فیلمنامهنوسان: مریم اسمیخانی و وحید حسنزاده
کارگردان: مریم اسمیخانی
تصویربردار: مسعود امینی تیرانی
تدوین: آیدین افخمی
بازیگران: سعید چنگیزیان، نازنین رمضانی، میلاد میرزایی
دارنده سیمرغ بلورین بهترین فیلم کوتاه از جشنواره ملی فجر سیونهم
داخلی/روز/ لابی ـ روبهروی در آسانسور
در آینه داخل آسانسور میبینیم که الهه (زنی ۳۵ ساله) به همراه دختر کوچکش نازنین که حدوداً هفت ساله است، به آسانسور نزدیک و وارد کابین میشوند. الهه لباس اداری (مانتو و مقنعه) به تن دارد. مقنعه نازنین از گردنش آویزان است و دکمههای روپوش مدرسهاش را باز کرده است. با ورود هر دو به کابین، نازنین دکمه طبقه ۳ را میفشارد و در آسانسور بسته میشود.
داخلی/روز/ آسانسور ـ ادامه
با بسته شدن در آسانسور صدای موسیقی داخل کابین شنیده میشود. الهه رنگپریده و بیحال کف آسانسور مینشیند. نازنین نگاهی به الهه که کف آسانسور نشسته و سرش را به دیوار تکیه داده، میاندازد و چهرهاش غمگین میشود.
نازنین: چرا نشستی؟
الهه (بهزحمت لبخند میزند): خستهام مامان... دیشب نخوابیدم.
نازنین: رفتیم خونه، اول ناهار بخور، بعد بخواب... باشه؟
الهه سرش را به علامت تأیید تکان میدهد و به نازنین که کنارش ایستاده، تکیه میدهد و چشمهایش را میبندد. نازنین دستش را روی سر الهه میگذارد و او را نوازش میکند. آسانسور به طبقه ۳ میرسد و متوقف میشود. در باز میشود.
داخلی/روز/ راهرو ـ ادامه
در آسانسور باز شده و الهه به آرامی از جایش بلند میشود و با نازنین از آسانسور بیرون میآیند و وارد راهرو میشوند.
نازنین: کلید رو بده من باز کنم.
الهه کلید را از جیبش بیرون میآورد و به نازنین میدهد. نازنین کلید را میگیرد و به سمت در واحد میدود. تنها واحد همسایه با درِ کرکرهای قفل شده (که نشانه نبود همسایه است). نازنین کلید میاندازد و در خانه را باز میکند و وارد خانه میشود.
داخلی/روز/ خانه ـ ادامه
الهه پشت سر نازنین وارد خانه میشود و در را میبندد. الهه کنار در ایستاده که کفشهایش را درآورد. نازنین درحالیکه به سمت اتاق میرود، روپوشش را درمیآورد که ناگهان صدای مهیب زمین خوردن چیزی را از پشت سرش میشنود. میترسد. به سمت صدا برمیگردد و با الهه که جلوی در ورودی بیهوش نقش زمین شده مواجه میشود.
نازنین (فریاد میزند): ماااااامان.
تصویر سیاه میشود و نام فیلم در سیاهی دیده میشود.
وضعیت اورژانسی
صدای تلفنی اپراتور اورژانس (در سیاهی شنیده میشود): مرکز اورژانس تهران... لطفاً با حفظ آرامش به سؤالات کارشناس پرستاری پاسخ دهید.
داخلی/ روز/ خانه (کمی بعد)
دست مردی (مأمور اورژانس) چسبی روی سوزن سرمی که به دست الهه تزریق کرده میزند. نازنین کمی دورتر بالای سر الهه ایستاده و با چشمهای گریان به مأمور اورژانس (علی، 35 ساله) زل زده و نگران است. علی بلند میشود و درجه سرم را تنظیم میکند. نگاهی به چشمهای نگران نازنین که هنوز از شدت گریه نفسش بهسختی بالا میآید، میاندازد و لبخند میزند.
علی: تموم شد... دیگه نگران نباش...
نازنین دماغش را بالا میکشد و سعی میکند به خودش مسلط باشد. علی به او نزدیک میشود و کنارش مینشیند.
علی: مامانت بازم اینطوری شده بود؟
نازنین سرش را به علامت نه تکان میدهد.
علی: تو خیلی دختر قویای هستی که به ما زنگ زدی... (و درحالیکه با دست اشک نازنین را از روی صورتش پاک میکند)... هر کی جای تو بود، ممکن بود انقدر بترسه که نتونه هیچ کاری بکنه...
نازنین لحظهای به جمله علی فکر میکند و بعد سرش را به علامت تأیید تکان میدهد.
علی: بابات کجاس؟
نازنین: نمیدونم
علی: میتونی بهش زنگ بزنی؟
نازنین سرش را به علامت نه تکان میدهد.
علی: هیچکس نیست که بتونی بهش خبر بدی؟
نازنین دوباره سرش را به علامت نه تکان میدهد. علی چند لحظه مکث میکند و بیسیمش را بیرون میآورد.
علی: خب... مامانت بیماری خاصی نداره؟
نازنین: نه.
علی: یعنی پیش هیچ دکتری نمیره؟
نازنین: میره دکتر رژیم.
علی: خخخخب... پس احتمالاً یه کمی زیادهروی کرده... اون پتو رو بیار عمو. (اشاره به پتویی که روی دسته کاناپه افتاده است)
نازنین به سمت کاناپه میرود. علی با بیسیم تماس میگیرد.
علی: 1050 کد 4204 هستم. بیمار خانم حدوداً سیوچهار پنج ساله بدون سابقه بیماری و مصرف داروی خاص به دنبال رژیم لاغری دچار افت قند شده. بی پی هفتاد- چهل/ تمپرچر سیوهفت/ پارس ریت هشتادوشیش/ رسپرتوریت شونزده/ بی اس صد/ سچوریشن نودوهشت/ جی سی اس بیمار سیزده. همراه یه دختر بچهاس.
نازنین با تحسین به علی که اصطلاحات تخصصی به کار میبرد، نگاه میکند و با پتو به سمت او میآید.
صدای 1050 آن طرف خط: ای وی لاین... سرم نورمال سالین... او 2 (اکسیژن) 1096 انتقال به بیمارستان.
علی (پتو را میگیرد): حله!... چند دقیقه صبر میکنیم ببینیم چی میشه.
علی بیسیم را کناری میگذارد. پتو را روی الهه میاندازد.
نازنین: چی میشه؟... باید ببریمش بیمارستان؟
علی: اگه تا بیست دقیقه دیگه به هوش نیاد، مجبوریم... ولی نگران نباش، اگه زود به هوش بیاد، نمیبریمش...
نازنین کمی خیالش راحت میشود. علی پتو را روی الهه میاندازد. نازنین با دیدن این صحنه لبخند میزند و با محبت به علی نگاه میکند. نازنین به علی لبخند میزند.
علی: گرم باشه زودتر به هوش میاد.
نازنین (از این رفتار علی خوشش میآید و با طنازی شوخی میکند): ببخشید مامانم جلوی شما دراز کشیدهها.
علی (خندهاش میگیرد): نه بابا... خواهش میکنم خانووووم.
نازنین از شنیدن کلمه خانوم خوشش میآید.
نازنین: میخواین برم براتون چایی بیارم؟
علی (لبخند میزند): زحمت میشه براتون.
نازنین با لوندی میخندد و به آشپزخانه میرود.
داخلی/روز/ آشپزخانه ـ ادامه
نازنین نگاهی به آبچکان بالای سینک میاندازد. کتری داخل آبچکان است. خم میشود تا چهارپایه چوبی کنار آشپزخانه را بردارد و زیر پایش بگذارد. یک پایش را روی چهار پایه میگذارد و لحظهای مکث میکند. پشیمان میشود. در کابینت را باز میکند و چهارپایه را داخل کابینت میگذارد. در کابینت را میبندد و سر جایش جلوی سینک میایستد.
داخلی/روز/ پذیرایی
علی روی مبل نشسته و اطراف را نگاه میکند که صدای نازنین را میشنود.
صدای نازنین: آقای دکتر؟
داخلی/روز/ آشپزخانه ـ ادامه
علی وارد آشپزخانه میشود و نازنین را میبیند که دستش را برای برداشتن کتری از آبچکان دراز کرده، ولی دستش به آن نمیرسد. علی به سمت نازنین میرود.
علی: صبر کن من بهت بدم.
علی کتری را بر میدارد و زیر شیر آب پر میکند. سینک ظرفشویی پر از ظرف شستهنشده است. کتری را روی گاز میگذارد و گاز را روشن میکند. نازنین در تمام مدت به او نگاه میکند. نازنین ظرف چای خشک را از روی اپن برمیدارد و به علی میدهد و به سینک اشاره میکند.
نازنین: لیوانهامونم اونجاس... باید بشوریمشون.
علی به ظرفها نگاهی میاندازد و طوری که لباسهایش خیس نشود، مشغول شستن دو تا از لیوانها میشود. نازنین پیشبندی را از داخل کشوی کابینت بیرون میآورد و به علی اشاره میکند که سرش را پایین بیاورد.
نازنین: سرتون رو بیارین پایین.
علی با دیدن پیشبند جا میخورد.
علی: پیشبند نمیخواد.
علی سرش را پایین میآورد. نازنین پیشبند را به گردن علی میاندازد و بند پیشبند را با دقت از پشت گره میزند.
نازنین: اینطوری دیگه لباسهاتونم خیس نمیشه.
علی با لبخندی روی لبش مشغول شستن ظرفها میشود. نازنین در آستانه در ایستاده و با عشق به او زل زده است. علی متوجه نگاه نازنین میشود و به او میخندد.
نازنین: مامانم وقتی بیدار بشه ببینه ظرفها رو شستین، خیلی خوشحال میشه.
علی: بعله! الان فقط مهم اینه که مامان شما خوشحال بشه.
نازنین: شما زن دارین؟
علی: نه...
نازنین: چررررا؟
علی (میخندد): ازدواج نکردم، برای همین زن ندارم.
نازنین: خب چرا ازدواج نکردین؟
علی: برای اینکه خیلی پول میخواد... منم پول ندارم.
نازنین: خب... پس باید با یکی ازدواج کنین که اون پول داشته باشه.
علی (میخندد): آره... فکر کنم باید همین کارو بکنم.
نازنین که به علی زل زده، به فکر فرو میرود. صدای زنگ تلفن خانه به صدا درمیآید. نازنین با عجله از آشپزخانه خارج میشود.
داخلی/روز/ پذیرایی
نازنین به سمت تلفن میدود و میخواهد گوشی را بردارد. ولی مکثی میکند. نگاهی به الهه که هنوز بیهوش است، میاندازد و سیم تلفن را از پریز میکشد. بالای سر الهه میرود و به او نگاه میکند. صدای گوشی الهه از داخل کیفش شنیده میشود. نازنین کیف الهه را برمیدارد و با عجله به اتاقی که در انتهای سالن است، میبرد.
داخلی/روز/ آشپزخانه
علی در حال آب کشیدن ظرفهاست که نازنین وارد آشپزخانه میشود و به علی لبخند میزند.
نازنین: مامانبزرگم تلفن کرده بود.
علی: ئه!!! گفتی مامانت اینطوری شده؟
نازنین: نه... گفتم حمومه. اون که کاری نمیتونه بکنه... شیرازه.
علی: آهان... خوب کردی... مامانت که به هوش اومد، بگو زنگ بزنه بهشون.
نازنین: باشه.
علی: بهش نگفتی که نگران نشه؟
نازنین (سرش را به علامت تأیید تکان میدهد): اوهوم.
علی (میخندد): آفرین... تو خیلی دختر خوبی هستی ها.
نازنین (سرش را تکان میدهد): نه زیاد
علی (میخندد): چراااااا؟
نازنین شانههایش را بالا میاندازد و به علی نزدیک میشود و صدایش را پایین میآورد.
نازنین: میخوای با مامان من ازدواج کنی؟
علی (لبخند علی روی لبش خشک میشود): چی؟!
نازنین: ازدواج دیگه... مگه نگفتی پول نداری؟.... خب مامان من داره... هر چی که بخواد، برای من و خودش میخره.
علی (نفسش را بیرون میدهد): آهان... خیلی خوبه که مامانت پول درمیاره. ولی مامان تو با بابای تو ازدواج کرده قبلاً.
نازنین: باشه خب.... دوباره هم میتونه ازدواج کنه.
علی (ناراحت میشود): آهان... پس مامان و بابات جدا شدن؟!
نازنین (با ناراحتی سری به نشانه تأیید تکان میدهد): آره...
علی: پس تو و مامانت تنهایی زندگی میکنین؟
نازنین سرش را به علامت تأیید تکان میدهد.
نازنین: حالا باهاش ازدواج میکنی؟
علی (میخندد): ازدواج کردن که اینطوری نیست.
نازنین: چطوریه؟
علی: آدمها باید با هم آشنا بشن... حرف بزنن... از هم خوششون بیاد.
نازنین: شما قبول کن، من خودم یه کاری میکنم که با هم حرف بزنین... از هم خوشتون بیاد.
صدای سوت کتری بلند میشود. علی میترسد و ناگهان گاز را خاموش میکند. صدای ناله الهه شنیده میشود که نازنین را صدا میزند. علی با عجله به سمت سالن میدود و نازنین هم به دنبالش.
داخلی/روز/ پذیرایی ـ ادامه
الهه بدون اینکه چشمش را باز کند، در بیهوشی ناله میکند. علی بالای سرش نشسته و او را صدا میکند.
علی: خانوووم... خوبین؟
نازنین دست الهه را میگیرد. الهه دست نازنین را که حس میکند، لبخندی میزند و آرام میشود و دوباره به همان حالت قبل برمیگردد. علی فشار الهه را چک میکند. نبض، وضعیت تنفس و درجه قند او را در فرم کاغذیاش یادداشت میکند. به نازنین نگاه میکند.
علی: بهتره، داره کمکم به هوش میاد.
نازنین: وقتی به هوش اومد، نگین من به شما چی گفتم ها.
علی (میخندد): معلومه که نمیگم.
نازنین خیالش راحت میشود. علی پلک پایین الهه را پایین میکشد تا داخل چشمش را چک کند.
نازنین: زیر چشمش سیا شده...
علی سرش را به علامت تأیید تکان میدهد.
نازنین: میخوای مقنعهش رو دربیارم ببینیش؟
علی (جا میخورد): چی کار کنی؟
نازنین دستش را میبرد و میخواهد مقنعه الهه را از سرش بیرون بیاورد. علی دستپاچه میشود و دستهای نازنین را میگیرد.
علی (دستپاچه): نکن... نکن... چی کار داری میکنی؟
نازنین که علی دستهایش را گرفته تا مانع درآوردن مقنعه شود، با معصومیت نگاه میکند.
نازنین: میخوام موهاش رو ببینی. خیلی خوشگله.
علی: باشه... باشه... مگه من گفتم خوشگل نیست؟
نازنین: برای اینجاشم (به زیر چشم الهه اشاره میکند) که سیا شده، کرم خریده.
علی مضطرب شده و خندهاش هم گرفته. همانطور که دست نازنین را گرفته، او را بلند میکند و به سمت آشپزخانه میبرد.
علی: پاشو بیا بریم، مگه قرار نبود به من چایی بدی؟
داخلی/روز/ آشپزخانه
دست علی را میبینیم که مشغول ریختن چای دوم درون لیوان است. نازنین روی صندلی پشت میز نشسته و اخم کرده است.
علی: تو خیلی دختر خوبی هستی که به فکر مامانتی...
نازنین (حرفش را قطع میکند): من دختر خوبی نیستم.
علی (ناراحت میشود): برای چی هی اینو میگی؟
نازنین (اخم میکند): برا اینکه با مامان من ازدواج نمیکنی.
علی: آخه من اصلاً مامان تو رو نمیشناسم.
نازنین (دوباره به راضی کردن علی امیدوار میشود): مامان من خیییلی خوبه... پولم که داره... منم که هستم... بچه هم دارین...
علی: مامان تو خیلی خوبه... ولی شاید اون از من خوشش نیاد.
نازنین: خوشش میاد... من بهش میگم تو براش سرم زدی... روش پتو انداختی... مواظبش بودی... تازه همه ظرفها رو هم شستی، خوشش میاد... بابای من اصلاً هیچکدوم از این کارها رو نمیکرد. ولی مامانم باهاش ازدواج کرده بود.
علی که دلش برای نازنین سوخته، لبخندی از سر تأسف میزند.
علی: برا همین از هم جدا شدن؟
نازنین مکثی میکند و با تلخی به علی نگاه میکند.
نازنین: نه... برای اینکه بابام عاشق خانوم طاووسی شد.
علی: خانوم طاووسی کیه؟
نازنین: لیلی جون دیگه... منشی سرکارش.
علی: بعدشم مامانت فهمید... آره؟
نازنین اخمهایش را درهم میکند تا بغضش را پنهان کند.
نازنین: نه... مامانم نفهمید... من بهش گفتم (بغض میکند)
علی: پس اینطوری شده... تو از کجا فهمیدی؟
نازنین: خانوم طاووسی دوست من بود... هر وقت با بابام میرفتم شرکت، گوشیش رو میداد به من بازی کنم.
علی (کنجکاو میشود): خخخخب؟
نازنین: منم عکسهاشون رو دیدم... بابام با لیلی جون یه عالمه عکس گرفته بود. لیلی جون مقنعهش رو درآورده بود... مامان من از اون خوشگلترهها... ولی خب اون خیلی لاغره...
علی: نه، اشتباه میکنی... آدمها وقتی کسی رو دوست داشته باشن، براشون فرقی نمیکنه که لاغر باشه یا نباشه.
نازنین سرش را به علامت «نمیدانم» تکان میدهد.
نازنین: مامانم خیلی بابام رو دوست داشت.
علی: تو زندگی بعضی وقتها اینطوری میشه دیگه... عوضش مامانت تو رو داره...
نازنین: من کار بدی کردم؟
علی: اینکه به مامانت گفتی؟
نازنین سرش را به علامت تأیید تکان میدهد.
علی: مامانت خیلی ناراحت شد... آره؟
نازنین (سرش را به علامت تأیید تکان میدهد): اوهوم.
علی: تو هم نمیگفتی بالاخره خودش میفهمید.
نازنین: نه... مامان من اصلاً نمیفهمه.
علی: خب، پس تو چرا بهش گفتی؟
نازنین: برای اینکه اونجوری دوست نداشتم بزرگ بشم.
علی: چه جوری؟
نازنین: اونجوری که بابام همهش به مامانم دروغ بگه...
علی (گیج میشود): آره خب...
نازنین (با لحنی ملتمس): پس میشه تو بیای پیش ما که با مامانم منو بزرگ کنین؟
علی: ببین... تو خودت بابا داری... اصلاً اگر مامانت ازدواج کنه، شاید بابات نذاره تو پیشش بمونی.
نازنین: نه خیرم... من باید پیش مامانم باشم... هیچوقت هم نمیرم خونه بابام... من دیگه تا آخر عمرم باید با خانم طاووسی بد باشم.
علی: کی گفته باید بد باشی؟
نازنین: خودم... برای اینکه خانم طاووسی باید یه مردی که زن نداشته رو برای خودش پیدا کنه... مثل تو... نه بابای منو.
علی (میخندد): آره، راست میگی...
علی که دستش را زیر چانهاش گذاشته، مستأصل و درمانده با انگشتِ همان دست زیر چانهاش، چشمش را میمالد و سرش را میان دستهایش میگیرد.
نازنین: پس باهاش ازدواج میکنی؟
علی سرش را از میان دستهایش بیرون میآورد.
علی: خب اینطوری که نمیشه... باید باهاش حرف بزنم.
نازنین: باشه... چند روز دیگه بیا باهاش حرف بزن.
علی: باشه، من میام، ولی اگر با مامانت حرف زدیم، از هم خوشمون نیومد، تو نباید ناراحت بشی.
نازنین که خوشحال شده و از تصور اینکه به نتیجه رسیده است، چشمهایش برق میزند و به سمت علی میرود و او را بغل میکند، که صدای ناله الهه از پذیرایی شنیده میشود. نازنین به سمت در میدود.
داخلی/روز/ پذیرایی ـ ادامه
نازنین با عجله خودش را به الهه میرساند و علی هم پشت سر او وارد سالن میشود.
الهه: نااازی... ماماااان...
الهه به هوش آمده و سعی میکند از حالت درازکش خارج شود و در همین حال مدام نازنین را صدا میکند.
علی: صبر کنین... یهو بلند نشین. خطرناکه.
الهه سرش را به سمت صدا برمیگرداند و با دیدن علی دستش را به سمت مقنعهاش میبرد و بخشی از موهایش را که بیرون آمده، داخل مقنعهاش میکند. علی سرش را پایین میاندازد و به سمت سرم الهه میرود.
الهه: نازنین، مامان، کیف منو بده...گوشیم رو میخوام.
نازنین: باشه، الان میرم میارم... شما بخواب که دوباره بیهوش نشی.
الهه: نه، مامانی خوبم.
نازنین: باشه، میرم میارم.
نازنین این را میگوید، ولی از جایش تکان نمیخورد و به علی نگاه میکند که در حال وصل کردن دستگاه فشار به بازوی الهه است.
علی: یادتون میاد چه اتفاقی افتاد؟
الهه: آره... یادمه که اومدم تو خونه، ولی بعدش چشمهام سیاهی رفت... دیگه نفهمیدم چی شد.
علی: دخترتون میگه رژیم غذایی دارین... حتماً با دکترتون تماس بگیرین بهش بگین.
الهه سرش را به علامت تأیید تکان میدهد. نازنین رفتار علی را زیر نظر دارد. علی هم هر از گاهی به الهه نگاه میکند.
الهه: برو دیگه مامان.
نازنین طوری که علی متوجه نشود، با ایما و اشاره به الهه میگوید که صبر کند تا علی برود. الهه منظور او را متوجه نمیشود و لبهایش را به علامت سؤال تکان میدهد. علی عدد فشار را روی دستگاه نگاه میکند و بقیه علایم را چک میکند. سرش را به علامت رضایت تکان میدهد و شروع به پر کردن فرمهای کاغذیاش میکند. نازنین با لذت به علی و الهه نگاه میکند. صدای چرخیدن کلید در قفل در سالن میآید. مردی حدوداً چهل ساله و خوشقیافه (سعید، پدر نازنین) کلید انداخته و سراسیمه وارد خانه میشود. علی جا میخورد. نازنین سر جایش خشک میشود. سعید با عجله و نگرانی به سمت الهه میآید و کنارش مینشیند.
سعید: چی شده؟... چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟...
الهه: نمیدونم... یهو افتادم.
سعید: صد دفعه زنگ زدم به خونه... به گوشیت.
سعید نگاهی به نازنین و بعد به علی میاندازد.
سعید (رو به علی): خدا خیرتون بده... (رو به نازنین، متعجب) بابایی تو زنگ زدی به اورژانس؟
نازنین که رنگش پریده و مضطرب است، هیچ جوابی نمیدهد. علی که شوکه شده، به سعید نگاه میکند.
علی: بله. (اشاره به نازنین) این خانم زنگ زدن.
نازنین جوابی نمیدهد. الهه سرفه میکند. سعید متوجه الهه میشود.
سعید: الان بهتری؟
الهه سرش را به علامت تأیید تکان میدهد. علی خم شده و با عجله در حال جمع کردن وسایلش است.
سعید (به علی): واقعاً دستتون درد نکنه.
علی (بدون اینکه سرش را بالا بیاورد): خواهش میکنم... وظیفهاس.
سعید: موتور شمارو که دم در دیدم، نزدیک بود سکته کنم...
علی: نگران نباشین... چیزی نیست... فقط این فرم رو امضا کنین!... همسرشون هستین دیگه؟
سعید (تعجب میکند و فرم را از علی میگیرد): بله. (فرم را میخواند و امضا میکند) یعنی نبرمش دکتر؟
الهه: من خوبم عزیزم... طوریم نیست.
علی (همانطور که سعی میکند در چشمهای سعید نگاه نکند): میتونیم منتقلشون کنیم بیمارستان.
سعید: نظر شما چیه؟
علی از جایش بلند میشود و به سمت در میرود. سعید هم پشت سر او به راه میافتد.
علی: از نظر من مشکلی ندارن... افت قند و فشار داشتن که ظاهراً به خاطر رژیم غذاییشون بوده.
علی به جلوی در میرسد و مشغول پوشیدن کفشهایش میشود.
سعید: دستتون درد نکنه واقعاً.
علی: نه، خواهش میکنم... انجام وظیفه بود.
گوشی سعید زنگ میخورد. گوشی را از جیبش بیرون میآورد. اسم خانوم طاووسی روی گوشی دیده میشود. علی با گوشه چشم صفحه موبایل سعید را نگاه میکند. سعید دستپاچه میشود و بلافاصله با اساماسی رد تماس میدهد.
الهه: کی بود؟
سعید: نمیدونم... شماره بود... کار واجب باشه، دوباره زنگ میزنن.
نازنین به علی نگاه میکند. کنار الهه آمده و او را در آغوش میکشد و میبوسد. علی نگاهی به چشمهای خیس نازنین میاندازد. نازنین با بغض و ناراحتی الهه را بغل کرده و به علی زل زده است. علی میرود و در را پشت سرش میبندد.
داخلی/روز/ راهرو ـ مقابل آسانسور
علی در خانه را بسته و به سمت آسانسور به راه میافتد. در فاصلهای که وارد آسانسور شود، صداهایی از داخل خانه به گوش میرسد.
صدای سعید: تو چرا گریه میکنی بابایی؟... چیزی نشده که.
صدای الهه: اذیت شده بچهم... الهی قربونش برم... بابا اومد، دیگه نگران نباش.
علی وارد آسانسور شده و در آسانسور بسته میشود.
داخلی/روز/ آسانسور
علی درحالیکه وسایلش را در دست دارد، مات و مبهوت به دیوار آسانسور تکیه داده است و فکر میکند. صدای موسیقی داخل کابین شنیده میشود.
خارجی، داخلی/روز/ مقابل ساختمان ـ پشت پنجره آشپزخانه
علی جعبه کمکهای اولیه را در باکس موتور قرار میدهد و سوار موتور میشود. هنوز شوکه و گیج است. قبل از آنکه استارت بزند، سرش را بالا میآورد و به ساختمان نگاه میکند و نازنین را میبیند که پشت پنجره آشپزخانه ایستاده است. نازنین با چشمهای خیس با ناامیدی به علی که سوار موتور آماده رفتن است، خیره شده است. صدای سعید و الهه که در خانه در حال گفتوگو هستند، روی صورت نازنین شنیده میشود.
صدای سعید: تو این تلفن رو از پریز کشیدی بابا؟... نازنین؟... با توام باباجان!
نازنین میشنود، ولی جواب نمیدهد و همچنان به موتور علی خیره شده است. علی قبل از اینکه استارت بزند، سرش را بالا میآورد و به نازنین نگاه میکند. لحظهای مکث میکند و بعد انگشتش را به علامت سکوت روی صورتش میگذارد.
صدای الهه: ولش کن... ترسیده بوده حتماً.
صدای سعید میآید که با تلفن غذا سفارش میدهد.
صدای سعید: الو؟... اشتراک 124 هستم... بله... دو تا سوپ با سه تا پرس برگ... آره... سالاد... همه چی... بله.
صدای الهه (از دورتر شنیده میشود): من فقط سوپ میخورم ها... بیخودی غذا سفارش نده.
صدای زنگ موبایل سعید دوباره شنیده میشود.
صدای سعید: نمیخورم چیه؟ میخوای خودت رو بکشی؟ قربونت برم آخه کی گفته تو رژیم بگیری آخه؟ این چه کاریه میکنی آخه؟
صدای الهه: گوشیت رو چرا جواب نمیدی؟...
علی سوار بر موتور از کوچه دور میشود. نازنین با چشمهای خیس رفتن او را نگاه میکند.
پایان