فیلمنامهنویس و کارگردان: محمدرضا مرادی
تصویربردار: مهدی رضایی
تدوین: مهیار بهمنش
صدابردار: علیرضا نیازی
بازیگران: آرش رضایی، آرش ارشاداد
برنده بهترین فیلمنامه اقتباسی از جشنواره فیلم کوتاه تهران
روز- خارجی/ داخلی- کویر- لندرور
بیابانی برهوت است. گسلهای زمین تصویر را پوشانده. لندروری قدیمی بهآرامی و جان کندن وارد تصویر میشود. جوان در پشت سواری ایستاده و با تمام توانش سواری لختر را هل میدهد. عرق از تمام هیکلش جاری شده. تصویر زیر دستان اوست. او برگشته و با کمرش سواری را هل میدهد. سواری بهندرت تکان اندکی میخورد. جوان دوباره حالتش را تغییر میدهد و میخواهد با تمام قوا سواری را هل بدهد که پاهایش سست شده و روی زمین میافتد. عرقش را پاک میکند.
جوان: تف به گور پدرت! اینجا باید ما رو بذاری آخه؟ جواب علی شمس رو چی بدم؟
پس از مکثی از جا بلند میشود.
تعدادی قوطیِ شیشهای در صندلی عقب سواری دیده میشود. مرد جوان، در عقب لندرور را باز گذاشته و خودش داخل است. یکی از شیشهها را بهآرامی برمیدارد. نگاهی به آن میاندازد. عقرب سیاهِ کوچکی داخل شیشه دیده میشود. قوطی دیگری برمیدارد. داخلش عقرب زردرنگی دیده میشود. قفس پلاستیکیِ آبیرنگی را جلو میکشد. درش را باز کرده و قوطیهای شیشهای را در آن جاساز میکند. سپس قفس پلاستیکی را زیر صندلی عقب مخفی میکند. سواری را قفل کرده و مسیر روبهرویش را در پیش میگیرد. تصویر روی گسلهای کویری حرکت میکند و سپس به پاهای مرد میرسد. تصویر از بالا. رفتن او را از زیر تصویر میبینیم.
مدتی بعد...
روز- خارجی- بیابان
از دوردست مردِ جوان را میبینیم که به تصویر نزدیک میشود. هُرم داغ زمین تصویر را سرابگونه کرده است. لبهای جوان از تشنگی ترک خورده. او لحظهای میایستد. خم میشود. عرق پیشانیاش را خیس کرده. بهسختی نفس میکشد. پس از لحظهای میایستد. با دستانش سعی میکند مسیر خورشید را رصد کند. از کیف کمریاش بطری کوچکی بیرون میآورد. اندکی لبانش را با آن تر میکند. بطری را تکان میدهد. صدایِ آب داخلِ آن به گوش میرسد. بطری را میبندد و آن را داخل کیف کمریاش میگذارد. دوباره مسیر را پیش میگیرد. سنگی تصویر را پوشانده. جوان سنگ را از جلوی تصویر برمیدارد. عقرب نسبتاً بزرگی از جلوی تصویر عبور میکند. جوان، خیلی سریع، عقرب را از دمش با دست میگیرد. آن را جلوی صورتش میبرد. خوشحالی در چهره اش نمایان میشود.
جوان: جوووون...
بوس ریزی به عقرب میزند. دنبال وسیلهای میگردد که عقرب را در آن بیندازد. اما چیزی نمییابد. نگاهش به کیف کمریاش میافتد. زیپ کیف را باز میکند و عقرب را بهآرامی داخل کیف کمریاش میاندازد. زیپ کیف را میبندد و مسیر را در پیش میگیرد.
روز- خارجی- روستای اصفهک
روستایی است قدیمی و متروک اطراف طبس. خانههایش خشتی و ویران شده. نخلهایی از دوردست دیده میشوند. تصویر بالای روستاست. مسیر خاکی و باریکی در بین خانههای روستایی دیده میشود. جوان از دوردست دیده میشود. او مسیر خاکی را پیش گرفته و از کنار خانههای ویران میگذرد. تصویری بسته از دری نیمهباز.
تصویر داخل یکی از کوچههای روستاست. در دو طرف کوچه پلکانهای خشتی دیده میشود. در انتهای تصویر درختان نخل خودنمایی میکنند. تصویر بهنرمی جلو میرود. در انتهای کوچه جوان از سمت راست به سمت چپ حرکت میکند. تصویری باز از روستایی ویران.
تصویر داخل دالانی با سقف نیمهلالی است. جوان داخل راهرو میشود و به پیش میرود. تصویر از پشت سر او را تعقیب میکند. تصویر از زیر سقف دالان حرکت کرده و پیش میرود. جوان بالای تصویر ایستاده و آخرین قطرات بطری آبش را مینوشد. قطرهها با زحمت به دهان جوان میافتند.
در بالای هلالِ دالان، دست بلند و کشیدهای واردِ تصویر شده و دزدکی جوان را مینگرد. روی دستِ کشیدهشده، ماهگرفتگی مشخصی دیده میشود. جوان بدون نگاه کردن به بالای سرش مسیرش را در پیش میگیرد. دستِ بلند و کشیده بهآرامی به عقب بازمیگردد.
نخلِ سوختهای جلوی تصویر است. تصویر از کنار نخل حرکت کرده و به جلو میرود. در انتهای تصویر دیوار کوچک خشتی دیده میشود و روستای ویران در پشت آن. جوان وارد مسیر خاکی میشود و مسیرش را در پیش میگیرد.
جوان مسیر باریک کوچهها را طی میکند. صدایی او را از حرکت بازمیدارد. او لحظهای سکوت میکند. صدای کشیده شدنِ چیزی روی زمین شنیده میشود. جوان بیشتر دقت میکند. صدا برایش واضحتر میشود. به سمت صدا حرکت میکند. دیوارهای ریخته روستا از جلوی تصویر کنار میروند. در انتهای مسیر، پیرمردی لاغر و نحیف خودش را با دستانش روی زمین میکشاند. او بهشدت آرام حرکت میکند. پیرمرد موهای سفید و ژولیدهای دارد. دمپاییهای پلاستیکی در دستانش کرده و از آنها به عنوان پاهای نداشتهاش استفاده میکند. زیر لب ناله خفیفی میکند. جوان بهآرامی نزدیک پیرمرد میشود. تصویری بسته از دستانِ پیرمرد. همان ماهگرفتگی در دستان پیرمرد دیده میشود. او قدمِ دیگری برمیدارد.
پیرمرد با چشمانی خیس از اشک برمیگردد و جوان را نگاه میکند. جوان لحظهای با دیدن پیرمرد میترسد و از حرکت میایستد.
پیرمرد (تقریباً صدایی از پیرمرد خارج نمیشود، بهشدت صدایش گرفته است): نترس، کاری باهات ندارم. (سپس برمیگردد و بهسختی مسیرش را در پیش میگیرد)
جوان: ترس چیه عمو؟ کمکی چیزی نمیخوای؟
پیرمرد به راه خود ادامه میدهد. جوان پس از مکثی به او نزدیک میشود.
جوان: ببینم، این اطرافو میشناسی؟
پیرمرد: کجا میخوای بری؟
جوان: کال جنی... فکر کنم گم کردم مسیرو.
پیرمرد: اونجا نرو!
جوان: چرا؟
پیرمرد: جز جن و بدبختی اونجا هیچی نداره!
جوان (لبخندی میزند): خود کالِ جنی که نمیخوام برم، یه جاییه اطرافش، گفتن میتونم عقرب بالدار پیدا کنم. یه چند روزی هست دارم میگردم. ولی خب تا حالا که چیزی پیدا نکردم. فکر کنم اصلاً گم شدم.
پیرمرد برمیگردد و او را نگاه میکند.
پیرمرد: کار تو نیست. راهبلد میخوای! تنهایی تو راه تلف میشی!
جوان: خودت حالا داری کجا میری؟
پیرمرد: خیلی دور نیست، نزدیکه. کنار جسدش یه کتابِ طلاس! خط به خطشو با طلا نوشتن! طلا! طلای ناب!
جوان مکثی میکند، سپس سیگارش را بیرون میآورد و آن را روشن میکند. روی زمین مینشیند و از سیگارش کام غلیظی میگیرد.
جوان: حالا چقدی میارزه این کتابه؟
پیرمرد: اون کتاب همه چیزِ منه!
جوان: پووووف... (مکثی میکند) گفتی خیلی راهس تا کال جنی؟
پیرمرد (با صدایی بلندتر): گوشت بدهکار نی؟ (قدری آرامتر) تنهایی تو راه تلف میشی!
جوون: ترش نکن بابا... راهبلد کجا پیدا کنم تو این برِ بیابون؟
پیرمرد دلبرانه لبخندی میزند و مسیرش را در پیش میگیرد. به محضی که برمیگردد، چهرهاش خوی دیگری میگیرد. یکی دو قدمی برمیدارد. جوان بیتوجه به پیرمرد سیگارش را میکشد و سپس از جا بلند میشود و خودش را میتکاند. پیرمرد در مسیرش زیرچشمی حواسش به جوان است. جوان نگاهی به پیرمرد میاندازد، سپس نگاهی به اطراف. لبخندی میزند و سپس به سمت پیرمرد حرکت میکند. به پیرمرد میرسد. یکی دو قدمی بالای سر پیرمرد راه میرود. پیرمرد زیر پای او در حال سینهخیز رفتن است.
جوان: ما که رفتیم... سیگار میخوای؟
پیرمرد به نشانه نفی سری تکان میدهد. قدمی دیگر برمیدارد.
جوان: من دارم میرم، کمکی چیزی نمیخوای؟
جوان از پیرمرد جدا شده و از او دور میشود. هنوز چند قدمی برنداشته که پیرمرد او را متوقف میکند.
پیرمرد (با مکث و قدری بلند): من راه بلدم!
جوان لحظهای میایستد. برمیگردد و پیرمرد را نگاه میکند.
پیرمرد: میتونم ببرمت!
جوان (نزدیک او میشود): چطوری با این وضعت منو میخوای ببری اونجا؟
پیرمرد: کولم کن!
جوان: برو بابا خوشت میاد! (از او دوباره فاصله میگیرد)
پیرمرد (فریاد میزند): دور و بَرِتو نگاه کن، اون دره نفرینشده است! پات برسه اونجا، زنده بیرون نمیای!
جوان دوباره میایستد. نگاهی به پیرمرد میاندازد. لبخندی میزند. سپس سرش را چند بار تکان میدهد.
پیرمرد: از چی میترسی آخه؟ من که وزنی ندارم! کولم کن! هم راه تو نزدیک میشه، هم راه من!
جوان مکثی میکند، سپس به سمت پیرمرد میرود و بالای سرش میایستد.
پیرمرد: سال بلوا که شد، ما آخرین تبعیدها بودیم! از کلونی ما فقط من موندم و رئیس قبیله، با یه کتاب که کلش رو از طلا نوشتن... از ترس امنیه، بعد از مرگ رئیس قبیله زیر جنازه خودش گذاشتم. خیلی وقته از اون ماجرا میگذره، کسی دیگه یادش نیست ما کی بودیم و چی بودیم! فقط همین کتاب مونده که اونم داره زیر خاک میپوسه. کمکم کن از زیر خاک بکشمش بیرون. کتاب از من، جلدش از تو!
جوان: تو که داری میبخشی، خب همهشو ببخش!
پیرمرد: اون کتاب مال قبیله است، جلدش از طلاست.
جوان: چرا باید حرفتو باور کنم؟
پیرمرد: کل عمرتو وقت تلف کردی، یه روزم روش! اگه دیدی به دردت نمیخورم، پرتم کن پایین! منو اصلاً رو گردهت حس نمیکنی! شانس درِ خونه آدمو یه بار میزنه. میتونی کل عمرت رو دنبال عقرب بالدار بگردی، یا با من بیای کتابو پیدا کنیم.
جوان: کجا باید بریم؟
پیرمرد: طاق شاهعباسی! خیلی راه نیست! نزدیکه!
جوان: اگه دروغ گفته باشی، چی؟
پیرمرد: کنارِ همون جنازه خاکم کن!
جوان: لااله الا الله! پاشو بریم.
پیرمرد حالت چهرهاش عوض میشود. جوان کیف کمریاش را قدری میچرخاند. سپس دستان پیرمرد را میگیرد و او را از روی زمین بلند میکند. از پاچه شلوارِ پاره پیرمرد، طناب پارهای دیده میشود. پیرمرد را بر کولش میگذارد. پیرمرد به محضی که بر گرده پسر مینشیند، طنابهایش را از دو طرف رها میکند و در کسری از ثانیه پسر را طنابپیچ میکند. دستان پسر در طناب قلاب شده و به بالا کشیده میشود. مشت پیرمرد طناب را همچو افسار، سفت بر گردن جوان میگیرد. لبخندی هولناک بر چهره پیرمرد نقش میبندد. جوان مات و مبهوت از رفتار پیرمرد با صدایی گرفته و ترسیده از پیرمرد میپرسد...
جوان: چه کار داری میکنی؟
جوان تقلا میکند که پیرمرد پیاده شود.
پیرمرد (صدایش قدری قوت گرفته): نترس! من از ارتفاع میترسم! آروم باش!
جوان: بیا پایین! نکن. چه کار داری میکنی؟
پیرمرد (التماسگونه): بیفتم، خونم گردن توئه! (امر میکند) نترس، راه برو! راه برو!
پاهای پیرمرد جانی گرفته و عضلات پایش دور کمر جوان دیده میشود. جوان چشمانش تنگ و نفس در سینهاش حبس شده. پیرمرد با پاهایش به پهلوی جوان ضربه وارد میکند. جوان مکثی میکند، سپس به راه میافتد.
تصویری باز از روستا. آنها از روستا فاصله میگیرند و خارج میشوند.
روز- خارجی- بیابان
آنها در دوردست دیده میشوند. پیرمرد بر گُرده جوان نشسته و او را میراند. تصویری از بالای سر آنها. دورتادور آنها خط و خطوط جاده دیده میشود. آنها در حال حرکتاند. جوان بهسختی پیرمرد را حمل میکند. نفسنفس میزند.
روز- خارجی- دره کال جنی
تصویر روی زمین به سمت چپ حرکت میکند. ورودیه کالِ جنی. جوان و پیرمرد وارد دره میشوند. آنها از تصویر رد میشوند و به جلو میروند. تصویر بالای دره است و با آنها حرکت میکند. آنها در وسط دره از مسیر سنگلاخی میگذرند. به شکافی میرسند. پیرمرد گردن جوان را به سمت چپ میچرخاند. قلنجِ گردنِ جوان شکسته میشود. دردی در سرش میپیچید. او به سمت چپ میچرخد. وارد شکاف میشود. تصویر از مابین شکاف حرکت کرده و آنها از روبهرو به سمت دوربین حرکت میکنند. تصویر از پشت سر آنها را تعقیب میکند. در شکاف سر پیرمرد به ماسههای کنار دیواره کشیده میشود. شروع میکند به هوچیگری.
پیرمرد (صدایش جوانتر شده): چه کار داری میکنی؟ نزدیک بود گردنمو بشکنی!
جوان (زیر بار پیرمرد و خستگی کمرش خم شده): بیا پایین!
جوان حرص کرده و رگ گردنش از زیر طناب دیده میشود. دندانهایش را بر هم فشار میدهد. قصد میکند پیرمرد را پایین بیندازد، اما پیرمرد سفت و محکم بر گرده جوان نشسته.
پیرمرد: آروم
لرزشی تمام بدن جوان را میگیرد. بیجان و ناتوان کناره دره مینشیند.
جوان: بیا پایین... بیا پایین دیگه نمیتونم!
پیرمرد (سعی در آرام کردن او دارد): آروم، ببخشید.
جوان: بیا پایین دیگه نمیتونم!
پیرمرد: سرم خورد، ببخشید...
جوان: بیا پایین، دیگه نمیتونم!
پیرمرد: نگاه کن... نزدیکه، نزدیکه.
جوان: نمیتونم. بیا پایین...
پیرمرد: چیزی دیگه نمونده، به کتاب فکر کن! خواهش میکنم! خواهش میکنم! (آرام و زیر لب) برو! برو! به کتاب فکر کن!
جوان مکثی میکند و سپس بهسختی از جا بلند میشود. پاهایش شروع میکند به لرزیدن.
به شکاف دیگری میرسند. تصویر آنها را تعقیب میکند. پیرمرد افسار جوان را گرفته و آن را به مسیر دلخواهش هدایت میکند. شکافها تنگ و تنگتر میشوند. به شکافی دیگر میرسند. پیرمرد سرعت جوان را کم میکند. قدری پاهای پسر خم میشود. پیرمرد مواظب است سرش به جایی برخورد نکند. از شکاف به سلامت بیرون میآیند.
روز- خارجی- چشمه مرتضی علی (طاق شاهعباسی)
تصویر در بلندی قرار دارد. از دوردست جوان را میبینیم که مسیر رود را در پیش گرفته و به سمت تصویر حرکت میکند. او بهسختی حرکت میکند. نفسنفس میزند. چشمهای از زیر پایشان در حال حرکت است. جوان بهشدت تشنه است.
جوان (با ناله): نمیتونم دیگه.
پیرمرد (صدای پیرمرد واضح شنیده میشود، گویا جانی تازه گرفته): برو، چیزی دیگه نمونده!
جوان: بیا پایین دیگه نمیتونم دیگه!
پیرمرد: داریم میرسیم، چیزی دیگه نمونده.
جوان: دارم میمیرم از تشنگی، بیا پایین.
پیرمرد ضربهای به زانوی جوان وارد میکند. پای جوان خم میشود. پیرمرد گردن جوان را میگیرد و سرش را داخل چشمه فرو میکند.
پیرمرد (گردنِ جوان را فشار میدهد): بخور! بخور!
سر جوان زیر آب است. تلاش میکند نفس بکشد.
پیرمرد تمام زورش را در سر جوان خالی میکند. جوان سرش را بیرون میآورد و نفس عمیقی میکشد. پیرمرد دوباره سر جوان را داخل چشمه فرو میکند. منتظر میماند، سپس جوان سرش را از زیر آب بیرون میآورد.
پیرمرد: بریم دیگه، چیزی نمونده! پاشو!
جوان (بسیار ناتوان): دیگه نمیتونم! بیا پایین!
پیرمرد: پاشو نگاه کن! اون صخره رو نگاه!
جوان (بسیار ناتوان): بیا پایین
پیرمرد: اون صخرههه! پشت همون! پاشو!
جوان بسیار درمانده و ناتوان سعی میکند بلند شود. به چشمه میافتد. دوباره تلاش میکند از جا بلند شود. میایستد. پیرمرد بر گردهاش نشسته. جوان مسیر چشمه را میرود.
روز- خارجی- طاق شاهعباسی
تصویر از زیر طاق بلندِ شاهعباسی حرکت میکند و به ورودی آن میرسد. تصویر روی آب است. جوان و پیرمرد را میبینیم که به تصویر نزدیک میشوند. جوان مبهوت عظمت طاق شده و لحظهای میایستد.
پیرمرد (صدای پیرمرد کاملاً مثل جوانی واضح شنیده میشود): به چی زل زدی؟
جوان: مگه این طاق شاهعباسی نیست؟ جسدو کجا گذاشتی؟ برو پایین پیداش کن!
پیرمرد (با خنده): من قرار نیست بیام پایین!
جوان: بیا پایین برو کتابو دربیار دیگه!
پیرمرد (ضربهای به گرده جوان میزند): کتاب من همین گرده توئه! من راهبلدم! برو!
جوان (درمانده و ناتوان): یعنی چی؟ بیا پایین!
پیرمرد: برو!
جوان (پیرمرد را تکانی میدهد، میخواهد از شرش نجات پیدا کند): بیا پایین! بیا پایین! بیا پایین!
پیرمرد با چهرهای خندان محو تماشای رفتار جوان است! به یکباره صورت جوان را در دست میگیرد.
پیرمرد: هیچ فکر کردی این راهو چطور باید برگردم؟!
جوان به زمین میافتد. نمیداند چطور از شر پیرمرد نجات پیدا کند. سرش را به زیر میاندازد، برای لحظهای چشمانش را میبندد و سپس نگاهش به کیف کمریاش میافتد. فکری در ذهنش نقش میبندد.
چشمان جوان جانی دوباره گرفته. نفسهای ریزی میکشد.
جوان: باشه! هر جا بخوای بری، میبرمت، فقط از تو کیفم یه نخ سیگار به من بده! زیپ جلو!
پیرمرد دستش را به سمت کیف میبرد. موسیقی اصواتش را روی تصویر میاندازد. پیرمرد زیپ کیف را باز میکند. دستش را داخل کیف میبرد و در کیف میچرخاند. ترس در چهره پیرمرد نقش میبندد. پیرمرد دستش را از کیف بالا میآورد. عقربی روی دستش راه میرود. پیرمرد دستش را با حرکت عقرب تنظیم میکند. عقرب روی دست پیرمرد میچرخد. پیرمرد دستش را تا جلوی صورتش بالا میآورد. جوان در تمام این مدت منتظر است صدایی از پیرمرد بشنود. پیرمرد عقرب را نگاه میکند. سپس در لحظهای تصمیمش را میگیرد و عقرب را از دمش میگیرد و خیلی سریع آن را زنده در دهانش میگذارد و عقرب را میخورد. صدای شکسته و خُرد شدن عقرب در دهان پیرمرد همه جا میپیچد. پیرمرد دم عقرب را کنده و آن را به گوشهای پرتاب میکند. سپس دهانش را با کف دستش تمیز میکند. جوان از اتفاقی که افتاده، بهشدت کپ کرده. نفسهای عمیقی میکشد. نگاهی به دیواره سد میاندازد. رگهای گردنش بیرون میزند. از ترس از جا بهسختی بلند میشود. پیرمرد هنوز مشغول هضم عقرب است که جوان از جا بلند میشود و خود را با سرعت به سمت صخرهها میکشاند. پیرمرد تا میخواهد به خودش بیاید، جوان خود را به دیواره میرساند. پیرمرد افسار جوان را سفت در دستانش میگیرد. جوان نعرهای کشیده و با هر چه قدرت در بدن دارد، طنابها را میکشد. پیرمرد را به دیواره کوبیده و طنابها را باز میکند. در آخر، جوان موفق میشود طنابها را باز کند. گویی او جان دوبارهای گرفته. با تمام قدرتش پیرمرد را از پشتش به زمین پرتاب میکند. پیرمرد در هوا معلق میشود و به داخل رودخانه میافتد. جوان بیرمق و ناتوان به زمین میافتد و در چشمه حرکت میکند تا به دیوارهای خودش را تکیه دهد. پیرمرد با ترس فراوان از رودخانه بیرون میآید و مثل موشی خیسشده خود را به حفرههای کنار رود میرساند. جوان طنابها را از خودش رها میکند و لرزشی شدید تمام بدنش را میگیرد. سعی میکند خودش را آرام کند. شروع میکند به گریه کردن. سپس فریادی از ته دل میکشد!
روز- داخلی- حفره
تصویر به سیاهی درون حفره میرود. پیرمرد در تاریکی گوشهای نشسته و لبخندی هولناک در صورتش نقش میبندد. سپس در تاریکی فرو میرود. تصویر از حفره فاصله میگیرد!
روز- خارجی- دره کالِ جنی
تصویری باز از کالِ جنی. جوان وارد تصویر میشود و مسیرش را در پیش میگیرد.
جوان از دیواره بالا میرود. در بلندی میایستد. مسیرش را به جلو ادامه میدهد. به انتهای بلندی میرسد. در زیر پایش شهری ازبینرفته دیده میشود. او با تصویری هولناک روبهرو میشود. موسیقی اصوات گوشخراشش را روی تصویر میاندازد. تعداد زیادی جوان دیده میشود که پیرمردهای لاغر و مردنی بر دوششان است. تصویری بسته از صورت جوان. موسیقی به اوج خودش میرسد.
جوان غرق در تماشای تصویر پیشِ رویش است. در همین بین پیرمرد چهاردستوپا با سرعت زیاد میدود و ناگهان بر گرده پسر میپرد و دستانش را دور گردن او قلاب میکند.
موسیقی قطع میشود.