جنگ، خوی شیطانی بشر و پایان تاریخ

گفت‌وگو با کریستی پویو، درباره فیلمنامه «مالمکروگ»

  • نویسنده : کریستوفر اسمال، جردن کرانک
  • مترجم : سهند زرشکیان
  • تعداد بازدید: 525

کریستی پویو از فیلم‌سازان شاخص موج نوی سینمای رومانی است که پیش‌تر با ساخت فیلم‌هایی همچون مرگ آقای لازارسکو و آرورا و سیرانوادا نام خود را بر سر زبان‌ها انداخته است. سال 2011، پویو کارگاهی آموزشی در شهر تولوز در فرانسه برگزار کرد و با کمک هنرجویان، با اقتباس از بخش‌هایی از رمان جنگ، پیش‌روی و پایان تاریخ (نوشته فیلسوف روسی، ولادیمیر سولویوف) فیلمی تجربی ساخت. این فیلم دست‌مایه ساخت فیلم آخر پویو، مالمکروگ (خانه اربابی)، را فراهم کرد. مالمکروگ بالغ بر ۲۰۰ دقیقه، مکالمات گروهی پنج نفره را به تصویر می‌کشد که پیرامون دغدغه‌های فلسفی فرا زمان و مکانی همچون ذات شیطانی بشر، جنگ و کشتار و تمایلات مذهبی آدمیان با یکدیگر گفت‌وگو می‌کنند. بدون شک ساخت چنین فیلمی، همچون تماشای آن، نیازمند جسارت و مهارتی ویژه است. در ادامه گفت‌وگویی با کریستی پویو را خواهید خواند.

 

 

سینما چیست؟

سینما یک آزمایشگاه است. سینما علم است. فیلم‌سازان از سینما به عنوان یک ابزار استفاده می‌کنند و با کمک آن درباره ماهیت انسان و جهان سؤالاتی مطرح می‌کنند. دوربین همچون ابزاری است که به مدد آن می‌توان مباحث انسان‌شناختی را مطرح کرد. اگر چنین نباشد، سینما برای من جذابیتی ندارد.

 

فیلمنامه همه فیلم‌هایی را که کارگردانی کرده‌اید، خودتان نوشته‌اید. روند خلق فیلمنامه را چطور آغاز می‌کنید و پیش می‌برید؟

حدود دو هفته هیچ‌چیز نمی‌نویسم. فقط به سقف اتاقم خیره می‌شوم، فیلم می‌بینم، مطالعه می‌کنم و موسیقی گوش می‌کنم. در این بین موضوعات به نظر بی‌ربطی را که به ذهنم می‌رسند، روی کاغذ می‌نویسم. بعد از شروع نوشتن فیلمنامه، همیشه این یادداشت‌های کوتاه برایم مفید بوده‌اند. سپس می‌نشینم و حدود دو هفته آن‌چه را در نظر دارم، می‌نویسم. همیشه باید از همان ابتدا آن‌چه می‌نویسم، عنوان داشته باشد. در غیر این صورت نمی‌توانم کار را پیش ببرم. هم‌چنین از ابتدا باید اسم شخصیت‌های داستان را مشخص کنم و از سن و ویژگی‌های شخصیتی‌ مهمشان مطلع باشم تا بتوانم درباره آن‌ها خیال‌پردازی کنم.

 

چطور با رمان جنگ، پیش‌روی و پایان تاریخ آشنا شدید و مطالعه آن چه تأثیری بر شما گذاشت؟

اولین ‌بار کمی بعد از فروپاشی حکومت کمونیستی در رومانی این کتاب را کشف کردم. فکر می‌کنم رمان سولویف سال 1992 یا 1993به زبان رومانیایی ترجمه شد. دهه ۹۰ میلادی کتاب‌های خارق‌العاده متعددی را کشف کردم که پیش از آن در دوران حکومت کمونیستی چاپ و انتشار آن‌ها ممنوع بود. پیش از آشنایی با این رمان، سولویف را نمی‌شناختم. از خواندن رمان شدیداً تحت تأثیر قرار گرفتم . سولویوف برایم همچون دوستی از دوران گذشته بود. کسی که خوش داشتم با او در مورد مسائلی که در کتابش مطرح کرده، ساعت‌ها بحث و گفت‌وگو کنم. سؤالات او، سؤالات من بود. وقتی اولین بار کتاب را خواندم، ۲۵، ۲۶ ساله بودم. در روزگار جوانی سؤالات زیادی در سر داریم، ولی هنوز پاسخ‌ها را نمی‌دانیم. بر این باور بودم که مسائل مطرح‌شده در رمان، دغدغه ذهنی بسیاری از مردم است. من جوابی برای سؤالات مذکور نداشتم، ولی سولویف به این سؤالات جواب‌هایی قانع‌کننده داده بود.

 

چه چیزهایی در رمان توجه شما را به خود جلب کرد؟ آیا مسائل مطرح‌شده در رمان را با رومانی روزگار مدرن یا عموماً اروپای معاصر مرتبط می‌دانید؟

به نظر من سولویف در این کتاب، به نوعی برخی از وحشتناک‌ترین وقایع قرن بیستم را پیش‌بینی کرده است. تجربیات دهشتناکی از قبیل دو جنگ جهانی خانمان‌سوز که میلیون‌ها کشته و زخمی به جا گذاشت، وضعیت غیرقابل تحمل زندانیان در اردوگاه‌های کار اجباری در شوروی و نسل‌کشی خارج از تصور خمرهای سرخ در کامبوج. امروز هم گویی در انتظار فصل بعدی کشتارهای کابوس‌وار آدمیان نشسته‌ایم و جنگ در گرفته در سوریه یکی از نمونه‌های آن است. نکته مهم دیگر، موضع سولویف نسبت به مسئله خیر و شر و گرایشی است که در رمان نسبت به عیسی مسیح اتخاذ کرده است. گرایشی که امروزه دیگر مردم آن را جدی نمی‌گیرند و ساده‌انگارانه کنارش گذاشته‌اند. زیرا به نظرشان موضوع جالبی نیست و اساساً دیگر دوران این‌جور گرایشات گذشته است!

 

به خداوند اعتقاد دارید؟

البته که اعتقاد دارم. ولی به کلیسا اعتقاد ندارم. بعد از فروپاشی کمونیسم، مردم مجدداً به مذهب گرایش پیدا کردند و خداباور شدند. زیرا در دوران کمونیسم گرایش به مذاهب کم‌وبیش ممنوع بود. از این‌رو بعد از فروپاشی کمونیسم، مردم دوباره به کلیساها بازگشتند و به تماشای گردهمایی‌های مذهبی، که از تلویزیون پخش می‌شد، نشستند. البته تماشای چنین برنامه‌هایی هرگز احساسات مذهبی من را برنمی‌انگیخت. در تلویزیون، شبکه دیسکاوری برنامه‌هایی درباره رمز و راز طبیعت و جسم انسان پخش می‌کرد. حین تماشای چنین برنامه‌هایی با خود می‌گفتم غیرممکن است خلق چنین جهان شگفت و عظیم و منظمی حاصل تصادف باشد. شکی نداشته و ندارم که ارگانیسم پیچیده انسان نمی‌تواند حاصل شانس و تصادف باشد. آن‌چه ما انسان‌ها آن را شانس می‌نامیم، ناشی از محدودیت‌های ذاتی‌مان در فهم و شناخت عالم است.

 

پیش‌تر در یک کارگاه آموزشی بر اساس همین رمان، فیلمی تجربی ساختید. در این‌باره بیشتر توضیح دهید.

سال 2011 در فرانسه کارگاهی آموزشی برگزار کردم. از هنرجویان پرسیدم ترجیح می‌دهید در مورد فیلم‌های سینمایی بحث و تبادل نظر کنیم، یا کلاس را با ساخت یک فیلم پیش ببریم؟ همه موافق بودند که یک فیلم بسازیم. معتقدم حین ساختن یک فیلم سینمایی، بیش از زمانی که در مورد فیلم‌ها حرف می‌زنیم، می‌توانیم نکات اساسی و جزئیات مهم فیلم‌سازی را فرا بگیریم. به این ترتیب، فرصتی فراهم شد تا دغدغه همیشگی‌ام برای ساخت یک فیلم بلند سینمایی بر اساس کتاب جنگ، پیش‌روی و پایان تاریخ را عملی کنم. باید به خودم ثابت می‌کردم که کتابی که کاملاً به دیالوگ‌های شخصیت‌هایش وابسته است، می‌تواند به یک فیلم سینمایی تأثیرگذار بدل شود. البته پیش‌تر لوییس مال در فیلم شام من با آندره (1981) چنین تجربه خطیری را آزموده بود. اما مالمکروگ به خاطر دیالوگ‌های زیاد و مسائلی که شخصیت‌ها پیرامون آن گفت‌وگو می‌کنند، تجربه‌ای یک‌سره متفاوت بود.

 

کمی درباره روند اقتباس از کتاب صحبت کنید. فیلمنامه چقدر به متن کتاب وفادار است؟ آیا دیالوگ‌ها را مستقیماً و بدون هیچ تغییری از کتاب به فیلمنامه اضافه کردید؟

خیر، بخشی از دیالوگ‌های موجود در کتاب، که به نظرم جنبه آموزشی و تشریحی داشتند، از فیلمنامه حذف شده‌اند. هم‌چنین شخصیت‌های کتاب، چهار مرد و یک زن هستند. در فیلمنامه، ترکیب شخصیت‌ها را تغییر دادم. از جمله یکی از مردها (ژنرال) را کنار گذاشتم و شخصیت زن ژنرال را به داستان اضافه کردم. منش و گفتار ژنرال در رمان بسیار قوی و تأثیرگذار است. او کشتار، شکنجه و انواع و اقسام بی‌رحمی‌های وحشیانه آدمیان را در جنگ تجربه کرده است. به نظر من حضور این شخصیت در داستان، به شخصیت‌های دیگر لطمه می‌زد. از این نظر که شخصیت‌های دیگر چنین تجربیاتی نداشتند و این ویژگی می‌تواند در ذهن مخاطب این باور را ایجاد کند که سخنان آن‌ها ناشی از واقعیاتی که تجربه کرده‌اند، نیست. از این‌رو به طریق مذکور ترکیب شخصیت‌ها را تغییر دادم. به این نتیجه رسیدم که زن ژنرال می‌تواند به واسطه نامه‌هایی که همسرش درباره تجربیات وحشتناکش در جنگ برای او نوشته و بحث‌هایی که در این‌باره داشته‌اند، به نوعی نماینده او در گفت‌وگو محسوب شود. در پایان رمان سولویف، آقای زِد (که در فیلم نیکولای نام دارد) از روی کاغذ یک داستان کوتاه ۳۰ صفحه‌ای، به نام «ضد مسیح» را برای شخصیت‌های دیگر می‌خواند. این قسمت را در فیلم نگنجاندم. قصد داشتم این داستان کوتاه را به شش زبان ترجمه کنم و در جشنواره فیلم برلین بین تماشاگرانی که فیلم را دیده‌اند، پخش کنم. اما متأسفانه به دلایل مالی این خواسته محقق نشد. دیگر این‌که، اسم شخصیت‌ها را عوض کردم. زیرا به نظرم رسید ممکن است استفاده از اسامی روسی که در کتاب از آن‌ها استفاده شده، مسائلی نامربوط به ذهن مخاطب متبادر کند. مثلاً در کتاب شخصیتی که آگاتا بوش در فیلم به آن جان بخشیده، اسم نداشت و از او با عنوان بانو یاد می‌شد. تصمیم گرفتیم اسم این شخصیت را مادلین بگذاریم. همچون شخصیت مادلین در کتاب در جست‌وجوی زمان ازدست‌رفته مارسل پروست. پروست مادلین را یکی از عوامل محرک یادآوری خاطراتش می‌داند. همان‌طور که می‌دانید، شاهکار پروست درباره خاطره و تاریخ (گذشته) است. به نظر من خاطره و تاریخ بسیار به یکدیگر نزدیک هستند. زیرا تاریخ می‌تواند خاطره‌ای ذهنی از واقعیت قلمداد شود. مثلاً دیدگاه شخصی مثل من، که آن‌قدر پیر شده‌ام که سقوط دولت چائوشسکو در رومانی را به یاد بیاورم، نسبت به دیدگاه هزاران ‌هزار مردم دیگری که در آن روزگار زیسته‌اند، کاملاً متفاوت است. بسیار شگفت‌انگیز است که دیدگاه افراد نسبت به یک پدیده تاریخی مشخص (مثلاً جنگ جهانی اول، انقلاب روسیه، یا پیشینه مذاهب) تا چه اندازه متفاوت و گاه متعارض است. پیرامون اتفاقات تاریخی، هر کسی دیدگاهی منحصر به خود دارد. با این تفاسیر، تاریخ چیست؟ هر چه باشد، به آن سادگی که به نظر می‌رسد، نیست.

 

حضور شخصیت‌های فرعی، خدمتکاران خانه اربابی، نیز کمی جدل‌برانگیز است. در این مورد صحبت کنید.

منتقدی مدعی شده بود حضور خدمت‌کاران در فیلم، مسئله داشتن و نداشتن (فاصله مشهود طبقاتی) را پررنگ می‌کند. اما مالمکروگ نقدی بر قدرت طبقه اشراف نیست. بلکه درآمدی بر زندگی و خاطرات عجیبی است که در ذهن و قلب من و هم‌نسلانم انباشته شده‌اند. هرگز جزئی از طبقه اشراف نبوده‌ام. خانواده‌ام جزو طبقه کارگر بوده‌اند. دو دهه دوم زندگی‌ام، از نظر ذهنی، آرام و قرار نداشتم. برای شناخت و تحلیل سازوکار جهانی که در آن زندگی می‌کردم، بی‌قرار بودم. سال 1989 که دولت کمونیست رومانی فروپاشید، در شهر بخارست، در ارتش مشغول به خدمت بودم. پرونده افتضاحی داشتم. از مدرسه اخراج شده بودم و یکی از عمه‌هایم در انگلیس (کشوری امپریالیستی!) زندگی می‌کرد. از این‌رو در ارتش از من و امثال من بیگاری می‌کشیدند و از مشق نظام و اسلحه خبری نبود. کمی بعد انقلاب شد. بسیاری کشته شدند. گویی شیطان دریچه‌های شیطانی خوی بشر را باز کرده و وحشت انسانی را به رخمان می‌کشید. شاهد وقایعی بودم که در باورم نمی‌گنجید. گویا پیش از سال 1989 اتفاقات و کشتارهای انسانی مخصوص نقاط دیگر دنیا بود، نه رومانی، نه وطن و خانه ما. این همه مرگ و خون برایمان باورکردنی نبود. مغزم قفل شده بود و نمی‌دانستم چه کار باید بکنم. مثل شکاری که در دام گرفتار شود. با اطرافیانمان در مورد وضعیت موجود و نگرانی‌ها و ترس‌هایمان بحث و گفت‌وگو می‌کردیم. در آن روزگار من و بسیاری از هم‌نسلانم فلج شده بودیم. برخلاف عده معدودی که واکنش‌هایی فعالانه داشتند. آن‌ها قهرمان بودند؛ قهرمانانی که در راه عقایدشان شجاعانه جان سپردند.

 

منبع: www.filmmakermagazine.com    www.filmcomment.com  www.eefb.org 

مرجع مقاله