نوآ بامباک متولد سوم سپتامبر ۱۹۶۹، فیلمنامهنویس و کارگردان سینمای مستقل آمریکایی و بزرگشده در منطقه بروکلین شهر نیویورک است. او فرزند جاناتان بامباک و جورجیا براون است. پدرش رماننویس، ناشر، استاد دانشگاه و منتقد سینما و مادرش منتقد فیلم نشریه ویلیج وویس بود. نوآ ۱۴ ساله بود که والدینش از همدیگر جدا شدند. بهخوبی آن روزها را به خاطر میآورد، و بسیاری از خاطرات کودکی، نوجوانی و جوانی او ره به داستانهای شب بردهاند. او تاکنون فیلمنامههایی برای خودش و دیگران نوشته است. لگدزنان و جیغکشان (۱۹۹۵)، هایبال (۱۹۹۷)، آقای حسادت (۱۹۹۷)، زندگی در آب با استیو زیسو (۲۰۰۴)، ماهی مرکب و نهنگ (۲۰۰۵)، مارگو در مراسم ازدواج (۲۰۰۷)، آقای فاکس شگفتانگیز (۲۰۰۹)، گرینبرگ (۲۰۱۰)، ماداگاسکار ۳: تحت تعقیبترینهای اروپا (۲۰۱۲)، فرانسیسها (۲۰۱۲)، تا وقتی جوانیم (۲۰۱۴) داستان ازدواج (2019). نوآ بامباک برای نوشتن فیلمنامههای ماهی مرکب و نهنگ و داستان ازدواج نامزد دریافت جایزه اسکار بهترین فیلمنامه غیراقتباسی شد.
***
از آنجا که میخواهم کمی بنشینم و در مورد فیلمهای خودم صحبت کنم، فکر کردم لَختی با صحبت کردن درباره فیلمهای دیگران سخنرانی را شروع کنم. بهویژه به آغاز بعضی از فیلمها، به سکانسهای افتتاحیه بپردازم، به سبکی که اولین بار با شخصیتها و داستان آشنا میشوید، و درباره نحوه انتخاب شروع داستان از سوی کارگردانان و فیلمنامهنویسان صحبت کنم. همانطور که بسیاری از فیلمسازان در بین مهمانان این سمینار نشستهاند، من فکر میکنم میدانید که سکانس افتتاحیه و شروع چیزی است که وظیفه داریم همیشه پدید آوریم. دوست من برایان دی پالما که خودش موضوع مستندی است که چندی پیش ساختم، تأکید میکند که سکانس افتتاحیه تنها شانس فیلمساز است که مخاطبان را با شخصیتها و فیلم خود آشنا کند. این فرصت شماست برای هر کاری که میخواهید انجام دهید و یک کارگردان باید این مسئولیت را بسیار جدی بپذیرد. برایان میگفت: «به این فکر کنید که چند فیلم با تصاویر عمومی هوایی از شهر شروع میشود. چرا این فرصت را میسوزانید؟»
این روزها با هواپیماهای بدون سرنشین فیلمبرداری سکانسهای هوایی حتی راحتتر است. اما بعد شما به افتتاحیه فیلم درخشش ساخته کوبریک فکر میکنید که در آن تصاویر هوایی گویای همه چیز است، آن تصاویر همراه با موسیقی، احساس عجیب و غریب وحشتناک. بنابراین مطمئناً هیچ قانونی برای سکانس افتتاحیه وجود ندارد، یا وقتی آن قوانین را برای خود درست میکنیم، باید بدانیم که چه موقع قوانین را زیر پا بگذاریم. گرتا گرویگ به من گوشزد میکرد که فیلمهای من در همان سکانس افتتاحیه به تماشاگر میگوید موضوعش چیست. من از این مطلب آگاهی نداشتم، اما باعث شرمندگیام است وقتی برمیگردم و نگاه میکنم که این موضوع را نمیدانستم. «من و مامان مقابل تو و بابا» این دیالوگ ابتدایی فیلم ماهی مرکب و نهنگ (2005) است. در گرینبرگ (2010) گرتا گرویگ درحالیکه میخواهد با ماشینش بپیچد، به ماشین نادیدهای در مسیر کناریاش میگوید: «میذاری من رد شدم؟» جالب اینجاست وقتی در کنفرانس مطبوعاتی برای گرینبرگ شرکت کردم، مصاحبهکننده به این دیالوگ اشاره داشت که کل داستان فیلم و شخصیتهای گرتا و بن استیلر را بازتاب میدهد. این فیلم در مورد فرصت دادن به مردم بود و من شروع به گریه كردم، زیرا هرگز به این روش در مورد سکانس ابتدایی فکر نکردهام. راستش، من فقط فکر میکردم او در حال تغییر مسیر (در رانندگی) است.
بنابراین، ما به عنوان فیلمساز از برخی موارد آگاهیم و از موارد دیگر آگاهی نداریم، و اگر امکانش باشد، دوست دارم فیلمسازی را به این شکل حفظ کنم. به طور کلی متوجه میشوم که اگر در بیان داستان موفق باشید، سایر نکات نیز سرِ جایشان قرار دارند. من چهار فیلم و سکانسهای ابتدایی را که دوست دارم، برای شما انتخاب میکنم. منظورم این است که فیلمهایی هستند که من آنها را دوست دارم، اما آنها برای من خاص هستند، به دلیل رویکردی که بهشان داشتم وقتی که اولین بار به تماشایشان نشستم. بنابراین به چند کلیپ نگاه کنید؛ اولی مربوط به فیلم ژول و ژیم به کارگردانی فرانسوا تروفو است و دومین فیلم مربوط به فیلم رفقای خوب به کارگردانی مارتین اسکورسیزی است. یک صحنه در فیلم تا وقتی که جوانیم هست که شخصیت اصلی با بازی بن استیلر سخنرانی میکند. من مجبور شدم این سکانس را ذهنی بنویسم، زیرا همانطور که ابتدای سخنان گفتم، من قبلاً هرگز سخنرانی نکردهام. در این سکانس بن استیلر یک پاورپوینت ارائه میدهد، اما برنامه پاورپوینت از کار میافتد و او سعی میکند آن را دوباره راه بیندازد و ما سعی کردیم از این طریق تماشاگر را به خنده بیندازیم. من اکنون آن تجربه را میدانم، زیرا برای نوشتنش در لحظه در ذهنم کل مونتاژ سکانس ابتدای رفقای خوب گذشته، اما در ارتباطات مشکلی رخ داده. پس آن قسمت اول فیلم تا وقتی که جوانیم در واقع ربطی به ژول و ژیم پیدا نمیکند. احتمالاً سکانس افتتاحیه رفقای خوب در یوتیوب باشد، شاید بتوانید آن را از طریق تلفن همراه ببینید و بهم نشان دهید، شاید سکانس به خاطرتان بیاید؛ پیش از آنکه کاراکتر اصلی بگوید من میخواهم یک گنگستر باشم، تونی بنت ترانه «از ژندهپوشی به ثروت» را میخواند، و بعد او را در کودکی میبینیم.
در 1990، من در کالج واسار در پوکیپسی نیویورک بودم. اگر پوکیپسی را نمیشناسید، حدود دو ساعت تا شهر نیویورک فاصله دارد. همچنین در ارتباط فرانسوی این منطقه با دیالوگ، «آیا انگشتان پا رو در پوکیپسی انتخاب میکنید؟» جاودانه شده است. من با پدر و مادری عاشق فیلم بزرگ شدم، که بعضی اوقات در مورد سینما مینوشتند و انواع مختلفی از فیلم را به من معرفی میکردند. اما در دانشگاه بود که واقعاً تحسین من از سینمای بینالمللی شروع شد. در کالج واسار بود که برای اولین بار ژول و ژیم را دیدم. و وقتی ژول و ژیم را دیدید، میفهمید فیلم عالی است. تصور میکنم تماشاگران چنین احساسی را داشتهاند. وقتی جوانتر هستید و فیلم مناسب را در زمان مناسب میبینید، خیلی عالی است. وقتی آن فیلم را از همان ابتدای مونتاژ دیدم، احساس سرخوشی کردم و به نظرم خیلی معاصر است. ایده دوستی برایم خیلی آشنا آمدند، اگرچه مشخصات رابطه دوستی ژول و ژیم کاملاً خارج از تجربه شخصیام بود و حتی مثلث عشق و داستان اصلی فیلم برای من مرموز بود و تا امروز برای من به همین منوال باقی مانده است. اما هیچیک از اینها مهم نیست، زیرا فیلم چنین انرژی و حسی داشت و من در طول سالها بارها به سراغ این فیلم رفتم و هر بار که آن را دیدم، معنای متفاوتی برایم داشته، و اگر تحت فشار قرار بگیرم که نام فیلم مورد علاقهام را بگویم- هر چند که همیشه سؤال آزاردهندهای است، چون هرگز فکر نمیکنم شخصاً دست به انتخاب فیلمهای محبوبم بزنم، اما- اغلب پاسخ میدهم فیلم محبوبم ژول و ژیم است. ایی.تی موجود فضایی را هم نام خواهم آورد. در همان هفته به پوکیپسی گالریا رفتم، که در 30 دقیقهای مدرسهای واسار بود و هر بار میخواستیم فیلمهای جدیدی را ببینیم، آنجا میرفتیم و فیلم جدید رفقای خوب ساخته مارتین اسکورسیزی را آنجا دیدم و روی صندلی سینما مغزم منفجر شد. من به عنوان نوجوانی در دهه 1980 در حال کشف بسیاری از هنرمندان بزرگ دهه ۷۰ و ۶۰ و قبل از آن بودم و اغلب فیلمها را روی نوار ویاچاس میدیدم.
و من میخواهم نکته دیگری به حقایق اضافه کنم. وقتی چند هفته پیش در برنامه پرسش و پاسخ با مارتین اسکورسیزی درباره سکانس ابتدایی فیلم رفقای خوب پرسیدم، پاسخ او این بود: «رفقای خوب سکانس ابتدایی ژول و ژیم به مدت دو ساعت است.» من احساس میکنم در هر دو سکانس ابتدایی ژول و ژیم و رفقای خوب هیجان داشتن ایده در اجرای سکانس ابراز شده و این یکی از احساسات مورد علاقه من در فیلمهاست و ویژگیای است که من اغلب از تروفو و اسکورسیزی در فیلمهایم استفاده میکنم. دوست من، وس اندرسون، نیز در فیلمسازی همین روش را به کار میبرد. در هر دو سکانس امساک و انرژی وجود دارد. همانطور که اشاره کردم، ما شخصیتها را به صورت کاملاً مستقیم (صریح) معرفی میکنیم. استفاده از نریشین موزیکال است. به ما میگویند ژول و ژیم دوست میشوند، تردیدی نمیماند. در رفقای خوب به ما گفته میشود که شخصیت اصلی همیشه میخواسته گنگستر باشد، سؤالی باقی نمیماند. ابهامی وجود ندارد. این سکانسها مانند فیلمهای کوتاه تقریباً به سبک و سیاق خود کامل هستند، اما نوید رویدادهای بسیار بیشتری را میدهند، بهویژه در فیلم اسکورسیزی در سکانس افتتاحیه و درون ماشین. میدانید، صحنهای که در رفقای خوب در ماشین میبینیم، مرموز است، مهیج است، خشن است، وحشتناک است، ما بعداً در یک بستر جدیدی دوباره به آن صحنه باز خواهیم گشت، بنابراین بعداً برای ما معنای دیگری دارد. اما نکته دیگری هم در چنین سکانسی هست؛ اینکه کاراکترها دارند خودشان را هم معرفی میکنند، طوری که شما احساس میکنید با فیلمساز ماهری طرف هستید. چنین تجربهای را در فیلمهایی دیگری هم داریم، بهخصوص من چنین ویژگیای را در فیلمهای ترسناک دوست ندارم. وقتی احساس کنم با فیلمساز ماهری طرف نیستم، هر زمان ممکن است هر اتفاقی در فیلم بیفتد، اما در بدترین حالت اتفاق میافتد. چون احساس میکنم از من سوءاستفاده شده، احساس میکنم بهم تقلب شده. در مقابل، وقتی با کارگردانی ماهر طرف هستید و احساس میکنید در این فیلم هر اتفاقی میتواند بیفتد، این احساس را دوست دارم، زیرا من با این کارگردان به هر جایی خواهم رفت. تماشای این سکانسها به نظر من فیزیکی است، منظورم این است که وقتی به آنها نگاه میکنم، احساس میکنم به نوعی در آنها مشارکت دارم. در ژول و ژیم موضوع بیگناهی، جوانی، دوستی زودهنگام، اولین عشق است، در رفقای خوب عجله برای رسیدن به موفقیت و قدرت است. من همیشه فکر میکنم رفقای خوب به همان اندازه که در مورد اوباش است، در مورد موفقیت است. همچنین میخواهم در مورد موسیقی در ژول و ژیم بگویم. موسیقی متن ژرژ دلرو بسیار مهم است و شاید بعداً در مورد آن صحبت کنیم. برای داستان ازدواج، من و رندی نیومن به بسیاری از موسیقیهای ژرژ دلروی گوش میدادیم. سکانسهای فراوانی را بررسی کردیم، بهخصوص در فیلمهای تروفو و نحوه استفاده او از موسیقی را. در فرانسیسها من از بسیاری از این موسیقیهای واقعی استفاده کردم. ما از موسیقی به عنوان نوعی کلاژ استفاده کردیم تا احساسی از نشاط را ایجاد کنیم. موسیقی بزرگ، زیبا، عاشقانه و مالیخولیایی است.
دو فیلم دیگر که کلیپهایشان پخش خواهد شد، اولی مربوط به مخمل آبی به کارگردانی دیوید لینچ و دیگری مربوط به دردسر در بهشت ساخته ارنست لوبیچ است. سال 1986 من و دوستم بو با مترو از بروکلین به منطقه منهتن رفتیم و در سینمای ویورلی فیلم مخمل آبی را در گرینویچ ویلیج تماشا کردیم. در بخشی از فیلم ماهی مرکب و نهنگ بخشی از مخمل آبی را میبینید. در آن فیلم جف دانیلز، که نقش پدر را دارد، پسرش را تشویق میکند که برای یک قرار ملاقات فیلم مخمل آبی را ببیند. زیرا تصور میکردم فیلم ناراحتکننده نباشد، و دیوید لینچ در اجازه استفاده از بخشی از فیلمش به من لطف کرد. همانطور که قبلاً گفتهام، در این دوره از زندگیام فیلمهای بزرگ و فیلمسازان بزرگ تاریخ سینما را کشف کردم. همچنین به اندازه کافی خوششانس بودم که توانستم فیلمسازان جدید شگفتانگیزی را در سالنهای سینما کشف کنم؛ دیوید لینچ، جیم جارموش، اسپایک لی، برادران کوئن، الکس کاکس، جین کمپیون. دوران بسیار هیجانانگیزی برای من بود و من فکر میکنم این سکانسها گویای خودشان هستند.
در دانشگاه، من در یک کلاس کمدی اسکروبال شرکت کردم، که درباره کمدیهای دهه ۳۰ و ۴۰ بود و تأثیر زیادی بر من گذاشت و من فیلمهایی از پرستون استرجس و هوارد هاوکس و لئو مککری و فرانک کاپرا و ارنست لوبیچ را در این کلاس دیدم که کارگردانی فیلم دردسر در بهشت است. هرگز درباره دردسر در بهشت چیزی نشنیده بودم. من حتی نمیدانستم بازیگران فیلم چه کسانی هستند، هربرت مارشال، میریام هاپکینز، کی فرانسیس، همه بازیگران فوقالعادهای بودند که دستکم، در دهه 1980 کسی آنها را نمیشناخت. و استاد من، جیم استیرمن. به دلیل اینکه در یک محیط آموزشی بودم، میتوانستند این موارد را به ما نشان دهند. سکانس ابتدایی دردسر در بهشت نبوغآمیز بود و بلافاصله من را به یاد مخمل آبی انداخت که قبلاً دیده بودم و بلافاصله این ایده به ذهنم رسید، که هیچچیز دقیقاً همانی نیست که به نظر میرسد و در زیر لایه روشن، سطح تیرهتری وجود دارد، و این موارد همیشه هست و همیشه روشنی و تاریکی کنار هماند. به نظر من لوبیچ یکی از بهترین کارگردانهاست، و من برای داستان ازدواج از او بهره گرفتم؛ از حرکت دوربین او، که بعضی از آنها را در کلیپ دیدید، نقشآفرینیهای فیلمهای او، اغلب شخصیتهای او جنسی از بازی دارند که شما در مورد آن شخصیت یاد میگیرید. بودن یا نبودن یکی دیگر از نمونههای خوبی است که لوبیچ در مورد یک گروه تئاتر در آلمان نازی ساخت. وقتی فیلمهای این فیلمسازان را تماشا میکنم، این احساس کشف را به من برمیگرداند و به عنوان یک فرد خلاق نوعی فضای ذهنی ایجاد میکند که تا جای ممکن میخواهم در این فضا نفس بکشم.
پدر و مادری داشتم که سینهفیل بودند و فیلمهای کلاسیک را مقابل من قرار میدادند که اغلب برای من خیلی زود بود. این همان چیزی است که در مورد ژول و ژیم گفتم، من فیلمهای فرانسوی یا فیلمهای ایتالیایی دیگری را در دبیرستان دیده بودم و به نوعی میدانستم که قرار است آنها را دوست داشته باشم، اما دوستشان نداشتم و در موردشان هیچ حسی نداشتم. این موضوع در مورد برخی از فیلمسازان اتفاق میافتد که هر چند سال یک بار به سراغشان میروم. با این امید که ویژگیای از آنها را کشف کنم. کارگردانان آمریکایی نیز همینطور. منظورم جان فورد است. میدانم که او یک کارگردان بینظیر است. من هنوز منتظرم وارد دنیای او شوم. من عاشق محبوبم کلمانتین و مردی که لیبرتی والانس را کشت هستم. این فیلمها به دلایلی بیشتر از جویندگان برای من دستیافتنی هستند. میدانم این فیلم باید بینظیر باشد، اما من هنوز حسی از عظمت را درک نکردهام. من چند فیلم از اریک رومر هم دیدهام. فکر میکنم یک فیلم از او را در دوران دانشگاه دیدم، و یک فیلم جدید از او را در خارج از دانشگاه دیدم و واقعاً با آنها کلنجار رفتم. سپس در یک جشنواره فیلم بود، مرور آثار او در یک نشست سینمایی در نیویورک بود و من تصمیم گرفتم فرصت دیگری بدهم. فکر میکنم اواخر ۲۰ سالگیام بود، و فیلمهای رومر مانند یک ماده مخدر بود؛ مدام به سراغش میرفتم، ادامه میدادم و احساس میکردم زبان جدیدی را یاد میگیرم. پائولین در ساحل (1983) را نشان دادند. آنها به ترتیب ساخت فیلمها را نشان میدادند. پائولین در ساحل محصول دهه ۸۰ بود، و وقتی فیلم رسید، یک نسخه بدون زیرنویس نمایش دادند. نداشتن زیرنویس مهم نبود. احساس میکردم زبان را میفهمم، منظورم این است که به زبان فرانسه کمی صحبت میکنم. احساس میکردم درون فیلمها و ریتمهای اریک رومر هستم، و اکنون رومر یکی از فیلمسازان مورد علاقه من است.