دوآل­پا

فیلمنامه کوتاه

  • نویسنده : محمدرضا مرادی
  • مترجم :
  • تعداد بازدید: 764

فیلمنامه‌نویس و کارگردان: محمدرضا مرادی

تصویربردار: مهدی رضایی

تدوین: مهیار بهمنش

صدابردار: علیرضا نیازی

بازیگران: آرش رضایی، آرش ارشاداد

برنده بهترین فیلمنامه اقتباسی از جشنواره فیلم کوتاه تهران

 

روز- خارجی/ داخلی- کویر- لندرور

بیابانی برهوت است. گسل‌های زمین تصویر را پوشانده. لندروری قدیمی به­آرامی و جان کندن وارد تصویر می‌شود. جوان در پشت سواری ایستاده و با تمام توانش سواری لختر را هل می‌دهد. عرق از تمام هیکلش جاری شده. تصویر زیر دستان اوست. او برگشته و با کمرش سواری را هل می‌دهد. سواری به­ندرت تکان اندکی می‌خورد. جوان دوباره حالتش را تغییر می‌دهد و می‌خواهد با تمام قوا سواری را هل بدهد که پاهایش سست شده و روی زمین می‌افتد. عرقش را پاک می‌کند.

جوان: تف به گور پدرت! این­جا باید ما رو بذاری آخه؟ جواب علی شمس رو چی بدم؟

پس از مکثی از جا بلند می‌شود.

تعدادی قوطیِ شیشه‌ای در صندلی عقب سواری دیده می‌شود. مرد جوان، در عقب لندرور را باز گذاشته و خودش داخل است. یکی از شیشه‌ها را به­آرامی برمی‌دارد. نگاهی به آن می‌اندازد. عقرب سیاهِ کوچکی داخل شیشه دیده می‌شود. قوطی دیگری برمی­دارد. داخلش عقرب زردرنگی دیده می‌شود. قفس پلاستیکیِ آبیرنگی را جلو می‌کشد. درش را باز کرده و قوطی‌های شیشه‌ای را در آن جاساز می‌کند. سپس قفس پلاستیکی را زیر صندلی عقب مخفی می‌کند. سواری را قفل کرده و مسیر روبه­رویش را در پیش می‌گیرد. تصویر روی گسل‌های کویری حرکت می‌کند و سپس به پاهای مرد می‌رسد. تصویر از بالا. رفتن او را از زیر تصویر می‌بینیم.

مدتی بعد...

 

روز- خارجی- بیابان

از دوردست مردِ جوان را می‌بینیم که به تصویر نزدیک می‌شود. هُرم داغ زمین تصویر را سراب­گونه کرده است. لب­های جوان از تشنگی ترک خورده. او لحظه‌ای می‌ایستد. خم می‌شود. عرق پیشانی­اش را خیس کرده. به­سختی نفس می‌کشد. پس از لحظه‌ای می‌ایستد. با دستانش سعی می‌کند مسیر خورشید را رصد کند. از کیف کمری­اش بطری کوچکی بیرون می‌آورد. اندکی لبانش را با آن تر می‌کند. بطری را تکان می‌دهد. صدایِ آب داخلِ آن به گوش می‌رسد. بطری را می­بندد و آن را داخل کیف کمری­اش می‌گذارد. دوباره مسیر را پیش می‌گیرد. سنگی تصویر را پوشانده. جوان سنگ را از جلوی تصویر برمی‌دارد. عقرب نسبتاً بزرگی از جلوی تصویر عبور می‌کند. جوان، خیلی سریع، عقرب را از دمش با دست می‌گیرد. آن را جلوی صورتش می‌برد. خوشحالی در چهره اش نمایان می‌شود.

جوان: جوووون...

بوس ریزی به عقرب می‌زند. دنبال وسیله‌ای می‌گردد که عقرب را در آن بیندازد. اما چیزی نمی­یابد. نگاهش به کیف کمری­اش می‌افتد. زیپ کیف را باز می­کند و عقرب را به­آرامی داخل کیف کمری­اش می‌اندازد. زیپ کیف را می‌بندد و مسیر را در پیش می‌گیرد.

 

روز- خارجی- روستای اصفهک

روستایی است قدیمی و متروک اطراف طبس. خانه‌هایش خشتی و ویران شده. نخل‌هایی از دوردست دیده می‌شوند. تصویر بالای روستاست. مسیر خاکی و باریکی در بین خانه‌های روستایی دیده می‌شود. جوان از دوردست دیده می‌شود. او مسیر خاکی را پیش گرفته و از کنار خانه‌های ویران می‌گذرد. تصویری بسته از دری نیمه­باز.

 تصویر داخل یکی از کوچه‌های روستاست. در دو طرف کوچه پلکان‌های خشتی دیده می‌شود. در انتهای تصویر درختان نخل خودنمایی می‌کنند. تصویر به­نرمی جلو می‌رود. در انتهای کوچه جوان از سمت راست به سمت چپ حرکت می‌کند. تصویری باز از روستایی ویران.

تصویر داخل دالانی با سقف نیم­هلالی است. جوان داخل راهرو می­شود و به پیش می‌رود. تصویر از پشت سر او را تعقیب می‌کند. تصویر از زیر سقف دالان حرکت کرده و پیش می‌رود. جوان بالای تصویر ایستاده و آخرین قطرات بطری آبش را می‌نوشد. قطره‌ها با زحمت به دهان جوان می‌افتند.

در بالای هلالِ دالان، دست بلند و کشیده‌ای واردِ تصویر شده و دزدکی جوان را می‌نگرد. روی دستِ کشیدهشده، ماه­گرفتگی مشخصی دیده می‌شود. جوان بدون نگاه کردن به بالای سرش مسیرش را در پیش می‌گیرد. دستِ بلند و کشیده به­آرامی به عقب بازمی‌گردد.

نخلِ سوخته‌ای جلوی تصویر است. تصویر از کنار نخل حرکت کرده و به جلو می‌رود. در انتهای تصویر دیوار کوچک خشتی دیده می‌شود و روستای ویران در پشت آن. جوان وارد مسیر خاکی می­شود و مسیرش را در پیش می‌گیرد.

جوان مسیر باریک کوچه‌ها را طی می‌کند. صدایی او را از حرکت بازمی‌دارد. او لحظه‌ای سکوت می‌کند. صدای کشیده شدنِ چیزی روی زمین شنیده می‌شود. جوان بیشتر دقت می‌کند. صدا برایش واضح­تر می‌شود. به سمت صدا حرکت می‌کند. دیوار‌های ریخته روستا از جلوی تصویر کنار می‌روند. در انتهای مسیر، پیرمردی لاغر و نحیف خودش را با دستانش روی زمین می‌کشاند. او به­شدت آرام حرکت می‌کند. پیرمرد موهای سفید و ژولیده‌ای دارد. دمپایی‌های پلاستیکی در دستانش کرده و از آن­ها به عنوان پاهای نداشته­اش استفاده می‌کند. زیر لب ناله خفیفی می‌کند. جوان به­آرامی نزدیک پیرمرد می‌شود. تصویری بسته از دستانِ پیرمرد. همان ماه­گرفتگی در دستان پیرمرد دیده می‌شود. او قدمِ دیگری برمی‌دارد.

پیرمرد با چشمانی خیس از اشک برمی‌گردد و جوان را نگاه می‌کند. جوان لحظه‌ای با دیدن پیرمرد می‌ترسد و از حرکت می‌ایستد.

پیرمرد (تقریباً صدایی از پیرمرد خارج نمی­شود، به­شدت صدایش گرفته است): نترس، کاری باهات ندارم. (سپس برمی­گردد و به­سختی مسیرش را در پیش می‌گیرد)

جوان: ترس چیه عمو؟ کمکی چیزی نمی­خوای؟

پیرمرد به راه خود ادامه می‌دهد. جوان پس از مکثی به او نزدیک می‌شود.

جوان: ببینم، این اطرافو می­شناسی؟

پیرمرد: کجا می­خوای بری؟

جوان: کال جنی... فکر کنم گم کردم مسیرو.

پیرمرد: اون­جا نرو!

جوان: چرا؟

 پیرمرد: جز جن و بدبختی اون­جا هیچی نداره!

جوان (لبخندی می‌زند): خود کالِ جنی که نمی­خوام برم، یه جاییه اطرافش، گفتن می­تونم عقرب بال­دار پیدا کنم. یه چند روزی هست دارم می­گردم. ولی خب تا حالا که چیزی پیدا نکردم. فکر کنم اصلاً گم شدم.

پیرمرد برمی­گردد و او را نگاه می‌کند.

پیرمرد: کار تو نیست. راه­بلد می­خوای! تنهایی تو راه تلف می‌شی!

جوان: خودت حالا داری کجا می­ری؟

پیرمرد: خیلی دور نیست، نزدیکه. کنار جسدش یه کتابِ طلاس! خط به خطشو با طلا نوشتن! طلا! طلای ناب!

جوان مکثی می­کند، سپس سیگارش را بیرون می­آورد و آن را روشن می‌کند. روی زمین می­نشیند و از سیگارش کام غلیظی می‌گیرد.

جوان: حالا چقدی می‌ارزه این کتابه؟

پیرمرد: اون کتاب همه چیزِ منه!

جوان: پووووف... (مکثی می‌کند) گفتی خیلی راه‌س تا کال جنی؟

پیرمرد (با صدایی بلندتر): گوشت بدهکار نی؟ (قدری آرام­تر) تنهایی تو راه تلف می­شی!

جوون: ترش نکن بابا... راه­بلد کجا پیدا کنم تو این برِ بیابون؟

پیرمرد دلبرانه لبخندی می‌زند و مسیرش را در پیش می‌گیرد. به محضی که برمی‌گردد، چهره­اش خوی دیگری می‌گیرد. یکی دو قدمی برمی‌دارد. جوان بی­توجه به پیرمرد سیگارش را می­کشد و سپس از جا بلند می­شود و خودش را می‌تکاند. پیرمرد در مسیرش زیرچشمی حواسش به جوان است. جوان نگاهی به پیرمرد می‌اندازد، سپس نگاهی به اطراف. لبخندی می­زند و سپس به سمت پیرمرد حرکت می‌کند. به پیرمرد می‌رسد. یکی دو قدمی بالای سر پیرمرد راه می‌رود. پیرمرد زیر پای او در حال سینه­خیز رفتن است.

جوان: ما که رفتیم... سیگار می­خوای؟

پیرمرد به نشانه نفی سری تکان می­دهد. قدمی دیگر برمی‌دارد.

جوان: من دارم می­رم، کمکی چیزی نمی­خوای؟

جوان از پیرمرد جدا شده و از او دور می­شود. هنوز چند قدمی برنداشته که پیرمرد او را متوقف می‌کند.

 پیرمرد (با مکث و قدری بلند): من راه بلدم!

جوان لحظه‌ای می‌ایستد. برمی­گردد و پیرمرد را نگاه می‌کند.

پیرمرد: می‌تونم ببرمت!

جوان (نزدیک او می‌شود): چطوری با این وضعت منو می‌خوای ببری اون­جا؟

پیرمرد: کولم کن!

جوان: برو بابا خوشت میاد! (از او دوباره فاصله می‌گیرد)

پیرمرد (فریاد می‌زند): دور و بَرِتو نگاه کن، اون دره نفرین­شده است! پات برسه اون­جا، زنده بیرون نمیای!

جوان دوباره می‌ایستد. نگاهی به پیرمرد می‌اندازد. لبخندی می‌زند. سپس سرش را چند بار تکان می­دهد.

پیرمرد: از چی می‌ترسی آخه؟ من که وزنی ندارم! کولم کن! هم راه تو نزدیک می­شه، هم راه من!

جوان مکثی می­کند، سپس به سمت پیرمرد می­رود و بالای سرش می‌ایستد.

پیرمرد: سال بلوا که شد، ما آخرین تبعید‌ها بودیم! از کلونی ما فقط من موندم و رئیس قبیله، با یه کتاب که کلش رو از طلا نوشتن... از ترس امنیه، بعد از مرگ رئیس قبیله زیر جنازه خودش گذاشتم. خیلی وقته از اون ماجرا می­گذره، کسی دیگه یادش نیست ما کی بودیم و چی بودیم! فقط همین کتاب مونده که اونم داره زیر خاک می‌­پوسه. کمکم کن از زیر خاک بکشمش بیرون. کتاب از من، جلدش از تو!

جوان: تو که داری می‌بخشی، خب همه­شو ببخش!

پیرمرد: اون کتاب مال قبیله است، جلدش از طلاست.

جوان: چرا باید حرفتو باور کنم؟

پیرمرد: کل عمرتو وقت تلف کردی، یه روزم روش! اگه دیدی به دردت نمی­خورم، پرتم کن پایین! منو اصلاً رو گرده­ت حس نمی­کنی! شانس درِ خونه آدمو یه بار می­زنه. می­تونی کل عمرت رو دنبال عقرب بال­دار بگردی، یا با من بیای کتابو پیدا کنیم.

جوان: کجا باید بریم؟

پیرمرد: طاق شاه­عباسی! خیلی راه نیست! نزدیکه!

جوان: اگه دروغ گفته باشی، چی؟

پیرمرد: کنارِ همون جنازه خاکم کن!

جوان: لااله الا الله! پاشو بریم.

پیرمرد حالت چهره­اش عوض می‌شود. جوان کیف کمری­اش را قدری می‌چرخاند. سپس دستان پیرمرد را می­گیرد و او را از روی زمین بلند می‌کند. از پاچه شلوارِ پاره پیرمرد، طناب پاره‌ای دیده می‌شود. پیرمرد را بر کولش می‌گذارد. پیرمرد به محضی که بر گرده پسر می‌نشیند، طناب‌هایش را از دو طرف رها می­کند و در کسری از ثانیه پسر را طناب­پیچ می‌کند. دستان پسر در طناب قلاب شده و به بالا کشیده می‌شود. مشت پیرمرد طناب را همچو افسار، سفت بر گردن جوان می‌گیرد. لبخندی هولناک بر چهره پیرمرد نقش می‌بندد. جوان مات و مبهوت از رفتار پیرمرد با صدایی گرفته و ترسیده از پیرمرد می‌پرسد...

جوان: چه کار داری می‌کنی؟

جوان تقلا می‌کند که پیرمرد پیاده شود.

پیرمرد (صدایش قدری قوت گرفته): نترس! من از ارتفاع می‌ترسم! آروم باش!

جوان: بیا پایین! نکن. چه کار داری می‌کنی؟

پیرمرد (التماس­گونه): بیفتم، خونم گردن توئه! (امر می‌کند) نترس، راه برو! راه برو!

پاهای پیرمرد جانی گرفته و عضلات پایش دور کمر جوان دیده می‌شود. جوان چشمانش تنگ و نفس در سینه­اش حبس شده. پیرمرد با پاهایش به پهلوی جوان ضربه وارد می‌کند. جوان مکثی می­کند، سپس به راه می‌افتد.

تصویری باز از روستا. آن­ها از روستا فاصله می­گیرند و خارج می‌شوند.

 

روز- خارجی- بیابان

آن­ها در دوردست دیده می‌شوند. پیرمرد بر گُرده جوان نشسته و او را می‌راند. تصویری از بالای سر آن­ها. دورتادور آن­ها خط و خطوط جاده دیده می‌شود. آن­ها در حال حرکت­اند. جوان به­سختی پیرمرد را حمل می‌کند. نفس­نفس می‌زند.

 

روز- خارجی- دره کال جنی

تصویر روی زمین به سمت چپ حرکت می‌کند. ورودیه کالِ جنی. جوان و پیرمرد وارد دره می‌شوند. آن­ها از تصویر رد می­شوند و به جلو می‌روند. تصویر بالای دره است و با آن­ها حرکت می‌کند. آن­ها در وسط دره از مسیر سنگلاخی می‌گذرند. به شکافی می‌رسند. پیرمرد گردن جوان را به سمت چپ می‌چرخاند. قلنجِ گردنِ جوان شکسته می‌شود. دردی در سرش می‌پیچید. او به سمت چپ می‌چرخد. وارد شکاف می‌شود. تصویر از مابین شکاف حرکت کرده و آن­ها از روبه­رو به سمت دوربین حرکت می‌کنند. تصویر از پشت سر آن­ها را تعقیب می‌کند. در شکاف سر پیرمرد به ماسه‌های کنار دیواره کشیده می‌شود. شروع می‌کند به هوچی­گری.

پیرمرد (صدایش جوان­تر شده): چه کار داری می­کنی؟ نزدیک بود گردنمو بشکنی!

جوان (زیر بار پیرمرد و خستگی کمرش خم شده): بیا پایین!

جوان حرص کرده و رگ گردنش از زیر طناب دیده می‌شود. دندان‌هایش را بر هم فشار می‌دهد. قصد می‌کند پیرمرد را پایین بیندازد، اما پیرمرد سفت و محکم بر گرده جوان نشسته.

پیرمرد: آروم

لرزشی تمام بدن جوان را می‌گیرد. بی­جان و ناتوان کناره دره می‌نشیند.

جوان: بیا پایین... بیا پایین دیگه نمی­تونم!

پیرمرد (سعی در آرام کردن او دارد): آروم، ببخشید.

جوان: بیا پایین دیگه نمی­تونم!

پیرمرد: سرم خورد، ببخشید...

جوان: بیا پایین، دیگه نمی­تونم!

پیرمرد: نگاه کن... نزدیکه، نزدیکه.

جوان: نمی­تونم. بیا پایین...

پیرمرد: چیزی دیگه نمونده، به کتاب فکر کن! خواهش می‌کنم! خواهش می‌کنم! (آرام و زیر لب) برو! برو! به کتاب فکر کن!

جوان مکثی می­کند و سپس به­سختی از جا بلند می‌شود. پاهایش شروع می‌کند به لرزیدن.

به شکاف دیگری می‌رسند. تصویر آن­ها را تعقیب می‌کند. پیرمرد افسار جوان را گرفته و آن را به مسیر دلخواهش هدایت می‌کند. شکاف‌ها تنگ و تنگ­تر می‌شوند. به شکافی دیگر می‌رسند. پیرمرد سرعت جوان را کم می‌کند. قدری پاهای پسر خم می‌شود. پیرمرد مواظب است سرش به جایی برخورد نکند. از شکاف به سلامت بیرون می‌آیند.

 

روز- خارجی- چشمه مرتضی علی (طاق شاه­عباسی)

تصویر در بلندی قرار دارد. از دوردست جوان را می‌بینیم که مسیر رود را در پیش گرفته و به سمت تصویر حرکت می‌کند. او به­سختی حرکت می‌کند. نفس­نفس می‌زند. چشمه‌ای از زیر پایشان در حال حرکت است. جوان به­شدت تشنه است.

جوان (با ناله): نمی­تونم دیگه.

پیرمرد (صدای پیرمرد واضح شنیده می‌شود، گویا جانی تازه گرفته): برو، چیزی دیگه نمونده!

جوان: بیا پایین دیگه نمی­تونم دیگه!

پیرمرد: داریم می‌رسیم، چیزی دیگه نمونده.

جوان: دارم می­میرم از تشنگی، بیا پایین.

پیرمرد ضربه‌ای به زانوی جوان وارد می‌کند. پای جوان خم می‌شود. پیرمرد گردن جوان را می­گیرد و سرش را داخل چشمه فرو می‌کند.

پیرمرد (گردنِ جوان را فشار می‌دهد): بخور! بخور!

سر جوان زیر آب است. تلاش می‌کند نفس بکشد.

پیرمرد تمام زورش را در سر جوان خالی می‌کند. جوان سرش را بیرون می­آورد و نفس عمیقی می‌کشد. پیرمرد دوباره سر جوان را داخل چشمه فرو می‌کند. منتظر می‌ماند، سپس جوان سرش را از زیر آب بیرون می‌آورد.

پیرمرد: بریم دیگه، چیزی نمونده! پاشو!

جوان (بسیار ناتوان): دیگه نمی­تونم! بیا پایین!

پیرمرد: پاشو نگاه کن! اون صخره رو نگاه!

جوان (بسیار ناتوان): بیا پایین

پیرمرد: اون صخره­هه! پشت همون! پاشو!

جوان بسیار درمانده و ناتوان سعی می‌کند بلند شود. به چشمه می‌افتد. دوباره تلاش می‌کند از جا بلند شود. می‌ایستد. پیرمرد بر گرده­اش نشسته. جوان مسیر چشمه را می‌رود.

 

روز- خارجی- طاق شاه­عباسی

تصویر از زیر طاق بلندِ شاه­عباسی حرکت می­کند و به ورودی آن می‌رسد. تصویر روی آب است. جوان و پیرمرد را می­بینیم که به تصویر نزدیک می‌شوند. جوان مبهوت عظمت طاق شده و لحظه‌ای می‌ایستد.

پیرمرد (صدای پیرمرد کاملاً مثل جوانی واضح شنیده می‌شود): به چی زل زدی؟

جوان: مگه این طاق شاه­عباسی نیست؟ جسدو کجا گذاشتی؟ برو پایین پیداش کن!

پیرمرد (با خنده): من قرار نیست بیام پایین!

جوان: بیا پایین برو کتابو دربیار دیگه!

پیرمرد (ضربه‌ای به گرده جوان می‌زند): کتاب من همین گرده توئه! من راه­بلدم! برو!

جوان (درمانده و ناتوان): یعنی چی؟ بیا پایین!

پیرمرد: برو!

جوان (پیرمرد را تکانی می‌دهد، می‌خواهد از شرش نجات پیدا کند): بیا پایین! بیا پایین! بیا پایین!

پیرمرد با چهره‌ای خندان محو تماشای رفتار جوان است! به یک­باره صورت جوان را در دست می‌گیرد.

پیرمرد: هیچ فکر کردی این راهو چطور باید برگردم؟!

جوان به زمین می‌افتد. نمی­داند چطور از شر پیرمرد نجات پیدا کند. سرش را به زیر می­اندازد، برای لحظه‌ای چشمانش را می‌بندد و سپس نگاهش به کیف کمری­اش می‌افتد. فکری در ذهنش نقش می‌بندد.

چشمان جوان جانی دوباره گرفته. نفس‌های ریزی می‌کشد.

جوان: باشه! هر جا بخوای بری، می­برمت، فقط از تو کیفم یه نخ سیگار به من بده! زیپ جلو!

پیرمرد دستش را به سمت کیف می‌برد. موسیقی اصواتش را روی تصویر می‌اندازد. پیرمرد زیپ کیف را باز می‌کند. دستش را داخل کیف می­برد و در کیف می‌چرخاند. ترس در چهره پیرمرد نقش می‌بندد. پیرمرد دستش را از کیف بالا می‌آورد. عقربی روی دستش راه می‌رود. پیرمرد دستش را با حرکت عقرب تنظیم می‌کند. عقرب روی دست پیرمرد می‌چرخد. پیرمرد دستش را تا جلوی صورتش بالا می‌آورد. جوان در تمام این مدت منتظر است صدایی از پیرمرد بشنود. پیرمرد عقرب را نگاه می‌کند. سپس در لحظه‌ای تصمیمش را می‌گیرد و عقرب را از دمش می­گیرد و خیلی سریع آن را زنده در دهانش می‌گذارد و عقرب را می‌خورد. صدای شکسته و خُرد شدن عقرب در دهان پیرمرد همه جا می‌پیچد. پیرمرد دم عقرب را کنده و آن را به گوشه‌ای پرتاب می‌کند. سپس دهانش را با کف دستش تمیز می‌کند. جوان از اتفاقی که افتاده، به­شدت کپ کرده. نفس‌های عمیقی می‌کشد. نگاهی به دیواره سد می‌اندازد. رگ‌های گردنش بیرون می‌زند. از ترس از جا به­سختی بلند می‌شود. پیرمرد هنوز مشغول هضم عقرب است که جوان از جا بلند می­شود و خود را با سرعت به سمت صخره‌ها می‌کشاند. پیرمرد تا می‌خواهد به خودش بیاید، جوان خود را به دیواره می‌رساند. پیرمرد افسار جوان را سفت در دستانش می‌گیرد. جوان نعره‌ای کشیده و با هر چه قدرت در بدن دارد، طناب‌ها را می‌کشد. پیرمرد را به دیواره کوبیده و طناب­ها را باز می‌کند. در آخر، جوان موفق می‌شود طناب‌ها را باز کند. گویی او جان دوباره‌ای گرفته. با تمام قدرتش پیرمرد را از پشتش به زمین پرتاب می‌کند. پیرمرد در هوا معلق می­شود و به داخل رودخانه می‌افتد. جوان بی­رمق و ناتوان به زمین می­افتد و در چشمه حرکت می‌کند تا به دیواره‌ای خودش را تکیه دهد. پیرمرد با ترس فراوان از رودخانه بیرون می­آید و مثل موشی خیس­شده خود را به حفره‌های کنار رود می‌رساند. جوان طناب‌ها را از خودش رها می­کند و لرزشی شدید تمام بدنش را می‌گیرد. سعی می‌کند خودش را آرام کند. شروع می‌کند به گریه کردن. سپس فریادی از ته دل می‌کشد!

 

روز- داخلی- حفره

تصویر به سیاهی درون حفره می‌رود. پیرمرد در تاریکی گوشه‌ای نشسته و لبخندی هولناک در صورتش نقش می‌بندد. سپس در تاریکی فرو می‌رود. تصویر از حفره فاصله می‌گیرد!

 

روز- خارجی- دره کالِ جنی

تصویری باز از کالِ جنی. جوان وارد تصویر می­شود و مسیرش را در پیش می‌گیرد.

جوان از دیواره بالا می‌رود. در بلندی می‌ایستد. مسیرش را به جلو ادامه می‌دهد. به انتهای بلندی می‌رسد. در زیر پایش شهری ازبین­رفته دیده می‌شود. او با تصویری هولناک روبه­رو می‌شود. موسیقی اصوات گوش‌خراشش را روی تصویر می‌اندازد. تعداد زیادی جوان دیده می‌شود که پیرمرد‌های لاغر و مردنی بر دوششان است. تصویری بسته از صورت جوان. موسیقی به اوج خودش می‌رسد.

جوان غرق در تماشای تصویر پیشِ رویش است. در همین بین پیرمرد چهاردست­وپا با سرعت زیاد می‌دود و ناگهان بر گرده پسر می‌پرد و دستانش را دور گردن او قلاب می‌کند.

موسیقی قطع می‌شود.

مرجع مقاله