فیلمنامهنویسان: پل گرین گرس، لوک دیویس، بر اساس کتابی از پائولت جیلز، کارگردان: پل گرین گرس، مدیر فیلمبرداری: داریوش وولسکی، تدوین: گری گوتزمن، موسیقی: جیمز نیوتن هاوارد، تهیهکننده: گری گوتزمن، بازیگران: تام هنکس، هلنا زنگل، ژانر: ماجرایی/ حادثهای/ درام، محصول 2020 آمریکا، 118 دقیقه، بودجه: 38 میلیون، درآمد فروش: 12.6 میلیون دلار، پخش از یونیورسال پیکچرز و نتفیلیکس
خلاصه داستان: در 1870 کاپیتان جفرسون کلی کید، عضو سابق ارتش فدرال در تگزاس، کارش گشتن شهر به شهر و خواندن اخبار روزنامهها برای مردم محلی به ازای 10 سنت برای هر فرد است. او در راه رفتن به شهرd است که با ارابهای واژگون و سربازی کشتهشده روبهرو میشود. کاپیتان دختربچهای بلوند را پیدا میکند که لباس سرخپوستی به تن دارد و به زبان آنها صحبت میکند. کاپیتان با مدارکی که در ارابه پیدا کرده، متوجه میشود نام دخترک جوآنا است و در کودکی از روستایی آلمانینشین به دست سرخپوستها دزدیده شده و والدینش نیز به دست آنها کشته شدهاند و دو هفته پیش سربازهای آمریکایی به قبیله سرخپوستها حمله کرده و روستای آنها را نابود کردهاند.
کاپیتان نیز جوآنا را همراه خود به شهر میبرد تا او را تحویل ارتش دهد، اما ارتش تا سه ماه آینده نمیتواند کاری برای جوآنا بکند و کاپیتان نیز تصمیم میگیرد خودش دختر را پیش خاله و شوهرخالهاش ببرد. کاپیتان و جوآنا به جاده میزنند و باز هم شهر به شهر شبها به کار خواندن روزنامه ادامه میدهند تا خرج سفرشان را در بیاورند. در یکی از شهرها سه مرد به کاپیتان پیشنهاد میدهند در ازای 50 دلار جوآنا را به آنها بفروشد، اما او قبول نمیکند. کاپیتان و جوآنا از شهر بیرون میروند، اما مردان به تعقیب آنها میروند و درگیری میشود و کاپیتان و جوآنا در این میان متوجه میشوند باید با هم همکاری کنند تا بتوانند بر دشمن غلبه کنند.
در شهر بعدی آنها با یک گروه از مردان افراطی به فرماندهی آقای فارلی روبهرو میشوند. فارلی به کاپیتان اجازه میدهد صرفاً خبرهایی را که او میخواهد، برای مردم بخواند، اما کاپیتان در شب روزنامهخوانی آنچه را خود میخواهد، میخواند و باعث شورش مردم علیه فارلی و مردانش میشود. کاپیتان و جوآنا از فرصت استفاده میکنند و سراغ ارابهشان میروند تا فرار کنند، اما فارلی و دو تن از افرادش سر میرسند و قصد شلیک به آنها را دارند، که یکی از مردان فارلی که پیش از این برادرش به دست فارلی کشته شده بود، دخالت میکند و فارلی و افرادش را میکشد.
کاپیتان و جوآنا که حال رابطه کاملاً دوستانهای پیدا کردهاند، به راهشان ادامه میدهند و به روستای مورد نظرشان میرسند. کاپیتان زندگی جوآنا را برای خاله و شوهرخالهاش تعریف میکند و از آنها میخواهد به جوآنا اجازه یاد گرفتن، خواندن و نوشتن را بدهند. کاپیتان آنها را ترک میکند و به شهر محل زندگی خودش که در همان نزدیکی است، میرود. او برای اولین بار به سرخاک همسرش که در زمان خدمت او بر اثر بیماری فوت شده بود، میرود. کاپیتان متوجه میشود اشتباه کرده است و دوباره به روستای جوآنا میرود و میبیند که آنها او را بستهاند، چراکه از زیر کار در میرفته و قصد فرار داشته است. کاپیتان جوآنا را پس میگیرد و دوباره به زندگی روزنامهخوانی شهر به شهر همراه جوآنا برمیگردد، درحالیکه هر دو از زندگی جدیدی که دارند خوشحال و راضیاند.