیناتور بد و خنثی! » ماوما بهدرستی پاوپا را در دسته ترمیناتورهای خوب جای میدهد و اشاره میکند که این ظرفیت را داشت تا به نوع بد هم تبدیل شود. واقعیت این است ترمیناتور خوب و بد را میشود درک کرد، اما ترمیناتور خنثی را نه! اتفاقاً این دیالوگ بیشتر از هر چیز وصف حال نویسنده فیلمنامه این مرثیه است. او با نقش خنثای خود در پرداختن به شخصیت جیدی و خانوادهاش، معنای ربات بودن را در شکل منفعلش به ما نشان میدهد.
ونس کتاب خود را به ماوما و پاوپا تقدیم کرده است. همان پدربزرگی که در واقع عامل بدبختی مادرش شده و او را به کودکی پرخاشجو تبدیل کرده بود و مادربزرگی که با روح بلندش و بخششِ شوهرش راه را برای پیشرفت نوهاش هموار میکند تا سرآخر با وجدانی آسوده به آغوش مرگ برود. خاطرات ونس از این دو شخصیت در کتاب با جزئیات بسیار نوشته شده است. بهخصوص شخصیت ماوما که ما در فیلم جز تشرهای گاه و بیگاهش تصویر ملموسی نمیبینیم، و البته که فرصتی برای پرداخت به شخصیت پاوپا نمیرسد. هر چه هست، تبعیت مطلق از کلیشههاست که مجالی برای شخصیتپردازی پروتاگونیست اصلی یعنی جیدی نمیگذارد. شخصیتی که با روایت چالشها و مشکلاتش در کتاب، جنبههای اجتماعی و سیاسی مختلفی را به خواننده ارائه میکرد، و حالا در این اقتباسِ کمرمق به فردی تبدیل شده که بهزحمت میتوان آنچه را میگوید، باور کرد. میخواهد اصرار درباره خوب بودن ذات مادرش باشد، یا عشق و علاقهای که نثار دوستدختر حمایتگرش میکند.
دیگر شخصیت کلیدی کتاب بِو، مادر جی دی است. شخصیتی که در آنچه بر سرش آمده، نقش کمی دارد و هر چه از پرخاش و عصیانگری دارد، یادگار رفتارهای پدر و مادرش است. کسی که نمیتواند اعتیادش را ترک کند و در خانه مردان مختلف سردرگم است. بیآنکه کوچکترین اهمیتی به آینده پسرش بدهد. اما شخصیتی که در فیلمنامه تیلور و فیلم هاوارد تصویر شده، چیزی جز یک تیپ تکراری با دیالوگهای اغراقآمیز نیست. مسئلهای که در برخی مواقع باعث میشود نسبت به آنچه میگوید و انجام میدهد، دچار تردید شویم. فیلم با همه چیز برخوردی تیپگونه دارد و به سایهای میماند که از منبع نور فاصله بسیاری دارد. نگاه کنید به سکانس اسکیتسواریِ بِو در بیمارستان که باعث اخراجش میشود. هیچ مقدمهای در کار نیست و همه چیز کاملاً ناگهانی رخ میدهد، بدون آنکه از منطق خاصی پیروی کند، یا زمینهساز کنش دیگری باشد. انگار که سناریست یک فصل از کتاب را باز کرده باشد و با اولین چیزی که به ذهنش رسیده، آن را در فیلمنامه جایگذاری کرده است. این جایگذاری عبارتی است که میخواهم درباره شیوه کار تیلور از آن استفاده کنم. قسمتهای بسیاری از آنچه ونس در کتاب آورده، صرفاً در فیلم کار گذاشته شدهاند. بدون پیروی از یک منطق سینمایی که با کلیت اثر همراستا باشد. اگر نقل قولی را که از لوکاره در ابتدای این نوشته آوردم، به عنوان یک حقیقت بپذیریم، میتوان گفت که در واقعیت هیچ عصارهای همه خواص منبع عصاره را ندارد. هیچ فیلمی هم تمام ویژگیهای یک کتاب را نخواهد داشت. اما بحث بر سر تلاش حداکثری برای نزدیک شدن به روح اثر است؛ اثری که در اینجا قهرمان بهخصوصی ندارد و شخصیت محوری هیچ کار خارقالعاده و رویاپردازانهای انجام نمیدهد. به قول خودش در مقدمه کتاب نه مؤسس کارخانه و سرمایهگذار بزرگی است، نه یک رهبر سیاسی یا سیاستمدار. او فقط کاری را کرده که خیلی از هیلبیلیهای همردهاش از آن طبقه اجتماعی اراده انجام دادنش را نداشتند، یا اگر داشتند، از توان پرزنت کردنش محروم بودند. تبدیل چنین روایتی به فیلمی همدلیبرانگیز و در عین حال کماشتباه نهتنها کار سختی است، بلکه چیزی شبیه به شکستن شاخ غول است در دنیای فیلمنامهنویسی! گزینش رویدادهایی که در عین جذاب بودن برای مخاطب، بنمایه هدف اصلی نویسنده را هم دارا باشد و نیاز چندانی به شاخ و برگ نداشته باشد. اگر نتوان با قطعیت گفت که هاوارد و فیلمنامهنویسش در این برگردان ناموفق عمل کردند، اما میتوان تأیید کرد که فاصله فیلم کنونی با کتاب مورد اقتباس چیزی شبیه به تابلوهای جعلی و ارزانقیمتی است که در حراجیها به عنوان اصل قالب میشوند! فیلم هاوارد به هیچ عنوان اصالت ندارد. مجموعهای است از رویدادها بیآنکه با روندی معقول به یکدیگر چفت شده باشند. ترکیبی است از ملودرامهای بارها دیدهشده و نماهایی رشکانگیز که به لطف فیلمبردار نصیب فیلم شده است. نه میتوان دموکراتهای عصبانی را با آن توجیه کرد و کنایههای سیاسی آن طرف کوهیها را پاسخ داد، نه حتی قادر است نمونهای باشد برای آدمهای معمولی که برای فرار از تقدیری رقمخورده در جستوجوی آیندهای متفاوت، به دنبال یک مثال نقض میگردند.