1
واژه کلیدی رمان اخبار جهان که به فارسی با عنوان خبرخوان ترجمه شده، مهربانی است. کاپیتان کید، پیرمرد 72 ساله، کهنهسربازی تندخو و بیحوصله است که دار و ندارش را طی جنگهایی که در آنها شرکت داشته، از دست داده است؛ چاپخانه و از آن مهمتر همسرش را. اینک شهر به شهر میگردد و مشغول خبرخوانی است. او معتقد بوده اخبار و آگاهی رساندن درست به مردم میتواند جلوی جنگ و خونریزیها را بگیرد و سالها با این خیال به سر میبرده، اما حالا مدتهاست از این توهم بیرون آمده و حتی حوصله خواندن خبرها را نیز ندارد. دست سرنوشت دخترک سرکش و جسور 10 ساله آلمانیای را سر راه او میگذارد که از شش سالگی نزد سرخپوستها زندگی میکرده است. او ابتدا به اسارت گرفته شده بوده، اما دیگر خودش را از آنان میداند. جوهنا دختری است که دو بار یتیم شده، نخستین بار وقتی خانوادهاش به دست سرخپوستها کشته شدهاند و بار دوم هنگامی که قبیله کیوواییها از هراس اینکه مبادا از سوی ارتش ایالات متحده مورد گزند واقع شوند، او را تحویل میدهند. مادر سرخپوستش وقت جدایی بهشدت بیتابی میکرده است. اما حالا کاپیتان کید وظیفه دارد او را به عمویش در سنآنتونیو تحویل بدهد و بابت این کار یک سکه طلای 50 دلاری دریافت میکند. کاپیتان هم دو دختر داشته و به زعم خود نگهداری این دخترک زحمت زیادی برایش ندارد و البته هیچ بدش نمیآید این وظیفه را به دیگری بسپارد. جوهنا دخترک 10 ساله هم با شرایط حاضر نمیتواند کنار بیاید. اما به مرور رابطه محبتآمیز و سرشار از عواطف انسانی مابین او و کاپیتان شکل میگیرد. کاپیتان حالا هدفی برای زندگی خویش پیدا کرده که شاید بسیار مهمتر از همه کارهای طول عمرش باشد. سرنوشت یک زندگی به دست اوست و او میخواهد تمام سعیاش را برای مراقبت از آن انجام دهد.
رمان خبرخوان نوشته پولت جایلز، متولد 1943، نویسنده معاصر آمریکایی است. با اینکه این رمان همان سال انتشار 2016 نامزد دریافت جایزه ملی کتاب آمریکا بوده، اما در کل جایلز در مقام قیاس با داستاننویسان بزرگ آمریکا جایگاه مهمی ندارد. بااینحال فضا و اتمسفری دوستداشتنی بر رمان خبرخوان حاکم بوده و احساسات و عواطفی ملموس در آن جاری است. عواطفی که سوخت کافی برای پیگیری ماجرای سادهاش را فراهم میکند، اگر بر آن سخت گرفته نشود؛ همینطور بعضی عبارات و دیالوگها که در جهت داستان با ظرافت سر جای خود نشستهاند و دلنشین و جالب توجهاند، مانند کاپیتان گفت: «گاهی آدم تیر میخورد، اما خودش هم متوجه نمیشود، شاید این اتفاق برای همرزمتان پیش بیاید، پس مراقب همدیگر باشید.» (ص 38) جایلز هم مانند بیشتر نویسندگان آمریکایی آنچه برایش اهمیت دارد، در وهله نخست داستان است و خط سیر آن، که ضمن توجه به این عنصر مهم در این رمان، نقبی نیز میزند به تاریخ قرن نوزدهم آمریکا، شرایط آن روزگار و هنگامهای که پایههای دموکراسی در حال استواری بوده است. شاید یکی از دلایلی که این رمان مورد توجه قرار گرفته، بهویژه در کشور نویسندهاش، همین پرداخت به وضعیت آن روزگار بوده است. ولی بههرحال ضعفهایی هم در ساختار داستان دیده میشود.
این داستان از پیرنگ سفر پیروی میکند که به قول جان تروپی یکی از دشوارترین پیرنگها در جهت خلق یک داستان ارگانیک است. از مهمترین سختیهایش اینکه: «در چنین داستان پرپیچوخمی، برای داستانگو بسیار مشکل است شخصیتهایی را که قهرمان در بخش اول داستان با آنها برخورد کرده، بازگرداند و این کار را به شیوهای طبیعی و باورپذیر انجام دهد.» این یکی از مشکلاتی است که در همین داستان نیز به چشم میخورد. در فرجام کاپیتان کید بعد از اینکه جوهنا را به عمویش میسپارد، از کرده خود پشیمان میشود، چراکه آنها با او بدرفتاری میکنند. او را پیش خود و دخترانش میآورد و جوهنا همانجا بزرگ میشود. از سوی دیگر، جان کَلی دیگر کاراکتر داستانی هم در چند سطر بازمیگردد و با جوهنا ازدواج میکند. بعد در یک پاراگراف کوتاه ما از حال و روز باقی شخصیتهای داستان باخبر میشویم و تمام! مختصر اینکه پایانبندیاش بیشتر به مؤخره میماند. یعنی همان اشکالی که جان تروپی بدان اشاره کرده است. اینک برای پوشش دادن این ضعف در چنین پیرنگی چه کاری از دست نویسنده برمیآید؟ از منظر من او میباید طی داستانش آنقدر جذابیت ایجاد کرده باشد که وقتی ما با چنین پایانی مواجه میشویم، از مطالعه داستان کاملاً راضی باشیم و به نوعی بازگشت این کاراکترها و چنین باخبر شدن از سرگذشتشان برایمان شیرین باشد، یا بابت بلاهایی که به سر شخصیتهای بد داستان آمده، خوشحال شویم. از عناصری که به یک داستان جذابیت میبخشد و خوانندهاش را با آن درگیر میکند، افزایش کشمکش و تنشهای موجود در آن است تا جای ممکن، وخامت اوضاع، به خطر افتادن مداوم زندگی و خواستههای شخصیتهایی که بدانها علاقه داریم. اما واقعیت اینکه جایلز در خلق چنین موقعیتهایی آنچنانکه باید، موفق نبوده است. به دیگر سخن، رویهمرفته مانع دشواری چه بر سر شکلگیری رابطه کاپیتان کید و جوهنا و چه بر سر راه سفرشان قرار نمیگیرد. منظورم موقعیتهایی است که نفس خواننده را در سینهاش حبس کند. گرچه تلاشهایی انجام گرفته است، اما آنقدرها تأثیرگذار نیست. هر دو شخصیت بدون هیچ مشکلی با هم کنار میآیند و در مسیرشان با دردسرهایی مواجه میشوند و به سادگی آب خوردن از آنها عبور میکنند. همینطور از سوی دیگر، از مواردی که موجب میشود خواننده با شخصیتهای داستان همدلی فراوانی نشان دهد، عنصر «پیشداستان» این شخصیتهاست؛ یعنی همان موردی که باز هم جای خالیاش در داستان به دیده میآید. ما از گذشته کاپیتان باخبر میشویم! چاپخانه و همسرش را از دست داده و حالا پیرمردی تنها، تندخو و عصبانی است، اما با قلبی مهربان. همینطور دخترکی یتیم و بیپناه که اکنون نیاز به مراقبت دارد. هر دوی این شخصیتها پیشداستانی دارند، اما آنقدر تکرار شدهاند که تأثیر خود را از دست دادهاند و مهمتر اینکه پیرو همان قضیه خلق مانع، آنها «جراحتهای تلخی» ندارند که اینک میباید بر آن گذشته و رنجها چیره شوند، یا به دیگر سخن، آنقدر خوب آن دردهای گذشته به نمایش گذاشته نمیشود، به نحوی که آنچنان مجروح به نظر نمیرسند و نقشی هم که در حوادث تلخ گذشتهتان نداشتهاند که برای خوانندهاش چندان اهمیت داشته باشد. این مسئله بر منحنی سیر تحول شخصیتشان نیز تأثیر نامطلوبی میگذارد. ولی با تمام تفاسیر گفته شده خبرخوان رمانی است که در سایتهای مهم کتابخوانی مورد توجه قرار گرفته و همچنین پل گرینگرس خالق سه فیلم از مجموعه محبوب و فوقالعاده جذاب بورن چه در مقام کارگردان و چه در کاری مشترک به همراه لوک دیویس در جایگاه فیلمنامهنویس، از آن دست به اقتباس زده که در ادامه متن تنها از او نام میبرم.
2
پل گرینگرس تغییراتی در داستان ایجاد کرده است. بعضی صحنهها را جابهجا کرده، کاسته، بدانها افزوده، یا آنها را کاملاً عوض کرده است. این در مورد دیالوگها نیز صدق میکند. از تعدد شخصیتهای داستان در جهت فشردهسازی کم کرده، اما درکل اقتباس او از این رمان وفادارانه بوده است. ولی نکتهای که مورد توجه گرینگرس نیز قرار گرفته، همین فقدان کشمکش و تنش لازم در منبع اولیه است. از اینرو برای مثال از همان ابتدای امر با اینکه کاپیتان برخلاف رمان که تندخوست و اینجا مهربان، نحوه آشناییشان با جوهنا کاملاً فرق میکند. در رمان مردان سیاهپوستی دخترک را به کاپیتان کید تحویل میدهند تا در ازای دریافت پول او را نزد بستگانش ببرد، اما در فیلم چنین نیست. کاپیتان طی صحنهای تا حدی تنشزا با دخترک روبهرو میشود. همینطور سرکشیهای جوهنا خودی نشان میدهد و دست به لجبازیهایی میزند. زمان و مکان فیلم همان است که در رمان نیز بوده؛ خطی و سفری که سال 1870 از ویچیتا فالز آغاز و به سنآنتونیو ختم میشود. شخصیتهایی چون بدویلها، خانم گنت با اندکی تغییر، یا آن مردان نابهکار هم در فیلم حاضرند که قصد ربودن جوهنا را در رمان دارند. اما برای مثال، صحنه جدل در شهر دیورند، بخش کوتاهی است در رمان و یک جلسه خبرخوانی که به درگیری با برادران هورنل مبدل شده و این از جمله صحنههای افزودهشده به فیلم است. نیز موقعیتی که کاپیتان کید و جوهنا از روی گاریشان بیرون میپرند، تغییر شکل یافته و اتفاقی است که در رمان حین عبور از رودخانه رخ میدهد و بعد هم که اسبها همچنان هر دو مسافر را همراهی میکنند. ولی در این سفر طولانی طبیعت هم خود میتواند به عنوان یک حریف قدرتمند مقابل شخصیتهای داستان عرض اندام کند، از اینرو پل گرینگرس از این امر غافل نبوده و بعد از سقوط گاری و اسبها در دره، شخصیتهای داستانش را در بیابان سرگشته میکند و تشنگی میدهد. اما بااینحال، باز هم از کارگردان- فیلمنامهنویسی چون پل گرینگرس انتظار ایجاد تنش و کشمکش بیشتری میرود و آنسان که میبینیم، داستان بیشتر حالت توصیفی به خود گرفته است. او حتی میتوانست رویدادها و حوادث دیگری در جهت جذابیت بیشتر بر سر راه مسافرانش بیافریند، این درست که شاید داستان بهکل شکل دیگری مییافت، اما چه باک؟ اقتباسگر هیچ دِینی به منبع اولیه اقتباس ندارد.
ولی در کنار موسیقی شگفت این اثر که ارزش بارها شنیدن دارد، نیز بازی همیشه گیرای تام هنکس در نقش کاپیتان کید و هنرنمایی بهراستی جالب توجه هلنا زنگل، از بخشهای بسیار زیبای فیلم صحنههایی است که جوهنا با سرخپوستها روبهرو میشود. در رمان قضیه اینطور است که هر کس به اسارت آنان درآمده، زندگیاش به شیوه مرموزی شکل دیگری پیدا کرده است. آنها به نحو رازآلودی به قبیلهای که در آن زندگی میکردهاند، دل بستهاند و هیچگاه هوای آنجا از سرشان بیرون نمیشود؛ حالت اسرارآمیزی که برای این شخصیتها رخ میدهد که یکیشان نیز پسر همان مرد سیاهپوستی است که در رمان جوهنا را به کاپیتان تحویل میدهد. این قضیه که چه اتفاقی آنجا برای این افراد میافتد و چه رابطهای مابینشان برقرار میشود، هیچگاه در رمان معلوم نشده که از منظر من پرسشهایی ایجاد میکند که پاسخهایش روی لبه عنصر ابهام میایستند؛ یعنی اندکی زیادهروی در چنین روایتی امکان داشت به دلیل گنگ شدن آن به فروپاشی کامل داستان بینجامد. اما تا همین حد حتی ممکن است جذابیتهایی نهفت داشته باشد. نیز همانطور که گفتم، در رمان کاپیتان کید که از خواندن اخبار برای مردم در جهت صلح و دوستی سرخورده شده، تنها امیدش به نقل حکایتهایی است از سرزمینهای دور و گویی جوهنا در رمان، خود به مثابه یک داستان است که کاپیتان قصد رسانیدن آن به مقصدش را دارد؛ ایدهای محترم و ادای دین به داستان و داستانگویی که البته این یکی میتوانست روشنتر باشد و پر و بال بیشتری بگیرد. اما پل گرینگرس برای نشان دادن این وجه اسرارآمیز رابطه میان سرخپوستان و آنانی که نزدشان زندگی کردهاند، با تصاویری که صورتی خیالی دارند، تلاش جالب نظری انجام داده است. چه آنجا که سرخپوستان در آن سوی رودخانه در حال گذر هستند و جوهنا صدایشان میزند و چه وقتی که چون رویایی نابههنگام وقتی کاپیتان کید و جوهنا در بیابان گیر کردهاند، پیدایشان میشود و جانشان را نجات میدهند؛ صحنهای که پل گرینگرس به فیلمنامه افزوده و این بخش دوم نیز در منبع اولیه نبوده است.
کاپیتان که کاراکترش الهامگرفته از شخصیتی واقعی با نام سیزر آدالفوس کید بوده که در شمال تگزاس خبرخوانی میکرده است، در رمان دو دختر دارد و داماد و نوههایی! و برایشان نامههایی نیز مینویسد که بهراستی نقش چندانی در داستان ندارد و حتی گاهی جلوی پیشروی آن را میگیرد. این بخش، از قسمتهایی بوده که در فیلمنامه کاملاً بهدرستی حذف شده است. در فیلم کاپیتان فرزندی ندارد و زمانی که در جنگ بوده، همسرش را به دلیل بیماری از دست داده و خبری از دخترهایش نیست و همچنین برخلاف رمان در فرجام سفرشان در کنار جوهنا ادامه پیدا میکند. همینطور دیگر خبری از بزرگ شدن جوهنا و ازدواجش با جان فرکل هم نیست. در خاتمه باید بگویم رمان خبرخوان رویداد مهمی نیست، همینطور اقتباس پل گرینگرس از آن جزو آثاری است که فراموش خواهد شد، اما هم رمان بسیار دلنشین است و هم فیلم اقتباسشده از آن ارزش تماشا دارد، حتی اگر فقط بابت موسیقی ارزشمندش باشد.