نویسندگان بسیاری در تاریخ ادبیات و سینما بوده و هستند که نامشان همواره تداعیگر گونه و سبکی خاص از داستاننویسی است. از استیفن کینگ و نسبتش با ادبیات و گونه وحشت/دلهره گرفته تا ریموند چندلر و تبحر زبانزدش در ادبیات جنایی/ پلیسی، نویسندگانی از این دست عموماً بدین دلیل به شهرت رسیدهاند که با خلق الگوهای روایی منحصربهفرد، مهر حضورشان را بر تاریخ داستانگویی ژانری کوبیدهاند. اما تعداد اندکی هستند که دلیل پیوند نامشان با تداعی یک گونه داستانی خاص، بیش از آنکه صرفاً به تبحرشان در خلق الگوهای روایی وابسته باشد، پیوندی با شیوه زیست و سابقه حرفهایشان داشته باشد. شاید یکی از مهمترین نویسندگان متعلق به این وضعیت منحصربهفرد، جان لوکاره، نویسنده کهنهکار حوزه ادبیات و سینمای جاسوسی باشد. اما راز جایگاه اینچنین متمایز لوکاره در میان نویسندگان گونه جاسوسی، نهفقط در پیروی او از الگوهای ژانری خلاصه میشود و نه در تعریف روایتهایی همهفهم که لازمه نگارش یک رمان یا فیلمنامه اثری پرفروش است. با مروری بر کارنامه لوکاره از جاسوسی که از سردسیر آمد (۱۹۶۳) تا مهمترین اثر خوشاقبالش یعنی بندزن، خیاط، سرباز، جاسوس (۱۹۷۴) میتوان دریافت که آنچه او را از بسیاری نویسندگان محبوب معاصر متمایز ساخته، انتخابهای هوشمندانهاش در حرکت مداوم میان تجربیات متفاوت داستانی در دل یک ژانر واحد است که رفتن به سراغ این تجربهگراییها در گونه عامهپسندی چون درام جاسوسی، دل و جرئتی مضاعف میطلبد. لوکاره همواره در آثار بسیار شهیرش، به سراغ تعریف داستانهایی چندلایه میرود که در نگاه اول، به دلیل بردن ماجرا بیش از وضعیت عینی به وضعیت ذهنی و روحیات درونی شخصیتها، دنبال کردنشان سخت به نظر میرسد، اما مرد کهنس...